reference: http://i0.wp.com/peggykuiper.com/wp-content/uploads/2021/08/afscheid.jpg?resize=774,1024
دفتر دهم بارو ــ آموزش و مدیریت دوبلاژ خانم رفعت باری به هر جهت و به قصد پر کردن فیلم‌ها با گویندگان جدید بی‌ادعا نبود. به نیروی انسانی عمیقاً ارج می‌گذاشت. او روی‌ تک تک ما سرمایه‌گذاری کرد. علاوه‌بر آموزش تکنیک‌های گویندگی، رفعت رسالت حرفه‌ای و وظیفه اخلاقی خودش می‌دانست که به زعم خود از نسل جدید در مقابل ساختار قدیمی حاکم بر دوبلاژ حراست کند تا زمانی که به سرانجام برسند و شالودۀ سالمی بنا کنند. مثل مادری سختگیر بی‌درنگ به همه نصیحت می‌کرد و دستور می‌داد و از هیچ هشداری دریغ نمی‌کرد. اما این مسئولیت خودساخته و سنگین به مرور زمان و از پس زخم‌های بسیار به خشم مقدسی تبدیل شده بود که با روح سینما و سرشت کار، روحیۀ جمعی آزاد و هوای شاد و سرخوش کار در تقابل بود. رفعت مجالی به بازی و شیطنت نمی‌داد.

فیلم‌فارسی

من تا زمانی که کارآموزی دوبلاژ را شروع کردم و وارد حرفۀ دوبلاژ شدم فیلم‌فارسی چندانی ندیده بودم و بالطبع از مفهوم فیلم‌فارسی هم درکی نداشتم. مادرم اسمم را در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان نوشته بود و به‌تناوب بعضی از فیلم‌های کانون مثل هفت‌تیرهای چوبی را تماشا می‌کردیم. از فیلم‌فارسی کلاً یکی دو تا فیلم دیده بودم و خاطره‌های بریده بریده‌ای داشتم از رقص و کافه و لات و لمپن‌ها.

پدر و مادرم فقط فیلم‌های ملودرام و عاشقانۀ خارجی دوست داشتند. نه فیلم هندی دوست داشتند، نه کمدی‌های ایتالیایی و نه با فیلم‌های ایرانی میانه‌ای داشتند، به‌خصوص فیلم‌فارسی. یک فهرست فیلم همیشه محبوب داشتند که هم‌چنان از تماشای هزارباره‌اش سیر نمی‌شوند از جمله: هفت دلاور، گل‌های آفتابگردان، شکوه علفزار، بربادرفته، اسپارتاکوس، دزیره و سریال دایی جان ناپلئون.

از دهۀ پنجاه تا نیمۀ دهۀ شصت پدرم مدیر مالی شرکت ذوب آهن بود که بعد از انقلاب به شرکت ملی فولاد تغییر نام داد. پدرم از کودکی من را مرتب در سفرهای اداری‌‌اش به مراکز سنگ آهن بافق و معدن زغال سنگ در کرمان و شاهرود، سنگرود و زیراب، همراه خود می‌برد. مادرم در سازمان جغرافیایی کارتوگراف بود و هم‌زمان دانشگاه می‌رفت. این سفرها به مادرم فرصت فراغت می‌داد. ضمناً نگهداری و سرگرم کردن من در مراکز شرکت ذوب آهن برای پدرم کار چندان دشواری هم نبود. یکی از جاهایی که زیاد می‌رفتیم معدن زیراب بود. ذوب آهن شهرکی مختص کارمندان شرکت بر بلندای کوهپایه‌ای در شهر زیراب ساخته بود. تکه‌ای از سرزمین قصه‌های شاه پریان، فرودآمده در دامنۀ کوه که خانه‌های کارمندان شرکت، مهد کودک، مدرسه، مهمانسرا، پارک جنگلی، رستوران‌های مختلف و کلی امکانات رفاهی و تفریحی از سالن بیلیارد و فوتبال‌دستی تا سینما در گوشه‌گوشه‌اش تا نزدیکی قله جا گرفته بود.

