راه یافتن به پردیس

اگر کارِ ادبیات انگیزش این پرسش باشد که حقیقت آیا واگیردار است یا زائدهٔ چیزهای واقعی، پس از جنون چندان دور نیستیم. زائده‌ها حتا اگر از چیزهای واقعی باشند، همیشه خوب نیستند برای ما. به سخن دیگر: کافکا هنوز نزدیک‌مان است.

راه یافتن به پردیس

شناخت کافکای واقعی در نامه‌ها

 

سوم ژوئن ۲۰۲۴، صدمین سال درگذشت فرانتس کافکا بود. حجم نامه‌هاش بیش از داستان‌ها و رمان‌هاش است، با همان میزان ارزش.

فرانتس کافکا چهل سال و یازده ماه عمر کرد. کارمند یهودی بیمه و نویسندهٔ اهل پراگ بود که به زبان آلمانی می‌نوشت و در ۳۹ سالگی بازنشسته شد. ازدواج نکرد و فرزند نداشت، اما سه بار نامزد کرد، دو بار با فلیسه باوئر[۱].

از او چهل متن روایی کامل باقی مانده که نُه تای آن را می‌توان داستان نامید. کنار آن ۳۴۰۰ صفحه رمان ناتمام و قطعه‌های ادبی به اضافهٔ ۱۵۰۰ نامه؛ که همه به چاپ رسیده‌اند.

این روایت بسیار آشناست که فرانتس کافکا از دوستش ماکس برود خواسته بود که هرچه در ‘قفسه‌های کتاب’، ‘قفسه‌های لباس یا میز تحریر’ش یافته شود، از دست‌نوشته گرفته تا طراحی یا نامه را نابود کند. ماکس برود چنین نکرد. شد پیام‌رسان فرانتس کافکا و خیلی‌ها به او ایراد گرفته و می‌گیرند که فرانتس کافکا را خوب درک نکرد.

میلان کوندرا بر این نظر بود که کارِ ماکس برود سبب شده تا ‘کافکاشناسی’ به بیراهه برود. چگونه می‌توان از کافکا سخن گفت، بی‌اعتنا به ‘کافکاشناسی’ و بدون افسانه‌پردازی درباره‌اش که خود از آن گریزان بود؟

بهترین زندگینامه‌نویس کافکا، راینر استاخ[۲] است که نگاه کتاب‌شناسانه به کافکا و کارهاش دارد. او تأکید دارد که بوطیقای کافکا، شکست است و اینکه کافکا در هر گامی جز داستان، ناموفق بود. یا چنانکه خود در نامه به فلیسه باوئر نوشته: «زندگی من درواقع از روز نخست تلاش برای نوشتن بوده و هست که اغلب به شکست منجر شده است. اما اگر نمی‌نوشتم، افتاده بودم روی زمین، مثل زبالهٔ آمادهٔ دور ریختن».

بوطیقای شکست، بیش از کار ادبی بود. نویسنده و آثارش ــ به گفتهٔ میلان کوندرا‌ ــ دو جهان خرد و کلان جدایی‌ناپذیرند. در مورد کافکا می‌توان این را گفت. نویسنده‌ای که بیشترین نوشته‌هاش مستندگونه دربارهٔ خود است با ارزشی به اندازهٔ داستان‌هاش. در همان نامه به فلیسه باوئر از خود نوشته که: «لاغرترین آدمی که می‌شناسم». در نوشته‌هاش، تن اهمیت بسیار دارد. مجموعهٔ نوشته‌هاش را می‌توان تلاشی دانست برای گریز از تنِ خود. پیوند زدن دو جهان خرد و کلان برای نگاه به تن و شکست. می‌توان نگاه دقیق‌تری انداخت به رابطهٔ کافکا و فلیسه باوئر بین سال‌های ۱۹۱۲ تا ۱۹۱۷. رابطه‌ای که در نامه‌ها شکل درستی گرفته است.

فرانتس کافکا در ۱۳ آگوست ۱۹۱۲ با فلیسه آشنا شد. دعوت شده بود به شام در خانهٔ ماکس برود در پراگ. طبق معمول یک ساعت دیر رسید. سر میز غذا، خانم یهودی جوانی از برلین و از خویشان باجناق برود هم نشسته بود: فلیسه باوئر. برادر ماکس پیانو نواخت. فرانتس و فلیسه با هم دربارهٔ شیفته‌گی‌شان به صهیونیسم حرف زدند و با هم قرار گذاشتند تا به فلسطین سفر کنند. فرانتس، آخر شب فلیسه را به هتل رساند. در یادداشت روزانه نوشته که فلیسه شبیه کلفت‌ها بود و بدلباس، و وقتی نشسته و خوب نگاه کرده، قضاوتش ‘تزلزل‌ناپذیر[۳]‘ بوده است. این داوری تزلزل‌ناپذیر باید به این معنا بوده باشد که از دختر خوشش آمده.

حدود یک ماه بعد، در بیستم سپتامبر، نخستین نامه را نوشت: «خانم بسیار گرامی! چون بسیار امکان دارد که مرا به هیچ‌وجه به یاد نیاورید، دوباره خودم را معرفی می‌کنم». در ۳۱ اکتبر ۱۹۱۲، یازدهمین نامه را چنین به پایان برده است: «با درودهای قلبی و اگر اجازه باشد، بوسه به دست». آن زمان، رابطهٔ تنانه درست مثل صهیونیسم با اکنون تفاوت بسیار داشت.

الیاس کانتی در سال ۱۹۶۹ کتاب خردی با نام محاکمهٔ دیگر[۴] دربارهٔ نامه‌ها به فلیسه منتشر کرد. کانتی با انتخاب این نام که اشاره است به رمان معروف محاکمهٔ کافکا، برداشتی از رابطهٔ «پنج سال آزار» میان فرانتس و فلیسه به دست داده است. عشق یا تمنا و مقاومت در برابر آن برای فرانتس کافکا گونه‌ای شکایت و گریز بوده است.

کانتی سرک کشیده به درون آنچه کافکاشناسی نامیده شده است. از دومین نامزدی که گذشته و با جنبه‌های نه‌چندان دلپذیر آشنا شده باشیم، کانتی می‌نویسد که آزادی ‘موجود ضعیف’ در این است که «در شکست رستگاری بجوید».

‘موجود ضعیف’ شاید مناسب نباشد و جستن رستگاری در شکست را می‌توان غیرقابل تحمل دانست. اما باید دانست که کافکا تا پایان به جستجوی رستگاری در مکانی دیگر بود تا سرانجام به آنی که می‌جست برسد.

کانتی گاهی شفاف سخن می‌گوید: «خودبیمارانگاری[۵] پولِ خُرد ترس است. ترس است که برای والایش[۶] سبب جستن نام می‌شود».

