سگی زیر باران
یکی از آن بعد از ظهرهای بارانی و خستهکننده و کسالتآور یکشنبه بود. همهجا تعطیل بود و تنها جائی که توی این باران انتظارت را میکشید، توی بارانی که چهار روز بود یکریز میبارید و حتی گاه که سرپوش فلزی دودکش بخاری روی سقف که قطرات باران روی آن ضرب میگرفتند و صداش از توی اتاق هم شنیده میشد از سروصدا میافتاد، باز میدانستی که دارد میبارد، کافهای بود با سه چهارتا و یا بیشتر آدم علاف مثل خودت تا در آن بنشینی و نمنم آبجو بنوشی و فکر کنی تا پاسی از شب بگذرد و کپهٔ مرگت را بگذاری و بعد کابوس ببینی. کابوس پژمرده شدن و مردن همه شادیهایی که به آنها امید بسته بودی. و بعد دیدن خودت چون تماشاگری ناتوان و وامانده در برابر آنهمه مردنها و پژمرده شدنها و بعد سراسیمه برخاستن با دهانی تلخ و دیدن اینکه همان اتاق است و همان میز و همان پنجره که در پشت آن میتوانستی دو درخت توی کوچه را ببینی؛ با قطرات باران که از نوک برگهاشان میچکید. چکه، چکه، چکه. انگار آنها نیز در تمام طول شب با تو گریه کرده بودند.
من دیگر از نشستن و قدم زدن توی اتاقم خسته شده بودم. حافظ و شمس هم دیگر یاریم نمیکردند. اگر هوا آفتابی بود و اگر از توی پنجره میشد برگهای درختان را که زیر آفتاب میدرخشیدند سبز و خندان دید و یا سروصدای بچهها را از توی کوچه شنید، شاید میتوانستم بمانم.
جائی که من در آن زندگی میکردم، محله دورافتادهای بود در شهر اوترخت که نسبت به محلههای دیگرش زیاد خوشنام نبود. مردمش از آدمهای پائین شهر بودند. بیکار و بیعارهائی که تا هوا آفتابی میشد، صندلی میگذاشتند توی کوچه و تا نصفههای شب مینشستند و آبجو مینوشیدند. و بلندبلند با هم حرف میزدند. وقتی هم حرفی برای زدن نداشتن نداشتند صدای رادیو و یا ضبط صوتشان را آنقدر بلند میکردند که کوچه را صدا برمیداشت. مردها سیاهمست که میشدند، گاه میافتادند به جان زنهاشان و همان توی کوچه سخت آنها را کتک میزدند. زنها مثل موش از مردهاشان میترسیدند. و همیشه با چهرههائی زرد و گاه پفکرده از بیخوابی در حالی که لنگهای چاق ولاغرشان را بیرون انداخته بودند پا به پای مردهاشان آبجو مینوشیدند و وقتی یکی از آنها رهگذری را زیر متلک میگرفت قاهقاه میخندیدند. پیرزن تنهائی که در طبقهٔ پائین ساختمانی که من توش زندگی میکردم مینشست همیشه از دست سروصدا و لاتبازیهاشان شکایت داشت. اما زورش به آنها نمیرسید. همو بود که برای بار اول به من گفت اینجا محلهٔ آرامی نیست. البته اگر او هم نمیگفت بعد از یکدو هفته خودم این را میفهمیدم.
آدمهای محل با کسانی که از جنس خودشان نبودند، خوب تا نمیکردند. یکجوری به پر و پایشان میچسبیدند تا دکشان کنند. این اخلاق به بچههایشان هم سرایت کرده بود. توی آن دو هفتهٔ اول بچهها از دم میآمدند و پشت در ورودی خانهام میشاشیدند. اوائل فکر میکردم کار سگهاست. و فکر میکردم حتماً به دهنشان مزه کرده است که آنهمه پله را تا طبقه دوم بالا میآیند تا در آنجا بشاشند. اما گاه خیسی شاش تا سر دستگیره در بالا میرفت و باور کردن اینکه سگها بتوانند فوارهوار بشاشند دور از عقل بود. تا اینکه یک روز مچ یکیشان را گرفتم. پسرک ششساله و همین حدود به نظر میرسید. تُپل و موبور. فکر کردم پسر آن شکمگندهٔ خپلهای است که توی کوچه لیوان آبجو از دستش نمیافتاد. عین او با پاهای از هم باز ایستاده بود. دوتا بازوی کلفت خالدار و یک شیشه آبجو هاینکن هلندی در دستش کم داشت تا او را با پدرش عوضی بگیری. وقتی از او پرسیدم چرا این کار را میکند، زُل زد توی صورتم و انگار به حقوق مسلمش تجاوز شده باشد، با اخم گفت که خوب کاری میکند. ماندم توش که چه جوابی به او بدهم. اما دیدم کار من از اینها گذشته است که این جور بازیها اذیتم کند. ناچار توی صورت ککمکیاش خندیدم و گفتم:
«اوکی. اوکی.»
