سهم من
هر روز صبح سحر، حوالی همان وقتی که تو از کشیکهای شبانهات میآمدی شروع میکند:
«خانم مهتاب، اوی خانم مهتاب!»
بهرام میگوید: «سوخت و سوز نداره. فقط دیر و زود داره. من حسین پسر اسفندیار نیستم که بذارم خون کس و کارم پامال شه.» نگاهم را از نگاهش میگیرم نکند به کینهاش چیزی اضافه کنم.
خبر به گوش فخری که میرسد، بچهاش سقط میشود. شوهرش پای تلفن به همه میگوید: «ما دیگه به ایران برنمیگردیم.»
بهروز عازم یکی از دهات مشهد است تا خودش را سرگرم کند. نمیدانم کجا. مادرت میگوید: «دکتر گاو خر هم میگنش دکتری؟! می نمیتونستی دکتری آدما بوخونی؟» بهرام میگوید:
«که چه بشه؟ که اینم همو آدما ببرن…»
حاج آقا واسرنگ میرود تو شکمش: «بسه دیگه، تمومش کن نه!» محض خاطر مادرت. بعد هم دست بچهها را میگیرد و میبرد توی حیاط. بهروز میآید نزدیکم و پچ پچ میکند: «روم سیا خانم مهتاب! باید یه مدتی بذارم برم.»
«رو دشمنت سیا!»
به زور جواب لبخندم را میدهد و دو چین بلند و عمیق اطراف دهانش شروع به لرزیدن میکند. اشکهاش از توی چشمهای درشت و آبیاش میجوشد و پایین میریزد. مادرت مینشیند و پشتش را به دیوار حیاط میدهد. بهروز جلوش کاسهی زانوها را زمین میزند و پیشانی و دستهای او را میبوسد. طرهای از موهای مادرت را که همیشه اطراف صورتش پریشان است میگذارد کف دست خود، سر را خم میکند و گونهاش را روی تاب موها میچسباند.
کوکب با کاسهی آب نزدیک در منتظر است. پسرکهایت تا پشت در حیاط دنبال عموشان میدوند. دستهاش را میگیرند و او را به طرف خود میکشند.
«عمو بهروز، عمو بهروز نرو! با ما بازی کن.»
بهروز بر میگردد نگاهی به حاج آقا میاندازد. عایشه از روی مهتابی صدا میزند: «عمو بهروز دیگه برنمیگردی؟»
{«بیار پایین ای یادگارای عزیزُمِه. بیار نِه!»}
صداش توی حیاط خلوت میپیچد و از میان پنجره میآید تو و هوای اتاق را پر میکند. از کابوسهایم بیدار میشوم. مثل امروز. مثل هر روز که باید ناشتای تو را میدادم و راهیت میکردم. مثل آن موقعها که داد میزد: «خانم مهتاب! این آب داغو، همش نریزها! میخوام بِرُم حموم… گوش گرفتی خانم مهتاب؟» اما آن موقعها صداش در شرشر آب و بخار گرم حمام گم میشد.
توی رختخواب بیحرکت میمانم. شاخههای درخت لیمو به پنجره نزدیک شدهاند. برگها با نسیم تاب میخورند و روی شیشه خشخش میکنند. صدای مادرت میآید توی گوشهایم میپیچد و با حرکت برگها هماهنگ میشود.
بهرام میگوید: «بذار کمکت کنم خونه رو تمومش کنیم!» حوصلهاش را ندارم. این دست و آن دست میکنم.
عایشه میگوید: «عمو بهرام همینجا بمونیم.» چشمهاش را آرام به طرف اتاق تو میچرخاند.
آهو بره را میماند ای عّشه جان.
بهرام رد نگاهش را میگیرد.
لیلی به پاهاش میچسبد. دستهاش را میگیرد و در هوا تکان میدهد. بهرام آرام مشتش را باز میکند. لیلی سرش را بالا میگیرد: «نخیر، من خونهی گنده دوست دارم. با استخر، پر ماهی.» به عایشه نگاه میکند. شانهی چپش را بالا میبرد و پشت چشمها را نازک میکند: «آها، صورتی. با بال سبز، خودم دیدم. همو ماهی خارجیا. تو مغازهی آندره! مگه نه عمو بهرام؟»
«عجب چموشیها!»
هر روز صبح آخرین نشانههای شب که محو میشود و سپیده میزند، حاج آقا در حیاط را آرام میبندد و دستها را در جیبهای کت و سر را در شانههاش فرو میبرد و روبروی افق راه میافتد. تا برگردد، خورشید هم همهمهی خفیفی را در کوچهها بیدار کرده و او به سوی خانه میآید. همسایهها میآیند و میروند. سلامشان را بی گرهی با نگاهشان جواب میدهد.
آفتاب هنوز توی حیاط نیامده. از کنار باغچه میگذرد. محمدیها سرحال و سرخ روی شاخهها ایستادهاند. کوکب آبشان داده. خاک باغچه سیاهی میزند.
«نگا ئی بکن آقو! چه بو خوشی میده.»
حاج آقا بالا را نگاه میکند. بچهها روی بهارخواب نیستند.