عشق برای کافکا جنبه‌ای از خودبیمارانگاری داشت؛ آمادگی تب‌آلود برای برداشت، منتظر نامه ماندن را منتظر داوری انگاشتن. نام یافته می‌شود: نخست فلیسه و بعد، طبق معمول دومی که گرته بلوخ[۷] باشد. گرته دوست فلیسه بود که کافکا نخست از او جای پیام‌رسان عشق استفاده می‌کرد. گرته ۲۱ساله بود و به‌اندازهٔ کافی آگاه که نگذارد از فرانتس کافکا آزاری بهش برسد، اما زود تبدیل شد به ابزار عشق. کافکا نیز شد ابزار عشق او.

حالا سه کس داریم که نامه‌های بسیار به هم نوشته‌اند: فرانتس به فلیسه، فلیسه به فرانتس، فلیسه به گرته و گرته به فلیسه، و گرته به فرانتس و فرانتس به گرته. کافکا البته همهٔ نامه‌های فلیسه باوئر به خود را سوزانده است و از این‌رو سه‌گوشهٔ نامه‌نگاری تبدیل شده به گونه‌ای تک‌نگاری.

کانتی خوب دیده که نامه‌های فرانتس به گرته، ادامهٔ نامه‌ها به فلیسه‌اند و گاه رونوشت از آن، با حذف گله و شکایت.

یعنی فلیسه تمرین بوده است و گرته اجرای نهایی؟ شاید.

مشکل سه‌گوشهٔ نامه نگاری در این بود که هیچ‌کدام از نامه‌نگاران نمی‌دانست دیگران به هم چه نوشته‌اند.

اوایل جولای ۱۹۱۴ گرته به فلیسه اعتراف می‌کند که فرانتس در نامه‌هاش به او چه می‌نویسد. چند روز بعد، یکشنبه ۱۲ جولای ۱۹۱۴ در هتل آسکانیشر هوف[۸] برلین ‘محاکمهٔ کافکا’ صورت می‌گیرد. نامزدی نخستین به هم می‌خورد. کسی که نامه‌ها، کتاب الیاس کانتی و زندگینامهٔ نوشته استاخ را خوانده باشد، نخواهد توانست رمان محاکمه را بدون فکر به سه‌گوشهٔ نامه‌نگاران بخواند. تمنا به‌رغم همهٔ واهمه‌ها می‌تواند هیجان‌انگیز باشد.

دوشنبه، ۱۳ جولای ۱۹۱۴ روز گرمی است. کافکا چمدان بسته تا به لوبک[۹] برود. ژنرال ارتش آلمان در تعطیلات است و امپراتور هم در تابستان رفته به قایقرانی و تنها صدر اعظم بتمان هولوگ[۱۰] پنهانی در کار آماده‌سازی جنگ جهانی است. اما جنگ جهانی نقش چندانی در نوشته‌های کافکا ندارد. تعهد هنرمندان که اکنون بسیار به آن پرداخته می‌شود و مورد ستایش است، باید برای او وراجی سر میز میخانه بوده باشد.

پایان سنت سه‌گوشهٔ نامه‌نگاران از طریق نامه، در ۳۰ سپتامبر یا اول اکتبر ۱۹۱۷ است. دردناک‌ترین نامه‌ای که کافکا نوشته است. فرانتس کافکا می‌داند که بیمار است و به بیماری سل چون قایق نجات چنگ می‌اندازد. به فلیسه می‌نویسد «من انسانی دروغینم. به‌هیچ‌روی نمی‌توانم تعادلم را بیابم. قایقم بسیار شکننده است». و می‌افزاید «نپرس چرا نقطهٔ پایان می‌گذارم بر آن. مرا چنین تحقیر نکن». نامه با بند رازواره‌ای به آخر می‌رسد «بهبود نخواهم یافت. درست به این خاطر که سل نیست تا تو را بنشاند در صندلی راحتی و ازت مراقبت بشود، اما سلاحی است که تا پایان تلخ و تا دم آخر زندگی من ضروری می‌ماند. هردو هم نمی‌توانند زنده بمانند».

ترسی که به جست‌وجوی نام‌هاست، این عشق بزرگ، عشق آتشین که همیشه انگیزهٔ سرزنش خود است، سرانجام نامش را در بیماری سل یافت، گرچه این بیماری از نگاه فرانتس کافکا بیشتر سلاح است تا بیماری. نام دیگری نیز باید افزود، گرچه تنها مخفف گ.و.[۱۱] از او می‌دانیم و اینکه اهل سوییس است. چون ‘سوییسی’ نامیده می‌شود.

در پاییز ۱۹۱۳، در میانهٔ سه‌گوشهٔ نامه‌نگاری و تنش با فلیسه، فرانتس کافکا به دلیل اختلال خواب و اعصاب، در آسایشگاهی در ریوا دل گاردا[۱۲]ی ایتالیا اقامت می‌گزیند. یکی از شیوه‌های درمان، برهنگی است که کافکا به آن تن می‌دهد. راهی برای گریز از تنِ خود.

در ۳ اکتبر با سوییسی دیدار می‌کند و در ۱۳ اکتبر آنجا را ترک می‌کند. ده روز فرصت دارند. این شاید کمک کند.

سوییسی یهودی نیست. این هم شاید کمک باشد. او ۱۸ساله و کافکا ۳۰ساله است. در نامه‌ای به ماکس برود درباره‌اش می‌نویسد: «به‌رغم بیماری بسیار ارزشمند و بی‌تردید عمیق است». شاید نه ‘به‌رغم’ که بیشتر ‘به‌یُمن’. برخی کسان که کافکا را خوب شناخته و می‌شناسند، بر این نظرند که کافکا تنها در ریوا دل گاردا شاد بوده است. بعدها از گونه‌ای ‘بی‌حسی’ سخن گفته است. دربارهٔ سوییسی خیلی کم نوشته است. یادداشت کرده است که «همه چیزی مقاومت می‌کند در مقابل نوشته شدن».

استاخ به خواننده یادآوری می‌کند که کافکا چند هفته پیش از دیدار با سوییسی در یادداشت روزانه‌اش نوشته که آمیزش جنسی مجازاتِ شادی با هم بودن است. ترسی که به جست‌وجوی نام است، همیشه با این مجازات برخورد دارد.

دربارهٔ آن دَه روز ریوا دل گاردا زیاد نمی‌دانیم، و آن‌چه می‌دانیم این است که آمیزش جنسی مجازات نبوده است.

بهتر آن که سخن را با نگاه به جهان خرد ادامه ندهیم. کافکا خُرد را دوست می‌داشت و خود را نیز خرد نشان می‌داد و به‌هیچ‌روی برابری انسان با خدایان را نمی‌پذیرفت. باید چیزی بالا سرمان باشد. شاید سرانجام نبودِ خدایان و فقدان خُرد بودن سبب نابودی ما باشد.

برای او ادبیات خدا بود و این را با طنز و جدیت چنان بیان کرده که می‌تواند سرمشق باشد برای هر کسی که بخواهد بنویسد.