پسرک اما هنوز ولکن نبود. همانطور ایستاده بود و بّر و بّر با اخم نگاهم میکرد.
گفتم: «انگار دلخوری. اگر بازم شاش داری بشاش!»
گفت: «نه. تمام شد.» و از جاش تکان نخورد.
خواستم بگویم اگر فکر میکند کم آورده است میتواند برود و تمام فک و فامیلش را صدا بزند تا آنها هم بیایند و همینجا رودخانه راه بیندازند. اما نگفتم.
بعد از مدتی رفتارشان با من کمی عوض شد. بچهها زودتر. روزنامه کهنههایم را برایشان جمع میکردم و آنها با فروش آن بستنی و سیبزمینیپخته برای خودشان میخریدند. برای بزرگترها هم بازی یکطرفه چندان لطفی نداشت. رابطهام با پیرزن اما از همان اول بد نبود. گاهگاهی محض چاقسلامتی سری به او میزدم.
پیرزن تنها بود. همیشه تنها بود. از صبح تا شب روی یک صندلی دستهدار کنار پنجرهٔ بزرگ خانهاش که رو به کوچه بود مینشست و پاش را روی چارپایهٔ کوچکی که بالشی روش بود دراز میکرد و کتاب و داستانهای سرگرمکننده میخواند. یا تلویزیون تماشا میکرد. پردهٔ پشت پنجرهاش را طوری میکشید که زیاد از بیرون دیده نشود. جز دختری که هفتهای دو بار به او سرمیزد و برایش غذا میپخت و خانهاش را رفت و روب میکرد، ندیده بودم کسی به او سر بزند. سه دختر و یک پسر داشت که در شهرهای دیگر زندگی میکردند. پسرش تمبر جمع میکرد و پیرزن تا مرا میدید میپرسید نامهای از ایران داشتهام یا نه. تا حالا هفتهشتائی تمبر به او داده بودم که هنوز روی چارپایهٔ بغل دستش بود. منتظر بود پسرش بیاید تا آنها را به او بدهد. پیرزن چون چند وقتی در بیمارستان بستری بود و بغل دستش چند نفری بیمار عرب و ترک بود چند کلمهای هم عربی و ترکی میدانست. آنقدر به همین سهچهار کلمه دلش خوش بود که بدم نیامد سهچهار کلمه فارسی هم من یادش بدهم تا زبان بینالمللیاش را کامل کند.