مادرت وسط اتاق نشسته. بیشتر از یک ساعت و نیم است سرش را مثل آونگ روی شانهها تکان داده. حاج آقا ساکت پشت میز صبحانه مینشیند. کوکب میپرسد:
«آقو شیر داغ کُنُم؟»
حاج آقا مادرت را نگاه میکند. پلک میخواباند. کوکب میرود که شیر داغ کند.
«چه بُکُنُم خانم مهتاب! هر چه میکُنُم فایده نّمیکنه خو.»
پوستش دیگر مثل «برگ گل» صاف نیست. زیر چشمها و دور لبها را که خشک و نازک شده. هزارها چروک شکافتهاند. پلکهاش ورم کرده و قرمز. تک و توک مژههایی روی آنها نشسته. چشمهای سبزش مثل دو تا تیلهی ماتشده که فقط روی یک دایره دو دو میزنند و انگار جایی ندارند که بروند. دیگر پستانهاش را به رخم نمیکشد و پی حس حسادتی که توی چشمهام پیدا میشد نمیگردد. مثل همان وقتها که همیجوری چهارزانو مینشست چینهای سوزنی پیرهنش را روی زانوش میریخت شانههاش را عقب میبرد، به سر و موهاش گردشی مغرور میداد گردن سفید را مثل اسبی نیرومند بلند نگه میداشت و پستانهای بزرگش را که زیرپیراهن گلدار سرحال و زنده نشسته بود به رخم میکشید. چشمم که به آنها میافتاد میدانست که برندهی رقابت مادرزادش شده. احساس میکردم از هیجانی که از گردش نگاه ساکت و پذیرندهام به او دست میدهد، زندهتر میشود. لبخند که میزدم، نگاهش را میدزدید: «میگما کاکو! میدونی چندتاشونو تا حالا شیر دادُم خو! میدونی همیکه حمیدُم که کِردُم یه دکتری دادُم دستت، چقد اّ ای پستونا شیر خورده تا ایقدی شده؟»
«دادید دست من؟»
«ها بله خو کِردُمُش شاخه شمشادی دادُم تحویلت!»
«خو منم مامانُم کِردُم مهندس داد تحویل شاخ شمشاد تو!»
«خوبه کاکو. پاشو برو پی کارت. مهندسِ چه؟ آخِرِش که بایه مثل خودُم کهنه بُشوری خو، مهندس، مهندس!»
حس میکردم که ته جملههاش آرزوهای فروخوردهی جوانی از دست رفتهاش پرپر میزند. جوانیای که در من میدید. حالا موهای قرمزش را کوکب میبافد. آرام، دستی هم روی شانهها و بازوهاش میکشد و او با گردن خمیده همان طور چهارزانو میماند و تنها چیزی که میگوید همین است که: «خانم مهتاب، اوی خانم مهتاب، قربون قد رعنات شُم…»
آن طرف پنجره، پوست سفت لیموها تو آفتاب برق میزند. عایشه میسرد تو رختخوابم و دستهاش را حلقه میکند دور کمرم.
«چته مادر، عایشه!»
صورتش را لای موهام فرو میبرد.
«صدای پا میاد.»
«صدای بچههاست، مادر!»
پسرکهایت گوشی تلفن را از دست هم میکشند. لیلی آن را از دست هردو میگیرد:
«عمه فخری شمایید؟ عمه فخری من میخوام بیام کانادا. تو روسری سرت نمیکنی؟ ماتیکم میمالی؟ عمه جونی برام مایو بفرست. خونمون که بابام… میخوایم استخر داشته باشیم از این به بعد. خوب من حالا پنج سالم شده… نه شش سالم. عایشه هم هشت… عمه فخری حالا بگو بابا حمید حرف بزنه. پس چرا نیومد؟ خوب علی مرد دیگه… مامان همین جاست. خوابیده. چرا بابا حمیدم نیومد علی رو عملش کنه؟ عمه فخری بگو بابا حمیدم وقتی اومد برام ماتیک بیاره! عروسک…»
میگویم: «عایشه تو هم برو باهاش حرف بزن!»
سرش را زیر ملافه میبرد و صداش در رطوبت و تنگی نفس خفه میماند.
لیلی داد میزند: «مامان، عمه فخری…»
در بیرون باز میشود و صدای پاهاش تیز و شاد توی پاگرد میپیچد. میدود که مادرت را خبر کند.
تنم را به زور از رخوت رختخواب بیرون میکشم و به سوی تلفن میبرم. میگویم: «آره. مرد… دارالرحمه… نه کس و کار که اینجا نداشت. نه بابا پیر نبود بدبخت که…»
میگوید: «میخوام یه چیزی راجع به داداش ازت بپرسم.»
من من میکند. نمیپرسد. اصرار نمیکنم: «شاید تلفن بعدی، ها؟»
میگوید: «تلفن بعدی.» بی میلیام را میپذیرد.
در باز مانده. لیلی روی دست انداز خم شده و طنین صداش توی پلههای سنگی و سرد میپیچد: «بابایی، بابایی! گفتم بابا حمید ماتیک برام بیاره.» پسرها دست هم را گرفتهاند و دنبالش از پلهها پایین میروند. صدای حاج آقا میآید: «خب، خوب کِردی بابا!» میآید روی پلهها بچهها را میبرد.