در این شهرک کوچک همه با هم آشنا بودند. روزها که پدرم مشغول کار بود من را به اردشیر کارمند مهمانسرا و هلن مربی مهد کودک می‌سپرد. من با اردشیر و گاه به‌تنهایی از مهد کودک و سالن فوتبال‌دستی و ورزشگاه و رستوران و سینما سر درمی‌آوردم. سینمای کوچک نزدیک مهمانسرا از ۱۱ صبح باز می‌شد و یکسره تا نیمه‌شب فیلم‌های جورواجور ایرانی و خارجی قدیمی و جدید را در سئانس‌های مختلف نمایش می‌داد.

یک شب پدرم تصمیم گرفت با هم به سینما برویم. فیلم طوقی نمایش داده می‌شد. سالن نیمه‌پر بود و کمی از شروع فیلم گذشته بود. وقتی وارد شدیم مسئول سینما رو به آپاراتچی با دست به سرش اشاره کرد. به این معنا که  فیلم را دوباره از سر نشان بدهد. چند نفر از ردیف‌های عقب‌تر اعتراض کردند ولی بقیه چیزی نگفتند. مسئول سینما توجهی به سروصدا نکرد. با نور چراغ‌قوۀ کوچکش ما را به وسط‌های سالن هدایت کرد و ما در تاریکی بر روی صندلی‌ ردیف‌های میانه جا گرفتیم. چند دقیقه‌ای از شروع فیلم نگذشته بود که پدرم شروع کرد به این پا و آن پا کردن. به سکانس معروف آفرین و پنبه‌زن نرسیدیم. همان نمای اول از شهرزاد که با پا روی چوبی آب را از ایوان بیرون می‌ریخت و با بهروز وثوقی بگومگو می‌کرد صبر بابا تمام شد، شهرزاد که گفت: دیر اومدی جونم، هِرری و بهروز هم در جواب گفت: زود هم می‌خوام برم، دِرری!» پدرم بلند شد و دست من را گرفت که برویم: «پاشو پاشو، این فیلم به درد تو نمی‌خوره.» جلوی در مسئول سینما از دیدن ما تعجب کرد و پدرم در جواب گفت: «این فیلم مناسب بچه‌ها نیست.»

مسئول سینما نگاهی به من انداخت و رو به پدرم گفت: «این فیلم قدیمیه، لختی نداره، بچه‌تون هم بعدازظهری یه دور فیلم و دیده! خدمتتون باشیم.»

این ماجرا سر یکی از فیلم‌های بیک ایمانوردی هم به شکلی تکرار شد. با پدرم در سینمای محلی شهر سنگرود بودیم و نیمۀ فیلم دست من را گرفت و با عجله گفت: «من حوصلۀ این اراجیف رو ندارم، بدو بریم.»

***

نمی‌دانم اولین باری که خانم رفعت را دیدم در جام‌جم بود یا در شبکه دو. اما مطمئنم اولین باری که با او حرف زدم یا بهتر است بگویم او با من حرف زد، در شبکهٔ دو بود.

اواخر دهۀ شصت و اوایل ورودم به دوبله، یکی از همان روزهای بلند و بسیاری که با خانم ژاله یا خسرو شایگان در شبکه دو کار می‌کردم و به گوشه‌های ساختمان سرک می‌کشیدم، گذرم به باریکه‌ای جداشده از راهروی ما‌بین نیم‌طبقه ورودی فراخ ساختمان و استودیوهای دوبلاژ افتاد. در میانهٔ باریکه، پستوی ناپیدایی بود که بعداً متوجه شدم اسمش اتاق سینک است، جایی که مدیران دوبلاژ متن ترجمه فیلم‌ها را با فیلم‌ها تطابق می‌دادند و دیالوگ‌ها را هم‌اندازه و هماهنگ با حرکت لب و دهان و میمیک بازیگر بازنویسی می‌کردند.

اتاق‌های سینک جام‌جم هم فضای پرتی بود اما ازین پستو بهتر بود. اتاق بزرگی بود پرنورتر و با سقفی بلندتر. مترجمان و مدیران دوبلاژ مابین دیوارک‌هایی شیشه‌ای، به ردیف پشت میزهای موویلا یا دستگاه‌های جدید پخش ویدیو می‌نشستند و با استفاده از هدفون فیلم‌ها را ترجمه و دیالوگ‌ها را تنظیم می‌کردند. هوایش همیشه خشک بود و فضایش سنگین و دل‌مرده‌، ولی رفت‌و‌آمد گاه‌و‌بی‌گاهِ رفقای شوخ‌و‌شنگ و لذت گپ‌وگفت‌‌ها و سیگارهای پی‌در‌پی بلندای روز را برای پیشکسوتان دل‌خسته می‌شکست.

