مسخ و انقلاب: یک بدن چه میتواند بکند؟
داستان مسخ کافکا، داستان جوانی به نام گرگور زامزاست که یک روز که بیدار میشود میبیند که در رختخوابش به یک حشرۀ عظیم (چیزی شبیه سوسک) مبدل شده است.
گرگور تنها پسر و تنها نانآور یک خانوادۀ چهارنفره است و در یک تجارتخانه کار میکند و گویا این کار، تمام فکر و ذکر و زندگی او را شکل میدهد. این کار چنان برای او مهم و در عین حال آزاردهنده است که حتی همان لحظهای هم که درمییابد به یک سوسک تبدیل شده و دیگر انسان نیست، به جای دلمشغولی به وضعیت اسفبارش، به وضع کارش و نارضایتیاش از آن فکر میکند. همان سه پاراگراف ابتدایی که راوی به درون ذهن گرگور میرود (پاراگرافهای چهار و پنج و شش داستان)، ما با دلمشغولی گرگور با کارش روبرو میشویم نه با دلمشغولی او دربارۀ وضع تازهاش: «وای خدایا، چه شغل پرزحمتی انتخاب کردهام. مدام در سفر. دردسرهای کاریام خیلی بیش از گرفتاریهای خود تجارتخانه است؛ علاوهبراین، رنج سفر هم به دوشم افتاده است، نگرانیِ از این قطار به آن قطار رسیدن، غذای ناجور و نامرتب، حشرونشرهای متغیر و ناپایدار که هرگز رنگ صمیمیت به خود نمیگیرد. لعنت به این شغل!» (۱۰). همین که در وضعیت سوسکشدگی، اولین چیزی که از ذهن گرگور میگذرد، چنین تأملی دربارۀ شغلش است، کافی است تا متقاعد شویم که کار گرگور و شغل او در تجارتخانه، برای او همه چیز است: «شکل زندگی»اش.
گرگور به هیچوجه از کارش راضی نیست. زمانبندی سخت و صلب کار، او را بهشدت سرخورده کرده و روابطش با مدیران و همکارانش حال او را به هم میزند. این کار که مهمترین وجه زندگی اوست (و به همین دلیل هم حتی در این وضعیت شگفت از فکر کردن به آن دست برنمیدارد) در عین حال بدترین و ناخوشایندترین وجه زندگی او هم هست. شغلی که به تمام زندگیاش شکل داده و امکانهایش را در خود محصور کرده اما به معنای نیچهای کلمه، کاملاً برای او «بد» است. گرگور احتمال میدهد که به زودی زیر بار وضعیت طاقتفرسای شغلش خرد خواهد شد و زندگیاش را از دست خواهد داد.
احتمالاً میپرسید که «چرا گرگور با این همه تنفر و آزار این شغل را ترک نمیکند؟» جواب ساده است: «نمیتواند!»
این شغل نهتنها «بهترین گزینۀ ممکن» زندگی گرگور برای پاسخ به مسئلۀ انتخاب شغل نبوده، بلکه حتی خودش هم آن را بهمنزلۀ یک امکان متوسط یا ضعیف انتخاب نکرده است. در همان ابتدای داستان راوی توضیح میدهد که پدر گرگور پس از یک فعالیت تجاری ناموفق، ورشکست شده و پول زیادی به شریک تجاریاش (یعنی همان مالک تجارتخانهای که گرگور در آن کار میکند) بدهکار است و به همین دلیل هم پدر گرگور به شریکش قول داده که گرگور جوان تا زمانی که بتواند کل بدهی را پرداخت کند در تجارتخانۀ او کار خواهد کرد. گرگور هر ماه بخش عظیمی از درآمدش را به جای بدهی به صاحب تجارتخانه بازمیگرداند و مابقی آن را هم برای امرار معاش در اختیار خانواده میگذارد. در واقع گرگور مجبور است یک شکل زندگی تحمیلی را برگزیند و از آزادی خود بگذرد تا خانوادۀ او بتوانند راحت زندگی کنند و پدرش به هدفش یعنی پرداخت بدهیاش برسد. با این اوصاف میتوان گفت که گرگور در دام تبعیضی افتاده که خانوادهاش بر او اعمال میکنند: تمام برنامۀ خانوادهاش این است که گرگور بتواند به کارش ادامه دهد تا آنها بتوانند زندگی کنند. گرگور باید اسیر زمانبندیهای هولناک شغلش باشد تا خواهرش بتواند ویولن بزند و پدرش استراحت کند. حتی در همان ابتدای داستان که گرگور به خاطر تبدیل شدن به حشره، نتوانسته سر کارش برود و پیشکار تجارتخانه به خانهشان آمده تا علت را جویا شود، تمام اعضای خانواده طلبکارانه از او میخواهند که زودتر از اتاقش بیرون بیاید و با پیشکار، به تجارتخانه برود. تبعیض چیست؟ اینکه کسی مجبور باشد شکلی از زندگی را برگزیند که در خدمت رسیدن دیگران به اهدافشان است: پدری هدفی دارد، پس طوری به زندگی فرزندانش شکل میدهد تا آن اهداف را برآورده کنند. حکومتی هدفی دارد، پس طوری به زندگی اعضای جامعه شکل میدهد که آن هدف را برآورده کنند. تبعیض محصول «گیر افتادن در رؤیای دیگری» است یعنی زمانی که کسی در ازای پول یا حتی زنده ماندن، باید از کیستی، شکل زندگی و امکانات متناسب با زندگیاش بگذرد تا اهداف و رؤیاهای شخصی دیگر را برآورده کند.