عایشه پشت پنجره رو به زمین خالی پشت خانه ایستاده. سگها توی سایه دراز کشیدهاند. آفتاب هنوز به لبهی دیوارها نرسیده. دست و پای سگها با کوچکترین صدایی میپرد.
میگویم: «میخوای براشون استخون بندازی؟»
صورتش را به طرفم میچرخاند: «مدرسهها که باز شد، اسمم رو عوض میکنی؟»
دارالرحمه خاکش کردیم. گفت: «دگه برنمیتابم بانو جان!»
گفتم: «علی من دست تنهام کجا میخوای بذاری بری؟ خونه رو چه جوری تموم کنم؟ تازه کجا رو داری که بری؟»
گفت: «ئی غصه کران نداره. نمیتانم بمانم.»
گفتم: «حالا بیا امروز با من بریم بیمارستان. بعداً راجع به موندن و رفتن تو حرف میزنیم.»
گفت: «نِی بانو جان، نِی. نِی غصهها خفکم میکند.»
جلو بیمارستان از ازدحام مریض و صاحب زخمی و صاحب شهید قیامت است. به پاسدار نگهبان میگویم: «خانم دکتر روزبهام.» دستش را میآورد جلو سینهاش و لای در بزرگ آهنی را برایم باز میکند. توی راهرو دکتر شکیبا را میبینم. از پلهها که میچرخم بالا از روبرو میآید. اولش پا شل میکند. بعد پروندهای را که در دست دارد میگیرد زیر بغلش. عینکش را جا به جا میکند و تند میگذرد. کنار دیوارها هم تختخواب گذاشتهاند. پرستارها و زنهایی با روپوشها و چادرهای سیاه مثل خودم همه با عجله میآیند و میروند. چشم میگردانم بلکه آشنایی ببینم. بوی تند مواد ضد عفونی کننده و دارو از همهچیز آشناتر است. تا ته راهرو فقط همان دکتر شکیباست که جلوم لحظهای مکث کرده. فکر میکنم شاید مرا با چادر و این حرفها نشناخته. نزدیک اتاقت که میرسم دیگر برایم فرقی نمیکند. دکتر شکیبا خود به خود از ذهنم پاک میشود. جلو در پاسدار گذاشتهاند. حسین پسر اسفندیار.
مادرت میگوید: «حسین اّ همو اولش هم چی ناتویی بود خو! همو خودش دست پاسدارا گرفت برد بالا سر باباهو، بُوای خودش.»
کوکب میگوید: «حالو هم که زیر بار نمیره کاکو! میگه مو خو نّمیدُونُستم چه کار بابام دارن. گفتن میخویم زمیناش بخریم بکنیم کمیته. میگه آش گفتُم خو بابا این زمینو بفروش. جا دوری نمیره نِه! گمونُم اسفندیار دیونه میشه میره تفنگش میاره در میکنه.»
بهرام میگوید: «ها بله. همونجا میذارنش سینهی دیوار.»
کوکب میگوید: «ای حرفو مو دِ نّمیدونُم.»
بهرام میگوید: «اگه محض خون باباش هم بود باید از لباس پاسداری میاومد بیرون.»
حسین پسر اسفندیار با ژ۳ دم در اتاقت ایستاده.
میگوید: «چهکار داری خواهر؟»
میگویم: «آمدهام وسائل دکترو ببرم.»
میگوید:«کدوم دکتر؟»
مستقیم توی چشماش نگاه میکنم.
میگوید: «نامه داری؟»
میگویم: «حال مادرت چطوره، حسین؟»
میگوید: «بدونه نامه نّمیشه. باید صبر کنین خودشون نامه بدن.»
میگویم: «شنیدم مادرت رو بردی فسا پیش داییت.»
میگوید: «خانم دکتر به خدا تقصیر مو نیست. دستورم دادن بدون نامه هیشکی رو تو این اتاق را ندیم.»
توی کوچه پشت در عقب نشسته و سرش را روی زانوهاش گذاشته.
میگویم: «علی چرا تو این گرما تو کوچه نشستی؟ پاشو برو تو اتاقت.»
میگوید: «بانو جان بمان تا موتر بشورم.»
میگویم: «نمیخوام تمیزه. پاشو این جا نشین. مگه نمیدونی دائم مواظبن؟»
میگوید: «موتره میشورم. خنک میشم.»
میگویم: «نه!»