اتاق سینک شبکهٔ دو در تیررس هیچکس نبود. دخمۀ تاریکی در بن‌بست پرتی بود که کمتر کسی از مقابلش عبور می‌کرد ولی اگر گذار آدم به آنجا می‌افتاد، می‌توانست از لای درِ نیمه‌باز مثلاً آقای کاملی یا مانی را ببیند که با عینک قطورش به مانیتور کوچک مقابل زل زده، کاغذ‌هایش روی میز پراکنده و دود سیگارش به شکل توده‌ابری سفید، زیر نور چراغ رومیزی قلمبه ایستاده. چه چیزی می‌توانست آنها را روزها و روزها در آن پستوهای بی‌نور و بی‌هوا نگه دارد؟ اگر عشق به کار نبود، چه بود؟ شاید غم نان بود یا شاید به تنها ریسمان‌های پیوند با زندگی چنگ می‌زدند.

اما گاهی هم تمام روز آن چراغ رومیزی روشن بود و درِ سلول تاریک بسته می‌ماند، حتی هنگام ناهار. آن‌وقت می‌شد مطمئن بود که کسی آن تو نیست مگر رفعت هاشم‌پور!

یک بار که یادم نیست از سر کنجکاوی یا بی‌هیچ دلیلی از جلوی آن در بسته رد می‌شدم، از پشت شیشۀ عمودی تیرۀ میانۀ در نگاهمان به هم افتاد. ناگهان در را باز کرد و همان‌طور که روی صندلی نشسته بود با لحنی تیز و چابک پرسید: اومدی دوبله؟ واسه چی اومدی؟

چهرۀ استخوانی سبزه‌اش به کبودی می‌زد. روپوش گشاد مشکی‌ای بر تن داشت و مقنعۀ تیره‌رنگ بلندش را تا پیشانی جلو آورده بود. تنها نقطهٔ روشن، بازتاب نور مهتابی سقف راهرو روی شیشه عینکش بود. کمی سؤال و جواب کرد و در را بست. نه مثل فهیمه شوخ و صمیمی، نه مثل مهین بزرگی بذله‌گو و نه مثل خانم ژاله و نیکو خردمند مهربان بود.

صدای الماسش بُرنده و بافاصله بود و هیچ نشانی از تعارفات مرسوم یک گفتگوی معمولی نداشت.

نمی‌دانستم ریشۀ این تلخی بی‌نهایت در چیست.

***

خانم رفعت تقریباً برای هیچیک از گویندگان قدیمی و هم‌نسلانش احترامی قائل نبود. تنها تعداد معدودی آدم بی‌پناه و بی‌حاشیه‌‌ مثل مهین بزرگی و آزیتا لاچینی و پری و احمد هاشمی و شهروز ملک‌آرایی و مهدی آرین‌نژاد و حسین حاتمی و چند نفر دیگر را پذیرفته بود و با آنها سر می‌کرد. بقیه را یا نادیده می‌گرفت یا با دشنامِ بلند دور می‌کرد. وقتی وارد می‌شد مثل موسی دریا می‌شکافت و راه جلویش باز می‌شد. همه به احترامش می‌ایستادند. حتی کسانی که از او متنفر بودند نمی‌توانستند نادیده‌اش بگیرند، هم به دلیل جایگاه برتر حرفه‌ای و آداب جمعی و هم از سر ترس.

اما نگاه رفعت به جوان‌ترها و تازه‌واردها بود و گروهی معروف به گروه ۶۳. در سال ۱۳۶۳ تلویزیون انحصار دوبلاژ را شکست و رأساً برای آموزش گویندگان مؤمن و متعهد به انقلاب کلاس‌های آموزشی برگزار و گروهی چهل‌نفره را به عنوان نیروی کار جدید به واحد دوبلاژ معرفی کرد. چند سال بعد در سال ۶۶ که من کارآموزی دوبلاژ را شروع کردم، همچنان از پوشش ظاهری افراد می‌توانستم این تقسیم‌بندی را تشخیص بدهم. اوایل بیشتر خانم‌های این گروه چادری بودند و آقایان لباس رزمندگان جنگ بر تن داشتند، ریش صورتشان را پوشانده بود، گردن‌شان به پایین خم بود و نگاهشان با نگاه زنان تلاقی نمی‌کرد.

