با بزرگ علوی در اوترخت

دیداری کوتاه با بزرگ علوی در اوترخت

 

آقا بزرگ را بار اول در یکی از آن روزهای بعد از انقلاب، در یکی از نشست‌های عمومی کانون نویسندگان ایران دیدم. سخنرانی‌اش را، که درست به یاد ندارم درباره‌ی چه بود، سعید سلطانپور قطع کرد و خواهش کرد چون دانشگاه‌ها محاصره شده، اجازه دهد به جای آن، از مسائل و رویدادهای آن روز بحث شود.

در زمستان سال ۱۹۹۴ که باز او را دیدم و این بار در هلند، به دعوت دانشگاه اوترخت، سعید سلطانپور را با خسرو گلسرخی اشتباه می‌گرفت و می‌گفت چه جوان شجاعی بود گلسرخی. نشانی‌ها که داد از آن روز در کانون، فهمیدم سعید را می‌گوید.

اگر از این دو دیدار بگذریم و به این نکته فکر کنیم که نویسنده‌ها را به طور معمول خوانندگان از طریق آثارشان می‌بینند، باید بگویم آقا بزرگ را پیشترها خیلی پیشتر از این دیدارها دیده بودم و با او حرف زده بودم و اولین دیدارم با او در سال اول دبیرستان بود.

آن موقع تازه می‌خواستم یک کتابخانه‌ی شخصی برای خودم داشته باشم. سال ۱۳۳۶ بود. چند سالی از سال‌های ترس بعد از کودتای ۲۸ مرداد می‌گذشت و آهسته‌آهسته کتابفروشی‌های قدیمی کتاب‌های جلدقهوه‌ای‌شان را از نهانگاه بیرون می‌آوردند و به جست‌وجوگری که در چشم‌هایش می‌خواندند انگار به جست‌وجوی شکستن طلسم آمده، پنهانی نشان می‌دادند.

دوستی داشتم که پدرش زرتشتی بود و دوست نداشت پسرش غیر از کتاب‌هایی که در اختیارش می‌گذاشت، کتابی دیگر بخواند. قرار شد پول از او و نگهداری کتاب‌ها از من باشد. با این معامله، بزرگ علوی با رمان چشمهایش برای اولین بار به خانه ما پا گذاشت.

چهارده پانزده‌سالگی سنّ تخیلات قهرمانانه و سنّ شکل‌گیری شخصیت در وجود ماست. ما هم در آن زمان می‌رفتیم خودمان را شبیه قهرمانان داستان‌ها کنیم. شبیه آن‌ها مبارزه کنیم، عاشق شویم و شبیه آن‌ها بمیریم.

چقدر از نسل ما، بعدها مثل استاد ماکان به جای لب، چشم‌های معشوقه‌هایمان را بوسیدیم، نمی‌دانم. ولی در دور و برمان می‌توانیم هر کدام ده‌ها نمونه بیاوریم که چنین می‌کردند و به همین سیاق می‌رفتند، بی آنکه آن‌سوی روح دیگری، معشوقه، را دریابند. بی آنکه ماجرا را تا به آخر دنبال کنند که فرنگیس یا معشوقه از این عارف‌صفتی و خودداری استاد ماکان عاشق چه رنجی می‌کشید.

داستان نامه‌های او حکایت دیگری بود. نمودن و نمایاندن چهرة جلاد به خودش، آن هم از طریق دخترش. وقتی او در سرتاسر داستان می‌ترسید مبادا نامه‌هایش به دست دخترش بیفتد و دختر، چهره‌ی زشت او را ببیند. ردّ مطلق‌گرایی و سفید و سیاه دیدن آدم‌ها.

در آن زمان و همین طور بعدها چه بسیار ظرافت‌های پنهان در داستان‌ها را نمی‌گرفتیم. ما مثل دونده‌ای، مشعل را از دست نفر قبلی می‌گرفتیم و می‌دویدیم. هنوز هم گاهی در این و آن نقد ادبی می‌بینم که بر همین روال می‌رویم. وقتی حقیقتِ حال چیز دیگری است.

