پهپه
پدرو سیمبارو (پهپه؛ Pedro de Jesus Cimbaro Canella) مربی رقص در لا سالسِرا [۱] از قدیمیترین مدارس رقص در بوئنوس آیرس پایتخت آرژانتین است. سیوهشت سال دارد و از بیستوچهار سالگی به کار تدریس رقصهای افریقای لاتین ازجمله: سالسا کازینو، سالسا لسانجلس، رومبا، باچاتا، و دیگر رقصهای مختلفی که ریشه در امریکای لاتین دارند، مشغول است.
با دوستی کوبایی که خود نوازنده و خوانندهی موسیقی افریقا ــ کوبایی (سالسا، رومبا، کونگو، تیمبا و ریتمهای دیگر) است، در کوچههای فرعی بوئنوس آیرس قدم میزدیم. داشتیم راجع به کتابی که من در دست نوشتن دارم در مورد موسیقی و رقص در کوبا، نقش آن در جهان و… صحبت میکردیم که انگشت اشارهاش را رو به تابلویی که بارها از کنارش رد شده و ندیده بودمش، نشانه گرفت و گفت: «سالسِرا! از قدیمیترین مدارس رقص بوئنوس آیرس.»
آنطرف کوچه، روی یک در چوبی قدیمی نوشته بود مرکز فرهنگهای آفریقای لاتین. دو شب بعد، از آن در وارد شدم، اسمم را نوشتم. ورودی کمی (معادل دو سه دلار، برای شش ساعت، آموزش و کلوپ رقص) پرداختم. بعد از پایان کلاس، از مربی پرسیدم: درس خصوصی هم میدهید؟
با اشتیاق نگاهم کرد و محکم گفت: «بله!»
پای صحبت سودابه اشرفی و پدرو سیمبارو
ـــ پهپه، تعریف تو از رقص چیست؟
ـــ رقص حرکتیست ناخودآگاه، گوش سپردن است به ریتم لرزهها، به طنین آنها، به ضربانهای نبض، به ملودی، غیرقابلتوقف، مثل حرکت زمین؛ همانطور که زمین را نمیتوان از حرکت و زایش باز داشت، انسان را هم نمیتوان. ما، بهمثابهٔ بچههای زمین، بهطور طبیعی چادرنشینان لرزشها هستیم. رقص دلبخواهی نیست بلکه تسلیم به امر اجتنابناپذیر است. بیمعناترین خواستهی ما «میل به رقص»، «با شور و شوق رقصیدن» و یا «میل به فراگیری رقص» است. چطور میتوانی چیزی را بیاموزی که قبلاً آموختهای؛ یا آرزوی چیزی بودن کنی که هستی؛ یا شور داشتن آنچه را داشته باشی که در دست داری؛ اشتیاق انجام کاری که هماکنون انجام میدهی. چطور میتوان شوق نفسکشیدن داشت، اشتیاقِ احساسکردن داشت، یا تقاضای نامی بر خود داشتن. شور و هیجان داشتن، خواستن و توانستن، مربوط به آن چیزهاییست که از ما دورند، نه بدیهیاتی مثل رقص. زمین، شوری برای چرخیدن و حرکتکردن و جانبخشیدن ندارد زیرا که خود، همهی اینهاست. فقط هست. این حواسپرتی محض است. بیتوجهی به ریتم، ضربان قلب، ریتمِ بدن ما هنگام راهرفتن، هنگام نفسکشیدن. رقص، نخواستنِ رقصیدن است. رقص آزادیست، بیتوقع، بدون قضاوت، رهایی. شما به رقص زنِ کوبایی نگاه کنید. به نظر ما رقص میآید اما درواقع این راهرفتن، حرفزدن، زبان بدن و نگاه او به زندگیست. او خودِ خودش است. اگر کسی بخواهد مثل زن کوبایی برقصد مجبور است حرکاتی خلق کند که همان رفتارها را زنانهتر نشان دهد. مثل “Femme Style”؛ یعنی شما با افزودن عناصر زیباییشناختی مرسوم زنانگیتان را میآرائید.
