آپادانا، کنکاش، راما
آپادانا، اولین استودیوی دوبلاژ خصوصیای که در آن پا گذاشتم: طبقهٔ دوم یا سوم ساختمان زهواردررفتهای در تقاطع خیابان انقلاب و لالهزار نو. راهپلهٔ تاریک و باریکی داشت اما درش به اتاق انتظار نسبتاً بزرگی باز میشد مخصوص گویندگان. پنجرههای اتاق انتظار مشرف به خیابان اصلی بود و شیشههای نازک و خاکآلود پنجرهها سراسر پوشیده از چسب کاغذی که به شکل ضربدرهای بزرگ از آنطرف به اینطرف پنجره چسبانده شده بود. گویندگان خانم و آقا پراکنده و نامنظم چندتا چندتا مثل مهمانی خانوادگی دور هم نشسته بودند. آقایی هم پشت یک میز چیزی مینوشت. ازدحام خیابان انقلاب، تردد ماشینها و اتوبوسها بر صدای محیط چیرگی داشت. وارد که شدم، به چند نفری که جلوی در نشسته بودند سلام کردم و گفتم با خانم بزرگی کار دارم. آقای ریزنقشی با عینک تهاستکانی به طرف اتاق پشتی رفت و صدا زد: «مهین خانم یه دخترخانمی اومده، میگه با شما کار داره.»
خانم بزرگی با خوشرویی به طرفم آمد و من را با خودش به داخل اتاق ضبط برد و در تاریکی به چهارپایهای کنج اتاق اشاره کرد که بنشینم. چند نفر آقا پشت میز و میکروفون نشسته و دو سه نفر هم ایستاده بودند و از لابهلای آنها نقششان را میگفتند. اتاق انتظار فضای بیشتری داشت، دلباز بود و نور بیرون از لای ضربدرها رد میشد و به اتاق روشنی میداد ولی استودیوی ضبط که سمت پشت ساختمان بود، تاریک و بسته به نظر میآمد. من ته اتاق پشت ردیف گویندگان و رو به پردهٔ نمایش نشستم. خانم بزرگی صندلی نداشت و ایستاده از بالای سر آقایان رُل میگفت. مشغول دوبلهٔ یک فیلم خارجی بودند.
یک ساعتی بیصدا همان گوشه نشستم، همهاش همان یک تکه را تمرین میکردند و بهجز خانم بزرگی همه همزمان سیگار میکشیدند. ضبط که تمام شد گویندهها برگههای دیالوگی که دستشان بود را ریختند روی زمین و بیرون رفتند. خانم بزرگی به آقایی که هنوز پشت میز نشسته و پشتش به من بود گفت: «عزّت جون، این نگینه. من معرفیش کردم بره ثابت پاسال (شبکه دو) پیش ژاله کارآموزی. خیلی دوبله رو دوست داره، گفتم امروز بیاد سر کارِ تو با دوبله آشنا بشه.» عزّتالله مقبلی برگشت و از پشت عینک نگاهی به من انداخت و گفت: «خوش اومدی نیگین خانوم، بیشین تماشا کن!»
مدتی دیگر هم در تاریکی و گوشه اتاق ضبط ماندم. صدای گویندهها و چهرهٔ یک نفرشان را میشناختم ولی اسمشان را نمیدانستم. بعداً فهمیدم منوچهر اسماعیلی، منوچهر والیزاده، حسین معمارزاده و جواد پزشکیان بودند. همهٔ آقایان پیراهن و شلوار به تن داشتند ولی آقای مقبلی کتوشلوار پوشیده بود. خانم بزرگی که سکانسش را ضبط کرد و به اتاق انتظار برگشت، من معذب شدم. خجالت میکشیدم به کسانی که نمیشناختم خیره شوم. همه با حرارت مشغول تمرین و اجرا بودند و نمیشد نفس کشید. در که باز شد برگشتم به اتاق انتظار پیش خانم بزرگی. من را به دو خانمی که کنارشان نشسته بود، خانم نیکو و خانم دانشی، معرفی کرد. آنها هم لبخندی زدند و سری تکان دادند. من همچنان معذب بودم و نمیدانستم چه کنم، ساکت باشم یا چیزی بگویم؟ در این اتاق بمانم یا در آن اتاق؟ وقتی خانم بزرگی را دوباره به اتاق ضبط صدا زدند تنهای تنها شدم. فکر کردم ایکاش در اتاق ضبط مانده بودم، آنجا دستکم در تاریکی کسی من را نمیدید. احساس میکردم نگاه همه سنگین و حضور من نابجاست. دلدرد گرفتم. رفتم طرف در و به همان آقایی که عینک تهاستکانی به چشم داشت و آمدنی سراغ خانم بزرگی را از او گرفته بودم گفتم: «میشه به خانم بزرگی بگید که من میرم خونه؟» با خنده پرسید: «چی شد؟ به همین زودی خسته شدی؟» گفتم: «نه، باید برم. دلم درد میکنه.» گفت: «باشه بهش میگم ولی بمون، بچهها زنگ زدن الان ناهار میاد.»
