در این سرزمین «حسرت آینده را کشیدن» به «حسرت گذشته را خوردن» پیوسته و برای بعضی از ما حسرت آینده از حسرت گذشته، پیشی گرفته است. کسی که نمی‌تواند رقمی برای آینده بزند چرا به گذشته فکر کند؟ اگر در ایران زندگی می‌کنید و فکر می‌کنید سنتان از مرز آرزو کردن گذشته ولی هنوز هم به آرزوهایی فکر می‌کنید و مخصوصاً اگر به خود ایران به‌مثابة یک آرزو فکر می‌کنید، شما گلِ حسرت‌اید. بهار را دور است که ببینید. اما تنها نیستید.

آنجا، پرسشی است

خیلی از ما منظره‌ای از کودکی‌مان در ذهن داریم که با چشم دریغ به آن نگاه می‌کنیم. این تصویر برای من چشم‌انداز بهاری خنکی است اوایل اردیبهشت شاید، هنوز مدرسه‌ها تعطیل نشده، با دو دوست در آن منظره مشغول چه هستیم؟ هوا طوری است که انگار باران باریده ولی زمین خشک است یا شاید قرار است باران ببارد. علف‌ها تر و تازه است. گل‌های خُرد، آمیخته به هم همه جا روییده از همه رنگ. چه چیزی در این منظره با حسرت و دریغ همراه است؟ کودکی‌ (ای که بازنمی‌گردد)، منظره (که دیگر آن منظره نیست)، ولنگاری یا خاطرآسودگی؟ باید اینجا باشد، همین جا که آدم به خودش می‌گوید «می‌خواهم یک روز، فقط یک روز در آن منظره باشم.» من وقتی ده سالم بود و میان سبزه‌ها با دوستانم مشق می‌نوشتم از چه چیز رها بودم؟ حسرت. من از خود حسرت رها بودم.

کودکان حسرت ندارند، حسرت نمی‌برند، نمی‌خورند و نمی‌کشند.

وقتی حسرت را می‌خوریم چه تفاوتی دارد با وقتی که آن را می‌کشیم؟ آیا آن را مانند باری سنگین بر دوش می‌کشیم؟( شاید بعضی‌ها آن را استنشاق می‌کنند.) شاید آن را مثل یک نقش تکراری روی جلد یک قلمدان، مدام می‌کشیم و پاک می‌کنیم تا دوباره بکشیم.

پیداست که وقتی حسرت می‌خوریم با مسألهٔ ساده‌تر و برخودهموارتری سر‌‌‌‌‌ و‌ کار داریم اما وقتی حسرت می‌کشیم موضوع/وضع/اوضاع وخیم‌تر می‌شود. وقتی حسرت می‌خوریم گویی آن را پذیرفته‌ایم. می‌دانیم که هست و مثل وعدهٔ ناهاری که خوش نداریم به زور قورتش داده‌ایم و حالا کمی معده‌مان سنگینی می‌کند. یک جایی داخلمان حس خوبی نداریم اما می‌دانیم که دیر یا زود رفع خواهد شد. این حسرتی معطوف به گذشته است.

اما وقتی حسرت می‌کشیم… شاید تراژدی‌ از اینجا آغاز می‌شود. منظورم خود تراژدی است یعنی سرانجامِ همان احساسی که به سهراب دست داد هنگامی که وصف رستم را از تهمینه شنید و نه حسرت گذشته که حسرت آینده‌ای در او سر برداشت که پدرش، پهلوانی چون رستم، شاه باشد. حسرت سهراب به تمنایی انجامید که نمی‌شد برآورده شود. حسرت او به تمنا انجامید یا تمنای او به حسرت گرایید؟ فکر می‌کنم فاصلهٔ زایش تمنا و حسرت آنقدر کم است که نمی‌توانیم بفهمیم کدام زودتر متولد شده‌اند. به دوقلوهایی می‌مانند که در لحظهٔ تولد از دو مجرای مختلف بیرون می‌آیند. تمناهای ما دفترچهٔ راهنمای حسرت‌های عمیق ماست. خوب نگاه کنید؛ بزرگ‌ترین تمناهایتان کدام‌اند؟ چه چیز را عاجزانه، دردمندانه می‌خواهید و در عین حال می‌ترسید که هیچ‌وقت به دستتان نیاید؟

