نامه به آندرو مالرو، وزیر فرهنگ فرانسه در سال ۱۹۶۶ در اعتراض به سانسور
نامه به وزیر «کولتور»*
حق با اربابتان بود. [به احتمال زیاد، منظور گدار از «ارباب» در این نامه شارل دو گُل است چون آندره مالرو وزیر فرهنگ دولت دو گل بود.] همه چیز در سطحی «مبتذل و نازل» روی میدهد. اگر اشتباه نکنم، منظور حضرت آقا-زادههایی بود که امروز بر ما حکومت میکنند. از بختیاری ما، از آنجا که ما ــ یعنی من و شما و مرحوم دیدرو ــ روشنفکریم، گفتگومان میتواند در سطحی بالاتر پیش برود. اما راستش، آندره مالرو گرامی، مطمئن نیستم حتی یک کلمه از حرفهای مرا در این نامه بفهمید. با اینحال، چون شما تنها گُلیستی هستید که من میشناسم چارهای ندارم جز اینکه تیرهای خشمم را بر سر شما فرو بارم. [گُلیسم نامی است که به ایدئولوژی سیاسی شارل دو گل اطلاق میشد. دو گل در سالهای جنگ جهانی دوم رهبر نهضت مقاومت فرانسه بود. پس از جنگ، رئیس جمهوری پنجم فرانسه شد. دو گل بود قوای فرانسه را از ساختار فرماندهی ناتو بیرون کشید و متفقین را واداشت قوای خود را از فرانسه خارج کنند. دو گل بود که برنامۀ بازدارندۀ هستهای مستقل فرانسه را به راه انداخت. مبنای سیاستهای او این بود که فرانسه نباید زیردست و فرمانبردار سایر ملتها باشد. گُلیسم در مقام عمل شیوهای مصلحتاندیشانه در اِعمال قدرت بود که تناقض کم نداشت.]
خوب، از هرچه بگذریم، انتخاب شما به عنوان آماج خشم من دور از انصاف نیست. منِ فیلمساز، مانند دیگر ستمدیدههای جامعه نظیر یهودیان و سیاهان، دیگر جانم به لبم رسیده بود بس که مجبور بودم شرفیاب حضورتان شوم تا التماس کنم شفاعتم را پیش روژه فره و ژرژ پمپیدو کنید که مرحمت فرمایند و بر جان فیلمی که آن گشتاپوی روح، یعنی دستگاه سانسور، محکوم به اعدام کرده بود رحم آورند. [پمپیدو نخستوزیر وقت فرانسه و فره وزیر کشور بود.] اما وای خداوندا، به خواب هم نمیدیدم روزی مجبور شوم این التماسها را به خاطر برادر فقیدتان دنی دیدرو بکنم، روزنامهنگار و نویسندهای مانند خودتان، و به خاطر راهبهی او، خواهرم، شهروندی فرانسوی که از پدر آسمانیمان عاجزانه میخواهد حافظ استقلالش باشد.
وای که چه کور بودم من. چهطور یاد نامهای نبودم که دُنی را به خاطرش در زندان باستی حبس کردند. [دُنی دیدرو چهار ماه آزگار در سال ۱۷۴۹ حبس کشید، پس از انتشار نامهای دربارۀ کوران برای استفادۀ کسانی که هنوز میبنند ــ رسالۀ دیدرو دربارۀ ادراک بصری بود، موضوعی که در ان سالها باز باب روز شده بود، آنهم به جهت پیشرفت رشتۀ پزشکی در زمینۀ جراحی مبتلایانِ آب مروارید در نیمۀ اول قرن هجدهم و حتی درمان بعضی موارد کوری مادرزاد. دیدرو در این رساله نوشته بود، شخص نابینایی که ناگهان قادر به دیدن میشود آنچه را میبیند بلافاصله نمیفهمد. یعنی باید مدت زمانی را سپری کند تا بین تجربۀ فُرمها و فاصلهها (فهمهایی که نخستین بار از طریق حس لامسه کسب کرده بوده) و تصویرهایی که از این پس بهواسطۀ حس بینایی بر او پدیدار میشوند رابطهای تفاهمآمیز برقرار کند.]
