مروری بر ناسازگاریِ شناختی؛
آرامشی که با گفتگو از میان میرود
اواخر پاییز ۱۹۵۱، ریاستِ دپارتمان علوم رفتاریِ بنیاد فورد به روانشناسی کارآزموده گفت انبوهی از تحقیقاتِ متنوع روی هم انباشته شده بدونِ آنکه کسی آنها را در سطحی تئوریک در هم ادغام یا به هم مربوط کند و پرسید آیا او علاقهمند است با کار بر روی آنها به فراهم آوردنِ نوعی کتابشناسی یا فهرستِ جامعِ گزارههای موجود دست بزند؟ مجموعه تحقیقاتِ مورد بحث، شاملِ موضوعاتِ متنوعی بود، از تاثیراتِ رسانههای جمعی گرفته تا مشکلات ارتباطی میانِ افراد؛ عموما در حوزهی “ارتباطات و تاثیراتِ اجتماعی”. آن روانشناس لیون فستینگر[۱] بود و پاسخِ مثبتاش، سرآغازِ شکلگیریِ یک نقطهی عطفِ دیگر در شناختِ رفتارِ انسانها.
فستینگر اعتراف میکند اگرچه رسیدن به نوعی ادغامِ تئوریک ایدهی جذابیست اما احتمال اندکی وجود دارد که بتوان به نظریهای چنان جامع دست یافت که بسیاری چیزها را توضیح دهد. در نتیجه، در این فکر بود که حتی اگر بشود گوشهای از آن مشاهدات و یافتهها را با فرضیات و گزارههایی فرمولبندی کرد، آغازِ دلگرم کنندهای خواهد بود. کسانی بر اساسِ آن خواهند توانست فرضیاتِ تازهای طرح کنند و بر پایهی آنها تحقیقاتِ دیگری انجام شود، نظریهی اولیه ترمیم شده و کار ادامه یابد؛ همان رویهای که علم مدرن بر اساس آن کار میکند.
حاصلِ آن پیشنهادِ وسوسهانگیز و فراهمآوردنِ سرمایهی لازم برای تحقیقات و مطالعات، و البته چند سال کارِ فستینگر، بسیار فراتر از یک فهرست جامع شد و به یکی از مشهورترین تئوریهای روانشناسیِ فردی و اجتماعی در قرن بیستم انجامید: ناسازگاری (یا ناهنجاری) شناختی[۲]. و البته انتشار کتابی که به یکی از تاثیرگذارترین متونِ روانشناسیِ اجتماعی در قرن بیستم تبدیل شد[۳].
مفهومِ پیشنهادیِ فستینگر به زبان ساده به ناسازگاری میان دو یا چند اِلِمانِ ذهنی که انتظار میرود باهم هماهنگ باشند اشاره دارد. با کمی توضیح، روشن خواهد شد که ترکیبِ دوکلمهایِ کمی نامتعارف و در زمانهی خود لفاظانه، پدیدهای عمیقا آشناست و دانستنِ چگونگیِ ابداعاش تاحدودی انتخابِ آن ترکیب را موجه جلوه خواهد داد.