ترس و عشق و ادبیات سه گوشهٔ کافکا بودند که از نگاه کانتی ‘بزرگ‌ترین کارشناس قدرت بود’، زیرا منطقی است که شناسندهٔ ترس، بزرگ‌ترین کارشناس قدرت باشد. والتر بنیامین که ده سال پس از مرگ کافکا جستاری دربارهٔ او نوشت، عقیده دارد که کافکا به خرده‌های بازماندهٔ خِرَد نظر دارد، زائدهٔ چیزهای واقعی و جنون. حیوانات یا انسان‌هایی که به حیوان تبدیل می‌شوند، از دید کافکا همیشه دستیار هستند، حتا پسران دستیاران حامل زائدهٔ چیزهای واقعی و جنونند.

اگر کارِ ادبیات انگیزش این پرسش باشد که حقیقت آیا واگیردار است یا زائدهٔ چیزهای واقعی، پس از جنون چندان دور نیستیم. زائده‌ها حتا اگر از چیزهای واقعی باشند، همیشه خوب نیستند برای ما. به سخن دیگر: کافکا هنوز نزدیک‌مان است.

ویژگی نوشته‌های کافکا ایجاز رازواره‌ای خاص خود اوست. آنچه در کار او می‌خوانیم و هر بار جلوهٔ نو می‌یابد این است که گریز یا ستیز با چیز مبتذلی به نام زندگی، به ابتذال متفاوت‌تر و گاه وحشتناک‌تری منجر می‌شود. کار کافکا پاسخ درگوشی به این پرسش معروف کانت نیز هست که «به چه چیزی می‌توان امیدوار بود؟»: ادبیات. و یک سوییسی در ریور دل گاردا. دَه روز. بیش از این نیاز نداریم. کم از آن نیز.

ناشران مجموعه نامه‌های کافکا را نمی‌توان سرزنش کرد. در ترجمه‌های منتشرشده به بیشتر زبان‌ها، غریب است که تصویری از کافکا بر رو یا پشت جلد آمده که دارد به چشم خواننده نگاه می‌کند. آنچه دیده نمی‌شود، چهرهٔ محبوب او فلیسه باوئر است که از عکس اصلی حذف کرده‌اند. آنچه مانده نه‌تنها زیبا که بیشتر غریب است.

آیا به‌راستی چنین است؟ این احتمال آیا وجود دارد که چهرهٔ او را بیش از هر شخص دیگر یکی ببینیم با غرابتی دلخراش و ژرفایی غیرقابل درک؟ و آیا در چهرهٔ او تنها همانی می‌بینیم که فکر می‌کنیم دربارهٔ کارش می‌دانیم؟

به شرح چهره‌اش که بپردازی، نمی‌توانی از مقایسه‌اش با حیوان دوری کنی. نه به زمانی که خود اغلب درون پوست حیوان می‌خزید و تبدیل می‌شد به موش، حشره، سگ و میمون. نه به زمانی که خود او صفحه به صفحه پر کرده است با فکر به چیزی که در حفرهٔ زیر زمین در کمین است. و نه اگر خود او مسخ (۱۹۱۵) را نوشته باشد.

آدمِ شب است. تردید نیست. نه‌تنها از این رو که روزها، زمان کار در اداره، واقعاً زندگی نمی‌کند ــ یا دست‌کم نه آن‌گونه که شب‌ها زنده است. در حال نوشتن، زندگی واقعی دارد. معاصرانش هم سخت به توافق رسیده‌اند دربارهٔ چشم‌هاش با آن نگاه نافذ. چه رنگی داشتند این چشم‌ها؟

راینر استاخ، شهادت‌ها را فهرست کرده است: ‘تیره’ (چهار رأی)، ‘خاکستری’ (چهار رأی)، ‘آبی’ (سه رأی)، ‘قهوه‌ای’ (سه رأی). استاخ نوشته که در گذرنامه‌اش راه حل دیپلماتیک یافتند: ‘آبی مایل به خاکستری تیره’. بیش از چشم‌ها، گوش‌هاست که کافکا را شبیه حیوان شب‌زی کرده است: بزرگ و پهن و نوک‌تیز. حیوانی که تشکیل شده از حواس.

کافکا، از سال ۱۹۱۷، پس از تشخیص بیماری سل، زمانی طولانی در مزرعهٔ متعلق به خواهر جوانش گذراند. در نامه‌هاش گزارش می‌دهد از فاجعهٔ بزرگی که به سرش آمده. نه سل، که به شکل عجیبی برایش آرامش به ارمغان آورده. فشار بر او برای ازدواج و فرزنددار شدن هم دیگر وجود نداشت. فاجعهٔ بزرگ، موش بود.

همهٔ شب صدای خش‌خش و جویدن می‌شنود. حتا در سکوت هم حضور دارند. سکوتی که مقایسه کرده با سکوت دربارهٔ کار پرولتاریای استثمارشده. احساس گمشدگی دارد، تنها در تاریکی و محاصره میان لشگر موش‌ها. جرأت ندارد بلند شود یا شمع روشن کند: «تنها سعی می‌کردم آنها را با جیغ بترسانم». راه حل آسان است. باید گربه بیاورد. اما از گربه‌ها بیزار است. چارهٔ دیگری هم نمی‌بیند. در یکی از نامه‌هاش نوشته که شب اول چندان سودی نداشت. با ایستادن روی تخت، گوش تیز می‌کند. کاری که گربه‌ها می‌کنند. اما زود پی می‌برد که موش‌ها ساکتند و گربه‌ای در گوشهٔ اتاق نشسته است. نوشته است «انگار آموزگار حضور داشت».

در اواخر همان سال در نامه به ماکس برود دوباره به آن اشاره می‌کند: «ترس من از موش‌ها پیش‌پاافتاده است. درک علت آن کار روان‌کاوان است و نه من». این آیا ربط دارد به خرد بودن و در عین حال دور بودن‌شان از ما؟ دانستن این‌که در نزدیکی ما هستند، کف زمین و در دیوار؟ پاسخ به این سؤال که چرا از گربه نفرت داشت آسان‌تر است. ریشهٔ نام کافکا از واژهٔ چکی ‘جویدن’ گرفته شده است: kavka.

آن‌چه کمتر در عکس‌ها می‌توان دید، ظاهر بلند و لاغر اوست. گاه اگر خوب به عکس‌هاش بنگری، نشانه‌ای از افسردگی می‌بینی که چون ابر باران‌زا در اطراف نامش آویخته است. این که کافکا بیش از هر کس و هر چیزی از خود زندگی رنج می‌برد، همهٔ داستان نیست. گو که برخی نامه‌ها و بسیاری از یادداشت‌های روزانه‌اش سبب خطور این فکر می‌شوند. (‘ناتوانی کامل’، ‘احساس ناتوانی کامل’، ‘رنج بردن در افکارم’؛ ‘هیچ’، ‘اندوهگین’.) گاهی نیز نشانهٔ لبخند در چهره‌اش می‌بینیم. شاید این نشانه را زودتر ببینیم؛ اگر بدانیم که او دوست داشت در مرکز توجه باشد، آسان دوست می‌یافت و در هر فرصتی از نوشته‌هاش می‌خواند و دیگران و خود را می‌خنداند. از این‌رو برخی او را انسانی شوخ دانسته‌اند. حتا: شوخ‌ترین آدمی که به عمرشان شناخته‌اند.