آن آقا عباس سلطانی بود.
پلهها را رفتم پایین و زدم بیرون. یک روز غبارآلود خاکستری در زمستان ۱۳۶۶، اواسط موشکباران تهران و اواخر جنگ بود.
***
اواخر دهه شصت، استودیو کنکاش خیلی رونق داشت و پاتوق سینماگران قدیمی بود، نبش کوچه پارس در خیابان نوفل لوشاتو. ساختمانی بزرگ که بخش شمالیاش دفتر کار مدیر و اتاق تهیهکنندهها و کارگردانان و عوامل فنی و گاهی هنرپیشهها بود و سمت جنوبی ساختمان که دخمهای تاریک و دلمرده بود را به استودیوی دوبلاژ اختصاص داده بودند. ما به آنطرف ساختمان کاری نداشتیم، دستکم ما خانمها. محفل آنها مردانه بود. معمولاً یک عده دور هم جمع بودند، بلندبلند بحث میکردند و سر قرارداد و دستمزد چانه میزدند و تعدادی هم فرورفته در مبل و صندلیهای فرسوده چرت میزدند. تهماندهٔ غذا در ظرفهای پلاستیکی یا سینی دیزی آبگوشت روی میزها و زمین پراکنده و دود تا نیمی از اتاق دَلَمه بود. ما سلامی میکردیم و یکراست میآمدیم به محدودهٔ دوبلاژ. وضعیت اینطرف هم فرق چندانی نداشت ولی نگاهها آشنا بود و معمولاً چند نفر از گویندگان خانم هم حضور داشتند. گویندگان نقشِ اول فقط به خودشان و به کارشان فکر میکردند ولی گویندگان رده میانی، مثلاً آقای ربیعی، شایگان، افضلی و همکاران دیگری مثل آقای شهروز و اطلسی و سلطانی و عزتالله گودرزی مثل اعضای یک خانواده به همه توجهی صمیمانه داشتند. مثلاً مراقب بودند غذا به همه برسد، خانمها در اتاق انتظار صندلی داشته باشند بنشینند، تا دیروقت آنجا نمانند یا اگر کار به درازا میکشد تنها نباشند و اینچنین ملاحظاتی که نشان از مهر و دلبستگی جمعی داشت. آدمهای متفرقه و جورواجوری به کنکاش رفت و آمد داشتند ولی صاحب استودیو آقای سعید صبری مردی محترم و آدابدان بود. پدرش از سینماداران قدیمی ایران بود و اصل و نسبشان به عراق و لبنان برمیگشت.
آبدارچی استودیو، عاقلهمرد لاجونی بود که نای راه رفتن نداشت، بعدازظهرها توپ میشد و مثل قرقی سینی چایی را از اینطرف به آن طرف میچرخاند. بیوقفه از دو سر ساختمان سفارش چای غلیظ داشت. به نظر میآمد لولهکشی یا سیستم فاضلاب استودیو اشکال اساسی دارد. بهجز ساعت ناهار که بوی کباب کوبیده و پیاز خام در استودیو میپیچید سایر اوقات سراسر استودیو بوی چاه توالت میداد؛ همین بود که بین گویندهها استودیو کنکاش به مستراح-فیلم معروف بود.
