درباره میلو، کورش اسدی
دفتر دوازدهم بارو ــ متن درباره‌ی رفیق و هم‌خانه‌ی نازنینی است به نام «میلو». عکس را که می‌بینید شاید برخی جزییات از نگاه‌تان دور بماند و اتفاقاً من از همین جزئیات می‌خواهم بگویم. اول از همه باید بگویم که «میلو» دیوانه‌وار دلبسته‌ی جوراب است ــ مخصوصاً زنانه‌‌اش! ولی جدا از جوراب که معمولاً از چنگش در می‌آوریم، تمام بازیچه‌ی این «میلو»ی یک‌ساله‌ی ما خلاصه شده در یک جفتِ بند کفش. و فکر کردن به همین، گاهی مرا بدجوری به اشک انداخته است. یک موجود که کم از آدم ندارد صبح تا شبش را با چی و چگونه پر می‌کند.

دربارهٔ «میلو»

 

برایِ امیر نازنین و وجودِ شریف و صداقتِ نایابش، و تقدیم به صفایِ صدا و آن نابِ بی‌نام که هربار، هنگام حرف زدن و مخصوصاً وقتِ خواندنِ داستان‌هاش همیشه شیفته‌ام کرده است.

 

این که این‌جا می‌نویسم نه داستان است نه متنی خیالی و نه حتی گزارش.

یک زمانی بود می‌‌خواستم درباره‌ی برخی آدم‌های واقعی و اغلب ادبی، یا مکان‌ها و کوچه‌ها و خیابان‌های آبادان یا تهران بنویسم و یک قاب بسازم و این عکس‌واره‌ها را، خردخرد مثل یک آلبوم‌طوری مجموع کنم. بعد که دیدم شبیه‌ش این‌ور آن‌ور، خوب و بد، همین‌‌طور هی چاپ شد و می‌شود، راستش دستم بفهمی‌نفهمی سرد شد. اما فکر نوشتن به آن شکل همیشه یک گوشه‌ی ذهنم نشسته و رهایم نکرده است. هنوز هم جایی، کسی، حرکتی یا تصویری هست که وامی‌داردم تا به آن شکل بنویسمش.

این‌ حرف‌ها را زدم تا از آخرین متنی بگویم که در این حال‌وهوا نوشته‌ام، و چون متنِ اصلی هنوز جای کار دارد، فعلاً فقط خبرش را می‌نویسم.

متن درباره‌ی رفیق و هم‌خانه‌ی نازنینی است به نام «میلو». عکس را که می‌بینید شاید برخی جزییات از نگاه‌تان دور بماند و اتفاقاً من از همین جزئیات می‌خواهم بگویم. اول از همه باید بگویم که «میلو» دیوانه‌وار دلبسته‌ی جوراب است ــ مخصوصاً زنانه‌‌اش! ولی جدا از جوراب که معمولاً از چنگش در می‌آوریم، تمام بازیچه‌ی این «میلو»ی یک‌ساله‌ی ما خلاصه شده در یک جفتِ بند کفش. و فکر کردن به همین، گاهی مرا بدجوری به اشک انداخته است. یک موجود که کم از آدم ندارد صبح تا شبش را با چی و چگونه پر می‌کند.

 

یکی از این بندها، آن سیاهه که توی عکس دور گردنش حلقه شده، مثلاً قرار بود بندِ کفش من باشد اما بی‌درنگ در چنگ رفیقمان افتاد و صاحبش شد. بند دوم را توی خرت و پرت‌ها پیدا کردیم. احتمالاً پیشتر بند تنبان بوده، یا گرمکن ــ همان بند سفید و آبی که افتاده روی صندلی

آدم گاهی فکر میکند این «میلو» اصلاً زبان ندارد. بس‌که آرام و بی‌صداست. همیشه هم بیدار است، یعنی وقتی هم خواب است، بیدار است. بعد، اول صبح که می‌شود با لیسیدن صورت تازه می‌فهمی آقا چه زبان درازی دارد، لیسیدنش هم نه همین لیسیدن معمولی است. یک‌جوری هم تمنا توش هست هم عشق. یعنی بیدار شو می‌خواهم بازی کنم! بعید می‌دانم بشود آن حالت بازی کردنش را درآورد. دیدنِ جوری که دراز می‌کشد و بندها، چه سیاهه یا آن بندِ تنبان، را با پاهایش بالا پایین می‌کند و گازشان می‌گیرد حسابی صبح آدم را می‌سازد.

بعد هم که خوب بازی کرد و بیدارت کرد. می‌رود گوشه‌ی خودش و مثلاً می‌خوابد. اما در خواب مراقب کوچک‌ترین حرکات آدم هست: مثلاً خدا نکند در سکوت خانه هوس ‌کنی با چای یک تکه بیسکویت بخوری، بی‌درنگ متوجه خش‌‌خشِ ساقه طلایی می‌شود و به چشم بر هم زدنی می‌بینی ‌آمده جلویت ایستاده و فقط خوردنت را نگاه می‌کند. به عبارت دقیق‌تر، خودت با دست خودت روند دهن سرویس کردن خودت را شروع کرده‌ای و دمار درآوردن و در یک کلام زهرمارسازی. و میلو این وسط فقط چشم دوخته به چشم تو، همین. نه واق‌واقی نه شلوغ ‌کاری نه هیچ. همین‌جور فقط خیره می‌شود توی صورتت.

تمام راز ماجرا به نظرم توی همین چشم‌های «میلو»ست.

و من به خاطر خود میلو هم شده باید بتوانم این چشم‌ها را به معنای داستانی قضیه در بیاورم. یعنی منظورم از درآوردن چشم‌ها، نه کاری است که هدایت با چشم زن‌ها در بوف کور کرد و نه شیوه‌ی مودیلیانی.

زیاد حرف زدم و با این‌همه خیلی چیزها نگفته ماند ــ

مثل تسخیر صندلیِ کار و بردن بندهایش روی آن:

کامپیوتری که خاموش و تعطیل است

کتابها همه در ردیف خودشان به صف ایستاده‌اند

صندلی پشت به میز کار است و «میلو» تنها دلبرِ مرکز صحنه

… و باقی، رازی است میان دو نفر که کم‌کم نه فقط شکل که حجم می‌بندد ــ و روایت جزئیاتش می‌ماند برای زمانی دیگر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.