صدمین سالگرد مرگ یعنی چه؟ مرزی جادویی در زنده کردن یاد؟ صد سال می‌تواند همهٔ زندگی و کار انسانی را به باد فراموشی بسپارد. کار چه کسی پس از یک سده خوانده خواهد شد؟ تنها پاسخ درست این است که پس از صد سال کار هیچ کسی خوانده نمی‌شود، جز استثناهای اجتناب‌ناپذیر.

رها شدن از آرزوهای زمینی. رفتن به جایی که به گفتهٔ احمد شاملو:

[…]

آنجا

جنبش شاید،

اما جُنبده‌یی در کار نیست:

نه ارواح و نه اشباح و نه قدیسان کافورینه به کف

نه عفریتانِ آتشین‌گاوسر به مشت

نه شیطان بُهتان‌خورده با کلاه بوقیِ منگوله‌دارش

نه ملغمهٔ بی‌قانونِ مطلق‌های مُتنافی. ــ

[…]

و خب، سده‌ای گذشته است از درگذشتن، و هم‌زمان آن‌چه از او مانده، در دسترس همگان است. اما او آیا همیشه ازآن ما نبوده است؟ لازم نیست کارش را خوانده باشی تا قدردان قدرت نمادینش باشی. هر کسی که خواسته از ساختارهای قدرت سرکوبگر گله کند، به‌سادگی اشاره کرده به ‘ناب‌ترین شکل کافکایی’ موقعیت، تا کسی توضیح بیشتری نخواهد. استاخ در جایی از زندگینامهٔ کافکا نوشته که اگر کافکا از مردگان برخیزد، بعید است حرفی برای ما داشته باشد که ما از روز مرگش تا به اکنون درباره‌اش نگفته باشیم. کافکا ما را ترک نکرده است. کافی است تنها نگاهی بیندازیم به رسانه‌های همگانی و ببینیم که از بسیاری از نویسندگان زنده نیز حضور قوی‌تر دارد.

در ماه می ۲۰۲۴ می‌شد این را در اینترنت یافت: خانمی نماگرفت[۱۳] از جستجوی خود را به اشتراک گذاشته با این پرسش از گوگل: «چرا کافکا هرگز ازدواج نکرد» و پاسخ، به گفتهٔ ماکس برود: او از سوی ‘میل جنسی’ شکنجه شده بود. راینر استاخ هم نوشته است که زندگی او انباشته بود از ‘زن‌بازی بی‌وقفه’ و همیشه نیز دچار ترس از شکست جنسی بود. کافکا بیشتر دوران بزرگسالی خود را در رفتن به روسپیخانه‌ها گذراند و به پورنوگرافی علاقه‌مند بود.

فرانتس کافکا نخستین فرزند خانواده بود. پس از او دو پسر به دنیا آمدند که جوانمرگ شدند. بعد سه خواهرش الی، والی و اوتلا به دنیا آمدند که در سلامت کامل رشد کردند، اما در اوایل دههٔ ۱۹۴۰ کشته شدند. الی و والی به‌احتمال در اردوگاه مرگ خلمنو[۱۴]. اوتلا که مورد علاقهٔ برادرش بود، پس از جدایی از ملّی‌گرای محافظه‌کار چک در ۱۹۴۲ به اردوگاه کار اجباری ترزینشتات[۱۵] و پس از آن به آشوویتس فرستاده شد.

کافکای جوان در محیط دوزبانه‌ای رشد کرد که زمانی یهودی‌نشین بود. در مدرسه و خانه به زبان آلمانی و در فروشگاه پدر و برخورد با مشتریان به زبان چک صحبت می‌کردند. فرانتس کافکا دانش‌آموز خوبی نبود. در امتحان نهایی برای زبان آلمانی نمرهٔ قبولی نگرفت. در نامه به پدر[۱۶] از احساس حقارت به زمان دانش‌آموزی یاد کرده است. «همیشه بر این باور بودم ـــ‌و در نگاه تحقیرآمیز تو نیز شاهد قانع‌کننده براش می‌یافتم‌ـــ که هرچه بیشتر موفق بشوم، نتیجهٔ کار باید بدتر باشد».

پس از دوران مدرسه می‌دانست چه باید بکند: یافتن شغلی که ‘توهین تحمل‌ناپذیر به غرور’ش نباشد. «رشتهٔ حقوق مناسب بود».

زندگی بزرگسالی او به سه درگیری تقسیم می‌شود: درگیری در کار، درگیری با عشق و درگیری با عشق واقعی‌ش: ادبیات. درگیری نخست، زندگی ساده در کنار ادبیات است. نخستین کار رسمی‌ش را در شرکت بین‌المللی بیمه پیدا می‌کند. شغلی که امیدوار است او را از پراگ دور کند. اما پس از یک سال استعفا می‌دهد. دلیل آن را فحاشی مدام در دفتر کار می‌داند، اما نکتهٔ دیگری هم هست: پی برده است که شرایط کار در نهادی نیمه‌دولتی به او فرصت بیشتری برای نوشتن خواهد داد. از ساعت هشت تا دو بعدازظهر باید در دفتر کار باشد. گرچه همیشه به گله از شغل ادامه خواهد داد، زیرا از کار اصلی بازمی‌ماند. نوشته‌هاش در این زمینه گردآوری شده‌اند. محبوب همکاران است و مدیران نیز از کارش قدردانی می‌کنند. سخت کار می‌کند و پیشرفت سریع دارد. حتا به زمان بیماری که باید برای استراحت مرخصی درخواست کند، از رفتن به مرخصی درازمدت خودداری می‌کند.

داستان دربارهٔ زندگی بیرون از ادبیات پیچیده‌تر است. مجموعه‌ای از رابطه‌های کوتاه و بلند که بیشتر با نامه‌نگاری است. فلیسه باوئر، جولی وهریزک[۱۷]، ملینا یسنسکا[۱۸]، دورا دیامانت[۱۹]. روابطی که به دلیل ناتوانی‌های ریشه‌دار کافکا شکست می‌خورند. رابطه با فلیسه باوئر که دو بار با او نامزد شد، بیشتر طول کشید. هرچه هم آرزوی داشتن زندگی شهروندی داشته باشد، تردید ندارد که ازدواج سبب شکست او در زندگی خواهد بود. در نامه‌ای به فلیسه نوشته است: «من علایق ادبی ندارم، اما هستی من ادبیات است، چیز دیگری نیستم و نمی‌توانم باشم».

در دفتر یادداشت‌های روزانه‌اش از زوج‌های متأهل یاد کرده و به گونه‌ای به خوشبختی زناشویی‌شان رشک می‌برد، اما در عین حال بهترین شکل زناشویی هم او را به نومیدی می‌کشاند. رودیگر سافرانسکی[۲۰] در کافکا: نوشتن برای زندگی[۲۱] گفتاوردی از او آورده است که: «هر چیزی جز ادبیات مرا خسته می‌کند و از آن بیزارم (…) به این دلیل هیچ حسی نسبت به زندگی خانوادگی ندارم (…) در دیدارها به معنای واقعی کلمه بدخواهی علیه خودم را می‌بینم». فلیسه به‌سختی می‌تواند واقعی‌تر از موجودی خیالی باشد. کافکا پس از به هم خوردن نامزدی نخست، به بزرگ‌ترین وحشتش در آن زمان فکر می‌کند: ‘پرسه زدن در فروشگاه‌های مبلمان’.