میگوید: «ناوقت، شام میبود که دکترجان از مطب برآمد. مّه کمی پیشتر خپ کده بودم. آقای دکتر دورترک بود، به مّه خیره خیره دید میزد. بعد آمد پیش. گفت، شما بیمار استی؟ با همو آوای مهربان کی داشت. گفتم، اهل افغان استم. بعد از جنگ برآمدم. حالا پی خانه میپالم. پی کار میپالم. تیر شدم. اینجا نشسته میبودم. باز گفتم، غصههایم توی دلم قطار شده بود. پرگپ بودم. مثلی کی ملائک از آسمان. با او چشماش کی مهربان میبود… داخل کوچه تا و بالا رفت. چه اندامی بالابلند داشت! همرایم گپ زد. یک زمان چشمامه گشتانیدم دیدم پیش ای آهوبرههایم و ای حویلی و ای همه مردمان که زبان لطف دارن. با خود سخن زدم که غریبی پروا نداره علی! نِی علی! غریبی با ای همه مردمان با لطف. غریبی پروا نداره…»
به گمانم دیگر مخاطبش من نیستم. داخل خانه میشوم. راه پلهها را میگیرم که بروم. برمیگردم.
میگویم: «علی پاشو شلنگ بیار ماشینو بشور!»
حاج آقا از اتاق بچهها بیرون میآید. چادر و مغنعهام را بر میدارم و گوشهای پرت میکنم. رد دستهام را دنبال میکند. چکههای عرق از سر و صورتم سر میخورد.
لیلی کفشهای قدیمی پاشنهبلندم را پوشیده و جلو آینه، لولهی سرخ رنگ ماتیک را روی گونههاش میمالد. نیمیاز بدنش از لای در پیداست. حاج آقا لبخند میزند و در اتاق را میبندد. حتا قدرت سلام کردن ندارم. با خودم میگویم که ای کاش چیزی نپرسد. پاهای بیجورابش را دنبال میکنم. از روی قالی قدم برمیدارد. در ساختمان را باز میکند و بی حرفی بیرون میرود. سایهاش را پشت شیشهی مشبک میبینم که به تکههای کوچک کج و کوله تقسیم میشود و بعد تصویری ناپایدار که لحظهای مکث میکند.
نمیدانم با دستهام چه کنم. از خالی آنها خالیم و احساس سوزانندهای روی گونهها و تخم چشمهام را پر کرده. هیچ چیز برای پیرمرد نیاوردهام و او این را میداند. اما مصرانه آخرین یادگارهای پسرش را میخواهد. هرچه که باشد. فقط میخواهد آخرین باشد. آخرین چیزهایی که به پسرش تعلق داشت. به آنها دست زده بود. لمسشان کرده بود. شاید میخواست هرچه را که زورش میرسید از آنها پس بگیرد. حالا میرود که باز قرص آرامبخش را با لیوانی آب در دستهای مادرت بگذارد. اما او چشم در چشمش میاندازد میگوید:
«ازت نگفتم بگو خانم مهتاب ئی خُردکا رِ بیاره؟»
خودش رو به قبله مینشیند، و قران مستطیل شکل بزرگش را که جلد قرمز و ورقهای کهنه دارد روی رحلی که برایش سوغات آورده بودی، باز میکند و نوای آهنگینش در خانه میپیچد. ساعت دیواری سه ضربه میزند و مادرت آرام موهای قرمزش را روی بالش میگذارد. آوای آیههای قرآن که مثل دست و پاهای عنکبوت روی صفحات نشستهاند، او را با خود به سفری بیخاطره میبرد. چشمهاش سنگین میشود و کسی از دور میخواند (و فقط از دور از جایی که شش ماه پیش ساعت سه بعد از ظهر آغاز شد): ای یوسف کاش میدانستم که تو را در کدامین چاه افکندهاند و کاش میدانستم تو را در کدامین دریا انداختهاند و ای کاش…
با وجودی که اتاق زندان جدید شکلی معمولی داشت، چیزی در فضای آن آزارم میداد. هیچ پنجرهای روی دیوارها نبود. اتاق بوی ماندگی میداد. نه مثل بوی نای زیرزمین خانهی خود آدم یا چیزی شبیه آن. زیرزمین مرا یاد مادربزرگم میاندازد اما اینجا زیر زمین نبود. اتاقی بود در ساختمانی در یکی از باغهای شمیران. درست نبش خیابان دزاشیب. همهچیز اتاق تمیز و نوست. اما احساس کهنهی وهمآوری در رگهای تنم سر میکشید.
میزی کوچک و صندلیای چرمی و سیاه رنگ گوشهی اتاق به چشم میخورد. روی میز یک چراغ مطالعه و چند کتاب قطور قرار داشت. بو، مرا به یاد خانههای ساواک انداخته بود. همانها که بعد از انقلاب یکی بعد از دیگری کشف میشد. همانها که لنگهی کفش زنانهای، توپ پلاستیکی کوچکی، جای خراشیدگیهای خون آلودی روی دیوار، خطهای کوتاه روزشماری و آجر و گچ و دیوارهای ویرانشده داشت و دیگر هیچ. همین.
آفتاب شیرین و دلچسب اواخر اسفند شش سال پیش، بعد «هوا دلپذیر شد گل از خاک بردمید.» تب خیابانها با مردمی که به هر طرف میدویدند، همهی اینها یادمان میآورد که قرار است به رازهای بزرگی دست پیدا کنیم. بیشتر میخواستیم. اما، همه را برده بودند. و من و تو و دیگران مجبور میشدیم صد بار برگردیم و باز به لنگهی کفش کهنه و روزشمارهای گچی نگاه کنیم و باز با تخیلمان فاصله را تا خانهی دیگر ساواک پر کنیم به امید آن که اسرار کشفشده را با چشم خودمان ببینیم.