گویندگان قدیمی اصولاً پذیرای آدم جدیدی نبودند، اما در مقابل این گروه خاص اینرسی علی‌حده‌ای وجود داشت و جز به اجبار تلویزیون، قدیمی‌ها از همکاری با این گروه سر باز می‌زدند. آنها هم آموزش‌هایی دیده بودند که در نتیجۀ آن در استودیو فاصلۀ فیزیکی مشخصی با گویندگان قدیمی می‌گرفتند. ترکیب‌شان مثل آب و روغن بود. شاید تنها آقای اسماعیلی بود که بی‌سروصدا در فیلم‌های مذهبی و دفاع مقدسی که گروه ۶۳یی‌ها در تهیه و تولیدش مشارکت داشتند و یا از سوی نهاد خاصی سفارش دوبله‌اش را گرفته بودند، با آنها همکاری می‌کرد.

افتخار آقای اسماعیلی همیشه این بود که قیمتش خیلی بالاست.

اما رفعت بی‌پرده از همه استقبال می‌کرد، چه گروه ۶۳ و چه تازه‌واردینی مثل من که تک‌وتوک و جداگانه به این حرفه پیوسته بودیم. ما تازه از گرد راه رسیدگان نابلد و آن چند تا قدیمیِ باشخصیت و بی‌سروصدا را به همه ستاره‌ها ترجیح می‌داد. ترکیبی از گویندگان زن و مرد در سنین مختلف جور کرده بود و به فراخور فیلم‌ها و نقش‌ها با ما کار می‌کرد. چشم امیدش به ما بود که با فرهنگ قبل از انقلاب و روابط حاکم و مناسبات تهیه‌کننده‌ها و مدیران سینما بیگانه بودیم. با همین رویکرد و به امید تغییر، رفعت به مدیران جدید تلویزیون، سینما و بنیاد فارابی هم اعتماد کرد و به شخصیت و موقعیت‌شان اعتبار بخشید،، حتی به آنهایی که لب‌هایشان به سیاهی قیر بود.

بعضی‌ها می‌گفتند رفعت مذهبی شده و با حزب‌اللهی‌ها ساخته و در خفا با گویندگان قدیمی دشمنی می‌کند و به‌شوخی یا جدی مرزهای اخلاقی و باورهای دینی‌اش را دستاویزی کردند برای نسبت دادنش به حکومت. حتی شایعه کردند که رفعت علیه گویندگان بهایی به حراست تلویزیون گزارش نوشته. باورش برای من سخت یا غیر ممکن است که این کار رفعت بوده باشد.

مطمئن نیستم این حرف‌ها چه اساسی داشت اما آنچه رفعت نه در پرده بلکه آشکارا و با صدای بلند در نبردی هرروزه با آن می‌جنگید و ریشۀ همۀ مشکلات را در آن می‌دید سه محور مشخص داشت: الکل، افیون و روابط مابه‌ازا.

رفعت صریح و بی‌پروایی که من شناختم در خفا کاری نمی‌کرد. علناً و باجسارت تمام انگشت اتهامش را به سوی عده‌ای نشانه می‌رفت و به فساد اخلاق متهم‌شان می‌کرد و آنها فقط بی‌صدا از دوروبرش در می‌رفتند. فقط یک بار که در همان اواسط دههٔ شصت خانمی از گویندگان قدیمی، مثل یک صحنۀ فیلم‌فارسی به ظن اینکه شوهرش به خانم دیگری نظر داشته، دور حوض بزرگ حیاط ورودی شبکۀ دو دنبال آن خانم می‌کند و با الفاظ بسیار رکیک جلوی همه نعره می‌زند و به آن خانم توهین می‌کند، رفعت به دفاع از حیثیت عمومی، آبروی صنفی و امنیت محیط کار رسماً اعتراض کرد. هرچند صدا‌وسیما در عمل با آن رسوایی مشکلی هم نداشت و یک جورهایی بی‌سروصدا با آنها کنار آمد.

رفعت گاهی جلوی هم‌نسلانش ژست مذهبی می‌گرفت. دین تنها سلاحش بود اما پی استفاده از هیچ موقعیتی نبود. زمانه و ارزش‌ها عوض شده بود و او به این دوران تازه پناه آورده بود.