در کودکی مرز رؤیا و واقعیت و آرزو مغشوش است، آرزوها تازه در نوجوانی راهشان را جدا می‌کنند درست مثل صاحبشان که وسایلش را جدا می‌کند، مثلاً قاشقش را جدا می‌کند، مسواکش را از بغل روشویی برمی‌دارد. آرزوها از نوجوانی به جوانی اوج می‌گیرند، انبساط می‌یابند[۱] و در آستانهٔ سی سالگی روی هم می‌انبارند اما هنوز هستند. به این ترتیب است که هر از گاهی یک چیزی از زیر تلِ انباشته‌مان قل می‌خورد و می‌افتد جلوی پایمان. از یک جایی به بعد دیگر خیلی آرزو نداریم. آرزوهایی که در بیست ‌سالگی و بیست‌و‌شش ‌سالگی و سی‌ودو سالگی داشتیم و برآورده نشدند، اتفاقاتی که منتظرشان بوده‌ایم و نیفتاده‌اند و حالا هر روز و هر ماه و هر سال از افتادن دورتر می‌شوند، بدل به تمنا می‌شوند و حسرت می‌زایند.

از چه زمانی حسرت خوردن یا حسرت کشیدن‌مان شروع می‌شود؟ لابد از وقتی که دیگر کودک نیستیم اما کی از کودکی دست برمی‌داریم؟ یا بهتر که بگویم کِی کودکی دست از ما می‌کشد؟ این اتفاق برای همهٔ ما در یک سن روی نمی‌دهد. برای بعضی از ما حسرت احساسی بسیار قدیمی است. تصویر کودکی‌ام به من می‌گوید که آن روزِ مشق نوشتن میان سبزه‌ها احتمالاً از آخرین روزهای خاطرآسودگی‌ام بوده است و از آخرین روزهای کودکی‌ام. این را هرکس باید برای خودش کشف کند.