فستینگر بعدتر شرح داد که انگیزهی نخست برای یافتنِ تئوریِ تازه، مواجهه با دادههایی بود مبتنی بر شایعاتی گسترده پس از زلزلهی سال ۱۹۳۴ در هند. آن شایعات به تمامی پیشبینی میکردند به زودی زلزلهی بزرگتر و فاجعهبارتری رخ خواهد داد و عدهی بسیاری نه تنها به آن دامن زدند بل آن را پذیرفته بودند؛ بدونِ هیچ مدرک و دلیلِ قانعکنندهای. بزرگترین علامت سوال برای فستینگر و همکاران این بود که چرا شایعهای تا این اندازه اضطرابزا[۴] از اساس باید طرفدار بیابد و پذیرفته شود؛ به خصوص در چنان زمانی. یکی از پاسخها که ساده هم مینمود جرقهی نخستِ ایدهای فراگیر بود: شاید این شایعه بهجای اضطرابزایی در واقع کارکردِ توجیهگریِ اضطراب[۵] داشته و حتی اضطرابزدا بوده است؟
درواقع، فرض بر این بود که در نتیجهی رخدادِ اخیر، نوعی تشویش و وحشت در ذهن و روانِ جمعی شکل گرفته و شایعهی مصیبتی قریب الوقوع میتوانسته بهانهای به دست مردم دهد تا دربارهاش وحشتزده باشند و وجودِ اضطرابِ جمعی را به آن نسبت داده یا برای خود موجه جلوه دهند. بدینترتیب فستینگر و همکاراناش به یک فرضیهی قابلِ توجه -و البته قابلِ مطالعه- رسیدند: ناهماهنگی و ناسازگاریِ مشاهدات یا تجربیاتِ ما با آنچه فکر یا احساس میکنیم وضعیتِ ناخوشایند و نامطلوبِ ذهنی پدید میآورد که در نتیجهاش باید چارهای یافت: یا باید فکر و احساسِ فعلی را با حسِ دیگری جایگزین کرد تا مشاهدات را تایید کند، یا به جستجوی مشاهده و تجربهای بود که با آن فکر و احساس هماهنگ باشد.
صدها نمونهی مشابه را میشد با این فرضیه توضیح داد. آدمِ معتاد به قمار که از ضررهای آن آگاه است، یا باید از قمار دست بکشد یا توجیهاتی برای بردِ احتمالیِ بعدی و جبرانِ ضررها بتراشد. فردِ سیگاریِ مطلع از مخاطراتی که سلامتیاش را تهدید میکند یا ناچار به ترک سیگار است یا پذیرفتنِ این ایده که برای کنترل استرسهایش سیگارکشیدن لازم است و کسانی بودهاند که پس از دههها اعتیاد به سیگار در نهایت در تصادف رانندگی مردهاند.
در نمونهای واقعی و به مراتب جالبتر، مبتکرِ یکی از مسلکها در آمریکا توانسته بود عدهای را به آیین خود معتقد کند که در آن یقین داشتند چیزی از عمر جهان نمانده و درست پیش از نابودیِ کاملِ زمین و انسانها، سفینهای فضایی خواهد آمد و تنها پیروانِ آن آیین را با خود خواهد برد. حوالیِ روز موعود، گروهی از پیروان، تلسکوپِ نسبتا پرهزینهای خریدند تا نزدیکشدنِ سفینهی فضایی را شخصا رصد کنند. در میانِ حیرتِ فروشنده کمی بعد بازگشتند تا جنس را مرجوع و پول را پس بگیرند با این استدلال که دستگاه خراب است یا ایرادی دارد چون سفینه قابل مشاهده نیست. به بیان دیگر، با دیدنِ اجرامِ آسمانیِ مختلف و ندیدنِ سفینهی موردِ نظرشان، دو راه داشتند: یا رهاکردنِ آئین و عقایدی که مدتها به آن باور داشتند یا پذیرفتنِ این فرض که تلسکوپ ایراد دارد؛ دومی به مراتب سادهتر بود.
به هر حال، یک مسئله واضح است: نمیشود ناسازگاریِ پدیدآمده میانِ عناصر ذهن را برای مدتی طولانی حفظ کرد. یافتنِ چارهای که آن ناسازگاری را برطرف کند مبدل به اصلیترین مشغلهی ذهن میشود و هر چیزِ خلافِ واقعیت و منطقی ممکن است عجالتا قانعکننده به نظر آید به شرطی که بتواند روایتی یکدست را جایگزینِ احساسِ ناخوشایندِ ناسازگاری کند.
فستینگر برای پرهیز از افتادن در دامِ مفاهیمی که ممکن است معانیِ جنبیِ دیگر داشته باشند یا به سببِ پیشینهی تاریخی بارِ معناییِ نالازمی با خود بیاورند از به کاربردنِ مفهومِ ناهماهنگی یا تناقض (inconsistency) -که به زعمِ او متضمنِ دلالتهایی در منطق بود- خودداری و آن را با ترمِ dissonance جایگزین کرد که به نسبت مفهومی نو بود. به همین طریق به جای consistency هم از consonance استفاده کرد. از طرفی، cognition -که در آن دوره تِرمی تازه و به نوعی میانِ محققانِ علومِ نوپای شناختی مبدل به مُدِ زمانه شده بود- به جای دانش، عقیده یا باوری که فرد دربارهی محیط، خویشتن یا رفتارِ خود دارد به کار برده شد. و بدینترتیب ترکیبی دو کلمهای را که نشاندهنده نوعی ناهماهنگی در فکر یا باورها بود پیشنهاد کرد که بلادرنگ جاافتاد.
