با یک فنجان قهوهی گرم چطوری
کارگردان سراغم آمد تا مرا با ماشین به محل اجرای نمایش ببرد. وقتی رسیدیم پوسترهایی بزرگ از نمایش را روی دیوارهای بیرونی ساختمان تئاتر دیدم. نام من هم با حروف درشت بر آنها نوشته شده بود. هنوز یک ساعت و خردهای به وقت اجرا باقی مانده بود. عدهای با شتاب و سر و صدا در کار جابجایی وسیلههایی برای آرایش صحنه بودند. بلند بلند چیزهایی به کارگردان گفتند و از کنار ما گذشتند. کارگردان من را به اتاقی بُرد و گفت: همین جا بنشین تا یکی از گریمورها سراغت بیاید. زیاد طول نمیکشد.
این را که گفت بیرون رفت تا بقیهٔ کارهایش را سامان بدهد.
وقتی به انتظار آمدن گریمور روی صندلی نشسته بودم کارکنان تئاتر، تکی یا دونفری، با عجله وارد اتاق میشدند. چیزی برمیداشتند یا میگذاشتند و بعد میرفتند. با حرکت دست و سر علامتی هم گاه میدادند به من که یعنی کارها خوب پیش میرود. یکبار که کارگردان برای بردن وسیلهای همراه یکی از آنها وارد اتاق شد به او گفتم من اصلاٌ از این نمایش هیچ نمیدانم. حتا اسم شخصیتی که باید نقش او را بازی کنم.
ناباورانه نگاهی به من کرد و گفت: شوخی نکن!
– باور کن جدی میگویم.
– حرفها میزنی تو هم! پس این کی بود که سر تمرینها میآمد؟
– نمیدانم.
– مگر میشود؟
دستش را روی شانهام گذاشت: خوب فکر کن حتما یادت میآید.
– دوست عزیز جای این حرفها نیست. نمیدانم چطور بگویم. تو باید بدانی من از این نمایش اصلاٌ چیزی نمیدانم.
– الان برای این حرفها دیگر خیلی دیر شده. باید زودتر از این میگفتی.
با درماندگی گفتم: مشکل تو را میفهمم. اما تو هم به حرفهای من کمی فکر کن. من واقعاٌ در وضعیت بسیار ترسناکی قرار گرفتهام.
به او نگفتم از توافق بینمان هم که منجر به قرار امروز ما شده است خبر نداشتهام.
گفت: نگران نباش. یادت میآید.
و با نگاه به ساعتش گفت: دارد دیر میشود. نمیدانم چرا گریمور هنوز سراغت نیامده؟
و بیدرنگ از اتاق بیرون زد.
بعد از چند لحظه هنگامی که از ترس قلبم تندتند میزد، برای یافتنش بیرون دویدم. او را ندیدم. خونسردی و بیتوجهی او بیشتر کلافهام کرده بود. کمی توی راهرو ایستادم و غریبانه به اطرافم نگاه کردم. نمیدانستم چه کنم. هرچه بیشتر به این موضوع فکر میکردم ترس و وحشتم بیشتر میشد. به خودم میگفتم آخر چطور میشود پا در صحنهی نمایشی بگذاری که از آن هیچ نمیدانی. تصور اینکه گنگ و لال ایستادهام جلو مردم و هاج واج دارم به اطرافم و به آنها نگاه میکنم و نمیدانم چه حرفی بزنم و چه حرکتی از خودم نشان بدهم عرق سرد بر تنم نشانده بود. بعد از مدتی بالا و پائین رفتن در آن راهروی دراز و ناآشنا با این تصور که ممکن است بتوانم کارگردان را در یکی از همین اتاقهای جنبی پیدا کنم و باز با او حرف بزنم در یکی از آنها را باز کردم. خوشبختانه کارگردان آنجا بود. با یک نگاه به اطراف و دیدن بقیهی آدمها متوجه شدم باید همان اتاقی باشد که قرار است برای آرایش سر و صورتم من را به آنجا ببرند. کارگردان با دیدن من از جا پا شد و با گرمی مرا به زنی که گریمور نمایش بود معرفی کرد. او مشغول رنگ کردن موهای کسی بود که زیر دستش روی صندلی نشسته بود. بیتوجه به حرفهای بعدی بین آنها، دست کارگردان را گرفتم و به زور او را از اتاق بیرون کشیدم. در راهرو با اصرار از او خواستم حداقل در این وقت کم خلاصهای از داستان نمایش را برایم تعریف کند. با بی میلی و عجله گفت نمایشنامه دو بازیگر مرد دارد. در شروع بازی هردو مقابل هم روی صندلی نشستهاند. آن کس که نقش او را بازی میکنم، رو به بازیگری که مقابلش نشسته و همین مردی است که دارند موهایش را رنگ میکنند، با این جمله نمایش را آغاز میکند: با یک فنجان قهوهی گرم چطوری؟
کارگردان اینرا که گفت از من خواست آرامش خودم را حفظ کنم و به اتاق گریمور برگردم تا زودتر ترتیب تغییر چهرهام را بدهند.
نومید و درمانده به اتاق گریمور برگشتم تا شاید بازیگر مقابل من بتواند به من کمکی کند و راهحلی پیش پایم بگذارد. او که هنوز زیر دست گریمور نشسته بود با دیدن من خونسردانه پرسید: آماده کردهای خودت را یا نه؟
با خجالت گفتم: نه.
– مهم نیست. اولش همیشه همینطور است. همه چیز از یاد آدم میرود. بیشترش از ترس است. مطمئنم یادت میآید.