فریب است اگر فکر کنیم کسی که به شکل کم‌نظیر این‌همه تند و بی‌رحمانه دربارهٔ زندگی عاطفی خود نوشته باشد، زندگی عاطفی کم‌نظیر ـــ‌اگرنه استثنایی‌ـــ هم داشته باشد. منطقی‌تر این است که رابطهٔ دشوار کافکا با پدرش ـــ‌که او را دوست می‌داشت‌ـــ و مجموعهٔ روابط عاشقانهٔ شکست‌خورده را نه به‌عنوان استثنا که به‌عنوان مسائلی جدی در زندگی این مرد استثنایی بدانیم. مردی که فرزند زمان خود بود. باید زندگی پسر تحصیلکرده در دانشگاه را گذاشت کنار زندگی پدری که از فقر هولناک نجات یافته و گلیم خود از آب بیرون کشیده بود.

چه اندازه عادی بود در زمانه‌ای که اخلاق تنگ‌نظرانه رویکرد سالم به رابطهٔ جنسی را ناممکن می‌کرد، شخصی وجود داشته باشد به نام کافکا که در نامه‌ای به میلنا دربارهٔ نخستین رابطهٔ جنسی اعتراف کند: «و در آن صبح که هنوز گرم و زیبا بود، از روی پل کارل به طرف خانه رفتیم، به‌طرز غیرقابل انکاری شاد بودم، اما این شادی تنها از این‌رو بود که سرانجام آرامش یافته بودم از شکایت ابدی تن، نه، یا شادی درواقع از این‌رو بود که همه‌چیز آیا وحشتناک‌تر و کثیف‌تر از این می‌توانست باشد؟»

داستانی که سد درون او را می‌شکند و آغاز نویسندگی اوست، حکم (۱۹۱۲) است. چند هفته پس از نخستین دیدار با فلیسه و تنها دو روز پس از ردوبدل شدن نخستین نامه‌ها، آن را در یک شب نوشت.

نوشته‌اش در یادداشت‌های روزانه گواه بسیاری سبک‌سنگین کردن‌هاش است، بی‌شباهت به فروتنی البته: «تلاش وحشتناک و احساس شادی از پیشرفت داستان در من و اینکه چگونه از حرکت درون آن بیرون آمدم. آن شب بارها وزن خودم را بر پشتم احساس کردم. چه جرأتی برای این‌همه وجود دارد، چگونه برای همه‌چیزی، حتا برای غریب‌ترین دریافت حسی آتش بزرگی افروخته می‌شود که همه‌چیزی در آن فرو می‌رود و از آن برمی‌آید. چگونه هوای بیرون پنجره آبی‌رنگ شد. اتوموبیلی گذشت. دو مرد از روی پل گذشتند. ساعت دو برای آخرین‌بار به ساعت نگاه کردم. وقتی دختر خدمتکار وارد اتاق جلویی شد، آخرین جمله را نوشتم. بعد خاموش کردن چراغ و آمدن روشنایی روز. خستگی که در نیمهٔ شب از بین رفت. خواهرانم که با تن لرزان وارد اتاق شدند. خواندن به صدای بلند. اول رو به دختر خدمتکار بگویم “تا حالا داشتم می‌نوشتم”. نگاه به بستر دست‌نخورده، انگار تازه مرتب شده است. تأیید این باور که خودم را با نوشتن رمان در عمق شرم‌آور نویسندگی یافته‌ام. تنها از این راه می‌توان به نوشتن ادامه داد، بر چنین زمینه‌ای، زمانی که تن و جان به تمامی گشاده باشند».[۲۲]

این سخن رو به دختر خدمتکار فخر فروختن به موجودی بی‌نام است؟ بستر دست‌نخورده. خواندن به صدای بلند برای خواهران: غرور محسوس. هیچ نمی‌توان گفت. به گفتهٔ استاخ، کافکا که در همهٔ زندگی با دروغ گفتن مشکل داشت، آن روز صبح یادداشتی برای رئیسش نوشت: «آقای بازرس ارشد بسیار محترم! امروز صبح کمی بی‌حال بودم و اندکی تب دارم. برای همین در خانه می‌مانم. با این حال، مطمئن نیستم و بی‌تردید به اداره خواهم آمد، حتا اگر شده پس از ساعت ۱۲. مخلص آماده به خدمت شما، دکتر فرانتس کافکا». در این باره به ماکس برود هم نوشت که داستان با دیوانه شدن پدر پس از محکوم شدن پسرش به مرگ با غرق شدن پایان می‌یابد. دوپهلویی جملهٔ آخر شوربختانه در برگردان از بین می‌رود. «در آن دم شدآمد بی‌پایانی از روی پل جریان داشت. و من به انزال شدید فکر کردم».

وقتی از صفت ‘کافکایی’ استفاده کنیم، می‌خواهیم به چیزی فراتر از درماندگی فردی اشاره کنیم که خود را در دام نیروهای شوم می‌بیند. بیشتر اشاره می‌کنیم به ناباوری از تجربهٔ واقعی که در عین حال انکارش ناممکن است.

محاکمه که پس از مرگش در سال ۱۹۲۵ منتشر شد، روایت نفس‌گیر دست و پنجه نرم کردن مردی است با نظام قانونی غریب. اما مهم کیفیت رؤیاگونهٔ نثر بود که کافکا آگاهانه در تخیل پرورش داده بود. این بس بیشتر و قوی‌تر از رویدادهایی است که چون کابوس بر یوزف کا. فرود می‌آیند.

توجه او به شکل واکنش یوزف کا نسبت به واقعیت مدام دگرگون‌شوندهٔ پیرامون مهم است و اینکه چگونه او مدام چیزهای غیرقابل درک را می‌پذیرد و منطقی جلوه می‌دهد و چگونه به‌رغم مقاومت، منفعل است. این به شکلی ارتباط دارد که کا در مرکز روایت قرار گرفته و شکلی که کافکا جهان پیرامون کا را چنان در پرده می‌پیچد که در آن دم تنها رویداد است که به چشم می‌آید. حتا شخصیت‌های هنوز حاضر در اتاق به زمانی که توجه کا به چیز یا شخص دیگری معطوف شود، محو می‌شوند. جهان محاکمه جهان تاریکی کامل است که درون آن رشتهٔ باریکی از نور، شخصیت درمانده را دنبال می‌کند و هیچ چیز دیگری در آن وجود ندارد. و صحنهٔ آشنای پایانی که کا با روحانی ناشناس در کلیسا صحبت می‌کند. از محاکمهٔ کا حرف می‌زنند و این‌که تا چه اندازه می‌توان او را مجرم یا بی‌گناه دانست. روحانی داستان مردی را برایش تعریف می‌کند که می‌خواهد به درون قانون پذیرفته شود. مرد جلوی دروازه ایستاده است. دروازه‌ای که تنها برای او مناسب است. اما دروازه‌بان او را برای همهٔ عمر از ورود محروم کرده است. کا و هم‌صحبتش دربارهٔ دیدگاه دیگران از این ماجرا بحث می‌کنند و روحانی می‌گوید «نباید این‌قدر بها بدهی به دیدگاه‌ها. متن تغییرناپذیر است و دیدگاه‌ها اغلب هیچ نیستند جز ابراز تردید در آن».