بدش نمی‌آمد عده‌ای را بترساند و سر جایشان بنشاند ولی با ما این‌طور نبود، با من این‌طور نبود. خود خودش بود، می‌گفت و می‌خندید و شوخی می‌کرد، ولی هرگز رکیک نبود. از عشق، از سفر به لندن و پاریس و از تجربه‌ها و زخم‌های زندگی می‌گفت و به جزئیات زندگی دیگران اهمیت می‌داد. برای مادران امتیاز ویژه‌ای قائل بود و زمان ضبط را طوری تنظیم می‌کرد که مادران جوان را زود به خانه بفرستد. مراقب بود مریم صفی‌خانی که دبیر ادبیات فارسی بود سر ساعت به مدرسه برود، نمازخوان نمازش قضا نشود، دیگری که خانه‌اش کرج است به موقع برود و مهین بزرگیِ آسیب‌پذیر زیادی خسته نشود. حتی از من می‌پرسید: عاشق شدی؟ دوست پسر داری؟ کیه؟ چی می‌خونه؟ از دانشگاه می‌پرسید و مراقب بود که من به‌خاطر دوبله از کلاس‌های دانشگاهم عقب نمانم و همه چیز در خاطرش می‌ماند.

آموزش و مدیریت دوبلاژ خانم رفعت باری به هر جهت و به قصد پر کردن فیلم‌ها با گویندگان جدید بی‌ادعا نبود. به نیروی انسانی عمیقاً ارج می‌گذاشت. او روی‌ تک تک ما سرمایه‌گذاری کرد. علاوه‌بر آموزش تکنیک‌های گویندگی، رفعت رسالت حرفه‌ای و وظیفه اخلاقی خودش می‌دانست که به زعم خود از نسل جدید در مقابل ساختار قدیمی حاکم بر دوبلاژ حراست کند تا زمانی که به سرانجام برسند و شالودۀ سالمی بنا کنند. مثل مادری سختگیر بی‌درنگ به همه نصیحت می‌کرد و دستور می‌داد و از هیچ هشداری دریغ نمی‌کرد. اما این مسئولیت خودساخته و سنگین به مرور زمان و از پس زخم‌های بسیار به خشم مقدسی تبدیل شده بود که با روح سینما و سرشت کار، روحیۀ جمعی آزاد و هوای شاد و سرخوش کار در تقابل بود. رفعت مجالی به بازی و شیطنت نمی‌داد.

سر دوبلۀ سریالی که در جام‌جم کار می‌کردیم، همه باید در همهمه شرکت می‌کردیم. امیلی گم شده بود و ساکنان دهکده در جنگل امیلی را صدا می‌کردند و دنبالش می‌گشتند. حسین حاتمی که معمولاً وسط همهمه‌ها فقط الکی لب می‌زد و صدایی از خودش خرج نمی‌کرد، چشمش که به رفعت افتاد، با لهجۀ تهرونی قدیم فریاد زد: اِمیییلوو…

رفعت دیوانه شد و فریادش به هوا رفت: اوهووی… مگه فیلم‌فارسیه!

یادم است آقای طهماسب همیشه می‌گفت: «همۀ این نابغه‌ها مثل همین علی حاتمی بزرگ، یه برادر ناتو دارن.»

رفعت علاوه‌بر اختلاف تربیتی و اخلاقی‌ای که با فرهنگ فیلم‌فارسی داشت تلاش می‌کرد دوبله‌های جدید را از هر خاطره و ارجاعی به فیلم‌فارسی پالایش کند. می‌خواست لحن فیلم‌ها با هم فرق کند. اصرار داشت لحن سریال خارجی گروه نوجوان از سریال ایرانی یا فیلم هندی یا فیلم‌فارسی متمایز باشد و دنیاها و فانتزی‌ها در هم مخلوط نشوند. همین‌که صدایی یا لحنی، تیپی از فیلم‌فارسی را به یادش می‌آورد یا احساسی در اجرا زیادی غلیظ می‌شد فریاد می‌زد: خانم فیلم‌فارسی نیست! آقا مثل آدم حرف بزن!

صدای گوینده‌های جدید خام بود و ارجاعی به گذشته نداشت، گذشته‌ای که رفعت از آن بیزار بود.

هیچ فیلم یا سریالی را به صرف انجام کار نمی‌پذیرفت. انگیزۀ اصلی و نیروی محرکه‌‌اش فرصت بخشیدن به دیگران و تربیت نسلی جدید بود. نقش‌هایی که انگ خودش بود را عوض می کرد و جلوی دیگران می‌گذاشت. نقش‌هایی به مراتب بزرگتر از توان گویندگانش. یکهو نقش زن جسور و جیغ جیغویی را جلوی خجالتی‌ترین گوینده ‌می‌گذاشت و می‌‌گفت: بگو!

