آخرین روزهای هدایت

reference: pinterest.com
دفتر پانزدهم بارو ــ پرخاش کرد که چرا به کارهای خصوصیش دخالت می‌کنم. بعد سر جای خودمان نشستیم. او پشت میز و من لبهٔ تختخواب، او در نتیجهٔ این کشمکش، یا اثر الکل، یا هیجان به‌تندی نفس می‌زد. من هم در جستجوی راهی بودم که بتوانم او را قانع بکنم. مدتی دربارهٔ چیزهای مختلف صحبت کردیم و من به‌بهانهٔ رفتن به دستشوئی از اطاق خارج شدم. اطاق هدایت در بین دو طبقهٔ بنا واقع بود و مستخدمه‌ای داشت یکی از اطاق‌های طبقهٔ پایین را می‌روفت. قصد داشتم انعامی به آن زن بدهم و خواهش بکنم که محتوی زنبیل را دور نریزد و به من بدهد. در این‌وقت صدای در اطاق هدایت را شنیدم و به‌عجله از پله‌ها پائین رفتم. چند لحظه صبر کردم و موقعی که باز به سراغ پیشخدمت می‌رفتم دیدم که هدایت در بالای پلکان ایستاده است. به من گفت: «اگر پی دستشوئی می‌گردی آنجاست!» دستم را خوانده بود و من مجبور شدم که در ضمن آفرین‌گفتن به هوش او از نقشه صرف‌نظر بکنم، و نوشته‌های پاره‌پاره از دست رفت.

آخرین روزهای هدایت

صبح اول آوریل ۱۹۵۱ با صادق هدایت قرار ملاقات داشتم. به هتل او که در کوچه‌ای نزدیک به میدان «دانفر روشرو» بود رفتم. پس از مدت‌ها تغییر هتل، و از اینجا و از اطاقش راضی بود. اطاق بزرگ نبود و یک فرش سرخ‌رنگ خرسک ساده کف آن را می‌پوشاند و برخلاف معمول اطاق‌های مهمانخانه‌ها کنجی بی‌در داشت که میز کوچکی را در آنجا گذاشته بودند.

از محل این میز در اطاق دیده نمی‌شد و تختخواب در وسط اطاق بود. پنجره، روبه‌روی در اطاق و رو به حیاط ساکت کوچکی باز می‌شد.

هدایت لباس پوشیده و ریشش را تراشیده بود. بعد از ورود من پشت میزش نشست و لیوان نیمه‌تمام کنیاکش را سر کشید. بطری کنیاکش مارتل نوار آبی بود و معمولاً ندیده بودم که او صبح زود با این سماجت الکل بخورد. چشمانش پف داشت. شاید خوب و یا اصلاً نخوابیده بود. عینک دسته‌شکسته‌اش را مجبور بود با سرانگشت بالا بزند تا نیفتد. یک ماه می‌شد که دستهٔ آن شکسته بود و او نمی‌داد آن را تعمیر بکنند. بعد نگاهم افتاد به زنبیل سیمی کاغذهای باطلهٔ زیر میزش. توی آن تا نزدیک سه‌چهارم از پاره‌کاغذهای خط‌دار دفترچه پر بود. شاید هم پاره‌های کاغذ چند دفترچه بود که خط خودش روی آن دیده می‌شد. در این‌باره پرسیدم. جواب داد (شاید که جمله درست یادم نباشد) «همه‌اش را پاره کردم. هرچه نوشته داشتم پاره کردم. دیگر یک خط (به فارسی؟) نخواهم نوشت.» من با کنجکاوی زنبیل را پیش کشیدم. قطعات کاغد نسبتاً بزرگ بود. از جملاتی که روی آنها دیده می‌شد متوجه شدم که متن یک رمان چاپ‌نشده است که در ایران و دوتا نوول که در پاریس نوشته بود. خواستم محتوی زنبیل را بگیرم و با کاغذ چسب شفاف با همدیگر جور بکنم. گفت که اجازه نمی‌دهد. من هم جسورانه روزنامه‌ای برداشتم تا زنبیل را در آن خالی بکنم. هدایت خواست زنبیل را از دستم بگیرد و کشمکش ما تبدیل شد به یک گرگم‌به‌هوای مضحک در یک اطاق کوچک. ابتدا اصرار او را جدی نگرفتم ولیکن به‌تدریج متوجه شدم که دارد سخت عصبانی می‌شود. پرخاش کرد که چرا به کارهای خصوصیش دخالت می‌کنم. بعد سر جای خودمان نشستیم. او پشت میز و من لبهٔ تختخواب، او در نتیجهٔ این کشمکش، یا اثر الکل، یا هیجان به‌تندی نفس می‌زد. من هم در جستجوی راهی بودم که بتوانم او را قانع بکنم. مدتی دربارهٔ چیزهای مختلف صحبت کردیم و من به‌بهانهٔ رفتن به دستشوئی از اطاق خارج شدم. اطاق هدایت در بین دو طبقهٔ بنا واقع بود و مستخدمه‌ای داشت یکی از اطاق‌های طبقهٔ پایین را می‌روفت. قصد داشتم انعامی به آن زن بدهم و خواهش بکنم که محتوی زنبیل را دور نریزد و به من بدهد. در این‌وقت صدای در اطاق هدایت را شنیدم و به‌عجله از پله‌ها پائین رفتم. چند لحظه صبر کردم و موقعی که باز به سراغ پیشخدمت می‌رفتم دیدم که هدایت در بالای پلکان ایستاده است. به من گفت: «اگر پی دستشوئی می‌گردی آنجاست!» دستم را خوانده بود و من مجبور شدم که در ضمن آفرین‌گفتن به هوش او از نقشه صرف‌نظر بکنم، و نوشته‌های پاره‌پاره از دست رفت.