همین پرسش را دربارهٔ کل بشر می‌پرسم. انسان از چه زمانی شروع به حسرت کشیدن کرد؟ شاید همه بر این پنداریم که انسان امروزی که دوران کودکی خود را پشت سر نهاده بیش از انسان قدیم حسرت‌بار است؟ نمی‌توانم تصور کنم که دسته‌های انسان‌ خوراک‌جو در حسرت عمیقی بوده باشند یا حتی همین ده‌پانزده‌هزار سال پیش که دست از ولگردی برداشته‌ بودند و تازه داشتند کنار رودها و برکه‌های دائمی ساکن می‌شدند. آیا این حسرت‌باری به خاطر زمان‌آگاهی انسان امروز است؟ شاید به خاطر رفاه زیاد است. آخر ما دیگر مانند نیاکان شکارگر-گردآورمان تمام روز به دنبال غذا نیستیم. ما وقت بیکاری زیادی داریم هرچند تند می‌گذرد. آنها خیلی وقت بیکاری نداشتند ولی روزهاشان آهسته می‌گذشت و شب‌هاشان از آن هم آهسته‌تر. عمر ما مثل شب آنها دراز شده است و عمر آنها مثل فرصت ما کوتاه بود. اما مطمئنم که از بابت عمر کوتاهشان گله‌ای نداشتند و البته خبر هم نداشتند چون ما را نداشتند تا با خود مقایسه کنند. ما نه‌تنها وقت آزاد زیادی داریم تا به مسئله‌های امروزی‌ و همگانی‌مان مثل مرگ، پیری و ازکارافتادگی، نداشته‌ها، رنج‌های روانی، تنهایی و غیره فکر کنیم بلکه گذشتهٔ درازی هم داریم که مقایسه کنیم. می‌توانیم خودمان را با نسل والدین یا والدینِ والدینمان مقایسه کنیم، می‌توانیم عقب‌تر برویم و خودمان را با مردم دوران پهلوی یا قاجار مقایسه کنیم، یا به دلایلی که معلوم نیست، ناگهان هزار واندی سال عقب برویم و وضع امروز را با پیش از اسلام مقایسه کنیم، بعد معیارهای تاریخی عینی را کنار بگذاریم و بعد از کمی سردرگمی به نخستین باری که بشر یکجانشین شد برسیم؛ می‌دانیم که(؟) این همان نقطه‌ای است که همهٔ گندکاری‌ها از آن آغاز گردید. کدام گندکاری‌ها؟ تنوع مشاغل و انباشت ثروت و شکل‌گیری پدیدهٔ سلسله‌مراتب و سلطه‌جویی مردان بر زنان و نیز کودکان به‌عنوان نیروی کار و بهره‌کشی از انسان و حیوان و زمین و آب‌ها توسط انسان و اختراع گونه‌های جدید صرفاً جهت سلاخی و تغییر کاربریِ گونه‌ها برای شکار و نگهبانی و ذخیرة غذا و دیدن افرادِ غیرخویشاوند در نزدیکی خانه‌زندگی و دعواهای بزرگ‌تر و خونین‌تر و افزایش چندهمسری و گسترش سرزمین‌ها و به وجود آمدن شبستان‌ها یا حرمسراها که بر سر اسمش دعواست ولی ماهیتش که برده‌داری جنسی است مد نظر طرفین دعوا نیست و قاتی‌پاتی شدنِ دوره‌های سنی و به وجود آمدن معضلی به نام نوجوان که نه آنقدر کودک بود تا به حال خود رهایش کرد و نه آنقدر بزرگ بود که بتوان سریع به عقد کسی درآورد و دراز شدن عمر انسان و به قدر کافی نمردنِ بچه‌های بشر و زیاد شدن جمعیت و گسترش بیماری‌ها به‌خاطر کم شدن تنوع زیستی و زاده شدن دین و زور گرفتن آن و دخالت انواع روحانیون اعم از موبد و خاخام و کشیش و آخوند در امر سیاست که خودش هم از زاده‌های یکجانشینی است و شورش فرد در برابر نهاد به کمک این مذهب و آن مذهب و سرانجام انسان علیه مذهب و آغاز جدال مذهب و علم بر سر اثبات و رد دروغ‌ها و راست‌ها و الخ. من فکر می‌کنم مشکلات روانی بشر از همین جا شروع شد، از وقتی که علم امروزی/دکارتی جاپای دین را در صحنهٔ زندگی سست کرد[۲] و فلسفه آبشخور سیاست شد. بعد همگی دیوانه شدیم و برای یک منِ آرمانی یا جامعهٔ آرمانی یا جهان آرمانی سر به کوه و بیابان گذاشتیم و گرچه مدام نفیرش می‌زدیم اما انگار حواسمان نبود که رنج ما بیشتر از ندانستن آغاز است تا دانستن پایان و تکاپوی ما میان این دو نقطه، فرافکنی‌ای بیش نیست. راستش هیچ‌کس جز ترکیب «انسان و زمان» نمی‌توانست سناریویی محکم‌تر از این با چنین توالی منطقی‌ای بچیند. ما انسان‌های امروزی فراوردهٔ زمانی هستیم که بر ما گذشته. ما ایرانیان آغاز خلقت را با افسانه یا مفهومِ زروان ساختیم. ایرانیان (بنا بر عادت پیچیده‌آفرینیِ خود) یک گام به عقب برداشتند، یک گام قبل از خدا، و گفتند در آغاز زمان بود و زمان آبستنِ هورمزد و اهریمن شد و باقی ماجرا. مردمان دیگر چیزهای دیگر ساختند. بعضی خودشان را راحت کردند و خیلی سریع گفتند یک خدای قادر متعال خودش همه‌چیز را خلق کرد و به این سؤال که خدا خودش از کجا آمد پاسخ ندادند. بعضی‌ها (شاید از همه زیرک‌تر و صبورتر) کلاً از زیرش دررفتند و دایره‌ای ساختند که در آن همه‌چیز مدام تکرار می‌شود، طبیعتاً در یک دایره پیدا کردن نقطهٔ آغاز و پایان ناممکن است. برخی به پریشان‌گویی افتادند و هر یک چیزی گفتند و در نتیجه چندین و چند قصة مختلف ساختند و جالب که از میان این همه روایت «در آغاز پریشانی بود» پررنگ‌تر درآمد. بعضی که عاشق نظم و توالی‌ بودند یک حادثة ازلی ساختند که نُه قلمرو را به وجود آورد و بعد مثل دومینو هر قلمروی چیزهای دیگر را.