این مفهوم از آن زمان به یکی از پرمطالعهشدهترین موضوعات در روانشناسی بدل شده است. شمارِ تحقیقاتی که با هدفِ درکِ کارکردِ ذهن در زمانِ ناسازگاریِ شناختی و نقشِ این پدیده در اَشکالِ مختلفِ تعاملاتِ اجتماعی انجام گرفت حیرتانگیز است. از مطالعهای که تلاش میکند نشان دهد چگونه ناسازگاریِ شناختی سبب میشود پس از رایدادن به یکی از نامزدها در انتخابات، به او نظر مثبتتری داشته[۶] یا به زبانِ ساده به انتخابِ پیشینِ خود بچسبیم گرفته، تا توضیحِ اینکه چگونه پیامدهای این پدیده در پزشکان میتواند زمینهسازِ تشخیصِ نادرست بیماری یا عدمِ یادگیری از تشخیصهای نادرست پیشین شود[۷]. حتی تلاش برای توضیحِِ برخی رفتارها که به شکستهای متداول در سرمایهگذاری میانجامد[۸] یا رفتار تروریستهایی که جذِب گروههای جهادی و افراطی میشوند[۹] همه به کمکِ این نظریه ممکن میشد.
اینکه چه چیز در ساختارِ مغز/ذهن به پدیدآمدنِ پیامدهای عاطفی-احساسیِ ناسازگاریِ شناختی میانجامد و نوروفیزیولوژیِ آن تا چه حد قابلِ تشخیص و تمایز است اگرچه از جنبههایی هیجانانگیز بحث به حساب میآیند اما بیرون از موضوع این مقالهاند. تا همین اندازه بگوییم که هنوز در ابتدای راهیم و هزارها تحقیق هنوز در حالِ یافتنِ سرنخهایی برای مطالعاتِ بیشترند.
و نیز، آن قطعیتِ ابتدایی که میپنداشت ناسازگاریِ شناختی ممکن است ناشی از پیچیدگیِ ذهنِ انسان و از فرآوردههای جنبیِ هوشِ سرشار و افکارِ چندلایهی انسانِ هوموساپینس باشد جایش را به تردیدهایی جدی داد که چهبسا این پدیده برآمده از مکانیزمهایی کهنتر در مغز است و بیش از آنکه ناشی از افکارِ انتزاعی باشد، متاثر از انگیزههای شناختی-عاطفیست. مثلا، مطالعاتی در میمونها و بچههای خردسال[۱۰] نشانههایی از وجود ناسازگاریِ شناختی را تایید کرد که تلویحا حاکی از عدمِ نیاز به زبان، آموزش و مهارتهای اجتماعیست. در نتیجه میتوان فرض کرد که آن احساسِ ناامنی، ناآرامی و کلافگیِ ناشی از وجود ناسازگاری که فرد را وادار میکند برای برطرفکردناش چارهای بیابد، میتواند ریشه در عواطفِ پایهایترِ دستگاهِ عصبی داشته باشد تا ایدهها و ارزشهایی انتزاعی ناشی از افکارِ پیچیده.