من شاید بتوانم به یاد بیاورم که باید برقصم، رقص را تجزیهوتحلیل کنم (که دیگر رقصیدن نخواهد بود) دوباره تعریفش کنم، بنویسمش و دیگران جرأت کنند بخوانندش. شاید هم به یاد بیاورم که باید برقصم و باز به همان نتیجهای برسم که رقص تشریحناپذیر و پایاننیافتنی است. زیرا که این ماهیت رقص است. حرکت تا بینهایت؛ چیزی که تا بیایم توضیحش دهم رو به جلو حرکت کرده و رفته و در جای جدید به چیزی دیگر تبدیل شده است. وقتی که سعی میکنم محدودش کنم و به آن شکل ببخشم، از آن دور میشوم، از لذت و عصاره و شادیاش فاصله میگیرم. رقصیدن پذیرفتن چیزیست که هستیم. ما بچههای متحرک یک کهکشان متحرکیم.
ما از این بخت برخورداریم که میتوانیم با بدن محدود خود آن بیپایانیای را که به ما زندگی و شادی و فراموشی میبخشد ابراز کنیم. وقتی میرقصیم به خدای آن بدل میشویم ــ به آن آواتاری که این جهان مرتعش را پدید آورده است. ما به تجسمش در میآوریم. حضور مییابد و قدردان هدیهی ماست ــ پرستشمان، سرسپردگیمان. به ما نیازی ندارد اما لذت میبرد، لذتی که حتی از وجود خودش نبرده است. از آنجایی که بدن ما رقص متراکم است، میتواند توصیف کامل رقص هم باشد. کتاب آسمانیِ جهانی مدام در حرکت. چیزی که الوهیت ندارد و به ما حسادت میکند. پذیرش طبیعت ما/شما. شما را به جشنمان دعوت میکنیم تا با ارتعاشات بدن یگانه شوید و چرخهی ابدی آفرینش ادامه یابد ــ در این ناخواستن، در این احساس ناحسی. در این مقصد که به ما آزادی بازگشت میدهد؛ که به ما آزادی بازگشت به مقصدی متفاوت میدهد.
ـــ آیا میتوان این حرکت/ رقص طبیعی را به همهی موجودات طبیعت بسط داد؟
ـــ بله. چیزی به اسم سکون فیزیکی وجود خارجی ندارد. مولکولها و اتمهای هر موجود زندهای دائم در حال حرکت است و با ریتم ارتعاش پیدا میکند. آنچه در ادامه لازم است اتفاق بیفتد سکون ذهنیست. در عین حال، سکون ذهنی مختص حیوانات یا سنگ یا آب است. آنها هیچ فکری ندارند که حواسشان را از حرکت منحرف کند. بنابراین یک چرخه، کنش/بیکنشی را کامل میکنند. انسانها چالش همزیستی با فکر و نفس (ایگو) دارند… آنقدر که وقتی میرقصند یا چیزی خلق میکنند، بر این تصورند که کار خارقالعادهای انجام دادهاند. اینطور نیست. این طبیعت انسان است. وقتی کسی بتواند به افکار خود گوش ندهد یا به آنها بهای کمتری از آنچه لازم است بدهد، میتواند وارد این چرخهی کنش/عدم کنش، سکون/حرکت، جلو/عقب بشود و به یاد داشته باشد که این چرخه در همان زمان رخ میدهد. سکون و حرکت همزمان اتفاق میافتد. پس، بله میتوان گفت که حتی حیوانات و سنگها و آب و هوا هم همیشه در حال رقصیدن هستند.
ـــ از چه زمانی به این نظر رسیدی؟
ـــ من بر این باورم که آدم همیشه میداند. از زمانی که بچه است و فقط میرقصد که رقصیده باشد، یا در بزرگسالی وقتی که تماشا میکند، و درک عمیقتری از خود و انسان، بهطور عام، پیدا میکند. چرایی انجام چیزی، چرایی همیشه بیشتر خواستن، چرایی برتریطلبی، چرایی فکر کردن، چرایی درخواستهای بیپایان، این بیپایانی از کجا میآید؟
این فرایندی سیال است، هر روز آدمی دری را باز میکند و از پشت آن برای شناخت خود استفاده میکند. حالا اگر حتماً باید تاریخی را ذکر کنم فکر میکنم بیستوهفت سالم بود ــ وقتی که بیشتر در فلسفهی تائو و کریشنامورتی غور کردم یا بهتر است بگویم در درون خودم غور کردم.
ـــ با توجه به حرفهایی که زدی شاید بشود پرسید از چه زمانی شروع به رقصیدن آگاهانه کردی؟
ـــ خندهدار است که بگویم اولین خاطرهی من از رقصیدن به زمانی برمیگردد که شش یا هفتساله بودم. یکجور تکاندادن بدن و استریپ تیز، مثلاً سکسی. با تماشا یاد گرفتم. و بعد دوست مادرم سکهای کف دستم گذاشت بهعنوان جایزه. شاید کفاف یک بازی کامپیوتری را میداد. چیز خیلی سالمی نبود. خندهدار است.