اگر ما، همهٔ ما، هر هفت میلیارد نفرمان یکباره از سیاره‌ای دیگر بر زمین نازل می‌شدیم (و البته زمین همین شکلی برای زندگی مدرن حاضر و آماده بود) و از وجود نیاکانی متفاوت خبر نداشتیم زمان، روز و شب برایمان چه معنایی داشت؟ گذر زمان را چطور حس می‌کردیم؟ همه‌اش همین است؛ زمان و مرگ. ما زمان‌آگاه‌ترین و مرگ‌آگاه‌ترین نسل گونهٔ انسان هستیم، یعنی از نظر حسرت، بداقبال‌ترین.

حسرت برای خیلی از ما احساسی روزمره است که از یک صبح تا شب خواهی‌نخواهی بر ما فرود می‌آید. با هزار چیز سر خود را گرم می‌کنیم تا از او فرار کنیم اما بالاخره ما را گوشه‌ای از روزمان گیر می‌اندازد و بر ما خیمه می‌زند. شاید بدترین حسرت، حسرت روزهای تعطیل است. آن حسرتی که صبح با آدم از خواب بیدار می‌شود و وقتی صورتت را می‌شویی از چشم‌هایت پاک نمی‌شود و لباست را که عوض می‌کنی از تنت تکانده نمی‌شود. باید خوب نگاهش کنی تا به جا بیاوری‌اش وگرنه فکر می‌کنی یک چیز دیگر است، با بی‌حوصلگی یا کم‌خوابی یا خستگی‌اش اشتباه می‌گیری. فکر می‌کنی نیاز به مسافرت یا مرخصی داری اما این‌ها نیست. حسرت است که موذیانه مثل آبی چکه‌چکه به رگ و پی‌ات رخنه کرده، تنت را خیسانده و سرمایی در وجود‌ت به جا گذاشته است.

وقتی به واژه‌ای بند می‌کنم معناهای درون یا پسِ پشت آن یکی‌یکی پدیدار می‌شوند، بعد کم‌کمک تاریک‌دالان تودرتویی پیش پایم باز می‌شود. حین گشاد شدن مردمک‌هایم، چیزهایی از درون دالان، آنی ظاهر و به سرعت ناپدید می‌شود. کلمه‌ها ــــ گمان می‌کنیم می‌شناسیمشان حال آنکه گوشه‌ای ایستاده‌اند و به بلاهت تفرعن‌آمیز ما پوزخند می‌زنند. از گذشته‌ای که نمی‌دانیم خبر دارند.