در هر حال، تمرکزِ این مقاله در بُعدِ روانشناختیِ این پدیده و پرداختن به این پرسشِ کلیدیست که مواجهه با رفتار، گفتار یا ایدهای مغایر با باورهای پیشین که به ناسازگاریِ شناختی می انجامد چه نقشی در ذهن و روانِ ما و شکلِ تعاملاتِ اجتماعیِ ما با یکدیگر دارد؟
روانِ انسان در حالتِ طبیعی به دنبالِ ثبات و سازگاری (consistency) است که متعاقبا به او احساسِ رضایت و آرامش میدهد. پیامدِ برهمخوردنِ این یکدستی در افکار و عواطف، بلادرنگ به تجربهی ناآرامی و اضطراب میانجامد که فرد را وامیدارد برای بازگشت به وضعیتِ آرامِ پیشین در جستجوی چاره باشد. آن راهِ چاره هم قاعدتا لازم است، از نظرِ ذهنی و روانی، سریع و کمهزینه باشد. (نه تنها مطابق با نظریاتی همچون بهرهوریِ شناختی[۱۱] یا صرفهجوییِ شناختی[۱۲] که در نظریهی علمی راهِحل ساده و بهینه را محتملترین میدانند، بل به این دلیل که از نظر عاطفی هم مطلوبتر و رضایتبخشتر است)
بر این اساس، مواجهه با ایدهای که منطق یا درستیِ افکار، اعمال و باورهای پیشینِ ما را از اعتبار بیاندازد به طور طبیعی به سربرآوردنِ احساسِ ناخوشایندِ اضطراب و ناآرامیِ ذهنی میانجامد. شدتِ آن احساسِ اضطراب و ناآرامی تابعِ اهمیتِ فکر، ایده یا ارزشیست که در مواجهه با گفتار یا فکتی تازه موردِ تردید قرار گرفته. در نتیجه، ناسازگاریِ شناختی نه در همهی آدمها یکسان است و نه حتی برای یک فرد در تمامِ موارد با کیفیتی مشابه تجربه میشود. طیفِ گستردهای از احساساتی همچون اضطراب، کلافگی، پشیمانی، شرمندگی، ناراحتی و نظایر آن از پیامدهای پدیدآمدنِ این ناسازگاری است.
واکنشِ عاطفیِ شدید -و در عمومِ مواقع نامتناسب- به مشاهدات یا گفتههایی ناسازگار با باورهای ما، ناشی از احساسِ اضطرابیست که در ما بهوجود میآورند. از پیامدهای رایجِ این پدیده، یکی هم خودداری از قرارگرفتن در موقعیتیست که انتظار میرود به ناسازگاریِ شناختی بیانجامد. به زبانِ دیگر، اگر بدانیم که حضور در یک محل یا شنیدن یک گفتار به معنای قرارگرفتن در معرضِ مواجهه با چیزهاییست ناسازگار با باورها یا کنشهای پیشینِ ما، تلاش میکنیم از آنجا فاصله گرفته یا آن حرفها را نشنویم و گاه فراتر رفته و وجودشان را انکار کنیم.
آسانترین راهِ چیرگی بر آن اضطراب، بازگشت به همان یکدستی و سازگاریِ شناختیست که پیشتر از آن برخوردار بودهایم. در مواجهه با شواهدی تازه درمییابیم انتخابهای سیاسیِ ما، روشهای تربیتیمان یا ارزشهایی که مروجشان بودهایم، پیامدهایی خلافِ انتظار یا نامطلوب داشتهاند. در اینصورت یا باید به اشتباهاتی بنیادین در قضاوتها و طرزفکرهای خویش اذعان کرد که تلویحا به معنای شکستی فردی و اجتماعی خواهد بود، یا در صحتِ آن شواهد یا تناقضها تردید کرد و اهمیتشان را زیر سوال برد و باوری تازه دستوپا کرد که آن تناقض را توضیح دهد.
شیوهی دوم، سادهترین و کمهزینهترین روشِ مقابله با اضطرابِ ناشی از ناسازگاریِ شناختیست. انکار شواهدِ تازه یا اظهار تردید در سلامت یا صحتِ فکتها یا دستِ کم گرفتنِ تناقضها به طور خودکار به معنای ادامهی اعتبارِ باورهای پیشین است. این همان راهیست که اکثرِ آدمها در اغلب موارد در پیش میگیرند. مواردِ روزمره بیشمارند: کسانی دائما رانندگیِ هولناکِ و دیوانهوارِ دیگران را محکوم میکنند و ویراژدادن و چراغقرمز ردکردنِ خویش را به بهانهی عجلهداشتنِ استثنائا موجه می دانند. آدمهایی پیش از مهاجرت، گرفتنِ ویزا را بدیهی و حقی مسلمِ برای همه از جمله خودشان میدانند اما به محض ورود به کشور مقصد، بلادرنگ با توسل به دلایلی دیگر، به گروههایی میپیوندند که معتقدند ورود مهاجران باید محدود یا ممنوع شود. کسانی عمیقا نگرانِ ظلم و دستمزدِ ناچیز به کارگران در کشورهای فقیرند در همان حال که استفاده از محصولاتِ تولیدِ همان کارخانهها را به این بهانه که برای کارهای روزمره یا حرفهشان الزامیست، مجاز میشمارند.