حتی ساختار معماری خانه هم نشاندهندۀ این تبعیض است: اتاق گرگور در مرکز خانه و در محاصرۀ اتاقهای خواهرش، والدینش و نشیمن قرار دارد. گرگور، هم فرد مرکزی خانه و ستون خانواده و هم آن کسی است که آزادیاش به دست اعضای دیگر محدود شده تا در خدمت خانواده باشد (شاید دیده باشید که یک حکومت تمامیتخواه هم با اعضای جامعه چنین رفتاری دارد: در حرفها و تبلیغاتش، «مردم» مدام به عنوان مرکز و ستون اصلی جامعه معرفی میشوند اما در عمل، ساختارهای صلب تبعیضی وجود دارد که همان مردم را مجبور میکند که تمام زندگیشان را در اختیار حاکم بگذارند). گرگور اگر هم بخواهد که از این بردگی بیرون بیاید نمیتواند. نه اعضای خانواده به او چنین اجازهای میدهند و نه ساختار معماری خانه. او «قربانی» یک تبعیض مستمر است و خودش هم خودش را به چشم یک قربانی مینگرد (کلمۀ «قربانی» در اینجا اهمیت زیادی دارد).
در یکی از صحنههای داستان که مدتی از حشره شدن گرگور میگذرد، وقتی خانواده دیگر نمیتواند روی حقوق گرگور حساب کند، پدر خانواده مقداری پول از پسانداز پنهانش برمیدارد تا خانواده بتواند به معاش ادامه دهد. پساندازی که از پول ماهانۀ گرگور فراهم آمده اما تا این لحظه از چشم او پنهان مانده است. همینجاست که گرگور با خود میاندیشد که آیا بهتر نبود که پدرش به جای پسانداز، این پول را به او میداد تا بدهیاش را زودتر بپردازد و روز رهایی از تجارتخانه را نزدیکتر کند؟ «گرگور پشت در اتاق خود، خوشحال از این احتیاط و صرفهجویی نامنتظر، بهشدت سر جنباند. بهواقع او میتوانست با این پولهای پساندازشده بخش بیشتری از بدهی پدر را به رییساش بپردازد و روز رهایی از آن تجارتخانه را نزدیکتر کند» (۳۹). خواننده با خواندن این صحنه به این مسئله پی میبرد که خانوادۀ گرگور و بهخصوص پدرش، علاقهای ندارند که او هرچهزودتر بدهی پدرش را بپردازد و آزاد شود. آنها میخواهند که او این شغل را ادامه دهد و نانآور خانه بماند و برای رسیدن به این هدف، حتی اگر مجبور شوند پولهای خودش را از جلوی چشمش پنهان میکنند: «آنها در طول سالیان به این اعتقاد رسیده بودند که گرگور برای تمام عمر در تجارتخانه ماندگار است» (۲۶). پس گرگور چیزی نیست جز یک «قربانی». قربانی یک وضع موجود اسفناک (خانه و خانواده و شغل) و یک تبعیض هدفمند. گیر افتادن در چنین وضعیتی، حتی خود گرگور را هم مجبور کرده که خودش را «قربانی» بداند.
