پیش از خراب کردن و بازسازیِ میدانِ نزدیکِ خانهمان، دکانِ کوچکی بود که آن سالها که هنوز سیگار میکشیدیم، میرفتیم آنجا برایِ خریدنِ توتون و سیگار. ستّار و زنش (که هیچوقت نفهمیدیم اسمش چیست) صاحبِ آن دکان بودند؛ هر دو اهلِ آذربایجانِ شورویِ سابق. ستّار میانسال بود و چاق و کوتاهقامت و کمحرف و اخمو. همسرش از او جوانتر بود؛ همیشه خندان و پُرحرف و مُحجبه؛ لابهلایِ کلمات و جملاتِ درست و غلطِ سوئدی با لهجۀ تُرکی، «الحمدالله» و «انشاالله» و «الله الله» و کلماتِ تُرکی هم کم بهکار نمیبُرد. از آرزویِ بچهدار شدنشان میگفت و نذر و نیازهاشان و امیدشان به یاریِ «الله»… و دو سه باری هم چند سیر گوشتِ گوسفندِ قربانی، پیچیده در کاغذِ روزنامه داخلِ کیسۀ پلاستیکی، از زیرِ دَخل درمیآورد و میگذاشت کنارِ خریدهامان و از ما که «موسَلمان»مان میدانست، التماس دعا میداشت و ما هم «تَشَکور» میکردیم و «انشاالله»ی بر زبان میراندیم و نمیگفتیم نه مؤمنیم و نه اهلِ نماز و دعا و توسل. زن ماهِ رمضان روزه میگرفت و اگرچه معلوم بود ستّار اهلِ نماز و روزه نیست، اما به روزهخواری هم تظاهر نمیکرد.
کلیسا و ساختمانها و دکانهایِ میدان را که کوبیدند، تعدادی کانتینر گذاشتند در اختیارِ دکانداران که یکیش هم نصیبِ ستّار شد.
اول از همه، سریع، کلیسا را ساختند با معماریِ شیک و مُدرنی که خیلی توفیر داشت با آن ساختمانِ قدیمیِ سنتیِ سابق. و بعد، دو سه سالی طول کشید تا میدان را در فضایی بزرگتر بازسازی کنند.
نبشِ خیابانِ تازهاحداثشدۀ پهنی، مقابلِ کلیسا، مغازهای بزرگ ـ چند برابرِ دکانِ قبلی ـ نصیبِ ستّار شد.
تا فروشگاهِ نونوار و شیک و پیکِ جدیدِ ستّار ـ با سقفِ بلند و دکوراسیونِ رنگارنگ و تابلوِ بزرگ و چراغِهایِ پُرنور که شب و روز روشن بودند ـ افتتاح شود، ما بر اثرِ سرزنش و توصیۀ اکیدِ پزشکان، بهاجبار، سیگار را تَرک کردیم، اما چون ستّار نمایندگیِ «دی.اچ.ال» را هم بر فعالیتهایِ مغازۀ تازهاش افزدوه بود، گاهگداری، برای تحویل گرفتنِ بستههای ارسالشدۀ کتاب، ما همچنان از مراجعان و مشتریانِ ایشان بودیم.
بارِ اول که رفتم بستهای تحویل بگیرم، ستّار را دیدم ایستاده بود آن طرفِ ویترینِ بزرگ، پشتِ میزی که کامپیوتری رویِ آن بود. سلام که کردم، با همان ابروهایِ درهمکشیده، سری تکان داد و چون تبریک گفتم گشایشِ مغازۀ جدید را، بی آنکه نگاهم کند، تشکری کرد خشک و خالی و تا آمدم بگویم که برایم بستهای کتاب آمده، اشاره کرد به انتهایِ ویترین که شاگردش ـ دخترکی سوئدی ـ مشغولِ راه انداختنِ چند مراجعِ پیر و جوان بود که منتظر در صف ایستاده بودند. سریع پیام را دریافتم که این ستّار دیگر ستّارِ سابق نیست؛ حالا، رئیس است و کارمندِ زیرِدست دارد و در حالتِ بههمفشردگیِ لبهایِ نازکش (که تازه متوجه شدم آن سبیلِ پُرپُشت دیگر بالایِ آنها نیست) سرزنشی نهفته بود تلخ در واکنش به نادانیِ من. تا ساکت و سرافکنده بروم بایستم آخرِ صفِ مراجعان، از اتاقِ پشتِ سرِ ستّار، خانمی با مویِ زردِ رنگکردۀ افشان بر شانهها آمد بیرون که تا نخندید، نشناختمش که همسرِ ستّار است. لاغر هم شده بود و به نظرم رسید قدش هم بلندتر شده. مرا ندید یا دید و او هم مرا نشناخت. سرم را انداختم پایین و منتظر ماندم تا نوبتم برسد و بسته را تحویل بگیرم و بیخداحافظی بزنم بیرون و برگردم خانه و ماجرا را برایِ زنم تعریف کنم که بگوید: «مگه بهت نگفتم؟»
ـ چی رو؟
ـ گفتم برات… یادت رفته… یا حواست جایِ دیگه بوده. خانومِ ستّار خیلی وقته کشفِ حجاب کرده. نذر و نیازها که اثر نکرد، تصمیم گرفتهن از باکو بچهای بیسرپرست رو به فرزندی قبول کنن و بهزودی میرن که بچه رو بیارن.