استودیو کنکاش راهدست همه نبود ولی بهدلیل اختلاف دستمزد فاحش بین فیلمهای فارسی و خارجی و کارهای تلویزیونی و خصوصی، هیچکس دست رد به سینهٔ کار فارسی نمیزد. من چندباری برای فیلمهای کوتاه آنجا رفتم، اوایل برای کارآموزی و شرکت در همهمهها و بعد برای نقشهای کوتاه یکیدو جملهای در یک سریال چندقسمتی نیمساعته با خسرو شایگان و فیلمی با مدیریت پرویز بهرام. در کنکاش اغلب فیلمهای فارسی کار میشد. سعید مظفری زیاد در کنکاش کار میکرد و قرار بود آنجا یک سریال دوازدهقسمتی دوبله کند که بهمناسبت «دههٔ فجر» برای گروه کودک و نوجوان ساخته شده بود. مرسوم بود که گویندگان دیگر کارآموزان یا گویندگان جدید را به مدیردوبلاژها معرفی و پیشنهاد کنند. عزتالله گودرزی با آقای مظفری ایاغ بود و من را به او معرفی کرد.
آقای مظفری همیشه خوشرو بود، هنوز هم هست. با ظاهری نجیب، خجالتی، مؤدب، مهربان. کمحرف و ظریفالطبع است و با زیرکی و هوش ذاتیای که دارد حضورش مفرح است و شوخطبعیاش سرآمد. کافی است جملهای زیر لب بگوید تا همه از خنده ضعف کنند. من آن زمان کلاس کنکور میرفتم. دیپلمم ریاضی-فیزیک بود ولی میخواستم تغییر رشته بدهم و در کنکور سراسری هنر شرکت کنم. کلاسهایم هردو در حوالی میدان انقلاب بود: «آتلیه مکعب» برادران ایمانی و کلاس استاد محمدابراهیم جعفری در «آتلیه هنر». آقای مظفری بسیار منعطف بود و اجازه میداد به موقع سر کلاسهایم حاضر شوم. سخت نمیگرفت و مثل خیلی از مدیردوبلاژهای دیگر پافشاری نمیکرد که ما گویندگان تازهوارد و نوپا مدام گوشبهفرمان و یکلنگهپا در استودیو حاضر باشیم. با اینکه سیستم کار در کنکاش با فیلم و دستگاه نمایش آپارات بود و هر بار تمرین و تکرار اضافی زحمت مضاعفی برای آپاراتچی داشت، مظفری اجازه میداد بهاندازهٔ لازم تمرین کنم. حتی این فضا را میداد که از او بپرسم: میشود بهجای آن دختر تلفنچی یا آن پسربچه هم بگویم؟ و او میگفت: «باشه، بگو ببینم چطور میگی.»
آن دوران لیپ-سینک در کار دوبلاژ بسیار جدی گرفته میشد و تقریباً تمام مدیران دوبلاژ در این کار بسیار دقیق و ورزیده بودند اما سینک فارسی مهارت ویژهای میطلبید. من اوایل کارم قدرت درک این ظرائف را نداشتم و کار سینک و تنظیم دیالوگ به نظرم بدیهی میآمد. کمی گذشت تا فهمیدم مظفری در سینک اگرنه برترین که… نه، به گمانم برترین بود.مد در طی چند هفتهای که مشغول دوبلهٔ این سریال بودیم گاهی نصفروز سر کار میآمدم گاهی تمام روز و گاهی تا شب. نقشهای متفاوتی را تجربه کردم: دختربچههایی به سنهای مختلف، پسرهای نوجوان، دختر پرستار، صدای تلفنچی، زن همسایه، بلندگوی بیمارستان، بچهٔ ۱، بچهٔ ۲ و زن ۱، زن ۲ و…
بالاخره دوبلهٔ آن سریال تمام شد. بعد از یکیدو هفته، یک روز در تلویزیون شنیدم که همه قرار است در روزهای آینده به استودیو کنکاش بروند و از آقای مظفری دستمزدشان را بگیرند. اما کسی به من چیزی نگفت. چند روز گذشت. یک روز آقای اطلسی از من پرسید: «مظفری پول فارسی رو داد، پولت را گرفتی؟” گفتم: «نه، کسی به من اطلاع نداد.» اطلسی گفت: «اطلاع نداد چیچیه؟ همین امروز بعد از کار برو کنکاش واستا پولتو بگیر. هنوز دارن پول میدن.»