بزرگ علوی را که در اوترخت دیدم، دیگر پنجاه‌ویک‌ساله بودم. با تورج اتابکی، مسئول بخش ایرانشناسی دانشکده‌ی اوترخت، رفته بودیم به ایستگاه قطار در شهر آمرس‌فورت که او را بیاوریم. در تعیین وقت اشتباه کرده بودیم و یک ساعتی زودتر سر قرار رفته بودیم. باران نم‌نم می‌بارید. در فاصلة نخستین دیدارم با او در تهران تا آن ساعت که در ایستگاه قطار منتظر رسیدن او بودم، مکاتبه‌هایی با هم داشتیم. برخی از کتاب‌هایم را برای او پست کرده بودم و او نیز نامه‌های کوتاهی به من نوشته بود. به خاطر همین خرده‌مکاتبه‌های بینمان و احوال‌پرسی‌هایی که از طریق این و آن از من می‌کرد، فکر می‌کردم برای او بسیار آشنایم. وقتی رفتم به سکویی که تازه روی آن پا گذاشته بود تا او را کمک کنم، کوتاهیِ قدش از دور نظرم را گرفت. انگار برای اولین بار او را می‌دیدم. قبراق و قوی بود. اصلاٌ به او نمی‌آمد که از مرز نودسالگی گذشته است. با زنش گرترود آمده بود. گویا همیشه با او به سفر می‌رفت یا درواقع بی او جایی نمی‌رفت.

خودم را که معرفی کردم، به گرترود چیزی به آلمانی گفت؛ بعد به فارسی به خودم که: به او گفتم ما منتظر کسی دیگر بودیم، حالا یک آدم‌حسابی به استقبال ما آمده است. خیلی زود معلوم شد عکاس هموطنی به تورج زنگ زده بود و اصرار کرده بود که می‌خواهد از ورود آقا بزرگ به هلند عکس بگیرد و بعد به خودش هم زنگ زده بود برای کسب اجازه، و اجازه را گرفته بود و پیداش نشده بود. همین حرف‌ها باعث شده بود وقتی آقا بزرگ من را از دور ببیند، خیال کند همان عکاسم. بعد از چند قدم که با هم برداشتیم، گفت در نشریه‌ی بررسی کتاب نقد تازه‌ای از من خوانده است. با گفتن از آن، انگار می‌خواست نشانم بدهد نه تنها استخوان‌بندیِ بدنش را قرص نگه داشته بلکه حواسش هم خوب سر جایش است. من متوجه این برخورد نبودم و در دم گفتم اشتباه می‌کند و نقدی که در بررسی کتاب خوانده از من نیست و برادرم منصور نوشته است. اما ای کاش نمی‌گفتم. چون آقا بزرگ پاک قاتی کرد. تا دم ماشین هر چقدر سعی کرد این موضوع را درست کند، نشد. معلوم بود تمام اطلاعاتش از من، در ذهنش درهم ریخته شده بود. هی می‌پرسید: پس کتاب سفر تاجیکستان را کی نوشته است؟ می‌گفتم: من. می‌گفت: پس نقد؟ می‌گفتم: برادرم. می‌گفت: داستان دیروزی‌ها چی؟ می‌گفتم، من. آن نقد که در ایران‌نامه نوشته بودند چی؟ برای کتاب تو بود؟ می‌گفتم: بله.

مانده بود چطوری سر نخ کلاف را دوباره پیدا کند که به ماشین رسیدیم. خجالت کشیدم که چرا در گفتن اشتباهش در مورد نقد در بررسی کتاب شتاب کرده بودم.

تورج را پیشتر دیده بود. شاید در برلین. در این مدت هم تا اسباب سفر و سخن فراهم شود، کلی تماس نامه‌ای و تلفنی با هم داشتند.