– من اصلا متن این نمایش را نخواندهام.
– مگر می شود؟
– حالا که شده.
– به کارگردان گفتهای؟
– آره. او هم مثل تو باور نمیکند. ببینم تو متن را دم دست داری یا نه؟
– نه. فکر نمیکردم احتیاجی به آن داشته باشم.
– با این وضع، بهتر نیست نروم روی صحنه؟
– نه. نمیشود. دیگر دیر شده.
با عصبانیت گفتم: همهتان از من می خواهید بروم روی صحنه. اما چطوری؟ اصلاٌ به این فکر کردهاید؟
گفت: سر من داد نکش. برو با کارگردان حرف بزن.
با التماس از او خواهش کردم اگر میتواند کمی از خط اصلی این نمایش برایم حرف بزند. از یکی دو حادثهی مهم در آن. حداقل چند جملهای از اول آنرا با صدای بلند بیان کند، انگار که روی صحنه است، تا شاید با کمک آنها یک چیزهائی یادم بیاید.
او هم برداشت و به همان کوتاهی که کارگردان تعریف کرده بود در یکی دو جمله داستان نمایش را برایم خلاصه کرد و بعد با خونسردی گفت: از من میشنوی خودت را زیاد نگران نکن. من تجربهی این کار را زیاد دارم. راحت باش. به جای این کارها برو جلو پنجره و تا میتوانی نفس عمیق بکش.
– با این وضعی که من دارم هیچ فکر کردهای چه پیش میاید؟ یک لحظه خودت را جای من روی صحنه بگذار. وحشتت نمیگیرد از این وضعیت؟ اصلاٌ از این بدتر هم میتواند برای یک بازیگر رخ بدهد؟
– بیخود نگرانی. یادت میاید.
– چندبار بگویم. من اصلا چیزی در ذهن ندارم که یادم بیاید یا نیاید.
گریمور که همچنان مشغول رنگ کردن موهای بازیگر بود چپ چپ نگاهی به من کرد و چانهی او را گرداند به سمت خودش. ادامهی این گفتگو بیفایده بود. وحشتم را بیشتر میکرد. رفتم جلو پنجره و نومیدانه چند بار نفس عمیق کشیدم، بعد با این فکر که شاید بتوانم دوباره کارگردان را پیدا کنم از آنجا زدم بیرون. میخواستم از او خواهش کنم هرطور شده متن را در اختیار من بگذارد. اگر یک نگاه سرسری هم به متن میانداختم شاید ترسم میریخت. آنوقت روی صحنه در ربط با شخصیتی که نقش آنرا به عهده داشتم شاید میتوانستم چیزهائی سرهم کنم. بیرون توی راهرو سه زن جوان دیدم که در فاصلهای دور از من از اتاقی بیرون میزدند. یکی از آنها که چهرهی آشنائی برایم داشت به سمت من آمد. زیبا و جذاب بود. نزدیکتر که شد گفت: چرا رنگت پریده است؟
ماجرا را برایش تعریف کردم. موضوع را زیاد جدی نگرفت. چون بلافاصله از رابطهای که زمانی با هم داشتیم حرف زد و از اینکه همدیگر را مدتی است ندیدهایم افسوس خورد.
گفتم: الان وقت این حرفها نیست. من در بن بست عجیبی گیر افتادهام. خواهش میکنم به آن فکر کن.
– حاضرم کمکت کنم.
– چطور؟
– اگر متن را پیدا کنی. من جائی نزدیک به تو پشت پرده مینشینم و جملههائی را که باید بگوئی بلند بلند از روی متن برایت میخوانم. فقط به یک شرط!
– چه شرطی؟
– به این شرط که رابطهات را با من خوب کنی؟
داشتم به حرفهای او فکر میکردم که صدای پائی شنیدم، بعد کارگردان را دیدم که با شتاب به طرفم میآمد. یک قبای بلند منجوق دوزی شده روی یک دستش انداخته بود و یک کلاه گیس در دست دیگرش داشت. به محض آن که به من رسید قبا را تنم کرد و کلاه گیس را روی سرم گذاشت و گفت: بجنب. چیزی به وقت اجرا باقی نمانده.
چند نفری که از توی راهرو میگذشتند با دیدن من در لباس بازیگر با خوشحالی به طرفم اشاره کردند و برایم دست تکان دادند. به کارگردان گفتم: حداقل متن را به من بده که دم دستم باشد. اینرا که میتوانی.
– برای این حرفها دیگر دیر شده است. متن هم دم دستم نیست. اصلاٌ نگران نباش. برو روی صحنه همه چیز یادت میاید.
– از کجا میدانی؟
– بار اولم نیست که با بازیگر کار میکنم.
التماسکنان گفتم: خواهش میکنم به حرفهایم گوش کنید. من از ترس دارم سکته میکنم. چرا هیچ کس متوجه وضعیت من نیست. باور کن جز همان جملهی اول که به من گفتهای حتا یک کلمه دیگر از این متن را در حافظهام ندارم؟
با خونسردی گفت: چند بار بگویم، نگران نباش. وقتی شروع کنی بقیهاش یادت میآید.
در این هنگام بازیگر نقش مقابل من، لباس پوشیده و آرایش کرده پیدایش شد. حالتی محکم و با وقار داشت. وقتی از کنار ما میگذشت به من اشارهای کرد که به دنبالش بروم.
کارگردان گفت: معطل نکن.
و من را به جلو هل داد.
هاج و واج و با همان ترس در وجودم به دنبال بازیگر مقابلم، به سمت صحنه راه افتادم.
سپتامبر ۲۰۱۱
اوترخت