غروب رسیدم کنکاش. قسمت دوبلاژ سوتوکور بود. فقط آقای قدکچیان را دیدم که مشغول کارهای صدا بود. سراغ آقای مظفری را گرفتم. قدکچیان گفت اینجا بودند ولی یکساعت پیش رفتند. آن طرف چشمم به آقای صبری خورد و گفتم آمدهام دستمزدم را بگیرم. آقای صبری هم گفت: «بعدازظهری مدیر تولیدشون اینجا بود و پولها رو پرداخت کرد.» آقایی که در اتاق بود بهشوخی گفت: «دیر اومدی، دیگه تموم شد، ایشالا فیلمای بعدی.» آمدم بیرون.
چند روز گذشت و هیچکس با من تماس نگرفت. یک روز آقای مظفری را در تلویزیون دیدم. چشمش که به من افتاد یکهو جا خورد و پرسید: «تو رفتی پول بگیری؟» گفتم: «نه نمیدونستم.» آقای مظفری گفت: «پس چرا هیچی نگفتی؟ من که سرم شلوغ بود، اسم بچههای جدید تو لیست نبوده، حتماً موقع حساب و کتاب از قلم افتادی و کسی هم به من یادآوری نکرده.» خیلی ناراحت شد و چهرهاش درهم رفت.
مدتی بعد، یک روز بعدازظهر در اتاق هماهنگی تلویزیون نشسته بودیم و آقای سلطانی درحالیکه با بچهٔ یکی از همکاران شطرنج بازی میکرد آهسته آواز میخواند. عزتالله گودرزی وارد شد. من را که دید ازم پرسید: «مظفّری پول سریالو دادها…، پولت رو که گرفتی؟» گفتم: «نه. تو لیست نبودم. ولی مهم نیست، در عوض خیلی رُل گفتم، کلی کار یاد گرفتم. ازین فرصتها کم پیش میاد.» آقای سلطانی محجوب با آن لبخندش گفتقهوهی با گفتگ: «اول کاری خوب درسی گرفتی، ما هم کلی درس پس دادیم. ولی در آینده یادت باشه پول که دادن باس بدویی.» همه خندیدیم.
اما گودرزی رفت تو هم. رو کرد به من و گفت: «میدونی چیه… من تو رو واسه این کار معرفی کردم. من مسئولم. من باید از جیب خودم پول تو رو بدم.» دست کرد توی جیبش که پولهاش را دربیاورد. هرچه اصرار کرد من قبول نکردم ولی اصرارش به دلم نشست.
***
اولینبار به دعوت آقای تهامی به «استودیو راما» رفتم. اوایل دههٔ هفتاد بود و ابوالحسن تهامی بعد از سالها به ایران برگشته و کار دوبلاژ را از سر گرفته بود. طبق معمول خانم بزرگی پیشقدم شد و محض خیر مقدم مهمانی مفصلی در خانهاش ترتیب داد و گویندگان قدیمی را شبی به شادی دور هم جمع کرد. من آن شب نبودم چون خانم بزرگی من را فقط در مهمانیهای زنانه و عید دعوت میکرد. آقای تهامی را اولینبار در تلویزیون دیدم. با آقای رسولزاده و غلامعلی افشاریه و مانی گرم صحبت بود. پیراهن و شلوار خاکستری قدیمی پوشیده بود با کت چهارخانهٔ تیره. شالگردنی دور گردنش بود و عینک ظریفی به چشمش. آقای افشار با مهربانی من را به آقای تهامی معرفی کرد و پیشنهاد داد که در فیلمهایی که قرار است در آینده دوبله کند من را به کار بگیرد. ایشان هم با چهرهای خندان بلافاصله گفت: «سهشنبه و چهارشنبهٔ آینده به استودیو راما بیایید.» از خوشحالی بال درآوردم.
منظور از استودیو راما همان «استودیو مرکزی» بود، متعلق به آقای کاوه و موریس. بنای چهارطبقهٔ سیمانی قدیمی با سردری آجری در خیابان ارباب جمشید که در دههٔ چهل «استودیو البرز» در آن مستقر بوده و بعدتر استودیو راما که تا اوایل انقلاب کارش را ادامه میدهد. چند سالی متروکه مانده و بعد بهدلیل تحولاتی که بین شرکا صورت میگیرد، استودیو مرکزی در آنجا دایر میشود. بعضی از گویندگان آن ساختمان را با استودیو البرز به خاطر داشتند و بسیاری با راما و چند نفری هم میگفتند مرکزی. اما مقصود همه همان ساختمان پرخاطره بود از روزهای جوانی و کیا بیای استودیو و شکوفایی دوبلاژ در ایران.