موضوع رمان، تا آنجا (قریب پنجاه صفحه) که برایم خوانده بود سرگذشت مردی بود که به‌طرز فجیعی در میان یک دسته لشوش مقتول می‌شود و روحش می‌آید و به مجسمهٔ سابق میدان فردوسی (فردوسی عمامه‌به‌سر به یک متکا تکیه زده بود) تکیه می‌دهد و پس از شرح زندگیش می‌رود و از بام خانهٔ مادرش را نگاه می‌کند که در حین وسمه‌کشیدن مهمان برایش می‌رسد و او برای اینکه اندوه خودش را به‌مناسبت مرگ پسرش نشان بدهد به‌دروغ می‌زند زیر گریه. روح مرد مقتول با تنفر خانه را ترک می‌کند و تنها روحی را که مشاهده می‌کند روح مرغی است که مرد یهودی سر می‌برد. چون جزئیات این رمان را به‌درست در خاطر ندارم از نقل آن صرف‌نظر می‌کنم. آنچه در آن جالب بود، گذشته از عقاید ماوراءطبیعی صادق هدایت، ساختمان داستان بود که از حدود زمان و مکان معمول خارج می‌شد. همچنین توجه آگاه و غیرآگاه هدایت نسبت به موضوع جفت و همزاد در آن کاملاً مشهود بود.

نوولی را که یک روز صبح در یک کافهٔ خیابان سن‌ژرمن برایم خوانده بود «عنکبوت نفرین‌شده» نام داشت و آن را بعد از کشته‌شدن شوهرخواهرش سپهبد رزم‌آرا نوشته بود. موضوع آن داستان بچه‌عنکبوتی بود که مادرش نفرینش می‌کند و او بزاق ندارد تا تار بتند. عنکبوت‌های دیگر هم او را از خود می‌رانند و هیچ‌یک محلش نمی‌گذارند، به‌طوری‌که مجبور می‌شود در هرجا و به‌خصوص کنج مستراح با مگس‌های مکیدهٔ عنکبوت‌های دیگر تغذیه بکند و توسری بخورد. ازجمله درد دل‌های صادق هدایت حتی روز دوم آوریل ۱۹۵۱ یکی آن بود که در زمان حیات رزم‌آرا، با وجود اینکه هدایت از خویشاوندیش هیچ‌گونه استفادهٔ شخصی نمی‌کرد، دوستان زیاد دورش را می‌گرفتند و در ابتدای ورودش به فرانسه تنهایش نمی‌گذاشتند ولیکن: «از وقتی که رزم‌آرا را کشته‌اند دیگر کسی محل سگ به من نمی‌گذارد و حتی بروبچه‌های سفارت که به‌وسیلهٔ آنها برایم کاغذ می‌رسد به سراغم نمی‌آیند.»

نوول دیگر را برایم تعریف کرده بود: «دو نفر برای معاملهٔ قهوه‌خانه‌ای به نزدیک سمنان می‌روند. روی تختخوابی چوبی می‌نشینند، چای می‌خورند و قلیان می‌کشند و دربارهٔ قهوه‌خانه و تغییرات آیندهٔ آن و باغ و آن محل گفتگو می‌کنند. ناگهان زلزلهٔ شدید و سریعی درمی‌گیرد و این‌دو مسافر وقتی سرشان را بلند می‌کنند متوجه می‌شوند که قهوه‌خانه، باغ و تمام آبادی مورد بحثشان را زمین بلعیده است.