روزها و سکانس‌های اول را ساعت‌ها سروکله می‌زد و کسی جرأت نفس عمیق کشیدن نداشت. فضا می‌داد تا گوینده بشکفد.

خودش سرور بود ولی سروری نمی‌کرد و از هزار و یک دعوت به کار به ندرت یکی را برمی‌گزید. می‌گفت: من کارهایم را کرده‌ام.

اما فضای کلی دوبله این‌طور نبود. برای کار بیشتر گرفتن همیشه بین قدیمی‌ها اختلاف بود و گاهی سر کار دعوا می‌شد. روابط تودرتویی با هم و با مدیران و کارفرمایان ایجاد می‌کردند و کارها را از دست هم در‌می‌آوردند، آن هم با قیمت کمتر. مدیرْ دوبلاژهای جدید هم که به تازگی با تصمیم مدیران اداری جدید واحد دوبلاژ، به این سمت منصوب شده بودند، سرمست از قدرت تازه‌یافته، خودشان خودشان را برای نقش‌های اول انتخاب می‌کردند. هر فیلم و سریالی که به آنها داده می‌شد یا با هر شگردی که می‌گرفتند، بهترین گزینه برای نقش‌های اساسی، خودشان و نزدیکان‌شان بودند به این امید که کاسه رود جایی که قدح باز آید.

فضای کار رفعت امن و امان و کنترل‌شده بود، مثل دبیرستان. هم یاد می‌گرفتیم هم دور هم خوش می‌گذشت ولی به اندازۀ بقیۀ کارها خوش نمی‌گذشت. از هرهر وکرکر به شکل معمولش خبری نبود. خیلی از ماها جوان بودیم و دوست داشتیم در کنار کار به لودگی و معرکه‌گیری دیگران بخندیم. همۀ آن چیزها برای رفعت یادآور گذشته بود.

آن زمان که رفعت ارتباط سه محور شرارت با فیلم‌فارسی و دوبله را فریاد می‌زد، مفهوم واقعی‌اش برای خیلی از ما جوانان یا دست‌کم برای من ملموس نبود. من درک درستی از فرهنگ‌ فیلم‌فارسی نداشتم. دورانش‌ هم سپری شده بود و رفته‌رفته تبدیل به نوستالژی می‌شد. آن سه محور را هم محدود به حوزۀ زندگی شخصی آدم‌ها می‌دیدم و ربطش را به تصمیم‌گیری‌های اساسی حرفه‌مان نمی‌فهمیدم. در نهایت وضعیت آشفتۀ کار و دستمزدهای پایین نگه‌داشته‌شده را هم نتیجۀ مشکلات موجود جامعه، ضعف عملکرد صنفی و عدم همبستگی می‌دانستم. در واقع اینقدر شیفتۀ کار بودیم که دستمزد اولویتی نداشت. درنتیجه نهیب‌های رفعت از یک گوش می‌آمد و از گوش دیگر بیرون می‌رفت.

به جداسازی‌هایش باور نداشتیم. راهکارها و مرزبندی‌هایش برای ما عملی نبود و با اشتیاق ما به پیوستن به بدنۀ حرفه‌ایِ کار در تناقض بود. ما قدرت و نفوذی نداشتیم که از او حمایت کنیم. از هزار و یک خوان رد شده بودیم. از سال‌های جنگ و مدرسه و کنکور و گزینش‌های متعدد دانشگاه و تلویزیون و تازه به عرصۀ کار رسیده بودیم. می‌خواستیم بدون تنش با شرایط کنار بیاییم و کاری را که دوست داشتیم دوش‌به‌دوش حرفه‌ای‌ها یاد بگیریم، کسانی که هم متبحر بودند و هم مفرح.

فارغ از این‌که بسیاری از آنها آهسته‌آهسته، گرد آن سه محور شرارت روابط سودمندی با مدیران و صاحبان فیلم ایجاد کرده بودند و در محافل شخصی و کنج استودیوها به توافق‌هایی رسیده بودند و فیلم‌ها و سریال‌های موجود را با رقم‌های توافقی به سوی‌ خودشان سرازیر می‌کردند. برآیند اینکه، مدیران با ارتقاء دستمزد اعضاء صنف موافقت نمی‌کردند. دستمزدهای اندکی که پرداختش تأخیر چندماهه داشت و با توجه به نرخ تورم سالانه روز به روز ناچیزتر می‌شد.