خواننده به زمان خواندن محاکمه نمی‌تواند به درون آن راه یابد، زیرا نمی‌داند که محکوم است به ماندن در بیرون. انگار گاوصندوقی خریده‌ای که کلید همراهش نیست. کتاب یا رمان به‌سان گاوصندوق بی‌کلید؟

دربارهٔ نوشته‌های کافکا بسیار گفته و نوشته‌اند. بخش زیادی دربارهٔ زمینهٔ تاریخی کارش، شرایط واقعی، شخصی و اجتماعی است که او توانست به جایی برسد که رسید. و بخشی به همان اندازه درخور توجه نیز مربوط است به معناهای گوناگون که می‌توان برای نوشته‌ها یافت. سوزان سونتاگ زمانی همهٔ نوشته‌های کافکا را «مدرکی علیه تفسیر» دانست. کارش را چه به‌عنوان تمثیل مذهبی، چه اجتماعی چه روانکاوانه بخوانی و چه دربارهٔ شرایط مدرن (سرمایه‌داری، بوروکراسی، تمامیت‌خواهی)، چه در مورد پدرش و عقدهٔ عقیم بودن، یا از یوزف کا در محاکمه یا کا نقشه‌بردار در قصر (منتشرشده پس از مرگ در سال ۱۹۲۶)، راه خطاخواهی رفت و نکته را از دست خواهی داد. حق با اوست. همهٔ نوشته‌ها، سخنرانی‌ها و تفسیرها، صرف‌نظر از درستی‌شان، درنهایت نه‌تنها بسیار خسته‌کننده‌اند، که چیزی از اصل را از بین می‌برند. خیلی‌ها که کوشیده‌اند نکتهٔ معناداری دربارهٔ کافکا بگویند، به گونه‌ای حرف یکدیگر را تکرار کرده‌اند. می‌توان گفتاورد آورد از بسیاران: والتر بنیامین، آدورنو، سبالد[۲۳]. بنیامین ادعا می‌کرد که باید نوشتهٔ کافکا را چون انجیل یا تورات خواند، «چون او خواستهٔ روشنی نداشت» و اینکه «همهٔ تلاشش را در پیشگیری از امکان برداشت و تفسیر به کار برده. خواننده باید با دقت، احتیاط و تردید و بی‌اعتمادی راهی به درون آن بیابد». آدورنو با دلخوری محبوبیت کافکا را به ««سازمان اطلاعاتی برای موقعیت ابدی یا معاصر بشر» تنزل داده و معتقد است «آنچه در مورد او نوشته‌اند چندان مهم نیست، بخش زیادی از آن مربوط به هستی‌گرایی است».

سباد در زمین مقدس[۲۴] بخشی دارد با نام کافکا در سینما و نوشته است: «غیرقابل باور است که این‌همه آثار دست‌دوم با الهام از هستی‌شناسی، الهیات، روان‌کاوی، زیبایی‌شناختی دریافتی یا سیستم انتقادی نوشته شده که بیشتر غبار پاشیده‌اند بر اصل کار، اگر که سبب کپک‌زدگی آن نشده باشند. در هر صفحه صدای وراجی توخالی پژواک دارد». این جمله‌ها یادآور سطرهایی از محاکمهٔ دیگر الیاس کانتی است: «نویسندگانی ـــ‌درواقع تعداد اندکی‌ـــ هستند که به‌اندازه‌ای خاص‌اند و خودشان‌اند که هر جملهٔ کسی دیگر درباره‌شان می‌تواند سبب سردرگمی بربروار بشود. فرانتس کافکا چنین نویسنده‌ای بود».

انگار همه دارند می‌گویند: ساکت باش و فقط بخوان. گرچه با یکدیگر اختلاف نظر هم دارند.

سافرانسکی در پایان کتاب کافکا: نوشتن برای زندگی می‌پرسد که کافکا از چه چیز نوشتن و نوشته‌اش لذت می‌برده است. «او از آنچه تحت فشار اجتماعی زندگی به عذاب تبدیل شود، لذت می‌برد: نااستواری، امکانات بی‌نهایت خیالی که می‌توانست برای خود فراهم آورد، بی‌اجبار به کاهش آن با تصمیمات غیرقابل برگشت. او از ابهام خود لذت می‌بَرَد، اما زیر فشار اجتماعی برای وضوح و روشنی دچار ترس می‌شود. در نوشتن، از این “تردید پیش از تولد”، از لحظه‌ای که هنوز زیر قدرت تداعی افسانه‌های زندگی‌بخش حقیقی و خوب و مفید قرار نگرفته؛ لذت می‌برد. در نوشتن، درها باز است و همه‌چیز به خلاقیت در تخیل خودت وابسته است. همین دم، پیش از سقوط در “حقیقت” ایدئولوژیک و اجتماعی نیز هست که هر زندگی عادی دیر یا زود به آن پناه بیاورد. لحظه‌ای که هنوز می‌توان همه چیزی را به خیال آورد و ساخت، زیرا هیچ چیز الزام‌آور عینی وجود ندارد که به آن تسلیم شوی».

واژهٔ نااستواری به قوت خود می‌ماند. این نااستواری نه‌تنها در خود او بلکه در جهان پیرامون ما همان است که کافکا با خوانندگان در میان می‌گذارد. و خواننده می‌تواند این اشتباه را مرتکب شود و فکر کند که آن نااستواری یا فضایی که در پس پشت حرف‌هاش تشخیص می‌دهد، با برداشت و تفسیر پرشدنی است و از این راه می‌تواند ناب‌ترین شکل آزادی تداعی را تجربه کند.