شاید علّت این داستان چنین می‌بود: هدایت به پاریس آمده بود که دیگر به ایران برنگردد (در این‌باره نقل می‌کرد که پس از فروش کتاب‌هایش که تا اندازه‌ای برای پدرش عادی بود ــــ چون‌که برای سفر به هندوستان نیز چنین کرده بود ــــ می‌خواسته بود که میز تحریر بزرگش را هم بفروشد و این مایهٔ شگفتی پدرش می‌شود) و بعد خودش پوزخند می‌زد و می‌گفت: «اما شست پدرم هم خبر نشد که چرا». شاید هدایت آمده بود تا دانسته و سنجیده خودکشی بکند (دلایل بسیار در دست هست و مجال نقل آنها نیست). اما مردن آسان نیست. مدتی وقتش را در جستجوی خاطرات جوانیش می‌گذراند. با دوستان فرنگی‌اش مراوده می‌کرد، به کافه‌ای ارکستردار سرک می‌کشید، تشویق فرنگی‌ها را می‌پذیرفت. حتی بیش‌وکم به فکر افتاده بود که ممکن است در فرانسه کار بکند (ژوزف برایْت باخ J. Breitbach نویسندهٔ کتاب معروف River et River که در روزنامهٔ فیگاروی ادبی کار می‌کرد در این‌باره او را تشویق می‌کرد، گاهی هم شوخی‌هائی را بدون اطلاع هدایت از هدایت چاپ می‌کرد ــــ بوف کور را روژه لسکو R. Lescot با کمک صادق هدایت ترجمه کرده بود قرار بود که چاپ بشود…) ــــ خلاصه برای خودش نقشه‌هائی می‌کشید، دوباره به زندگی‌کردن افتاده بود. کنجکاو بود، باهوش بود، به همه‌جا سرک می‌کشید، دربارهٔ نقاشی بحث می‌کرد، از نمایشنامه‌ها انتقاد می‌کرد، از شوخی‌های وقیح بعضی دوستانش شکایت می‌کرد، به کنسرت می‌رفت، به سینما و سینه‌کلوب می‌رفت (فیلم‌های کلاسیک دورهٔ اکسپرسیونیست آلمان را او به من معرفی کرد. مثلاً، دانشجوی پراگ که شرح و تحلیلش را در کتاب Double پسیکانالیست آلمانی Otto Ranke خوانده بود، یا فیلم مطلب دکتر کالی‌گاری یا سه فیلم افسانه‌ای «فریتز لانگ»…) ولی هر روز که می‌گذشت غربت را بیشتر احساس می‌کرد. حتی خاطرات او دیگر به حالت خاطره نمی‌توانست بماند چون‌که به مکان بازگشته بود ولیکن زمان گذشته بود و به مکان چهرهٔ دیگر داده بود (مثلاً روزی با همدیگر به کشان Cachan نزدیک پاریس رفتیم. می‌خواست از پانسیونی که در ۱۹۲۷ در آنجا سکنی داشت دیدن بکند. خانهٔ باغچه‌دار سر جای خودش بود ولیکن صاحب آن عوض شده بود و اصولاً این پانسیون محل استراحت بیماران روحی شده بود). هر روز که می‌گذشت بیشتر به پشت سر خودش نگاه می‌کرد، اغلب صحبت از ایران و زندگی خودش بود. گفته‌هایش برای فرانسه نبود. جای کارش در فرانسه نبود. ریشهٔ ایرانیش به‌حد عظیمی رشد کرده بود. و نمی‌توانست فقط با چند نفر هموطن جور و ناجور دل خوش داشته باشد. خلاصه تمام دستاویزهای زندگی دور از ایرانش جاخالی داده بودند ــــــ شاید هم که انگیزهٔ این نوول از اینجاها سرچشمه نمی‌گرفت. شاید هم که علل ژرف‌تری می‌داشت.

به‌هرصورت این نوشته‌هایش که پاره شده بود، از دست رفت. حال آنکه فردای آن روز، یعنی دوم آوریل ۱۹۵۱، هفت روز پیش از خودکشی‌اش، خودش مدعی بود که دوران جوانی نویسندگیش به سر آمده و تازه موقع چیز نوشتنش شده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.