حال او در رختخوابش به یک حشرۀ عظیم تبدیل شده. به حشرهای که ما نمیدانیم چیست و از توصیفات راوی برمیآید که یک سوسک بزرگ باشد اما کسی او را «سوسک» خطاب نمیکند. کلمهای که راوی برای نامیدن وضعیت او به کار میبرد یکی از سرنخهای اصلی داستان است. راوی میگوید که او به یک Ungeziefer مبدل شده است یعنی یک حشره یا یک سوسک. نامی کلی که در زبان آلمانی برای چنین حشرههایی به کار میبرند: همان نامی که بعدها افسران آلمانی در اردوگاههای کار نازی، یهودیها را با آن خطاب میکردند. نکته اینجاست که یهودیان آلمانیزبان در قرون وسطا از این کلمه برای اشاره به حیوانی استفاده میکردند که حتی ارزش «قربانی» شدن ندارد.
گرگور زامزایی که «قربانی» طولانیمدت یک تبعیض نظاممند و محدودیت آزادی زندگیاش بوده حالا در رختخوابش به حیوانی تبدیل شده که ارزش «قربانی» شدن ندارد. در این هیبت تازه، کسی نمیتواند او را قربانی کند چرا که دیگر به درد بردگی و کارکردن نمیخورد. تبدیل شدن به یک حشره، امکان رهایی عظیمی است که بدن گرگور به او اعطا کرده. امکانی که دقیقاً نقطۀ تاریک زندگی او یعنی محدودیت آزادیاش را نشانه رفته است. او حالا دیگر آزاد است که هر طور میخواهد زندگی کند چون برای نظام خانواده، نظامی که او را قربانی یک تبعیض بزرگ کرده، دیگر کارآمد نیست. بیدلیل نیست که داستان با «بیداری» گرگور آغاز میشود. حشره شدن، امکانی است که گرگور را از-خود-بیگانگیاش میرهاند (یعنی از وضعیتی که در آن، انتخابها و امکانات محققشدۀ زندگی یک شخص نه مبتنی و منطبق بر کیستی و بدناش، که در انطباق با اهداف و برنامههای دیگران است: وضعیتی که در آن، شخص زندگیاش را از آن خودش نمیداند). گرگوری که تا دیروز شکل زندگیای را برگزیده بود که مطلقاً بر کیستیاش منطبق نبود، از امروز آزاد است که کیستیاش را بازیابد و از آن شکل زندگی تحمیلی بیرون بزند.
شکل زندگی معمولی گرگور شکلی مبتنی بر زمانهای مشخص و برنامهریزیشده بود: فلان ساعت باید سر کار باشد، در مدت کوتاهی باید چند کار انجام دهد. باید برای فلان ملاقات زمانش را تنظیم کند. باید تا فلان روز از سفر کاریاش بازگشته باشد و … . دلمشغولی گرگور به کارش یک دلمشغولی کاملاً زمانی و برنامهریزی شده است و او برای اینکه بتواند به هدفش برسد (هدفی که برآمده از کیستی او نیست اما مجبور است برای رسیدن به آن تلاش کند) باید به این شکل زندگی زمانی و برنامهریزی شده تن دهد. حال او به یک حشره تبدیل شده و اولین چیزی را که وانهاده برنامهریزی زمانی است: چهار ساعت طول میکشد تا یک ملحفه را جابجا کند. هفت ساعت بیحرکت در نقطهای میایستد. یک شبانهروز کامل میخوابد و … . این توصیفها نشان میدهد که گرگور از شکل زندگی گذشتهاش رها شده و دیگر مجبور نیست با ساختارهای زمانی صلب کلنجار برود.
همه چیز برای نتیجهگیری مهیاست: کسی که در یک ساختار سخت تبعیض گیر افتاده و آزادیاش محدود شده و مجبور شده امکانی را بر ضد کیستیاش انتخاب کند (آزادی چیزی نیست جز انتخاب امکانهایی که از ضرورت درونی کیستی هر شخص برمیآید) و با این انتخاب دچار از-خود-بیگانگی شده، حالا با یک انقلاب ناخودآگاه و بدنی، خود را در موقعیتی مییابد که میتواند از بند تبعیض و از-خود-بیگانگی رها شود و آزادی خود را باز یابد.