عایشه را با این که مقاومت میکرد بیرون فرستادم. پاسدار تفنگش را حایل او کرد و توی راهرو به طرف نیمکتی که مادرم روی آن نشسته و منتظر بود هدایتش کرد.
مادرم را از لای در دیدم که با نگاهی مظلوم چاپلوسانه به پاسدار لبخند میزد. رنگش پریده بود. پاسدار برگشت. چادر و روسریام را جلوتر کشیدم و در را بست. عینکت را از روی میز برداشتی. چشمهایت کدر بود. چهارزانو روی زمین نشستی.
«میتونی حجابت رو بردای.»
به در نگاه کردم.
«تا صداشون نکنم نمیان تو. نگران نباش.»
پچ پچ کردم: «چقدر با زندان عادلآباد فرق داره. کلی تحویلمون گرفتن!»
چادر و روسریام را برداشتم و روبرویت روی زمین نشستم. کف دستت را روی موها و گونههایم کشیدی. دستت بوی خانهمان را میداد. بوسیدمش. با خودم شرط کرده بودم گریه نکنم.
«چطوری میذارن کتاب بخونی؟»
سرت را تکان دادی: «میذارن؟ کتاب میدن که بخونم.»
طنین صدایت… از یادم برد که گریه نکنم.
«بذار خودم ازش قرار ملاقات بگیرم.»
دست هام را رها کردی: «از هیچ احدی قرار ملاقات نمیگیری. اگر بخوام میتونم همین فردا بیام بیرون. هرکی پاشو تو این اتاق گذاشته اینو بهم گفته.»
صدات را پایین آوردی. دستهام را دوباره گرفتی و بوسیدی. چشمهات برق میزد. رنگ پوستت مثل رنگ پوست مادرت بود. مثل پوست بهروز. مثل عایشه. گفتم، «دید چهجوری نگات میکرد؟» دستمو خوندی. سکوت کردی. گفتم، «پدرمون رو درآوردن تا بهمون بگن آوردنت تهرون.» از روی لباس آرام و با احتیاط لمست کردم. «چطور شد منتقلت کردن؟» گفتی، «نگران نباش شکنجهام نمیکنن.» و صورتت به طرف کتابها چرخید. پرسیدی، «پدرم چه میکنه؟»
«سکوت! عکست را چسبانده کنار عکس پدرش. مثل اینکه با همهی دنیا لج کرده. فقط صداش رو موقع قرآن خوندنش میشنویم.»
به دور و بر اتاق اشاره کردی. عکس بچهها در قابهای چوبی روی تیغههای رادیاتور شوفاژ گذاشته شده.
«قابها رو بهم هدیه دادن.»
دور قالی پرنقشونگار بافت اصفهان را موکت طوسیرنگی پوشانده. عکس رنگی بزرگی از یک دسته پسر جوان که یونیفورم نظامی به تن دارند و نفر جلویی پرچم سبز بزرگی را روی شانه میکشد، پشت سرت روی دیوار میخ شده.
«تا به حال زندانی به این گرم و نرمیدیده بودی؟»
«خوبه چندبار تا به حال جبهه رفته باشی؟»
ازِش گُفتُم خوبه شکم چند تا اّ ئی پاسداراتون عمل کِرده باشه. حالو ئی جوری جوابش میدید؟
نمیتوانستم چشمهایم را از صورت پسربچههای سرباز بردارم. گفتی: «من واسه خاطر اینا رفتم.»
وقتی ئی حرفو گُفتُمش، ازُم گفت او سربازای عِراقی هم عمل کِرده. همچی جبهه رفتنش به درد ای دینی نخورده کاکو! خیلی به ئی کارو افتخار نکو! گفتمش آقو، شُمو کی تا حالا دیندار شدی؟ شُمو که همه فک فامیلت خو تو ئی دربارو بودن نِه!
بلند شدی در اتاق قدم زدی. جلو دیوار ایستادی. و باز برگشتی رو به دیوار دیگر.
داخل کوچه تا و بالا رفت. چه اندام بالابلند داشت!
کمکم صدایت شروع به لرزیدن کرد. به طرف میز رفتی. کتابها را که روی هم چیده شده بود هل دادی. کتابها روی زمین سقوط کردند.
«قبل از این که بیان، براشون صندلیهای بزرگ چرمی میارن. میذران این پشت با کاغذ و قلم. تا بوق سگ میمونن. وقتی بساطشون رو جمع میکنن میگن: «آقای دکتر امیدواریم بحثهای امشب به حفظ حرمت خانوادهی شما و امت اسلام کمک کرده باشه. به هر حال حیف است که محبوبیت شما میان امت از بین برود و دانش شما در خدمت به امور انقلاب در یک اتاق دربسته بماند…» میگم: «البته منظورتون پشت میلههای زندانه.» بعد میگن: «وانگهی مرد مسلمان باید بالای سر زوجهی خود باشد. صلاح نیست که همشیره، زوجهی علیه بیشتر از این تنها بمانند. دیگر با خودتان. مرحمت عالی زیاد تا جلسهی دیگر.»