از این بازی کودکانه که بگذریم، رقص برای من همیشه خیلی طبیعی بود. هرگز فکر نکردم دارم کاری میکنم. فقط تکان خوردم و لذت بردم. در دوازدهسالگی برادرم به من یاد داد که مرنگه [۲] و کوارتت (موسیقی کوردوبایی [۳]) را انتخاب کنم و با آن ریتم برقصم. از چهاردهسالگی که شروع کردم و با سالسا آشنا شدم، دیگر هرگز از رقصیدن بازنایستادم. من کلاً به هنر معتاد بودم. نقاشی میکردم، شیرینیپزی میکردم. مینوشتم و ورزشهای رزمی میکردم. هیچوقت از خودم چرایی و چگونگیاش را نمیپرسیدم. بیش از هرچیز هم به زیبایی اینها فکر میکردم و نه به جنبهی رقابتیشان. هنر بهعنوان یک عمل ساده باعث شد که من زندگی کنم. هنر همان کلمهی آرکی است که مانند مادهی اولیهی حیات است. حداقل در مورد من اینطور بوده.
ـــ چرا سالسا؟
ـــ نمیدانم… شاید به این دلیل که اولین موسیقیای بود که با آن رقصیدم. در آشپزخانهمان بودم. یادم نمیآید برای چه کاری. اما چند لحظه قبلش در ام تیوی [۴] دیده بودم که چطور یک زن و مرد با هم با ترانهی «زندگی یک کارناوال است» از سلیا کروز میرقصیدند. توی آشپزخانه رادیو را روشن کردم. همان ترانه پخش میشد. لعنتی! پوست تنم شروع به لرزش کرد. شاید در آن لحظه ادای آن جفت را درمیآوردم، شاید همهی حرکات را غلط انجام میدادم اما سرشار از شادی بودم! آزاد بودم!
آنزمان فقط میرقصیدم که برقصم. مدام ام تیوی تماشا میکردم ضبط میکردم؛ رقصها را فریم به فریم، تا همهی حرکات را یاد بگیرم. هنوز رقص گروههایی مثل پنج، بی اس بی یا اِن سینک را به خاطر دارم.
یادم میآید دوازدهسالگی، کلاس هفتم، اردوی سالانهی مدرسه که نزدیک میشد باید چیزهایی را یاد میگرفتم که بلد نبودم. مثل شنا، دوچرخهسواری، رقصیدن با دخترها… برادرم چیزهای مهمی از رقص به من یاد داد که حتی امروز هم از آنها استفاده میکنم. مثلاً اینکه چطور میتوان اعضای مختلف بدن را بهتنهایی تکان داد. تفکیک. قبلاً اشاره کردم که از او کوارتت یاد گرفتم که بعضی گامهای آن در رقص «مرنگه» هم به کار میرود. کوارتت را با ریتم کوردوبا در آرژانتین میرقصند با حرکتی از «تارانتِلا» در شانهها ــ آنطوری که انگار میگویید: برایم مهم نیست!
مادرم وقتی علاقهی شدیدم به رقص را دید، اسمم را در یک باشگاه ورزشی نوشت.
ـــ یکیدو بار به مادرت اشاره کردی. من پیش از این هم تشویق مادر را از رقاصان مرد دیگری هم شنیدهام…
ـــ نمیتوانم بگویم «تشویقم» میکرد اما سنگی هم سر راهم نمیانداخت. گاهی از کلاس که میآمدم، بعضی حرکات را با کمک او تمرین میکردم. خیلی خوشحالش میکرد.
ـــ مرسی. ادامه بده…
گفتم که او اسمم را در کلاس ریتمهای لاتین نوشت. اسم باشگاه «گل کوچک» [۵] بود. همکلاسیهایم در دبیرستان خیلی بهخاطر رقصیدن در باشگاهی با این اسم مسخرهام میکردند و آزارم میدادند. در محلهی «اَلمَگرو» بود. این اسم را روی باشگاه گذاشته بودند چون در خیابانی واقع بود که بیشترین گلفروشیها را داشت. المگرو رفتهای تا حالا؟ مطمئنم دیدهای آن خیابان را.