دورا دیامانت ادعا کرده که کافکا شب از پیش از مرگ جغدی دیده است که روی تاقچه نشسته بوده. جغد! نماد تاریکی و خِرَد و دوپهلویی. آلن بنت[۲۵]، دربارهٔ ادعای دورا دیامانت نوشته است: «حضور این پرندهٔ ابهام بسیار به‌جا بود تا شاهد مرگ مردی باشد که نه مسیحی بود و نه یهودی و هرگز خود را عضوی از نوع بشر نمی‌دانست. از خود به‌عنوان سوسک و موش نوشته بود ـــ هردو طعمهٔ پرنده‌ای که بیرون پنجره منتظر نشسته بود».[۲۶]

داستان فرانتس کافکا اینجا آیا به پایان می‌رسد؟ با کافکا به‌عنوان طعمه؟ یا برویم سراغ پایان‌بندی دیگر؟ این‌که چگونه تا پیش از مرگ، نسخه‌ها برای چاپ مجموعهٔ هنرمند گرسنگی[۲۷] (۱۹۲۴) را تصحیح می‌کرد و چگونه وقتی آخرین‌بار آن را کنار گذاشت، اشک از چشمانش جاری شد. یا پایان بگیرد با گفتگو و خواسته از دوستش رابرت کلوپشتوک[۲۸]: «باید مرا بکشی، وگرنه قاتل هستی». یا با آخرین نامه‌ای که به پدر و مادرش نوشت بی‌اشاره به بدتر شدن حالش. نامه‌ای که درست مثل قصر در وسط جمله قطع شده و مثل نامه به پدر هرگز ارسال نشد. نامه‌ای که مادرش تا زمان مرگ در پاکتی نگه داشت که روی آن نوشته بود «آخرین نامهٔ فرانتس عزیزمان».

نامه به پدر پس از انتشار در سال ۱۹۵۲ شد خوراک روان‌کاوان. کافکا در روایتش پسری را نشان می‌دهد که محکوم است به پسر ماندن و هرگز مرد نخواهد شد. این اتهام مبهم است یا تمسخر؟

نوشته است که به‌عنوان پدر برای من خیلی قوی بودی. خود را ضعیف، ترسو، مردد و ناآرام نشان می‌دهد و می‌گوید که از نظر قدرت، سلامتی، اشتها، فصاحت، خودبرتربینی، اعتمادبه‌نفس، استقامت، حضور ذهن، شناخت مردم، دست‌ودل‌بازی و ردیفی از ویژگی‌های دیگر نمی‌تواند با پدرش برابری کند و کنارش به ضعف‌هایی اشاره می‌کند که کج‌خلقی‌های پدر سبب آن شده است. اندکی بعد صحنهٔ رختکن استخر را به یاد می‌آورد. «من لاغر، نحیف و تو قوی، بزرگ و پت و پهن». بیرون از رختکن هم: «من دستت را گرفته‌ام، موجودی کوچک، با تردید پا می‌گذارم روی تخته‌ها، از آب می‌ترسم، نمی‌توانم حرکات شنای تو را که بارها و بارها با بهترین نیت ـــ‌اما درواقع برای تحقیر من‌ـــ به من نشان دادی، تقلید کنم».

به گفتهٔ فروید، هرکسی برای پدر شدن باید دست به پدرکشی بزند. ‘نامه به پدر کافکا’ کهن‌الگوی پسری است که نمی‌تواند با قدرت پدر رقابت کند. از آنجا که کافکا اشاره می‌کند به ‘معیار چیزها’، می‌دانی که این نامه چیزی بیش از نامهٔ شکایت‌وار پسری به پدرش است. موضوع، درگیری بس بزرگ‌تری است. کافکاشناسان هنوز درگیر این پرسش‌اند که مخاطب واقعی نامه کیست. مادر که به گفتهٔ ماکس برود دریافت‌کنندهٔ نامه بود تا به همسرش بدهد، یا شخص سوم، خوانندهٔ ناشناس، یا شاید هم خود فرانتس کافکا.

پدر به احتمال زیاد هرگز این نامه را ندید. فرانتس کافکا در ۳۶سالگی، این نامه را بین ۱۰ تا ۲۰ نوامبر ۱۹۱۹ با دست نوشته و بعد آن را در ۴۵ صفحه تایپ کرده که پس از مرگش در سال ۱۹۵۲ منتشر شد.

دلیل نوشتن نامه، به هم خوردن نامزدی با دختر خجالتی جوولی وهریزک بود. پدرش به‌شدت با نامزدی مخالف بود. ارنست پاول[۲۹] در زندگینامهٔ کافکا[۳۰] نوشته است که این قابل پیش‌بینی بود. پدر کافکا در فقر بزرگ شده بود، از هفت‌سالگی با گاری دستی در روستاها فروشندگی کرده و سرانجام توانسته بود به مغازه‌دار موفقی تبدیل شود. حالا پسرش با دکتریِ حقوق می‌خواست با دختر یک کفاش و سرایدار کنیسه ازدواج کند.

آنچه کافکا دست‌کم می‌گرفت، آسیب‌پذیری خودش در برابر داوری پدر بود. در نامه‌اش، واکنش پدر به برنامهٔ عروسی را به یاد می‌آورد: «چیزی شبیه این به من گفتی: “اون لابد یک بلوز شیک پوشیده بود، مثل زن‌های یهودی پراگ که خوب می‌تونن این کارو بکنن و تو هم تصمیم گرفتی باهاش ازدواج کنی. تازه هرچه زودتر، ظرف یک هفته، فردا، امروز”». و شرح می‌دهد که چه اندازه تحقیر شده است از این حرف پدر.

کافکا پیش‌تر اشاره کرده که تشکیل خانواده، داشتن و بزرگ کردن فرزند در این جهان ناامن و نامطمئن، می‌تواند دستاورد بزرگ فردی باشد. گام‌ها برای ازدواج را که خود ‘تلاش بزرگ’ برای گریز از پدرش نامیده به شکست‌های ‘همان اندازه بزرگ’ منتهی شد. او پسری است محکوم به پسر ماندن که هرگز بزرگ‌سال و مرد نخواهد شد.

نامه به پدر شد دستمایهٔ روان‌کاوان به دیدن ساختارهای فلج‌کنندهٔ ادیپی که خانوادهٔ مدرن را برای کودکان به دوزخ تبدیل می‌کند. پدر به‌سان ستمگری به تصویر کشیده شده که از روی صندلی راحتی بر جهان حکومت می‌کند و اعتماد بی‌پایانی به دیدگاه خود دارد. «تنها نظر خودت درست بود و باقی احمقانه، بیش‌ازحد احمقانه و چرند و مزخرف». پدر فرزندانش را کتک نمی‌زد اما فریادهاش بیش‌ازحد تهدیدآمیز و ترسناک بود. کافکا شرح می‌دهد که پدرش چگونه در فروشگاه بر سر کارکنان که آنان را ‘دشمنان مزدبگیر’ می‌نامیده، فریاد می‌کشیده و به آنان ناسزا می‌گفته. خود را نیز یکی از ‘کارکنان اردوگاه’  ـــ‌پدر‌ـــ می‌داند.

در برابر استبداد؛ ترس، بی‌علاقگی و ناتوانی در خواستن وجود دارد. کافکا در نامه‌اش طرحی از درگیری با پدر قدرتمندی ارائه می‌دهد که بسیاری از پسران مدرن، در ادبیات و زندگی واقعی از آن رنج می‌برند. به دلخوری پدر از ناسپاسی پسر هم اشاره می‌شود، زیرا از فداکاری پدر است که او دوران کودکی بدون فقر و سختی داشته است. هم‌این منجر به آمیزه‌ای از احساس گناه و شرم، حقارت و ناتوانی می‌شود. این نامه تحلیل دردناکی است از تعامل میان قدرت و فرمانبرداری، میان پدر حاکم و پسرِ رعیت.