پاسدار از پشت در برای بار دوم صدا کرد: «آقای دکتر فرمایشی نداشتین؟»
دیگر خجالت میکشیدم جلوت گریه کنم. اما تا دیر نشده باید تکانت میدادم.
گفتم: «من چی، بچهها، پدر و مادرت، خود زندگی؟»
هنوز روی زمین چهارزانو نشسته بودم. دستهایم بیحرکت و سرد رها شده بود. گریه کردم و تو به هیجان آمدی و داد زدی. گریه کردی. کسی پشت در قدم میزد به گمانم همان پاسدار بود.
همینطور که گریه میکردیم میخواستم به حرفهایت هم فکر کنم. اما زیادی سروصدا بود. یعنی توی مغزم. توی مغزم زیادی سروصدا بود. دنبال حرفی میگشتم. چیزی برای گفتن تا جلو گذشت زمان را بگیرد. حتا صدای بادی را که میان پرچم سبز توی عکس افتاده بود را میشنیدم. پسربچهها نوحه میخواندند. باد شدیدتر میشد. پارچهی سبزرنگ را از بالای سر پرچمدار در خود میکشید. دستهای پسربچه به میلهی پرچم چنگ انداخته بود و نمیخواست رها کند. باد طوفان شده بود. پرچم با دو بازویی که آن را چسبیده تو آسمان به پرواز درمیآمدند. باد در آنها میپیچید و آنها در باد. دیگر نه پرچم بود نه بازو. چیز دیگری شده بود. شکل نداشت. نمیتوانستم توصیفش کنم، و باد، خونی را که از انتهای آن میچکید با سرعت محو میکرد. پسربچهها هم چنان جلو میرفتند. دور میشدند و کوچک…
صدایم کردی: «مهتاب…»
ماهها بود که کسی به این نرمی صدایم نکرده بود. صدایت مثل بارانی بود که روی پنجرهای خاکآلود ببارد.
«حمید، من بعد از تو با چهارتا بچه چه طور زندگی کنم؟» نه اینکه جوابت را نمیدانستم. نه این که جواب را خودم نداشتم.
«تو همیشه هم پدرشون بودی هم مادرشون. دکتر که هیچوقت بالا سر بچههای خودش نیست. تازه هنوز هم قرار نیست که اتفاقی بیفته.»
رنگ آبی نگاهت کاملاً پیدا شده بود.
«اما پسرا پدر میخوان.»
دستت را به طرفم دراز کردی، دست در دستت گذاشتم تا از روی زمین بلندم کنی. بازوهایت را دور شانههام حلقه کردی و به سینهات چسباندی: «تو، پدر!» ماهها بود که نرمی لبهایت را حس نکرده بودم. نرمهی گوشم را بوسیدی.
گُفتُمش: میگما آقو می ئی پسر مو چِت کِرده؟ اّی همهای اهل فارس ندونن، خو مو یکی که میدونُم ئی کارو زیر سر خوته. بیا یه دستوری بده به ئی پاسدارت بالا غیرتن ئی بچهی مو آزادش کنن واگرده سر زن بچش
همیئی جوریها، ئی جوری مث جغدی نشسته بود و هیچ نگای مو نّمیکرد. گُفتُمش ما خو هم دِ خوب میشناسیم. اّی پسر تو بود میرفت زیر ئی همه توپ و تفنگ که جون پاسدار نجات بده؟ که شکم پاسدار عمل کنه؟ می بچه مو چه اّ شماها گفته؟ غیر ئی که گفته دخترای مردم صیغه نخونین؟ ئی ظلمو به مردم نکنین؟ ئی جنگو قعطش کنین. میئی حرفو کفره؟ میای قرآنو که شما میخونین نه همیحرفو میگه؟ میگما! تو ئی قرآنو نوشته جوونای مردم گُر و گُر بِیذارین سینهی دیوار؟
یه باره روش کِرد به مو گفت: ها بله، مردم تحریک کِرده کاکو! ئی دینی ئی حرفو نّمیزنه خو. ئی دینی نّمیگه مردم وادارید وسط خیابونا صدا بدن. ئی دینی نمیگه سرباز دشمن معالجه بکن. پاشو برو پی کارت، پسرت کافِره. ئی اسمو که رو دخترش گذاشته؟ تقاص ئی کفری بایه پس بده نِه!
گفتُمِش: ووی دل فقیرم ها! په یعنی میخوی بچه مو بِیذاری سینهی گوله که چرا دین پیغمبر داره؟
بهرام همراهش رفته بود باغ حاجی اسماعیل. هیچ کدام از ما خبر نداشتیم. وقتی برگشت موضوع را برایمان تعریف کرد:
«وقتی پاش از باغ گذاشت بیرون، از حال و روزش دستم اومد که چه خاکی به سرمون شده. جلو همین پاسدارها که ماشینو محاصره کرده بودن، خنج زد توی سر و صورتش.» گفت: میکشه، خودُم میدونم که ئی آخِرِش بچم میکشه. اّی او دیوث قبلی نکشت ئی دیوث حالوئی میکشه. الهی به او قبرت آتیش بباره حاج اسمایل. خو ما هم دِ خوب میشناسیم.