یورا یوسفی صدابردار بود و فریدون خوشابافرد صداگذاری و مدیریت امور تخصصی فنّی را به عهده داشت. آقای دیگری هم پای ثابت استودیو راما بود به اسم میشا که بهدلیل شباهت زیاد به پیتر لوره معروف بود. کار اصلی میشا کوتینگ روی حاشیهٔ فیلم بود اما از زمانی که کار کوتینگ منسوخ شد با دستگاه آپارات کار میکرد. بعضی روزها هم هیچ کاری نمیکرد و میگرفت یک گوشه مینشست. از صبح تا شب صورتش عین لبو سرخ بود. یکیدو پیرمرد هم بودند که گوشهٔ میزی نشسته بودند، و همین.
رفت و آمد در راما زیاد نبود، ساختمان قدیمی روزگار پررونقش را پشت سر گذاشته بود. از چندین استودیوی فعالش فقط یکی کار میکرد. انتهای اتاق ضبط، پایین پردهٔ نمایش، حلقههای فیلم، قطعات فلزی و خرتوپرتهای بیمصرف و ازدورخارجشده را تلنبار کرده بودند. امکانات اتاق ضبط محدود و وسایل موجود فرسوده و نیمدار بود. موزاییکهای رنگورورفتهٔ راهپلهها زیر پای آدم تکان میخورد. راهپلههایش سوسک داشت. اتاق انتظار گویندگان مبل نداشت، دورادور صندلی چوبی چیده بودند. با اینکه به نظر میرسید ساختمان بهتازگی نقاشی شده، دیوارها بتونه و زیرسازی نشده بود. روی دیوارهای کهنه و ترکخورده فقط رنگ مالیده بودند و لای ترکها و شکافها همچنان باز بود. دیوارهای اتاق انتظار پر بود از پوسترهای کوچکی از نقاشیهای پرترهٔ مفاخر موسیقی ایران: غلامحسین بنان، علینقی وزیری، ابوالحسن صبا، قمرالملوک وزیری و محمدرضا شجریان.
آبدارچی سالمند استودیو یکسره آب و جارو میکرد اما در و دیوار بوی خاک میداد و هربار که تی میکشید بوی گل بلند میشد. زوالی که من میدیدم نشانی از جلال گذشته نداشت.
گاهی سریالهای طولانی تلویزیون را خارج از واحد دوبلاژ تلویزیون دوبله میکردند، در استودیوهای جدید در مرکز و شمال شهر، مثلاً «قصههای جزیره» با مدیریت خانم رفعت که بیشترش در «استودیو آویژه» دوبله شد، استودیوی جدیدی در خیابان جردن که مدیرش آقای اسدیان بود. در استودیو راما (مرکزی)، یا فیلمِهای سینمایی ایرانی کار میشد یا فیلمهای ۳۵میلیمتری خارجی که به سفارش «بنیاد سینمایی فارابی» برای نمایش در بخش خارجی جشنوارهٔ فجر به فارسی دوبله میشد. اما آقای تهامی برای دوبله یک مجموعهٔ کوتاه چهارقسمتی پلیسی دو روز پیاپی با گویندهها در راما قرار گذاشته بود.
من هم مثل سایرین از صبح اول وقت ساعت ۹ در استودیو حضور داشتم. آقای تهامی بسیار مؤدب و با اتیکت بود و در تمام مدت لفظ قلم صحبت میکرد. تمام حروف را با تأکید و فصیح کامل تلفظ میکرد و روی بعضی تشدید ویژه میگذاشت. فصاحتش شبیه فصاحت آقای رسولزاده یا آقای افشار حکیمانه و پدرانه نبود، فصاحتی فاضلانه و بافاصله بود. آقای تهامی اصرار بسیاری بر تلفظ صحیح و دقیق اسامی خارجی وسط جملهٔ فارسی و با لحن اینگیلیسی داشت. اسمها را چند بار خودش تکرار میکرد و از همه میخواست که دقیقاً همان آهنگ و تلفظ را رعایت کنند. بهگمانم گاهی از حس طبیعی بیرون میزد. شق و رق، چابک، منظم بین اتاقها میرفت و میآمد و برگههای دیالوگ را میبرید و بین گویندهها تقسیم میکرد. در تمام طول کار خنده از لبش محو نمیشد و دندانهای سفیدش در تاریکی اتاق ضبط برق میزد. با همهٔ جدیتی که داشت، گاهی هم با لهجهٔ نیمهروستایی-نیمهکتابیِ لاندا بوزانکایی که ساختهٔ خودش بود چیزی میگفت و شوخی میکرد. بعضیها میخندیدند ولی من چون خاطرهای از لاندا بوزانکا نداشتم متوجه نکتههایش نمیشدم.