کافکا برای نشان دادن روش تربیتی خشن و زورگویانهٔ پدر به رویدادی از دوران کودکی‌ش اشاره می‌کند. شبی تشنه بوده و می‌نالیده و پدرش او را از بستر بیرون کشیده و برده به راهرو و گذاشته تا صبح پشت در بسته بماند. «سال‌های سال هنوز از تصور این کار وحشتناک رنج می‌بردم که این آدم عظیم، پدر من، بالاترین مقام خانواده، بتواند بدون دلیل وارد شود و مرا از بستر بیرون بکشد و در راهرو بگذارد و این احساس که من در چشم او هیچ نیستم».

این روایت پسر، رقت‌انگیز است. کافکاشناسان بر این نظرند که کافکا رابطهٔ آسیب‌دیده‌ای با پدرش داشته که بر نوشتنش هم تأثیر گذاشته. او از پدرش متنفر بود و نامه به پدر بسیار دوپهلوتر از آن است که تصور می‌شود.

از شکل ادبی نامه پیداست، انباشتهٔ ترفندهای بلاغی، پرش‌ها در زمان، اغراق در قدرت مطلق پدر و حقارت خود، فروتنی کاذب و تناقض. این نامه چیزی بیش از عقده‌گشایی است. اعتراضی است به جهان داروینیست اجتماعی پدر که در آن قانونِ قوی‌ترین‌ها اعمال می‌شود. کافکا در نامه یک ضدقهرمان آشنای مدرن است که در همه‌چیز با مردانگی قهرمانانه درگیر می‌شود.

راینر استاخ در زندگینامهٔ کافکا استدلال کرده است که این نامه را نباید زیاد جدی گرفت. به گفتهٔ او، کافکا با کار و نوشته‌های فروید آشنا بود و آن را مسخره می‌کرد. می‌توان به آن رویداد ناگوار ماندن پشت در راهرو اشاره کرد. کافکا در شرح خود از ‘نالیدن برای آب’ گفته که با تشنگی واقعی متفاوت است. افزوده که به‌احتمال تشنه‌اش نبوده و خواسته کلافگی‌ش را بیان کند و تا حدی هم دیگران را آزار بدهد. نیز نوشته است ‘مدتی’ پشت در بسته ایستاده است. این چیزی نیست که بتوان آسیب دوران کودکی نامید. صحنهٔ استخر هم اغراق‌آمیز است. اما در شرح عادات غذا خوردن پدر از مرز اغراق هم می‌گذرد. «سر میز باید فقط به خوردن مشغول می‌شدی، اما تو ناخن‌هات را می‌گرفتی و زیرش را تمیز می‌کردی، مداد می‌تراشیدی، گوش‌هات را با خلال دندان تمیز می‌کردی. پدر، خواهش می‌کنم مرا خوب درک کن، این‌ها به‌خودی‌خود جزئیات بی‌اهمیتی بودند، اما مرا ناراحت می‌کردند، زیرا تو، مردی مبادی آداب، خود پایبند نبودی به آنچه بر من تحمیل می‌کردی.» جزئیات بی‌اهمیت؟ رفتار پدر سر میز غذا نفرت‌انگیز است و شکل فروتنانهٔ بیان کافکا نیز نادرست. او بی‌تردید دارد ‘مرد مبادی آداب’ را مسخره می‌کند.

این تمسخر تنها از اغراق نیست. در بیشتر شرح‌ها دیده می‌شود. حتا زمانی که پدرش را مقصر نمی‌داند، بی‌گناه می‌نامد و ‘خیلی خوب’ برای پسرش. کافکا به طنز و کنایه اشاره می‌کند که پدر احساس برتری به پسر را نشان می‌دهد. روش تربیت پدر هم نادرست است: «نمی‌تونی این‌جوری کار کنی؟ لابد خیلی سخته واسه‌ت، ها؟ آهان، آره وقت نداری براش؟» کافکا همهٔ این‌ها را کنایه می‌داند در نشان دادن برتری. شاید بتوان از شکایت‌نامهٔ کافکا چنین نتیجه گرفت: او پسری است چون بسیاری از پسران دوران مدرن که هیچ نمی‌خواهد پدر شود، زیرا به مردانگی تنگ‌نظر و ستمگر و خودپسند پدرش به دیدهٔ تحقیر می‌نگرد. در پایان نامه می‌خوانیم که از پدرش می‌خواهد تا پاسخی خیالی بنویسد و در آن نشان می‌دهد که پسر هیچ قصد مبارزه ندارد، یا بهتر: مبارزهٔ مرد در برابر مرد. مبارزهٔ او بیشتر با حیوانات موذی است که «نه‌تنها می‌گزند، بلکه برای زنده ماندن خون هم می‌مکند». پدر در نامهٔ خیالی به این نتیجه می‌رسد که پسر هنوز انگل‌وار از او تغذیه می‌کند.

 

ژوئن ۲۰۲۴ / خرداد ۱۴۰۳

 


کتاب‌های راینر استاخ دربارهٔ کافکا:

Kafka – Die Jahre der Erkenntnis [Kafka — The Years of Realization].

Kafkas Spiele. Eine kleine, kommentierte Kreuzfahrt durch Kafkas Nachlass [Kafka’s Games. A small commented tour through Kafka’s Legacy].

Ist das Kafka? 99 Fundstücke [Is that Kafka? 99 Finds].

Kafka. Die frühen Jahre [Kafka. The Early Years.].

نام کتاب‌های دیگر مورد استفادهٔ این جستار، در پانویس‌ها آورده شده است.

 


[۱] Felice Bauer

[۲] Reiner Stach؛ برای آشنایی، نمایهٔ کتاب‌هاش در پایان این نوشته آمده است.

[۳] Ein unerschütterliches Urteil

[۴] Der andere Prozeß

[۵] hypochondria

[۶] Sublimation

[۷] Grete Bloch

[۸] Hotel Askanischer Hof

[۹] Lübeck

[۱۰] Bethmann Hollweg

[۱۱] G.W.

[۱۲] Riva del Garda

[۱۳] Screenshot

[۱۴] Kulmhof

[۱۵] Theresienstadt

[۱۶] Brief an den Vater

[۱۷] Julie Wohryzek

[۱۸] Milena Jesenská

[۱۹] Dora Diamant

[۲۰] Rüdiger Safranski

[۲۱] Kafka. Um sein Leben schreiben

[۲۲] برگرفته از: رودیگر سافرانسکی در کافکا: نوشتن برای زندگی.

[۲۳] W.G. (Winfried Georg Maximilian) Sebald

[۲۴] Campo Santo

[۲۵] Alan Bennett

[۲۶] Kafka at Las Vegas, London Review of Books, Vol. ۹ No.۱۴. ۲۳ July ۱۹۸۷

[۲۷] Ein Hungerkünstler

[۲۸] Robert Klopstock

[۲۹] Ernst Pawel

[۳۰] The Nightmare of Reason: A Life of Franz Kafka

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.