در بند کردن به واژه‌ها، دم‌دستی‌ترین کار که اتفاقاً هیچ‌وقت از آن بی‌نیاز نیستیم، جست‌وجوی آن است؛ دهخدا در مدخل حسرت آورده: «حسرت نام گلی است که در ماه آخر زمستان به زیر برف روید و گل کند. پیازی خرد دارد و برگش به برگ زنبق مانند است و گلی به رنگ سرخ روشن و گاه زرد روشن و گاه سپید دارد و از آن وی را حسرت گویند که وی آرمان دیدار بهار دارد لیکن هیچ‌گاه بهار را نبیند و به علت پیش‌رسی، قبل از بهار برگ و گل کند و تا بهار آید او از میان بشده باشد.»

شبیه گل حسرت نیستیم؟ در روزگاری به دنیا آمده‌ایم که به نظر می‌رسد روزهای واپسین یک زمستان سخت باشد آن هم به زیر برف، تاریک و سرد. بهار نزدیک است و ما هم بدجور دلمان بهار می‌خواهد اما بدموقع آمده‌ایم و خیلی هم از تقویم‌ها سردرنمی‌آوریم. اختران یک جایی اشتباه حساب و کتاب کرده‌اند و بهار گویا دیرتر می‌آید. این است که ما از بس انتظار می‌کشیم با آن که ابتدا سرخ‌رو و سرحالیم رفته‌رفته رنگ‌پریده و ‌زرد می‌شویم و بعد چو پیرانْ سفید و بی‌رنگ‌ و رو. انتظار یک چیز است و انتظار در بی‌خبری چیز دیگر. فکر اینکه بهار آمده باشد و ما در عدم، حسرتی است معطوف به آینده. مدتی است که (دست کم)[۳] در این سرزمین «حسرت آینده را کشیدن» به «حسرت گذشته را خوردن» پیوسته و برای بعضی از ما حسرت آینده از حسرت گذشته، پیشی گرفته است. کسی که نمی‌تواند رقمی برای آینده بزند چرا به گذشته فکر کند؟ اگر در ایران زندگی می‌کنید و فکر می‌کنید سن‌تان از مرز آرزو کردن گذشته ولی هنوز هم به آرزوهایی فکر می‌کنید و مخصوصاً اگر به خود ایران به‌مثابهٔ یک آرزو فکر می‌کنید، شما گلِ حسرت‌اید. بهار را دور است که ببینید. اما تنها نیستید. پرسش درست پیش روی ما این است: امروز چه کنم برای فردایی که شاید نخواهم دید؟

آیا آنقدر دلیر هستیم که این پرسش را ازآن خود بدانیم؟

 


 

[۱] . با نگاهی به معناهای دیگر انبساط، گویی آرزوها در جوانی خیلی خوشحال‌اند.

[۲] . کاریش هم نمی‌شود کرد. نه انسان امروزی آبش به جوی مذهب می‌رود نه مذهب پاسخگوی نیازهای امروز است اما نمی‌توان ندید که مذهب یا پیش از آن، خواهر و برادرهای آن چون جادو و آیین‌های ماورائی و… پاسخگوی تمام نیازهای دنیای قدیم بود و دنیای قدیم نیازی به علم، و سیاست و فلسفة غیردینی نداشت.

[۳] . حدس می‌زنم با قدرت گرفتن هوش مصنوعی در جهان، دیر یا زود در سراسر دنیا آدم‌هایی پیدا می‌شوند که حسرت آینده را تجربه کنند، آینده‌ای که هرگز به آن صورت که آن‌ها دوست داشته‌اند یا تصور کرده‌اند نخواهد بود.

3 thoughts on “آنجا، پرسشی است

  1. توران سلیمانی گفت:

    درود بر قلم نویسنده
    متن قابل تامل بود .سبک نوشته زیبا و خلاقانه بود و علیرغم طولانی بودن ، خسته کننده نبود .

  2. آذرنوش گفت:

    مقاله ناهید جمشیدی بسیار جالب و قابل توجه و از نظر ادبی ، ترکیبات خوش ساخت و زیبایی داشت . نوشتن در موضوع حسرت بسیار تازگی داشت .

  3. کورش گفت:

    زیبا دلنشین دقیق و خلاقانه بود لذت بردم از خواندنش

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.