همه در تحرک بودند و بهنوبت نقششان را میگفتند. هنوز به من نرسیده بود و نمیدانستم آقای تهامی چه نقشی جلوی من خواهد گذاشت. ظهر شد. ساندویچ کالباسی که از ساندویچی محلّهٔ ارامنه در نزدیکی سفارش داده بودیم رسید. پس از ناهار کار دوباره شروع شد اما آقای تهامی باز هم سراغ من نیامد. ساعت از پنج بعدازظهر گذشت و بعضی از گویندگان دربارهٔ زمانبندی کار فردا با آقای تهامی حرف میزدند. بیقرار و کلافه شدم و کمی بعد در پاگرد راهرو قبل از اینکه به اتاق ضبط برود به او گفتم: «آقای تهامی، کی به من میرسه؟ عصر شد و من از صبح هیچ کاری نکردم.» آقای تهامی گفت: «خانم هنوز چند ساعتی از کار مانده. اگر امشب هم بهتون نرسه، فردا حتماً مواردی پیش خواهد آمد. در کار دوبله عجله نباید کرد. دوبله صبوری میخواد.» من ناراحت شدم و گفتم: «چه فایده که من از صبح تا حالا بیکار اینجا نشستم؟ وقتم بیهوده تلف شد.» آقای تهامی لحنش جدیتر شد و گفت: «چه فکر کردید خانم جوان؟ بزرگان و پیشکسوتان ما سالها در این استودیوها خاک خوردند تا کار رو یاد گرفتند و این میراث رو بر جا گذاشتند. دوبله همینه! باید سالها بروید و بیایید.» گفتم: «من از دانشگاهم افتادهام و از صبح تا الان ساعت پنج عصر بیکار اینجا نشستم و حتی دستشویی هم نمیتونم برم؟» چشمهای آقای تهامی گرد شد و پرسید؟ «یعنی چه که دستشویی نمیتونید برید؟» گفتم: «اینجا سوسک داره!»
آقای تهامی تکان خورد و گفت: «فرمایش میکنید خانم! به من چه که توالت سوسک داره؟ عجب وضعی است واقعاً…»
من هم گفتم: «اگر کاری برای من ندارید بیشتر ازین منتظر نمیشم، میرم.» آقای تهامی هم گفت: «هرطور که مایل هستید!»
دلخور شد. بهضرب در اتاق ضبط را باز کرد و رفت تو. من هم پیچیدم تو راهپله و زدم بیرون.
فردایش هم نرفتم.
***
گذر من دیگر هیچوقت به «استودیو آپادانا» نیفتاد. از کسی هم نشنیدم آنجا کاری انجام شود. اسم صاحبش آقای هاراطون هم دیگر به گوشم نخورد. آن سریال هم آخرین کاری بود که در کنکاش انجام دادم. استودیو کنکاش تا روز آخر با آپارات ۱۶ و ۳۵ میلیمتری کار کرد و به سیستم ویدیو مجهز نشد. چند سال بعد هم کلاً برچیده شد. سعید صبری استودیو را بست و به فرانسه مهاجرت کرد.
استودیو راما ویدیو را راه انداخت ولی دیجیتال نشد. هیچوقت به رونق گذشته بازنگشت. آخرینبار، تابستان سال ۷۸ برای یک فیلمِفارسی به مدیریت آقای خسروشاهی آنجا رفتم. همچنان بوی خاک میداد. با گشایش «استودیو قرن ۲۱» در سال ۸۱ آقا یورا از راما رفت و در قرن ۲۱ مستقر شد.
راما مدتی لِک و لِک کرد و از کار بازایستاد.
One thought on “آپادانا، کنکاش، راما”
امروز خبری دیدم که محمدرضا ایمانی درگذشت … روحش شاد