یکراست خودش و خانمش را بردیم به هتلی در مرکز شهر اوترخت. بعد قرار شد اگر ساعت نُه شب، بزرگ علوی حالش را داشته باشد من بروم سراغش و در یکی از کافه‌های اطراف هتل بنشینیم و او بگوید و من به گوش جان بشنوم.

ساعت نُه رفتم به هتل. از پایین، تلفنی خبرش کردند. بعد از چند دقیقه شال‌وکلاه‌کرده با همراهی گرترود از پله‌ها آمد پایین. گرترود او را سپرد به دست من و خودش رفت بالا. چابکی و سرحالی‌اش گولت می‌زد. نمی‌دانستی با او چگونه رفتار کنی. اما من بعد از دیدارم با عزیز نسین، نویسنده‌ی مشهور ترکیه، دیگر دستم آمده بود که زبر و زرنگی هفتاد هشتادساله‌ها نباید گولت بزند.

عزیز نسین را در سال ۱۹۹۰ دیده بودم، در فستیوال جهانی داستان در روتردام. اتاقمان در هتل نزدیک به هم بود. اولکو تأمر هم بود. شاعر و داستان‌نویس و مترجم آثار لورکا به زبان ترکی. نقش مترجم عزیز نسین را هم در فستیوال بازی می‌کرد.

عزیز نسین فکر می‌کنم آن موقع هفتاد و هشت سالش می‌شد. اما اصلاٌ به او نمی‌آمد. سُر و مُر و گنده بود. البته با همین قد و قواره‌ی بزرگ علوی. زودجوش و خوش‌سخن. دست‌وپاشکسته به زبان انگلیسی با همه حرف می‌زد. وقتی مرا دید، به‌شوخی گفت ایرانی‌ها از بس دوستش دارند، خودشان به نام او داستان نوشته‌اند.

اسم چند تا از داستان‌هایش را بردم که می‌دانستم مال خودش است و در کتاب هفته‌ی سال‌های چهل چاپ شده بود. کمی هم از ماجرا و موضوعشان گفتم که بداند خوانده‌ام. البته تا آنجایی که در یادم مانده بود. یادش نمی‌آمد. گفت آن‌قدر داستان نوشته که خودش فراموش کرده است.

روزی که با هم قدم‌زنان به سمت محل برنامه می‌رفتیم، من زیر بغل او را گرفته بودم و تندتند راه می‌رفتم. غافل که پیرمرد توان این همه تندروی را ندارد. یکباره ایستاد توی خیابان و به ترکی داد زد: اولکو به دادم برس که نسیم من را کُشت!

در خیابان، نرم‌نرم با بزرگ علوی راه افتادم. سر حرف را گشود درباره‌ی کانون و اشتباهات توده‌ای‌ها و بعد کمی گله از کانون. در جاهایی حرف‌هایش کم‌وبیش قاتی می‌شد. اما من دیگر حواسم بود تند نروم. در همان نزدیکی‌های هتل کافه‌ای بود. آنجا که رسیدیم، باز خطا کردم و خواستم سفارش عرق یا آبجو بدهم که خودش درآمد: آب‌پرتقال تازه.

بعدها دانستم که آب‌پرتقال تازه، نوشیدنی مورد علاقه‌ی سالیان و سالیان او بوده است.

قرار بود فرداش به کلاسی که من در دانشکده‌ی اوترخت داشتم، بیاید. یکی از واحدهای درسی دانشجویان، ادبیات زندان بود. داستان رقص مرگ او را داده بودم به دانشجویان که هم به زبان هلندی ترجمه کنند و هم روی آن کار کنند. ضمن تدریس این داستان در سرِ کلاس متوجه شده بودم پیوندی باید باشد بین شخصیت مارگریتا در رقص مرگ و فرنگیس در چشمهایش. هر دو فداکار. هر دو عاشق. شخصیت مرد این داستان هم مثل شخصیت استاد ماکان در چشمهایش، نیمی عارف و نیمی کمونیست و مبارز. آن روز هنگام صحبت با هم و گفتن از همین برداشت‌هایم از داستان او، نمی‌دانم چطور شد یاد داستان داش آکل هدایت هم افتادم و از نزدیکی‌های این شخصیت با شخصیت‌های آن دو داستان هم چیزکی گفتم که یکباره متوجه شدم باز گول خورده‌ام و او دورة این گونه بازی‌های ذهنی با کارها را پشت سر گذاشته است. همین که می‌بیند کتابش بعد از سال‌ها هنوز خوانده می‌شود، خوشحال است و کودکانه و متواضعانه همین را می‌گوید.