هر چه دیگران قهقهه‌های مستانه می‌زدند رفعت تلخ‌تر و تلخ‌تر می‌شد. بعضی‌ها از رفعت هیبت یک افسر گشتاپو ساختند و به محض ورودش با چشم و ابرو و فیش و فوش به هم اشاره می‌کردند و از دوروبرش می‌رفتند اما رفعت گوشش بدهکار نبود. یک‌تنه راهش را از بقیه جدا کرده بود.

در واقع رفعت هم به همان اندازه که بقیه باحجاب بودند، باحجاب بود، نه کمتر نه بیشتر. مثل بقیه مانتو و مقنعۀ گشادِ تیره به تن داشت و کفش ساده‌ای به پا. آن سال‌ها قیافه و لباس هیچ‌کس نباید جلب توجه می‌کرد. به غیر از مهین بزرگی که با بیگودی می‌آمد و تا غروب یادش می‌رفت بیگودی‌ها را از سرش باز کند، ظاهر هیچکس ویژگی خاصی نداشت. اما رفعت به دلایل شخصی ساده‌زیست و بی‌پیرایه بود. صورتش شسته و بی آرایش بود و موهایش را پشت سرش گوجه می‌کرد. لباس‌هایش یا پشمی یا نخی بود، الیاف مصنوعی نمی‌پوشید و کفش‌ها و صندل‌های چرمی‌اش را از کفش ملی می‌خرید. صندل‌های تابستانی جلوباز تختش را با جوراب نازک رنگ پا می‌پوشید و ناخن‌هایش نظیف و آراسته بود.

باآداب و به‌آهستگی غذا می‌خورد، تنهایی در گوشۀ استودیو و تنها دو سه لقمه. غذاهای سالم و طبیعی از خانه می‌‌‌‌آورد، پر از دانه‌ و میوه‌های تازه و خشک و بیشترش را به‌اصرار در حلق ما فرو می‌کرد. بارها در دستشویی خانم‌ها دیده بودم که وضو می‌گیرد و به پاهای کوچک عروسکی‌اش مسح می‌کشد ولی نماز خواندنش را ندیدم. اعتقاداتی داشت که از چندوچونش بی‌خبرم ولی به سیاق خودش نیایشی می‌کرد که به آرامشش می‌رساند.

رفعت با تلاش مداوم می‌خواست وجود و محیط اطرافش را از آلودگی‌ها و زشتی‌ها پاک کند. آداب و کردارش همیشه من را یاد داستان محبوبم از مجموعه کتاب‌های کانون پرورش، نوشته شکور لطیفی با نقاشی نادر ابراهیمی می‌انداخت: «پیرزنی که می‌خواست تمیزترین خانۀ دنیا را داشته باشد». پیرزن می‌خواست خانه‌اش تمیز باشد. خانه‌ را تمیز می‌کرد، حیاط کثیف بود. حیاط را که جارو می کرد کوچه کثیف بود. بعد می‌دید کوچه بالایی هم کثیف است و کوچه پایینی و اونوری و اینوری و الی آخر. جارو می‌کرد و جارو می‌کرد ولی کثیفی‌ها گنده‌تر می‌شدند و دورترها به هم می‌رسیدند.

رفعت هم هر چه بیشتر دور و اطراف را می‌شست و می‌رفت، خانه تمیز نمی‌شد که نمی‌شد و به کثیفی‌های بزرگتری می‌رسید که در زدودن و پاکسازی‌اش ناتوان و تنها بود.

اوایل تلفن عمومی داخلی جام‌جم تنها در اتاق انتظار خانم‌ها بود و آقایان برای تلفن به اتاق ما ‌می‌آمدند. یک‌روز که یکی از خانم‌های گویندۀ قدیمی که شاید متوجه حضور خانم رفعت در اتاق نبود، گوشی را برداشت که با تلفن حرف بزند، با لحن پر غمزه‌ای گفت: گوشی هنوز گرمه، بوی مرد می‌ده، کی با این گوشی حرف زده؟ رفعت یکهو دیوانه شد و با فریاد گفت: خجالت نمی‌کشی؟ این چه ادبیاتیه؟ از بچگی‌ات که تو این کاری هنوز همون لجنی هستی که بودی!