سرپوش فلزی دودکش بخاری روی سقف که کمی از صدا افتاد، بارانیام را پوشیدم و بیهدف از خانه بیرون زدم. دیگر از پنجره به بیرون نگاه نکردم تا دیدن ریزبارانی که چهار روز بود میآمد و سر ایستادن نداشت رأیام را نزند. در را که باز کردم سگ سیاه و پشمالو و کوچکی را دیدم که پشت در ایستاده بود. سگ تا مرا دید خودش را کشاند نزدیک پاهایم و با حالتی مهربان سر و گوشش را به کفشهایم مالید. بار اولی بود که او را میدیدم. حالتش طوری بود که انگار ساعتها انتظار من را میکشیده. خیلی تعجب کردم. تا حالا رفتار خوشی از سگها در اینجا ندیده بودم. از ترس آنها کمتر توی پارک نزدیک به خانه قدم میزدم. همیشه تا از دور میدیدمشان راهم را یک جورهائی کج میکردم تا از دست واقواق و خیز برداشتنهای ناگهانیشان فرار کنم. اما انگار این سگ از جنس دیگری بود. با این همه بااحتیاط خم شدم و طوری روی پشمهای پشتش دست کشیدم تا اگر ناتوئی کرد آمادگی گریز داشته باشم. سگ آرام نشست و نشان داد که پیش از اینها نیاز به مهربانی دارد. پشمهای پشتش کمی خیس بود و معلوم بود مدتی را زیر باران بوده است. به ذهنم نمیرفت سگ بیصاحبی باشد. سگها اینجا معمولاً بیکسوکار نمیماندند. وضعشان از آدمها بهتر بود. فکر کردم حتماً مال یکی از آدمهای ساختمان و یا یکی از این همسایههای دور و بر است که بیرونش کردهاند تا خودش را خالی کند. از پلهها که پائین رفتم دیدم بااحتیاط دارد دنبالم میآید. به عادت هلندیها که به سگهاشان امر و نهی میکنند به او گفتم که تکان نخورد و همانجائی که هست بنشیند. سگ اول نپذیرفت. انگار نفهمید چه گفتم. شاید هم تلفظ من از کلمات هلندی برایش غریب بود. آما بعد آرام و رام سَرِ یکی از پلهها نشست. ولی تا دوباره راه افتادم مثل بچهای سرتق پا شد و دنبالم دوید.
توی کوچه باران نمنم و یکنواخت میبارید. همهجا خیس بود. پیرزن طبق معمول پشت پنجره نشسته بود و از خلوتی توی کوچه استفاده کرده بود و پردهٔ پنجره را تا ته عقب کشیده بود. وقتی برایش دست تکان دادم با سر اشاره کرد که کارم دارد. سگ هنوز دنبالم بود. با کمی فاصله ایستاده بود زیر باران و نگاهم میکرد. پیرزن در حالی که با چوب زیر بغل راه میرفت از اتاق بیرون زد و آمد در را باز کرد.
گفتم: «چطوری؟»
گفت: «بد نیستم.» بعد اضافه کرد: «اگر برایت زحمتی نیست بیا و چوبهای زیر تشک تختخوابم را جا بینداز.»
با خنده گفتم: «چه شده؟»
گفت: «دیشب افتادند.» و با حرکتی که به سر و شانهاش داد به من فهماند که تمام دیشب را کجکی روی تخت خوابیده.
آمدم که بروم تو، سگ هم از لای پاهایم خودش را کشاند توی خانه. پیرزن دادش درآمد: «نه! نه! برو بیرون. برو!»
سگ مظلومانه به من نگاه کرد. وقتی من شانهام را با یک حالتی در برابرش بالا انداختم که یعنی بیتقصیرم، از در بیرون رفت. پیرزن در را که بست تا اتاق خوابش را نشانم بدهد هنوز از دست سگ عصبانی بود. همینطور که با تکیه به چوب زیر بغل راه میرفت به سگ و صاحب سگ فحش میداد.
یک طرف تختخواب پیرزن کاملاً روی زمین خوابیده بود. دلم برایش سوخت.
گفتم: «دیشب چطور روی آن خوابیدی؟»
گفت: «چارهای نداشتم.» و دوباره به سگ فحش داد.
برای اولینبار بود که اتاق خواب پیرزن را میدیدم. روی تاقچههای چوبی دیوار بغل تختخوابش یک مشت عروسک کوچک چینی با رنگهای مختلف چیده شده بود. و عکس بزرگ قابکردهٔ دختری روی دیوار دیده میشد که فکر کردم عکس دختر اوست. اما وقتی از او پرسیدم گفت عکس دختری است که پیشتر پرستاریش را میکرده و دو سال پیش در اثر تصادف اتومبیلش مرده. دخترک توی عکس قیافهٔ محزون و کودکانهای داشت. پتوها و تشک بزرگ و سنگین او را بااحتیاط که عروسکها را نیندازم از روی تختخواب برداشتم. پیرزن یک تخت فنری سنگین بدون پایه را به جای کفی روی تخت گذاشته بود و چوبهای افتاده زیر آن بودند. چوبها کمی کوتاه بودند و باید طوری در عرض تخت میچیدمشان که از دو سر مساوی باشند و با تکان خوردن تخت دوباره نیفتند. پیرزن خودش راهنمائیام کرد چوبها را چگونه بگذارم. کارم که تمام شد گفتم:
«حالا امشب را راحت بگیر بخواب.»
