همسایهٔ چینی من امروز صبح زنگ در خانهام را زد. وقتی در را برایش باز کردم از من خواست به او اجازه بدهم برای چند دقیقهای به خانهام بیاید. تا آن وقت جز یک احوالپرسی ساده و معمولی در سر پلهها یا توی آسانسور، هیچگونه رفت و آمدی با هم نداشیتم. چون زن و دخترم هنوز خوابیده بودند از او خواستم در آشپزخانه بنشینیم. قبول کرد و داخل شد. انگار عجله داشته باشد هنوز ننشسته، بیمقدمه گفت اگر نیاز وافری به کمک من نداشت حاضر نبود در این وقت صبح مزاحم من شود. و از من خواست به او کمک کنم تا سه خنجر کوچکی را که بین گوشت و استخوان تا دسته در سینهاش فرو رفته بودند از سینهاش بیرون بکشم. به او گفتم حرف او را باور نمیکنم. او آرام و خونسرد، بعد از آن که باز حرفش را تکرار کرد، کتش را که درآورده بود روی در آشپزخانه گذاشت و پیراهنش را پیش ازدرآوردن بالا زد.
درست میگفت. سه خنجر کوچک ظریف با ظرافت تمام نزدیک به قلب تا دسته در سینهاش فرورفته بودند. با دیدن آن صحنه به نظرم رسید همسایهٔ چینیام باید به یکی از فرقههای مذهبی که نمیشناختم تعلق داشته باشد. از آنهائی که مراسم خاصی داشتند. با نگاه به او احساس کردم برابر مردی مرموز و روحانی ایستادهام، کسی که با نیروهای ماوراء الطبیعه در ارتباط بود. مرد چینی گفت از این موضوع زیاد تعجب نکنم زیرا این کار دیگر برای او عادی شده است. به گفتهٔ او هر صبح پیش از بیرون رفتن از خانه، زنش و دخترش با کمک هم و با ظرافت این سه خنجر را در سینهاش فرو میکنند و شب پیش از خوابیدن آن را درمیآورند. از او پرسیدم: «هرروز از صبح تا غروب با این خنجرها در سینهات به این طرف و آن طرف میروی؟»
گفت: «بله. اما امروز چون یک معاینه پزشکی دارم نمیتوانم آنها را با خودم داشته باشم. میترسم پزشک یا پرستارها هنگام معاینه تنم آنها را ببینند و بعد برای زن و دخترم دردسر درست کنند.»پرسیدم: «آنها چی. آنها هم همین خنجرها را در سینهشان دارند.»
«بله.»
«چرا این کار را میکنید؟»
«برای حفاظت از خودمان. ما را در مقابل زخمهای بیرون از خانه مصون نگه میدارد.» و در مقابل سکوت من ادامه داد: «در این ساعت زنم سر کارش است و دخترم به مدرسه رفته است و گرنه مزاحم شما نمیشدم.»
نشستم و آرام آرام خنجرها را بیرون کشیدم. خنجرها ظریف و زیبا بودند و دستهای از نقره داشتند. وقتی آنها را در دست داشتم احساس کردم کمتر کسی با دیدن آنها میتوانست حدس بزند دقایقی پیش در سینه کسی فرو رفته بودند.
همسایهی چینی من خنجرها را با احترام خاصی لای یک دستمال تمیز و سفید پیچید. وقتی پشت در از هم خداحافظی میکردیم از من خواهش کرد در این مورد با کسی حرف نزنم.
۱۹۹۵
اوترخت