سه ماه در «گلِ کوچک» بهطرزی ابتدایی همه نوع رقص لاتین را یاد گرفتم. سالسا، باچاتا، مرنگه، چاچا، کونگو. رقصیدن با آن ریتمها برایم مهم بود ــ چیزی بود که من از رقص شناخته بودم. تا اینکه با معلمی که نقش جایگزین داشت و اهل پرو بود آشنا شدم. مرا موقع رقصیدن دیده بود. پرسید خیلی دوست داری برقصی، ها؟ ولی این که رقص نیست! توی این رقصها باید همراه داشته باشی. جفت. اینجوری شد که شروع کردم جستجو تا معلم رقص پیدا کنم. ترانهای هست که خیلی در این باشگاهِ زومبا پخش میشد: کارناوالِرا از گروه «هاوانا دِلِریو». [۶]
در مدرسهی «راهِ خورشید» [۷] با «روپرت» آشنا شدم. اولین کوباییای بود که ملاقات کردم.
آنجا، در کلاسهای روپرت، سامبای برزیلی و سالسا یاد گرفتم. خیلی چیزها آموختم. اما خیلی خجالتی بودم. حرکات با بازوها و بهخصوص دست راست (که مُهر اصلی را میکوبد) برایم سخت بود. یادم است روزی روپرت چهار دختر در کلاس سطح متوسط را به من سپرد. یک ساعت کامل مجبورم کرد که حرکت «پلاگ ــ این» را با دخترها انجام بدهم. دست راست اولین نشانهایست که تو (مرد) با آن سمت طرف مقابلت میروی، دعوتش میکنی، و تسلط خودت در رقص را به رخش میکشی. روپرت مرا وادار کرد که با این فیگور بروم جلو اما بگویم نه و برگردم و دوباره ازنو. عین یک ساعتش را. از همان روز به بعد پاک خجالتم ریخت. دیگر از رقصیدن با دخترها ابایی نداشتم که هیچ، کلی هم شهامت پیدا کرده بودم. دخترها هم تشخیص داده بودند و تشویقم میکردند.
ـــ چه زیبا گفتی! برای من تازگی داشت. حالا این پرسش پیش میآید که اگر معتقدی ما بههرحال همه در حال رقصیم، چرا اینهمه تلاش کردی و آموختی و بعد هم مربی رقص با ساختاری مشخص شدی؟
ـــ بله. همهچیز دائم در حال رقص است، خواهینخواهی. اما انسان توقف کرد و رقصیدن را فقط حرکاتی موزون با ریتم و موسیقی تعریف کرد. من هیچوقت هدفم این نبود که مربی بشوم اما کسانی که مرا میدیدند و میشناختند مدام تقاضا میکردند که به آنها آموزش بدهم یا تشویقم میکردند که به دیگران آموزش بدهم. کمکم وسوسه شدم و تسلیم! اما خواستهی قلبیام نبود. با این حال قدردانم که از این راه امرار معاش میکنم. حالا بگذارید در مورد منفعتهای آگاهانه رقصیدن و با ساختار رقصیدن حرف بزنیم. اول: ساختار. ساختار از مشاهدهی طبیعت میآید و احترام به معماری آن. بنابراین، هنگام رقص، انسجامی بین حرکات ما و طبیعت وجودمان برقرار میشود. غیر از این باشد هر ساختاری که از وضعیت طبیعی خودش خارج شود صدمهزا خواهد بود ــ آنقدر که برای انسجام دوباره باید به طبیعت خود بازگردد. مثلاً وقتی من حرکتی را به تو آموزش میدهم، از تو میخواهم که به حالتِ در آغوش گرفتن فکر کنی. من دستهای تو را در آن حالت میخواهم. شکلی که ما در آغوش میگیریم یک حرکت طبیعیست برای انسان. همه میدانند که با دستها چگونه در آغوش میگیرند. یا به تو آموزش میدهم که با پاهایت هیچ کار خاصی نکن فقط راه برو، همین. یعنی من از طبیعیترین حرکات روزمرهی انسان شروع میکنم و تو اگر طبق طبیعتت رفتار کنی میبینی که از ابتدا در حال رقص بودهای.
ـــ بعد چه شد؟ بعد از اینکه پیش روپرت سالسا آموختی.
ـــ فکر میکنم از نوزده تا بیستوچهار سالگی رقصهای مختلفی آموختم مثل سالسا دِ لسانجلس. در کلاسهای متعدد رقصیدم و با دوستانم طراحی کردم. برای من معنای رقص رفتن به همین کلاسها بود. اِزوکار اَبَستو، ازوکار بِلگِرانو، لا سالسِرا [۸] (که معروف حضور شماست) با «لوئیز پیکُن» [۹] مربی سالسا کلی طراحی کردیم. سریع و آسان یاد میگرفتم. تا اینکه روزی تو یکی از همین کلاسها دختری سمتم آمد گفت: رقص فقط همین کلاس رفتن نیست، آ! امشب بیا با گروه ما برویم کلاب برقصیم. از آنجا شبرقصیهای من شروع شد. هرشب تا شش صبح.