گفت: «متشکرم.» و در حالی که دنبالم میآمد دوباره حرف سگ را پیش کشید.
گفتم: «چرا اینقدر با این سگ بدی؟»
گفت: «سگ خیلی بدی است. محلش نگذار.»
گفتم: «به نظر من سگ بدی نیامد. تو بیخود با او چپ افتادی.»
گفت: «نه، خیلی بد است. به او رو نده. مثل صاحبش بد است.»
گفتم: «مگر میدانی مال کیه؟»
گفت: «آره.» و نشانیهای صاحب سگ را داد. اما من درست نتوانستم او را بشناسم. پیرزن از پشت شیشه، خانهای را در سمت چپ کوچه نشانم داد که پنجرهاش تاریک بود. شناختمش. یکی از همان آدمهائی بود که همیشه مست میکرد و سروصدا راه میانداخت و او از دستشان کلافه بود. پیرزن ازم خواست که چند دقیقهای پهلویش بنشینم و به فنجانی قهوه دعوتم کرد.
گفتم: «میترسم اسباب زحمت شود.»
گفت: «نه. قهوه حاضر است.»
خودم رفتم توی آشپزخانه و دو فنجان قهوه ریختم و به اتاق پذیرائی برگشتم. پیرزن برایم گفت پنج روزی است که سگ ول شده است. و گفت پنج روز پیش نمایندهٔ «شرکت سیودو» که مالک همهٔ خانههای این اطراف است با چند پلیس گردنکلفت و یک کامیون باری و چند کارگر اینجا آمده بودند و صاحب سگ را که مدتی بود اجارهخانهاش را نمیپرداخت با زن و بچه و تمام اثاثیههاشان ریخته بودند توی کامیون و از اینجا برده بودند.
گفتم: «پس چرا سگ را نبردند؟»
پیرزن جوابی نداد.
گفتم: «حتماً وقتی ماموران آمدند، سگ توی کوچه بوده.»
گفت: «نمیشود که از یادشان رفته باشد.»
گفتم: «پس چرا جاش گذاشتند؟»
گفت: «برای دلهدزدی.»
گفتم: «بیچاره سگ. پس بیصاحب مانده.»
گفت: «دلت برایش نسوزد. یارو، صاحبش، خودش میآید سراغش.»
گفتم: «چطور است یک چند روزی به او جا بدهم.»
گفت: «من میدانم سراغش میآید. اگر به او جا بدهی با تو دعوا میکند.»
گفتم: «چرا؟»
گفت: «اینها اینجوریاند. تو هنوز آنها را خوب نمیشناسی.»
وقتی از خانه پیرزن بیرون میزدم، دوباره سگ را دیدم که زیر یکی از درختان توی کوچه ایستاده بود. شاخ و برگهای درخت دیگر نمیتوانستند آب را در خود نگه دارند و باران حسابی خیسش کرده بود. سگ بیچاره طوری نگاهم میکرد که انگار منتظر بود صداش بزنم. دلم برایش سوخت. اما حرفهای پیرزن کمی نگرانم کرده بود. حوصلهٔ یکیبهدو و توضیح دادن به کسی را نداشتم. ناچار زیر باران راه افتادم. وقتی از سر کوچه میپیچیدم باز دیدمش که همانجا ایستاده بود و گوئی منتظر بود تا صدایش بزنم.
نرمبادی که گاه میوزید قطرات باران را روی صورتم میریخت. راه از سر شاخه و برگهای افتادهٔ درختان پوشیده شده بود. گاه که پایم روی آنها میرفت چرقچرق صدا میکردند. بارانیام بد نبود. برای همین راهی نسبتاً طولانی را انتخاب کردم تا وقتی به مرکز شهر میرسم هوا تاریک شده باشد.
