من و هموطن جوان منتقد

ناصر زراعتی دربارهٔ ستون خود در بارو نوشته است: «خط و ربط» نامِ گاهنامه‌ای بود از انتشاراتِ «کانونِ پرورشِ فکریِ کودکان و نوجوانان»، با عنوانِ فرعیِ «ضمیمۀ پویه». «پویه» نشریۀ آموزشیِ «کانون….» بود به صاحب‌امتیازیِ لیلی امیرارجمند (مدیرعاملِ «کانون…»)، که زیرِ نظرِ عبدالرسول نفیسی (مدیرِ بخشِ پژوهشِ «کانون…») منتشر می‌شد. صاحب‌امتیازِ «خط و ربط» هم طبیعتاً خانمِ امیرارجمند بود. مدیرِ آن دوست و همکار نقاش پرویز کلانتری بود و من هم سردبیرِ آن گاهنامه بودم که با همکاری مسئولانِ مرکزِ آموزشِ هنرهایِ تجسمی، موسیقی، تئاتر و فیلمسازی، از سالِ ۱۳۵۵ تا ۱۳۵۷، پنج شماره از آن منتشر شد. بعدها، حدودِ بیست سال پیش که «وبلاگ‌نویسی» رایج شد، وبلاگی داشتم که همین نامِ «خط و ربط» را برایش برگزیدم. حالا هم فکر کردم شاید بد نباشد عنوانِ این ستون را در «بارو» بگذاریم «خط و ربط».

ماجرای من و هموطنِ جوانِ منتقد | متن و صدای ناصر زراعتی

album-art
۰۰:۰۰

 

هر وقت، این پندِ پُرحِکمت یادم می‌رود، دچارِ دردِسر می‌شوم: «یک نَه بگو، نُه ماه به دل نکش!»

یکی از آشنایانِ فعّالِ فرهنگیِ شهرمان تلفن می‌زند و پس از چاق‌سلامتی، نامی می‌بَرَد که:

ــ می‌شناسی؟

می‌گویم: «نه. چطور مگه؟ کیه ایشون؟»

می‌گوید: «جوانیه از ایران. می‌گه منتقدِ شعره و می‌خواد بیاد این‌جا سخنرانی کنه. بگم با شما تماس بگیره؟»

همان لحظه باید می‌گفتم: «نه. لطفاً این کارو نکنید. من به اندازه کافی گرفتاری دارم.» امّا تو رودربایستی گیر می‌کنم و می‌گویم: «مانعی نداره.»

فردایِ آن روز، تلفن زنگ می‌زند. همان آقایِ «منتقدِ شعر» است از ایران. حال و احوال و اظهارِ ارادت به «استاد» و بیانِ خوشحالی از این که «سعادت» دست داده و شرحِ کشّافی در موردِ پژوهش‌هایِ دوازده‌سالهٔ خود و انتشارِ کتاب و ایرادِ سخنرانی در دانشگاه‌هایِ شهرستان‌هایِ گوناگونِ ایران و این که دعوت شده‌اند برایِ سخنرانی به پاریس و چون آقایِ فلان (همین آشنایِ فعّالِ فرهنگیِ شهرمان) از ایشان برایِ ایرادِ سخنرانی در سوئد دعوت کرده‌اند، خیلی خوش‌وقت و مفتخراَند که خدمتِ «استاد» هم می‌رسند که از سال‌هایِ دور، دورادور، ارادتِ تام داشته‌اند و از این حرف‌ها…

وقتی سنِ ایشان را می‌پرسم و می‌شنوم که بیست‌وشش‌ساله‌اند، فکر می‌کنم یعنی از چهارده‌سالگی آن «پژوهش» ها آغاز شده است؟ چیزی نمی‌گویم و اظهارِ خُرسندی می‌کنم از گفت‌وگویِ تلفنی با ایشان و آرزویِ موفقیت… که می‌گوید: «آقایِ فلان گفتند بهتر است شما هم تأیید بفرمایید.»

می‌دانستم که آشنایِ همشهریِ ما برایِ از سرِ خود باز کردن، این‌گونه مرا درگیر کرده است.

می‌گویم: «شما لطف کنید کتابتون رو بفرستید، ببینم، چَشم… آگه کاری از من ساخته بود، در خدمتم.»

ایمیلی می‌دهم و ایمیلی می‌دهد تا نشانی‌ام را بنویسم و کتاب را پست کند.

ده دوازده روز بعد، پستچی کاغذی می‌آوَرَد که باید بروم بسته‌ای سفارشی را تحویل بگیرم. حدس می‌زنم از جایی، بستهٔ کتاب رسیده است، ولی وقتی می‌روم و آن کاغذ و کارتِ شناسایی‌ام را نشان می‌دهم، پاکتی کم‌وزن تحویلم می‌دهند که چون باز می‌کنم، می‌بینم دو جلد کتابِ جُزوه‌مانند تویِ آن است از همان آقایِ «منتقدِ شعر». یکی از کتاب‌ها امضاء شده همراهِ چند خط تقدیم‌نامه به «استادِ بزرگ و گرامیِ جنابِ آقایِ…» با مقداری تعارفات و تعریفاتِ اغراق‌آمیز.

 

از «یادداشت‌های یک کتابفروش» در ستون «خط و ربط» | ناصر زراعتی | دفتر یازدهم بارو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.