آب‌پرتقالش را که خورد، یک شیشه هم سفارش داد برای نصفه‌شب یا برای وقتی که صبح بیدار می‌شود. مطمئن نبود در هتل بتواند آب‌پرتقالی به این درجه از تازگی و خوبی پیدا کند.

فرداش آمد سر کلاس. در همان آغاز درآمد که او آدم خوش‌شانسی است، چون پنجاه شصت سال پیش و شاید بیشتر کتابی نوشته است و هنوز کتابش خوانده می‌شود و چقدر برای او حرمت آورده است. بعد سر حرف را کشانید به خاطراتی و از جمله گفت دروغ چرا، آن وقت‌ها عاشق دختری شده بود و این داستان ثمره‌ی آن عشق بود. دیدم با همین دو کلمه حرف باز از خیلی از ما جلوتر است.

بعد از سه چهار روزی ماندن در هلند و مهمان دانشگاه اوترخت بودن و یکی دو شبی هم در مهمانی‌های دورهمی در خانه‌ی من و تورج گذراندن، روز یکشنبه ۲۹ ژانویه آماده‌ی بازگشت به آلمان شد.

قرار بود تورج بیاید هتل و او را ببرد به آمرس فورت. تا تورج پیداش شود، ساعت ده صبح رفتم سراغش. منتظرم بود. با هم راه افتادیم توی خیابانی که منتهی به میدان برج بلند کلیسایی قدیمی در مرکز شهر می‌شد. ناقوس‌های کلیسا، دینگ‌دانگ، در حال نواختن بودند. علوی پیشنهاد کرد راه دیگری برویم، چون این صداها نمی‌گذارد حرف‌های هم را بشنویم.

چند قدمی که جلو رفتیم نظرش عوض شد. گفت بهتر است زیاد از هتل دور نشویم. همان خیابانی را که توش بودیم بالا و پایین رفتیم. بعد از مدتی ناقوس‌ها هم از صدا افتادند. او افتاده بود به حرف زدن. از انقلاب سوسیالیستی گفت. از اشتباهات کشورهای بلوک شرق. از کشته شدن فریدون فرخزاد. از خشک‌مغزی برخی دوستان قدیمی‌اش. دلش می‌خواست نظر من را هم بداند.

در این چند روزی که با او بودم، می‌دیدم که با چه اشتیاقی وقتی سخن تازه‌ای می‌شنید یادداشت برمی‌داشت. چند روز پیش تا بیتی از هادی خرسندی از تورج شنید، بلافاصله قلم و کاغذ از جیب درآورد و یادداشت کرد.

ناقوس‌ها هنوز خاموش بودند که تورج رسید. از هم خداحافظی کردیم. وقتی دستم را می‌فشرد، به فرانسه چیزی گفت. بعد به فارسی ترجمه‌اش کرد که: در هر سفر آدمی اندکی می‌میرد.

موقعی که دور می‌شد، نگاهش کردم تا رفت توی ماشین نشست.

گرترود هم بغلش. زیر لب ضرب‌المثلی را که گفته بود، تکرار کردم و حس کردم اگر از این سفر همین جمله هم از او آموخته باشم، او هنوز خیلی چیزها دارد که به نسل ما بگوید. و زیر لب گفتم: پس تا جاودان بماناد. و ناقوس‌ها نواختند.

 

اوترخت
۱۹۹۷

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.