قدم زدن زیر باران همیشه حس تنهائی را در من شدیدتر میکرد. اما انگار چارهای نداشتم. هرگاه که بیقراری تو شروع شد، حالتی که از پیش هم خبر نمیکند، دیگر نمیتوانی در یکجا بمانی. البته این حالتها دیگر بعد از مدتی پارههای همیشگی زندگیات در تبعید میشود. از دستت هم کاری ساخته نیست. دلت نمیخواهد بگذاری یأس بر تو چیره شود و افق را تاریک ببینی. اما میشود. نمیخواهی احساس خستگی کنی، اما پیش میآید. نمیخواهی با رنج و درد مردمت فاصله داشته باشی و احساس کنی که نقش تماشاگری را یافتهای. تماشاگری که میبیند همهٔ آن چیزهائی که دوستشان میداشت و میدارد، دارند هر کدام بهشکلی ویران میشوند، اما میبینی که یافتهای. آنگاه به گذشتهات برمیگردی و از خودت میپرسی راستی که بودی؟ و چه میخواستی؟ آیا همهٔ آن رنجهای زندگیات بهخاطر این بود تا ساحل عافیتی بیابی و روح مردهات را از صبح تا شب به اینجا و آنجا بکشانی. و ببینی که جسم جوانت دارد پیر میشود. و تپشهای قلبت کاستی میگیرد. به خودت نهیب میزدی که نه! و هر روز که از خواب برمیخاستی سعی میکردی دوباره از نو شروع کنی. از نو بسازی. اما انگار دیر شده باشد. انگار خیلی دیر شده باشد، دیگر نمیتوانستی. حتی اگر میخواستی هم نمیتوانستی. و اینگونه بود که چون قایقی بادبانی تن به باد میدادی. باد ویرانکننده. باد مهاجم. تا کی، یکی از این روزها، قایق را بر صخرهای بکوبد و نقطهٔ پایانی بر این سفر تلخ بگذارد. نه مرغان دریائی که با سفر آشنایند میتوانند آواز غمناک این سفر تلخ را بخوانند و نه امواج بیتاب دریا. و نه باد بیقرار. تنها، صخرهٔ بر ساحل مانده میداند که در شکستن و خرد شدن آن قایق بادبانی چه آواز سهمگینی خاموشی گرفت.
هوا دیگر تاریک شده بود که به مرکز شهر رسیدم. باران هنوز یکریز میبارید. لجباز و یکدنده. حوصلهٔ تنها نشستن توی کافه را نداشتم. زیر سایبانی ایستادم و سیگاری روشنکردم. کسی توی خیابان دیده نمیشد. مجسمهٔ اسب و اسبسواری که در وسط میدانچه بود از دور زیر باران سیاهی میزد. سوار قوز کرده بود و ردائی کلفت شانه و پشت او را میپوشاند. ردای سوار زیر نور چراغهای خیابان برق سیاهتابی داشت. یاد سگ کوچولو افتادم. فکر کردم هنوز باید زیر باران مانده باشد. زیر همان درخت. و منتظر تا یکی او را صدا بزند. شاید هم رفته بود توی ساختمان و روی یکی از پلهها خوابیده بود. توی این چند روز حتماً یک غذای درست و حسابی هم گیرش نیامده بود. بیچاره را پاک از یاد برده بودند. کاری که توی شهر نداشتم. تصمیم گرفتم با اتوبوس برگردم و او را اگر هنوز زیر باران مانده است به خانه ببرم. باران تندتر شده بود. و جز صدای آن، صدائی دیگر شنیده نمیشد. از اتوبوس که پیاده شدم شروع به دویدن کردم. وقتی به کوچهمان رسیدم نفسنفس میزدم. سگ کوچولوی پشمالو روبروی خانهٔ خالی ایستاده بود و داشت به پنجرهٔ تاریک آن نگاه میکرد. به نظر میآمد از یافتن سرپناهی دیگر نومید شده بود. حالت ایستادنش در آن تاریکی مسلط، برابر آن خانهٔ خالی به گونهای بود که گوئی هر آن انتظار میکشید چراغ خانه روشن شود و دستی از پشت شیشهٔ پنجره او را به درون خانه دعوت کند. کمی ایستادم. بعد آرامآرام به او نزدیک شدم. شُرشُر