اما آیا چنین چیزی واقعاً در عمل اتفاق میافتد؟ خیر!
آنچه بیش از هر چیز به کار امروز ما میآید این است که ببینیم چرا گرگور در عمل به آزادی نمیرسد و چنین امکانی او را به جای آزادی، به سوی مرگی زودهنگام هدایت میکند.
تصویر رهایی و آزادی در نگاه ما معمولاً تصویری باشکوه و بهشتی است: کسی از یک وضعیت جهنمی خلاص میشود و آزادیاش را بازمییابد و میتواند بر مبنای ضرورتهای کیستیاش دست به انتخاب بزند. چنین انتخابی همواره باشکوه، نورانی، رؤیایی، باارزش و سرشار از موفقیت و شادی توصیف میشود. انتخابی که به زندگی معنایی عمیق خواهد داد. کافکا نشان میدهد که چنین تصوری تا چه حد نادرست و تا چه اندازه تحت تأثیر گفتمانی است که وضع موجود را ساخته و پرداخته است. کلماتی مانند باشکوه، نورانی، رؤیایی و … معنایشان را از گفتمانی میگیرند که هژمونیک است و دست بالا را دارد یعنی همان گفتمانی که در «وضع موجود» مستقر است. اگر چیزی باشکوه است، بر پایۀ تصوری که ما از آموزشها و ارتباطهایمان (یعنی وضع موجود) کسب کردهایم باشکوه است. اگر چیزی سرشار از موفقیت است به این دلیل است که به معنای «موفقیت» در وضع موجود تن داده است. اگر چیزی حماسی است، به این دلیل است که انسانهایی که در وضع موجود تربیت شدهاند آن را «حماسی» میدانند و تحسین میکنند. هیچ چیز «باشکوه»، «رؤیایی» و «حماسی»ای خارج از وضعیت موجود وجود ندارد تا زمانی که وضعیتی دیگر، وضعیتی که از دل انقلاب علیه وضع موجود بیرون میآید، مستقر شود و معناهای تازۀ مورد نظر خود را بر کلمهها بار کند. رهاییهای هندی و هالیوودی، رهایی به معنای دقیق کلمه نیستند چرا که در گفتمان وضع موجود و معناهای ساختهشدۀ آن باقی میمانند: باشکوه، حماسی، موفق و در نتیجه، قابل تحسین. کافکا نشان میدهد که شورش و انقلاب علیه وضع موجود لاجرم زشت، چندشآور، بیشکوه، غیرحماسی و مهمتر از همه، بیمعناست. یعنی چه که کسی برای به دست آوردن آزادیاش باید به سوسک تبدیل شود؟ چرا نباید به شیر یا ببر تبدیل شد؟ به این دلیل ساده که شیر و ببر را، شجاعت و حماسه را، رشادت و بینیازی را، گفتمان وضع موجود پیشاپیش از آن خودش کرده و به آنها شکل داده است. برای انقلابی تمامعیار علیه وضع موجود باید دست از تصاویر و معناهای این وضعیت شست و به چیزی مبدل شد که مطلقاً مورد تأیید این وضع نیست: یک مار، یک موش، یک سوسک.
کافکا نشان میدهد که امکان شورش و انقلاب علیه وضع موجود از راهی میگذرد که پر از بیمعنایی و طرد و وحشت است. از راهی که قطعاً باید به امر ناشناخته برسد وگرنه راهی است اشتباه. امر شناختهشده را گفتمان موجود پیشاپیش در اختیار دارد. گرگور به یک حشره مبدل میشود و از طریق این مسخ (دگردیسی) امکان آزادی از وضع موجود برایش فراهم میشود اما این امکان چنان ناشناخته و چنان ترسناک است که حتی خود گرگور هم موفق نمیشود آن را بشناسد. مشکل بزرگ گرگور هم دقیقاً همینجاست. او با یک «انقلاب بدنی»، انقلابی که در آن بدنش فریاد «یا مرگ یا آزادی» را سر میدهد، از تمام بندهای سخت و فشارهای هولناکی که تبعیض بر او اعمال کرده رها میشود اما نمیتواند این رهایی را ببیند و بشناسد. او هنوز بر مبنای ارزشها و معناهای گفتمان وضع موجود، میخواهد «پسر خوب خانواده» باقی بماند. میخواهد «زشت» نباشد. میخواهد «افتخار» بیافریند. میخواهد در قالب همان معناهایی که خانوادهاش هم آنها را به رسمیت میشناسند، «باشکوه» و «حماسهآفرین» و «موفق» باشد غافل از اینکه موفقیت در نظر خانوادۀ او چیزی نیست جز حمالی و بردگی بیشتر برای گرگور. گرگور اگر میخواهد علیه چنین وضعی بشورد، چارهای ندارد جز اینکه ارزشها و معناهای این وضع را هم نادیده بگیرد و به فراموشی بسپارد. امکانی که بدنش با زشت و چندشآور شدن در اختیار او قرار داده اما این امکان را نمیبیند و درنمییابد. او شجاعت مواجهه با امر ناشناخته (در اینجا بدنش) را ندارد و به همین دلیل آنقدر به وضع موجود پایبند است که نه آزادیاش از بندِ شکل زندگی زمانی قبلیاش را درمییابد و نه حتی «قدرت» بیچونوچرای هیبت تازهاش را.
