احساس گناه در برابر واقعیت
صد سال تنهایی را اتفاقی خواندهام، مشکوک و از سرِ بیمیلی شروعش کردم. چه شکّاک شدهایم! رمانخوانهای بدی شدهایم. وانگهی، رمانهایی که سعی میکنیم باهاشان دمخور شویم اغلب یا از همان اولین سطرها پسمان میزنند یا احساس میکنیم داریم سنگ بهدندان میجویم، خاکارّه و گرد و خاک، یا اینکه جوری مغموم و مشوش ورقشان میزنیم انگار که در سالنِ انتظارِ ایستگاهی سرد و ملالانگیز چمدانبسته سرِ پا مانده باشیم. نمیدانم رمان دارد میمیرد چون دیگر دوستش نداریم یا دوستش نداریم چون فکر میکنیم دارد میمیرد.
این تصور در پیرامونِ ما پخش شده که رمان در شرفِ نابودیست؛ این تصور مثلِ یکجور خستگیِ نامحسوس آغشته به زهرِ رمانهای بد و هلههوله در ما رسوخ هم کرده است. این تصور شایع شده که این گناه است که آدم خودش را به دستِ رمان بسپرد، که رمان یکجور کنارهجویی و تسلیِ خاطر است، که کارِ درست نه پناهِ امن جستن و تسلییافتن، که محکم و استوار با چنگ و دندان در میانهٔ میدانِ واقعیت ماندن است. ما با احساسِ گناه در برابرِ واقعیت سرکوبی شدهایم.
این احساسِ گناه وادارمان میکند که از رمانها بترسیم، پنداری رمانها قادرند ما را از واقعیت دور نگه دارند. و حتی کسانی از ما که چنین باوری ندارند حرفهای مشابهی به زبان میآورند، رنج و عذابش را هم متحمل میشوند، اینچنین است که تصوری بسیار نامحسوس سرایت میکند، جامعهٔ بشریِ کنونی نیز که بهطرزِ حیرتآوری مستعدِ سرایت است. تصوراتِ درست و تصوراتِ نادرست شایع میشوند و بالای سرِ ما همچون ابرها درهم میپیچند و با کابوسها و اشباحِ جمعی درهم میآمیزند و اینگونه دیگر از پسِ تشخیصِ غلط از درست برنمیآییم.
امروزه رمان که مینویسیم حس میکنیم داریم کاری میکنیم که احدی خواهانش نیست و دلخواستهٔ کسی نیست و همین دستِ ما را میبندد و تخیلِ ما را میخشکاند و تحلیل میبرد، و رمان که میخوانیم حس میکنیم امروز همین ممنوع و محروممان میکند که خودمان را به دستِ جهانی خیالی بسپریم که دیگران برایمان ساختهاند، و از همین روست که کرورکرور بهانه میجوییم تا آن رمان را نخوانیم و مسکوتش بگذاریم، زندگیِ زیاده شلوغ و مشوشمان، و دلشورهها و کابوسها و اشباحِ شخصی و جمعیای را که از همهسو احاطهمان کرده و دنبالمان میکنند.
بنابراین، گهگاه به رمانهای گذشته بازمیگردیم، به این معدنِ داشتههای فراوان و گرانبها که دورانِ ما از کف داده است. اما دور از دست نگهداشتنِ اینها در گذشتهها مثلِ این است که پشتِ ویترین نگهشان داریم یا مثلِ این که در موزههای حافظه محبوسشان کنیم. اشتیاقی خارقالعاده به رمانهایی که زادهٔ اکنوناند داریم ــــکه رد و نشانِ اکنون بر خود دارندــــ تا بتوانیم با گذشته ترکیبشان کنیم و توأمان از هردو حظ کنیم. نمیدانیم که در چنین اشتیاقی با دیگران شریکیم یا آخرین کسانی هستیم که چنین احساسی داریم، نمیدانیم که این محصولِ حماقتی فردیست یا بهلطفِ یکجور مطالبهٔ ذاتی و جهانی به دست آمده است.
آوریل ۱۹۶۹
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نوشتهٔ ناتالیا گینزبورگ
ترجمهٔ آزاد عندلیبی