باید در نظر داشت کارنامهی عملیِ فرد میتواند یکسره متناقض و ناسازگار باشد و هرگز به احساسی ناخوشایند نزدِ او نیانجامد. ناسازگاریِ شناختی -همانگونه که شرح داده شد و از ناماش پیداست- پدیدهای ذهنی و روانیست، پس به ادراک و احساسِ فرد از آنچه میکند وابسته است و نه آنچه واقعا رخ میدهد. میتوان در طول روز یا در طول زندگی به کارهایی ماهیتا متناقض دست زد و از تمامیشان بر پایهی یک ایدئولوژی، یک هدف یا یک مرام دفاع کرد؛ آنچه را نمیتوان تاب آورد همزمانی دو ایدهی “ظاهرا” متناقض در لحظه است. یعنی میتوان در دفاع از “صداقت” به عنوان یک ارزش بارها دروغ گفت یا در دفاع از آرمانِ “آزادی” همه را به زنجیر کشید و با خیالی آسوده هر شب به خواب رفت مادامیکه یک روایت همهی آن کارنامه را توضیح دهد، اما این فکر که از دیدِ دیگران نمایندهی مورد تایید شما در عمل پشتیبانِ سیاستهای جناحِ مقابل بوده یا در نگاهِ افرادِ نزدیک ممکن است شما آنقدرها که از شرافت دفاع میکنید شریف به نظر نیایید، ممکن است کارِ آدم را به دیوانگی یا دیوانهبازی بکشاند.
دیدنِ فعالِ جدیِ محیط زیست در لحظهی رهاکردنِ زباله در طبیعت، دفاعِ دوآتشه از حقوقِ حیوانات همزمان با خوردنِ انواع کباب از گوشتهای سفید و قرمز و یا سربهنیستکردن و ساکتکردنِ روزنامهنگاران در عینِ داشتنِ ادعای طرفداری از آزادیِ بیان، موقعیتهای متضادیاند که به طور طبیعی به بیاعتباریِ سخنانِ فرد و چهبسا جایگاهِ او بیانجامد. تا اینجای کار، موضوعِ مورد بحث پیچیدگیِ خاصی ندارد، مشکل از زمانی آغاز میشود که دفاع از یک ایده به بخشی از هویتِ اجتماعیِ فرد بدل شود و مبتکران و پرچمدارانِ آن ایده خودبهخود به لژی مخصوص منتقل شده و دارای همان احترامی شوند که خودِ ایده یا آرمانِ اصلی از آن برخوردار است . در چنین وضعیتی، زیرِ سوالرفتنِ اَعمالِ آن چهرههای شاخص مساوی با ضربه به اصلِ طرزِ فکر و ضربه به آن طرزِ فکر، یورش به خودِ هویت فرد قلمداد خواهد شد. این ارتباطِ ارگانیک همان مکانیزمیست که ناسازگاریِ شناختی را به عاملی برای دشوارکردنِ گفتگوی اجتماعی بدل میکند. وقتی در میانهی مباحثه، استدلال یا سندی در ردِ یکی از الگوها یا ایدههای طرفِ گفتگو ارائه شود، پذیرفتنِ آن دلیل، به شکلی دومینووار، به فروریختنِ باورها و ارزشهای دیگری خواهد انجامید. گلولهبرفی که ابتدا کوچک و در حدِ یک استدلال یا رفتاری تازه بود رفتهرفته به بهمنی عظیم مبدل خواهد شد؛ هرچه ایدهی مورد نقد با هویت اجتماعیِ فرد گره محکمتری داشته باشد، شدتِ شخصیشدنِ ضربهی نهایی بیشتر خواهد بود.