برخلاف بسیاری از خوانشها و تفسیرها، شکل دوم زامزا، یعنی حشره، قدرت بسیار بیشتری دارد تا شکل اولش یعنی گرگور برده و وقتشناس. راوی چند جا در داستان به این قدرت اشاره میکند. قدرتی که گرگور آن را نه میبیند و نه درکش میکند. اسپینوزا میگفت که «ما هنوز نمیدانیم که یک بدن چه میتواند بکند» و راوی انگار میخواهد با زبان اشاره به ما بگوید که «گرگور هنوز نمیداند که یک حشره چه میتواند بکند». گرگور سه بار از اتاقش خارج میشود (سه بخش داستان با همین سه خروج مشخص میشود). در هر خروج، تمام قدرت مواجهۀ دیگران با او به ترس و وحشت خلاصه میشود. این در حالی است که گرگور اصلاً حالتی تهاجمی ندارد و تمام تلاشش را میکند که کسی را نترساند. اگر او به جای این تلاش مذبوحانه، تصمیم میگرفت حالتی تهاجمی به خودش بگیرد، قطعاً تمام اعضای خانواده و حتی مردهایی که بخشی از خانه به آنها اجاره داده شده، یا از ترس از هوش میرفتند و میمردند یا نهایتاً در بهترین حالت میتوانستند فرار کنند. اگر قرار بود رویاروییای صورت بگیرد، بیشک برندۀ این رویایی گرگور بود، حال دشمنش هر کس میخواست باشد. غلبه بر وحشت از چیزی تا این ناشناخته، چندشآور و البته خطرناک، کار هر کسی نیست: گرگوری که پسر آرام و وقتشناس و خوب خانواده بود، حالا به موجودی تبدیل شده که هیچ یک از شخصیتهای دور و برش توان مقاومت در برابر او را ندارد. آنچه در برابر گرگور مقاومت میکند، خود ذهن و آموزشهای گرگور است: «نرمافزار»ی که قدرتهای «سختافزار» را بازنمیشناسد و گرفتار ترس از امر ناشناخته میشود. گرگور جایی از داستان با خودش تعجب میکند که زخمهای دیروزش چه زود خوب شدهاند در حالی که زخمهای حالت انسانیاش بیش از یک یا دو ماه او را آزار میدادند: «به نظر میرسید که زخمهایش بهطور کامل خوب شدهاند. چرا که اصلاً درد احساس نمیکرد. از این بابت شگفتزده شد و به یاد آورد که چهطور همین دو روز پیش هنوز از خراشی که یک ماه و اندی پیش با چاقو به دست خود وارد آورده بود احساس درد میکرد. از خود پرسید: یعنی حالا دیگر کمتر حساس هستم؟» (۳۳). این نشانهای است از مزیت بدنی گرگور در مقابل حریفانش: او حالا دیگر کمتر حساس و در مقابل درد بیشتر مقاوم است و همین مزیت، به علاوۀ هیبت ترسناکش میتواند باعث شود که وضعیت خانواده و حتی ساختار خانه را بهدلخواه خود تغییر دهد. در خروج سوم گرگور، خواهرش بی هیچ تعارفی میگوید که انگار قصد او از بیرون آمدن این است که «خانه را فتح کند» و ما را بیرون بیندازد. حتی خواهرش هم متوجه شده که گرگور میتواند خانه را فتح و خود را کاملاً از بند خانواده آزاد کند. با چنین نیرو و مزیتی، گرگور میتوانست ساختارهای شکلگرفته بر پایۀ تبعیض را بشکند و قلمرویی تازه بسازد. او میتوانست هر اتاقی را که میخواهد، برگزیند یا مهمتر از آن، حتی میتوانست بی هیچ مزاحمتی از خانه بیرون برود و به خیابان پا بگذارد.