ـ عجب!
ـ گفتم که دیدمش. کلی تعریف کرد. گفت که ستّار یه مغازه هم تو شهر راه انداخته.
ـ پس بگو… حق داشت اونجور بیمحلی کرد به من… چه میدونستم.
و زمان میگذشت مثلِ همیشه بهسرعت و چند بارِ دیگر هم رفتم بستههایِ رسیده را گرفتم. دیگر، نه من میرفتم جلو سلام کنم به ستّار (که گاهی بود و گاهی نبود) و نه او یا زنش (که دیگر در مغازه کار نمیکرد و فقط بعضی وقتها سری میزد به آنجا) به من محل میگذاشتند. اصلاً انگار مرا نمیشناختند یا حتا نمیدیدند مرا.
چند باری اما زنم زنِ ستّار را دیده بود آن اطراف با پسرکی کوچولو ـ خوابیده در کالسکهای ـ خوشحال و خندان و «شُکر»کنان و «الحمدالله»گویان که: همهچیز خوب است و بر وفقِ مُراد و ستّار خیلی سرش شلوغ است، چون باید به هر دو مغازه برسد.
اوایلِ بهار بود که زنم همسرِ ستّار را در داروخانۀ میدان دیده بود و با هم اختلاط کرده بودند.
به خانه که آمد، گفت: «خبرِ جدید!»
ـ خِیره…
ـ حدس بزن!
ـ چه میدونم…
ـ در موردِ خانوادۀ آقایِ ستّاره…
ـ حتماً استاد یه مغازهِ تازه خریده.
ـ نَع!
ـ یه بچه دیگه به فرزندی قبول کردهن؟
ـ نهخیر.
ـ پس چی؟
ـ اگه گفتی؟
ـ خونهِ ویلایی خریدهن…
ـ اونو که پارسال خریده.
ـ اِ؟… خبر نداشتم.
ـ گفتم برات… حواست نیست…
ـ نگفتی.
ـ گفتم.
ـ خُب… حالا چی هست خبرِ جدید؟
خندید:
ـ ستّار قایقِ تفریحی خریده!
ـ مبارکه!
ـ زنش عکسِ قایقشون رو نشونم داد. خیلی خوشحال بود. میگفت تعطیلاتِ تابستون قراره باهاش برن تا دانمارک…
ـ چه خوب!
***
اواخرِ بهار، یک روزِ یکشنبه، هوا آفتابی بود. رفتیم بیرون قدم بزنیم. از کنارِ کلیسایِ میدانِ که میگذشتیم، یک آن، چشمم افتاد به درِ ورودیِ کلیسا. رویِ شیشۀ قدیِ در، کاغذی چسبانده شده بود: عکسی رنگی، مردی کلاهِ سفیدِ کاپیتانی به سر، تکیه داده به دکلِ قایقی کوچک، رو به دوربین میخندید. نوشتههایی هم بالا و پایینِ عکس بود که از فاصلۀ چند قدمی درست دیده نمیشد.
خواستم بایستم نوشتهها را بخوانم که زنم گفت: «بریم یه سر داروخانه.»
راه افتادم دنبالش.
از داروخانه که درآمدیم، فکر کردیم راهمان را ادامه بدهیم و از خیابانِ پشتِ میدان برگردیم خانه.
هنوز به مغازۀ ستّار نرسیده بودیم که زنم گفت: «چرا گُل گذوشتهن اینجا؟»
تویِ پیادهروِ مقابلِ مغازه، نزدیکِ درِ ورودی، انبوهی دسته گُل و شاخه گُل کنار و رویِ هم قرار داشت و چند شمع ـ روشن و خاموش ـ هم بود.
جلوتر که رفتیم، همان عکسِ رنگیِ رویِ شیشۀ درِ کلیسا را اینجا هم دیدم رویِ شیشۀ کنارِ درِ مغازه. این بار، چهرۀ ستّار را شناختم. اولین بار بود که خنده بر لب میدیدمش. حالا، از جلو، میشد نوشتهها را خواند: تاریخ و ساعتِ مراسمِ یادبودِ تازهدرگذشته ستّار بود!
مراسم روزِ پیش برگزار شده بود.
هفتۀ بعد بود که زنم همسرِ ستّار را در مغازهشان دیده بود: سیاهپوش…
دو هفته پیش، یکشنبه، ستّار رفته بوده سر بزند به قایقِ تفریحیاش. قدم که میگذارد تویِ قایق، ناگهان، ناغافل، پایش میلغزد رویِ کفِ خیس از بارانِ شبِ پیش…
افتاده بوده زمین و سرش خورده بوده به لبۀ پلۀ جلوِ اتاقکِ قایق و… درجا، ضربۀ مغزی و… تمام!