در باب عشق
وقتی نوجوانی بیش نبودم و دلم برای دختر همسایهای پر میزد که نه خودش و نه خانوادهاش به من توجهی نشان نمیدادند، تنها آرزویم این بود که زلزلهای، بلایی آسمانی یا زمینی، بیاید و همهچیز را در هم بکوبد و از آن خانهها و کوچهها و آدمها هیچ چیزی، هیچ کسی، به جا نماند جز من و او. و من بعد از آن مثل نجاتدهندهای بر او ظاهر شوم، دستانش را بگیرم، او را با لطافت و مهربانی از روی ویرانهها بگذرانم و به سوی سرنوشت و زندگی مشترکمان ببرم.
شگفت اینکه در رمان در جستجوی زمان از دست رفته نیز با چنین تصویری روبرو شدم. قهرمان داستان میگوید: «من مادام ژرمانت را واقعا دوست داشتم. بزرگترین خوشبختی که خدا میتوانست به من عطا کند این بود که همه بلاهای ممکن را بر سرش نازل کند تا جایی که او، ویران و ورشکسته، تمام امتیازاتی که وی را از من جدا میکند، از دست بدهد، بیخانه و کاشانه شود، بیخویشاوندی حتی که به او سلامی کند، و او، ناچارا، به من روی آورد و در کنار من پناه جوید.»
با خواندن سطرهای پروست میبینم که این قضیه عشق و بلایا را چه بسا همه ما و هر کدام به شکلی در خودمان پرورانده یا میپرورانیم، و نه زلزله و نه هیچ بلای آسمانی یا زمینی دیگری، هیچ چیزی، قویتر از آن عشقی نیست که از درون میجوشد. عاشق حتی نیازی به زلزله و طوفان ندارد، او نطفه زلزله و طوفان را در درونش میپروراند، و میتواند، وقت یا بیوقت، خود زلزله و طوفان و بلای آسمانی یا زمینی بشود، از نفرت تغذیه کند و خانهها و شهرها را ویران و نابود سازد.
فرزند تاراس بولبا، شباهنگام، از لشکری که فرماندهی آن را پدرش به عهده دارد میگریزد و برای رسیدن به معشوقش به جبهه دشمن میپیوندد.
آشنباخ، قهرمان مرگ در ونیز نوشته توماس مان، از ترس اینکه معشوقش تاچیو شهر ونیز را ترک کند، او را از شیوع سل در شهر آگاه نمیکند و خود او نیز بر خلاف دیگر توریستها که گروه گروه از شهر میروند، همانجا میماند و ترجیح میدهد بیماری، هم او و هم معشوقش تاچیو، هر دو را یکجا، به کشتن دهد تا با او، دستکم در مرگ، یکی شود.
میتوان این زنجیره را با هملت و اوفیلیا، با آنتونیو و کلوپاترا، لیلی و مجنون، و بیشمار عشاق دیگر در گوشهکنار دنیا و در ادبیات ادامه داد و تکمیل کرد. و اگر بخواهیم تنها به یک نمونه ایرانی مراجعه کنیم، فرهاد را میبینیم که در رسیدن به شیرین، با پادشاه قدرتمندی همچون خسرو هماوردی میکند، چرا که میداند آنچه تعیینکننده است خود عشق است و نه هیچ متاع دیگری که کسی را به پادشاهی میرساند یا از آن ساقط میکند.
آن عشق، در سنی که من بودم، کودکانه و ناآگاهانه بود، ولی کدام عشق کودکانه و ناآگاهانه نیست؟ عشق، پیش از آگاهی، پیش از تمام آگاهیها زاده میشود و قدرتش نیز، زمانش که برسد، از آگاهی بیشتر است؛ آگاهی را دور میزند، دیوارهای آن را میشکند، آن را نادیده میگیرد. و البته که آگاهی دیگری را، آگاهی خاص خود عشق را، به جای آن مینشاند. و اگر عشق در جوانی نضج میگیرد، اگر در میانسالی شکلهای دیگری مییابد، اگر در پیرانهسری تلطیف میشود، در تمام این مراحل قدرتش را کمابیش از همان دوره کودکی و غفلت و ناآگاهی، و حتی پیشتر از آن، از زمانهای دور و سرزمینهای دورتر، با خودش میآورد.
و میبینیم که همه اینها نیز به ادبیات و تخیل ادبی ارتباط مییابد. بین جروم و یوزفینه، شخصیتهای زلزله در شیلی عشقی “نامشروع” نطفه میبندد و آنها در حیاط کلیسا به عشق ورزی میپردازند. نتیجه مشخص است، هر دو جداگانه و بیخبر از هم به زندان افکنده میشوند و یوزفینه به اعدام محکوم میگردد. پس از زندانی شدن جروم، زلزلهای میآید، دیوارهای زندان ویران، و او آزاد میشود. وقتی به پشت سرش مینگرد متوجه میشود که او تنها نجاتیافته زلزله ویرانگر است. به بوستانی میرسد و در آنجا، تنها آرزویش این است که یوزفینه نیز نجات یافته باشد، و یوزفینه بهراستی پیدایش میشود. زلزله، زندان او را نیز در گوشه دیگر شهر خراب کرده و او جان به در برده است.
هاینریش کلایست، نویسندهٔ زلزله در شیلی مینویسد: چقدر بلایا باید بر زمین نازل شود تا آنها بالاخره خوشبخت شوند؟ کلایست این بلا را بر سرِ زمین و اهالیاش میآورد و عاشق و معشوق را به جایی حاصلخیز و آرامبخش میرساند که “پنداری بهشت” است. واژهٔ “پنداری” در این داستان طنین و اهمیت ویژهای دارد: اشارهای به جایگاه بهشتی گمشده که تنها در قدرت تخیل است. کلایست جروم و یوزفینه را در همینجا، در ماوراء دیوارهای زندان به کام دل میرساند. بر فراز همه قوانین و مقررات.