با ادبیات رایج در عناد بود و مثل فشنگ از جا درمی‌رفت.

طرف که می‌گفت: «به ابوالفرض!» در جا می‌گفت: «ابوالفضل بزنه به کمرت!»

و در جواب «این تن کفن شه» می‌گفت: «زودتر!»

و وقتی اون یکی می‌گفت: دیشب که رفته بودیم دواخوری…، رفعت فریادش به آسمان می‌رسید که: «الهی بترکین!»

آن‌وقت مهین بزرگی می‌پرید وسط و لپ‌هایش را ماچ می‌کرد و می‌گفت: «کوچیکتم رفعت جون، کوتاه بیا، بذا کار تموم شه.»

 

یک روز که در استودیوی شبکه دو مشغول دوبله یکی از اپیزودهای سریال قصه‌های جزیره به مدیریت خانم رفعت بودیم، آقای آرین‌نژاد از خانم رفعت اجازه گرفت که به کمک چند نفر از آقایان ماشینش را روشن کند. آرین‌نژاد یک بی‌ا‌م‌و ۲۰۰۲ قرمز داشت که همه چیزش از کار افتاده بود، از جمله باطری‌اش. ساعت دو بعد از ظهر بود و می‌ترسید کار به درازا بکشد و شب کسی برای کمک نباشد. همراه دو سه نفر از آقایان از جمله آقای همت و اشکبوس و خویشتن‌دار رفتند که ماشین را هل بدهند و راه بیاندازند. کمی که طول کشید، من و نرگس فولادوند هم قدم‌زنان رفتیم بیرون که ببینیم چه خبر است. رفته‌رفته چند نفر دیگر از آقایان و خانم‌ها هم آمدند و نگهبانان حراست هم به ما پیوستند. ماشین‌های دیگر از دو طرف به ماشینش چسبانده بودند و به سختی می‌شد تکانش داد. مهدی آرین‌نژاد از بیرون پنجره به سمت داخل دولا شده بود و فرمان را به چپ و راست می‌چرخاند و آقایان هم با زور و فشار سعی می‌کردند ماشین را از پارک درآورند که در سرازیری خیابان الوند با رها کردن کلاچ بتوانند روشنش کنند.

یک‌دفعه فریاد خانم رفعت از کنار حوض وسط حیاط به‌ گوش رسید که: کجایی مهدی؟

در یک لحظه فرمان از دست مهدی آرین‌نژاد در رفت. آرین‌نژاد لاجون تا آمد در ماشین را باز کند و بپرد پشت فرمان، ماشین از کنترل خارج شد و در سرازیری به راه افتاد. همه بی‌اختیار پی ماشین دویدیم ولی هیچ‌کس به ماشین نرسید. ۲۰۰۲ قرمز بدون سرنشین دور گرفت و به سمت میدان آرژانتین سرازیر شد. همگی بعد از چند قدم با دهان باز خشک مان زد و فریز شدیم. ماشین شتاب گرفت، همینطور که از وسط خیابان می‌رفت یکی دو تا کوچه را رد کرد و سر چهارراه بزرگ میانۀ الوند به سمت راست چرخید، گوشه‌اش به درختی خورد و از روی جوی آب رد شد و محکم به پله‌های ساختمان سر نبش اصابت کرد. دو سه پله بالا رفت و از حرکت بازایستاد.

***

رفعت تا سال‌ها با جدیت گروه‌های مختلفی را آموزش داد ولی رفت‌و‌روبش نهایتاً به حیاط خانه خودش هم نرسید. آرمان‌های نوین جامعه در ظاهر با شور و فتور او هم‌راستا به نظر می‌رسید، اما فقط در ظاهر. بعد از خوابی چندساله فیلم‌فارسی چه در قاب تصویر و چه در بستر فرهنگ بازتولید شد.

رفعت مدیران خمار لب‌سیاه را بهتر شناخت و فهمید گذشته آنقدرها هم نگذشته.

ما تازه‌واردین هم تا آمدیم بفهمیم چه خبر است و یکدیگر را دریابیم، فرمان کار از دست در رفته بود و حرفه در سرازیری افتاده بود.

خانم رفعت از همه دلسرد شد، رفت، در را به روی خودش بست و خاموش شد.

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.