از اینرو، “موجه” مینماید که فرد تلاش کند با همان گلولهبرف به مقابله برخیزد و آن را بیاعتبار یا نامربوط جلوه دهد؛ بسیار پیش از آنکه بهمنی سهمگین بر سرش آوار شود. مواجههی تند و آتشین با آن نقدِ اولیه که گاهی از نگاهِ ناظران نامتناسب به نظر میآید، ناشی از خطرِ قریبالوقوعیست که فرد همچون سایه بر سرِ نظمِ فکری و هویت اجتماعیِ خویش احساس میکند.
سناریوی تکراری این است: شواهدی ساده و آشکار شما را به سوی انتقاد از طرزِ فکر X سوق میدهد. در گفتگو با یکی از طرفداران آن ایده، نقدِ خود را به پشتوانهی یافتهای که در دست دارید بیان میکنید، آنچه میگویید برای شما فقط یک انتقادِ ساده است. طرفِ مقابل خود را جزئی از یک ایده میداند و یکدستی و پیوستگیِ منطقیِ آن ایده، برای او امری مسلم و در نتیجه اطمینانبخش است. پذیرفتنِ نقدِ سادهی شما برهمزنندهی تمامِ نظمِ فکری و آرامش ذهنیِ اوست؛ برای مخاطب، آن استدلالِ تازه فقط یک نقدِ ساده نیست، مسئلهای بنیادین است. هرچه احتمالِ درستیِ استدلال یا فکتِ تازه بیشتر و مقبولیتِ آن آشکارتر باشد، خطر جدیتر، و واکنش شدیدتر خواهد بود. به جای X در فرمولِ بالا میتوان هر مرامِ سیاسی، مسلک و باوری مذهبی، ژانری هنری، گرایشی ملی یا سلیقه و ایدهای شخصی گذاشت و کمابیش همان روند را مشاهده کرد.
برهمخوردنِ آرامشِ ذهنی در نتیجهی پدیدآمدنِ ناسازگاریِ شناختی -بنابرتعریف- در هر کس و در هر زمینهای رخ میدهد؛ به بیانی دیگر، واکنشی طبیعیست. آنچه در بین آدمها متفاوت است نحوهی چیرگی بر آن ناآرامی و اضطرابِ فکریست. اینکه تا کجا و چه اندازه بر مواضعِ پیشین اصرار کنیم و یکیکردنِ هویت خویش با یک ایده را تا کجا پیش ببریم تعیین خواهد کرد هزینهی مواجهه با فکت و استدلالی مخالف چه مقدار خواهد بود، و از آنمهمتر، شدتِ ناسازگاریِ متعاقبِ آن، چه حجمی خواهد داشت. اگر بپذیریم که اهمیتِ گفتگو در فراهمآمدنِ امکانی برای شنیدن و دیدنِ چیزهاییست که نمیدانیم و نه اصرار بر همانها که پیشتر باور داشتیم، باید در نظر داشت که واکنشِ نامتناسبِ منفی به ناسازگاریِ افکارمان بالقوه ما را از اولی گریزان و تنها به دومی محدود میکند، و این موقعیت، در عمل، پایانِ گفتگو در شکلی معنادار است.
خردادماه ۱۴۰۳
[۱] Leon Festinger
[۲] cognitive dissonance
[۳] A Theory of Cognitive Dissonance
[۴] anxiety provoking
[۵] anxiety justifying
[۶] https://www.aeaweb.org/articles?id=10.1257/app.1.1.86
[۷] https://doi.org/10.1111/medu.13938
[۸] https://doi.org/10.1111/jofi.12311
[۹] https://doi.org/10.1080/1057610X.2019.1626091
[۱۰] https://doi.org/10.1111/j.1467-9280.2007.02012.x
[۱۱] cognitive efficiency
[۱۲] cognitive parsimony
2 thoughts on “مروری بر ناسازگاری شناختی”
ممنون بابت پست خوبتون. موضوعی بود که ذهنم درگیرش بود. خوشحال شدم که راجع بهش کار علمی هم انجام شده و میتونم برم سراغش.
از حسن توجه شما به این متن متشکریم. امیدواریم دیگر مطالب نویسنده نیز برایتان مطلوب باشد.