آنزمان خیلیها جویا میشدند که درس میدهم یا نه. جواب من همیشه نه بود. اغلب میشنیدم که من حتا از مربیهامان هم بهتر رهبری میکنم. بعد از «نه»های بسیاری که گفته بودم، یکروز تصمیم گرفتم بگویم بله و شروع کنم درسدادن. کلاسها در خانهام تشکیل میشد.
بیستوچهار سالگی دیگر کار در شیرینیپزی را بهکلی کنار گذاشتم.
ـــ آه شیرینیپزی! قبلاً اشاره کردی. از آن بگو.
ـــ شاید بد نباشد ذکر کنم که من از شش تا دهسالگی نقاشی میکردم، از ده تا پانزدهسالگی بسکتبال، شعر و رپ هم از مشغولیاتم بود. رپ و شعر به من کمک کردهاند که الآن بتوانم گاهی ترانهای هم بنویسم. از شانزده تا بیستویک سالگی هم تکواندو. شیرینیپزی از بیستویک تا بیستوچهار سالگی بود.
ـــ پس این بوی شیرین و دلچسب کلاسِ من از آشپزخانه میآید.
ـــ متشکرم، بهگمانم از همانجاست!
از بیستوچهار سالگی یعنی از حدود چهارده سال پیش تا الآن، درس خصوصی ریتمهای امریکای لاتین، ژیمناستیک، معلم جایگزین…. اما اوایل هر کاری که گیرم میآمد میکردم. در عین حال خودم هم در کلاسهای استادم «یاسر پِرالتا»[۱۰] در بودگیتا دِ هابانا و لا سالسرا همچنان آموزش میدیدم. در کلاسهای یاسر، آگوس بونیفاچینی، و کارلوس سانچز، بخشی از فرهنگ افریقایی و رقص و موسیقی رومبا را آموختم.
ـــ با این تفاصیل، الآن در سیوهفت سالگی «مُهرت» را بهعنوان استاد کوبیدهای…
ـــ آه… «مُهر»! شاید بد نباشد دوباره اشارهای به این کلمه بکنم.
به یاد دارم زمانی در یکی از خانههای سالمندان بوئنوسآیرس برای دلخوشی و سرگرمی سالمندان کلاسهای رقص گذاشته بودیم. با خانم مسنی آشنا شدم که معلم تانگو و همکار ما در این پروژه بود. در مورد این واژهی مُهر، به من گفت که «خالی از معناست!» بهش گفتم این واژهی مندرآوردی بهمعنای پیشنهاد و دعوت است، و البته مثل کوبیدن مشتیست که علامتی به جا میگذارد. اما در عین حال فکر کردم واژههایی که ما برای منظورهامان به کار میبریم باید آنقدر روشن باشد که اطلاعات درست به مغز و بدن شنونده جاری کند. بگذریم…
از وقتی پسرم «خِنَرو»[۱۱] به دنیا آمد، دیگر شبها را زود میخوابم تا بتوانم صبحها را با او بگذرانم اما همچنان با مردم تحتتأثیر این فلسفهی خاص فیزیکی ارتباط میگیرم. آنها را به چیزی که به خودشان تعلق دارد نزدیکتر میکنم. شاید پیشترها وقتی تقاضای آموزش میکردند با «نه» گفتنها این را از آنها دریغ میکردم اما حالا تا بینهایت: «بله!»
ـــ نمیتوانم نپرسم: محبوبترین کتابت؟
دائو د جینگ! [۱۲]
ـــ مرسی که با من به گفتوگو نشستی.
[۱]. La Salsera
[۲]. Merengue
۳. Cordoba؛ یکی از شهرهای مهم و بزرگ آرژانتین.
۴. کانال امریکایی موسیقی/ ویدئو.
[۵] La Florcita
[۶] Carnavalera de Havana Delerio
[۷] Sendas de Sol
[۸] – نام برخی از مکانهای شناختهشدهی کلاسهای رقص در بوئنوس آیرس.
[۹] – Luis Picún؛ نامی آشنا در میان مربیان رقصهای لاتین در بوئنوس آیرس.
[۱۰]. Yasser Peralta
[۱۱]. Genaro
[۱۲]. Tao Te Ching!