گرگور هیچ یک از این کارها را انجام نداد چرا که نتوانست با امکانی که برای رهاییاش فراهم شده بود کنار بیاید. ساختارهای انسانی، چیزی نیستند جز ترجمۀ تفاوتهای طبیعی به ارزشهای بشری: انسان تفاوتهای طبیعی (شب و روز، زن و مرد، سفت و نرم، بلند و کوتاه و …) را با ارزشهای ذهنی خود ارزشگذاری میکند و جهان اطراف خود (ساختارها، فضاها، روابط، چینشها و …) را بر مبنای این ارزشها شکل میدهد. ساختاری که با ترجمۀ تفاوتها به تبعیضها شکل گرفته باشد، هر چیزی را که به کار تبعیض نیاید، زشت، بد و مشمئزکننده جلوه میدهد. به همین دلیل هم خانوادۀ گرگور شدیداً تلاش میکنند که او را از چشم آشنایان و همسایگان پنهان کنند. گرگور نهتنها امکانات تازۀ خود را بازنمیشناسد، بلکه مطلقاً تنها، منفرد و ایزوله است (ساختارهای تبعیض همواره میکوشند که فرد را ایزوله کنند و به او القا کنند که یک اتم منفرد است). گرگور مشکلش را مشکلی «شخصی» میپندارد همانطور که نارضایتیاش را نارضایتیای شخصی میپنداشت و این خصلت سیستمی است که فرد در آن کاملاً ایزوله و منفرد است. تبعیض برای در اختیار داشتن هر فرد، باید او را ایزوله کند و مشکلات شخص را به خود او حواله دهد. گرگور چنان منفرد و ایزوله شده که حتی یک لحظه هم از خود نمیپرسد که «آیا کس دیگری هم در شهر هست که در این چند روز به حشره تبدیل شده باشد؟»، «آیا امکان دارد که این اتفاق فقط برای من نیفتاده باشد؟»، «آیا من متحدانی هم آن بیرون دارم؟»، «آیا کس دیگری هست که بخواهد با دیدن من، به حشره تبدیل شود؟». برای پاسخ به این پرسشها گرگور باید بیرون میآمد و به خیابان میرفت و فرض کنید اگر در این راه متحدانی مییافت، اگر میفهمید که دیگرانی هم هستند که از وضعیت کار یا خانوادهشان ناراضیاند و در خانههای شبیه به زندانشان به حشرهای عظیم تبدیل شدهاند، یا حتی اگر میگذاشت کسانی او را ببینند و به این امکان تازه پی ببرند و بخواهند که در مقابل ساختار هولناک وضع موجود به حشرهای عظیم بدل شوند، چه اتفاقی میافتاد؟ اگر گرگور میتوانست انقلاب بدنی خود را به یک جمع پیوند بزند، چه سرنوشتی در انتظار شهر و ساختارهای تبعیضآمیزش بود؟
گرگور برای شکستن کامل ساختارهای تبعیض، نهتنها باید آزادیاش را دوباره طلب میکرد، بلکه حتی باید از قسمتی از کیستیاش (همان «نرمافزار»ی که تحت تأثیر گفتمان وضع موجود است و نمیگذارد که او به تواناییهای «سختافزار»ش پی ببرد) میگذشت و وضع جدیدش را به جمع پیوند میزد. او باید هول و توان و خشونت بدنش را به سمت این ساختارها و قدرتی که آنها را برساخته، نشانهگیری میکرد اما به جای حرکت به سمت بیرون، به جای «خروج»، رفتاری ضداجتماعی در پیش گرفت، در خانه ماند، پنهان شد و هول و توان بدنش را به سمت خودش نشانه رفت. گرگور چنان دودستی به وضع موجود چسبید و تعلل کرد تا در نهایت پدرش توانست او را بکشد.
فرانتس کافکا، مسخ و داستانهای دیگر، ترجمۀ علیاصغر حداد، نشر ماهی، ۱۳۸۶