میگفت و میاومد: می شما دل جیگر سنگ دارین ها؟ ازُم میگه برو گیس او نّوّت بگیر، ببر اداره سجل احوال، اسمو عوضش کو ئی اسمو توهین به مقدساته! پاسدارا بهش تشر زدند: برو مادر، برو اینجا سرو صدا نکن! وردار از اینجا ببرش. یالا، یالا ببینم… گفت، بزن! اّی مردی بزن خو! به زور نشوندمش رو صندلی عقب و درها رو قفل کردم. گفتم، شلوغ نکن مادر! نمیخواد بزنه. راه که افتادیم بهش گفتم، مادر ازِت نگفتم نرو، فایده نداره؟ گفت، خو ئی دلم طاقت نّمیآره نِه!
پاسدارای محافظ باغ که همهطرف ولو بودن انقدر پاییدنمون تا کاملاً دور شدیم. ازسر کوچه و پست نگهبانی که گذشتیم، وقتی دیگه پاسدارها نمیدیدنمون زد زیر گریه. گفت، یکیش پسر حاج قربون دوئونی بود. خودُم همه اینا میشناسُم خو!
به مادر سفارش کردم که حیمد از رفتنش پیش امامجمعه باخبر نشه. میدونستم اگه میفهمید رفته پیش یارو التماس، هیچوقت نمیبخشدش. گفتمش مادر، حالا بردنش تهرون. شاید خدا بخوا آزادش کنن. از ئی ستون تا او ستون فرجه. اما ئی وری یا او وری، رفتی ملاقاتی، هیچ رو آورِ ئی قضیه نمیکنی ها! بعد از اون ماجرا تا برسیم خونه لام تا کام حرف نزد. تو خونه رفت نشست گوشهی حیاط پیش علی ـــ که همین طور دم در به انتظارمون نشسته بود ـــ و زارزار با هم گریه کردند.
آن روز که از بیمارستان گرفتند و آوردندت خانه، کوکب از پنجره دیده بود. صدا زد: «خانم مهتاب، خانم مهتاب!» بعد من صدای پاهاشان را توی حیاط شنیدم. بچهها را فوراً از راهپلهها فرستادم پایین. حاج آقا بردشان تو اتاق عقبی. بهجز عایشه. هر کاریش کردم نرفت. تا رسیدید بالا. چشمشان که به عایشه افتاد یکی گفت: «یه چیزی بنداز رو سرش خواهر!» موهای چتریش از زیر روسری بیرون مانده بود.
چشم بندت را که گذاشتند شروع کردند با ایما و اشاره با هم حرف زدن. کتابهامان را همان روز بردند. نوارهامان را هم بردند. آلبوم عکسهامان را هم بردند.
پشت میز کارت مینشینم. زانوهام را بغلم میزنم و برای هزارمین بار اسم کتابها را از روی عطفهاشان میخوانم و به کتابهایی فکر میکنم که دیگر نیستند. خیلی از آنها. بهرام با کف دست خاک روی میز را پاک میکند. بچهها در خواب کسالتآور بعدازظهر آرام گرفتهاند. فقط عایشه بالشش را پشت پنجره رو به زمین خالی گذاشته. بیرون سکوت است. صدای مادرت نمیآید.
میگویم: «شاید من هم مثل پدرم رفتار کنم. گاهی با خودم فکر میکنم اگر حاج آقا مثل پدر من که جلو منو گرفت جلو حمید رو میگرفت… من فقط کتابهای درسیم رو میخوندم. آوردن هر کتاب دیگری به خانهی ما ممنوع بود. همین باعث شد آخرش یک مهندس سر به راه شدم. یک مهندس کشاورزی که کاری به کار کشاورزها نداره. درسش را میدهد. به شوهر و بچههاش میرسد و زندگی معمولیاش را میکند. نه کار به شاه دارد نه آخوند مثل مادرش. کاش حمید هم مثل من شده بود. شاید من هم مثل پدرم رفتار کنم. شاید من هم باقی کتابها را بریزم تو این خرابه و آتیش بزنم. شاید.»
بهرام میگوید: «خانم مهتاب، اگر اهلش نبودی زن حمید نمیشدی.»
ترس برم میدارد. دلم شور میزند. کلافهام. ساعت نزدیک سه بعدازظهر است. عایشه در اتاق را باز میکند: «پس کجا رفتی؟ ترسیدم!» نفسنفس میزند. لبتهایش را به هم فشار میدهد و میخزد تو بغلم. سرش را نوازش میکنم. فکر میکنم میتوانم صدای قلبش را بشنوم. حتا حرکت ضربههاش را از روی پارچهی نخی پیراهنش ببینم. با دو انگشت ابروهایش را بالا میکشم: «اخم نکن، زشت میشی!» لبخند میزند: «عمو بهرام! لیلی مداد رنگیهامو گم کرده.»
«خب بگو پیداشون کنه عموجون.»