ــــ خب، این بار بخت یارم بود که اجازه ندادید شرفیاب حضور شوم و جواب تلفنم را هم ندادید. این باعث شد چشمهایم به روی حقیقت باز شود. وقتی زن شوهردار مرا از تیغ سانسور و تبر اعدام آلن پروفیت [وزیر وقت اطلاعات فرانسه] نجات دادید کارتان را نشانۀ شجاعت و درایتتان گرفتم اما الان متوجه حقیقت ماجرا شدم، الان که با طیب خاطر به توقیف اثری رضا دادهاید که معنای دقیق دو مفهوم جداناشدنی را به شما آموخت: سخاوت و مقاومت. آری، حالا متوجه شدم که آنچه زمانی شجاعت یا درایت پنداشتم در حقیقت چیزی جز بزدلی نبوده است. با من از جنگ داخلی اسپانیا و سرکوب آزادیخواهان در بوداپست یا کشتار بیگناهان در آشُویتس نگویید. همانطور که پیشتر اربابتان به عرضتان رساند، همه چیز اینجا در سطحی نازل روی میدهد. بگذارید بگویم در چه سطحی: در سطح ترس.
باور کنید، اگر تا به این حد شوم و بدشگون نبود، بس اثرگذار و دلگرمکننده میتوانست بود دیدنِ وزیری از «اتحاد برای جمهوری جدید» [نام حزب سیاسیِ گُلیستها که در اکتبر ۱۹۵۸ تأسیس شد و در نوامبر آن سال در انتخابات موفق شد ۲۰۶ کرسی از ۵۷۹ کرسی مجلس نمایندگان را ببرد] در سال ۱۹۶۶ که این همه از روح اصحاب دائرهالمعارف فرانسه در ۱۷۸۹ میهراسد. آری، آندره مالرو گرامی، شک ندارم از این نامه هیچ سر درنخواهید آورد، در این نامۀ مالامال از بیزاری که در آن واپسین بار با شما سخن خواهم گفت. و هیچگاه نخواهید فهمید چرا میترسم در آینده با شما دست بدهم، حتی در سکوت. نه، نه اینکه دستان شما مانند دستانی است که خونِ شارون و بِن برکَه از آن هرگز پاک نخواهد شد. نه، به هیچ وجه. دستان شما پاکِ پاک است، به پاکیِ عقل کانتی. اما همانطور که شارل پگی گفته است، آخر کانت دیگر دستی ندارد. به این سان، کور و بیدست، با تنها دو پا برای گریختن از مدار واقعیت، و در یک کلام بزدل یا شاید تنها پیر و ضعیف و خسته، که خوب فرقی ندارد با بزدل. [در هشتم فوریۀ ۱۹۶۲ هشت نفر در ایستگاه مترو شارون پاریس در جریان حملۀ نیروهای پلیس به تظاهراتکنندگان جان باختند. المهدی بن برکه فعال ناسیونالیستِ چپگرای مراکشی و سخنگوی اسبق مجلس نمایندگان آن کشوربود که در اکتبر ۱۹۶۵ به طرز مشکوکی در پاریس ناپدید شد. ان زمان درگیر برنامهریزی برای کنفرانس سه قاره در هاوانا بود. او را ربودند اما عاقبت کارش هنوز روشن نیست… شارل پگی در ۱۹۱۴ درگذشت. شاعر بود. نخست سوسیالیست بود و ضد دم و دستگاه کشیشها. بعدها به عرفان کاتولیک گرایش یافت …]
پس چه عجب اگر وقتی با شما به هنگام صحبت دربارۀ توقیف سوزان سیمونَن، راهبۀ دُنی دیدرو [ساختۀ ژاک ریوت، با بازی آنا کارینا] از تعبیر ترور و آدمکشی بهره میگیرم، صدای مرا بهجا نیاورید. نه. در این بزدلی فجیع هیچ چیز شگفتآوری نیست. شما سرتان را مثل کبک زیر برفِ خاطرههای شخصیتان کردهاید. پس توقع ندارم، جناب مالرو، که صدای مرا بشنوید، صدای کسی را که از دنیای بیرون به شما تلفن کردهاست، از دیاری که فرسنگها با دنیای درون شما فاصله دارد، از کشوری که با آن غریبهاید، از فرانسۀ آزاد.
* گدار از لفظ آلمانی Kultur استفاده میکند چون وزیر فرهنگ فرانسه، که همگان او را به رمانهایش و آزادگی و آزادیخواهیش میشناختند، به تعبیر گدار در برابر «گشتاپوی روح» سکوت کرده بود …