«نمیکنه آخه عمو. میگه حالا که تابستونه. مدرسه نمیری که. میگم، خب بلاخرهش مال من بوده دیگه. باید پیداشون کنه، مگه نه؟»
«آره عموجون، خر چموشیه این لیلی!»
عایشه دستش را دور گردنم حلقه میکند و سرش را لای موهام فرو میبرد و پچپچ میکند: «اسمم چی، اسمم؟!»
صدای خشخش شلیتهی کوکب را از توی راهپلهها میشنوم. در را که باز میکنم یک دستش در دست کوکب است و با دست دیگرش روسریاش را زیر گلوش نگه داشته. جلو در که میرسند، منتظر میشود تا عایشه اول پایش را توی خانه بگذارد. خفتی کوکب گردن عایشه از زیر دنبالههای روسری برق میزند. روسری را از سرش میکشد. خفتی تمامی تخت سینهاش را پوشانده و روی رنگ سرمهای روپوشش میدرخشد. کوکب کف دستش را روی پهنای آن میگذارد و میگوید: «دختر طلا، طلایم میپوشه.» و خودش میخندد: «ببین چه قشنگ بت میا!»
رگههای اشک آغشته به سیاهی روی گونههای عایشه خشک شده. کوکب کیف مدرسهی او را زمین میگذارد و میگوید: «مو حالو میرُم پایین پیش مادر. اّی دلت خواست بیا اونجو تو جیگر خودُم.»
روسریش را تا میکند. تازه متوجه گلی میشوم که کوکب گوشهی روسری عایشه گلدوزی کرده. مثل شلیتههایی که خودش میپوشد، رنگ و وارنگ است.
میگویم: «کوکب، ناهار چی پختی امروز؟»
میگوید: «کلم پلو.»
به عایشه نگاه میکنم. رویش را از من و کوکب برمیگرداند.
میگویم: «بازم بردندنت دفتر؟»
میگوید: «نه.»
سرش را روی دفترچهاش خم کرده و مداد پاککن بزرگ را محکم روی کاغذ میکشد.
میگویم: «اونقدر دولا نشو. عینکی میشی ها!»
بعد میگویم: «پاشو. برو تو اتاقت پشت میزت بنویس.»
میگوید: «نمیخوام، نمیخوام. فهمیدی؟»
دفترچهاش را پرت میکند. پشیمان میشوم که سربهسرش گذاشتهام. دفترچهاش را از گوشهی اتاق برمیدارم. روی آخرین صفحهی مشقی که نوشته، بالای صفحه، روی اسم کوچکش با خودکار قرمز ضربدری کشیده شده و کنارش با خطی خوانا نوشته شده: «فقط بنویس، روزبه!»
در را که کوبیدند علی باز کرد. مردهای کوچکی پشت در ظاهر شدند که موهای سیاه و ابروهای سیاه پرپشت داشتند. طوری دم در ایستادند که گویی سالها آنجا بودهاند نه مثل تازه از راه رسیدهها. به چشمهای بهتزدهی علی خیره شدم. چمدان صندوق مانند بزرگی کنار پاهاشان روی زمین بود. همگی آمدند داخل حیاط. کوکب نگاهشان کرد و جیغزنان به طرف راهرو دوید که به طبقهی بالا برود و در را قفل کند تا بچهها بیرون نیایند. من حرکاتشان را آرام دنبال میکردم، مثل این که منتظرشان بوده باشم. مردها وسط حیاط رسیدند. یک لحظه ایستادند. فقط یک لحظه به اندازهی نگاه کوتاهی که به صورتم بیندازند از کنار باغچه گذشتند. حیاط را طی کردند. به طرف راهرو رفتند. راهرو بهطرز غریبی تاریک و طولانی شده بود. حاج آقا و مادرت مثل بید میلرزیدند و دنبالشان میرفتند. مجبور بودند قدمهای کوتاه بردارند. مردها چمدان را کف راهرو میکشیدند. صدای کشیدن شدن چفت و بستهای فلزی آن روی موزاییکها در راهرو پیچیده بود. داخل اتاق نشیمن شدند و چمدان را روی زمین گذاشتند. خطی ممتد روی زمین میان قدمهاشان کشیده شده بود. حتا تا روی قالی امتداد داشت. حاج آقا زانو زد در چمدان را باز کرد. جسدت آرام و مچاله فضای چمدان را پر کرده. زانوهات را روی شکمت جمع کرده بودی. نقش چیزی مثل گیس بافته دور بدنت بود. در طنابی نامرئی پیچیده شده بودی. آن چنان محکم که طناب بخشی از پوست و گوشتت شده بود.
مردها به طرف من آمدند و کاغذی تاخورده را کف دستم گذاشتند. روی آن نوشته بودند: «آزادید هرجا که میخواهید خاکش کنید.»
مردها به ما پشت کردند که بروند. ساعت دیواری خانه سه ضربه زد و من در یک لحظه به آن و ساعت مچیام نگاه کردم. هیچکدام ساعت سه را نشان نمیدادند.
پس ساعت دقیق از دست دادن تو کی بود؟
۱۳ فروردین ۱۳۷۳