آب از سر و بدنش میچکید. خودم هم حسابی خیس و تیل شده بودم. آنقدر خسته که وقتی خم شدم تا او را در بغل بگیرم زانوهایم میلرزید. سگ انگار ناگهان حضور بیگانهای را در کنارش احساس کرده باشد بیآنکه نگاهم کند جستی زد و تا انتهای کوچه دوید. من هم دنبالش دویدم. سگ از سر کوچه پیچید و از روی نردهٔ کوتاه آهنی پارک کوچکی که در همان نزدیکیها بود پرید و لای شاخ و برگ انبوه تیغدار تمشکهای وحشی و گیاهان دیگر پنهان شد. من نزدیک نردهٔ آهنی بودم که سگ زیر بوتهها رفت. اما وقتی توی پارک رفتم و پای بوتهها خم شدم و صدایش کردم بیرون نیامد. هرچقدر سوت کشیدم و صدایش کردم جوابی نداد. فکر کردم کجا ممکن است رفته باشد. بوتهها را دور زدم. و از پشت، زیر آنها را نگاه کردم اما سگ در آنجا نبود. مشکل بود توی تاریکی و زیر بارانی که تند میبارید او را پیدا کنم. ناچار بعد از مدتی تقلا و این سو و آن سو رفتن، خسته و کوفته به سمت خانه راه افتادم. چراغ اتاقی که پیرزن معمولاً در آنجا روی صندلی مینشست و بیرون را تماشا میکرد هنوز روشن بود. تعجب کردم. او معمولاً در این وقت شب میخوابید. تا حالا ندیده بودم که تا این وقت شب بیدار مانده باشد. از جلو پنجرهاش که گذشتم، پیرزن انگار انتظار مرا میکشید دستش را تندتند تکان داد. و سعی کرد از جاش برخیزد. فهمیدم دوباره با من کار دارد. در را که باز کرد روشنائی توی راهرو به بیرون تابید. قطرات درشت باران که پای در میریختند توی نور پیدا شدند.
پیرزن گفت: «آه. تو بدطور خیس شدی. بیا، بیا تو.»
حس کردم چانهاش موقع حرف زدن میلرزید و اضطراب خاصی با او بود. صورتش زیر نور چراغ مهتابی توی راهرو رنگ پریدهتر به نظر میرسید.
گفتم: «چیزی شده؟»
گفت: «بیا تو. تو حسابی خیس شدی.»
خواستم بگویم دنبال سگ بودم، اما نگفتم. پیرزن دوباره گفت: «بیا. بیا تو.»
بارانی خیسم را درآوردم و همانجا پای در گذاشتم. پیرزن در را که بست حولهای از روی جارختی توی راهرو برداشت و به من داد تا سر و رویم را خشک کنم.
دوباره پرسیدم: «چیزی شده؟»
گفت: «چوبها دوباره افتادند.»
وقتی حوله را به او میدادم گفتم:«عجیب است..»
گفت: «آره عجیب است.»
گفتم: «نگران نباش. درستش میکنم.»
گفت:«فکر میکنی چرا افتادند؟»
گفتم: «چوبها کوتاه بودند. حتماً وقتی داشتم کفی را رویشان میگذاشتم جابهجا شدند.»
پیرزن دیگر چیزی نگفت. اما من حس کردم افتادن چوبها او را ترسانده است. دوباره تشک و پتوها را از روی تخت برداشتم و چوبها را مرتب چیدم. او در تمام این مدت با دقت به چوبها نگاه میکرد، ولی حرفی نمیزد. کارم که تمام شد گفتم:
«باید آنها را عوض کرد. زیادی کوتاهند.»
پیرزن گفت: «من میترسم.»
گفتم: «از چه میترسی؟»
پیرزن سرش را پائین انداخت و دوباره گفت:«من میترسم.» و انگار سرش گیج رفته باشد تعادلش را کمی از دست داد. و چوب زیر بغلش نزدیک بود بیفتد. دست گذاشتم روی شانهاش و گفتم:«نترس. فکر نمیکنم این بار دیگر بیفتند.». برای آنکه آرامش خاطری به او بدهم گفتم:
«فکر میکنم توی انبار چند تا چوب بلند داشته باشم. فردا صبح برایت درستش میکنم.»
پیرزن در حالی که وحشتزده نگاهم میکرد گفت:
«من میترسم. چرا دوباره چوبها افتادند.»
گفتم: «بیخودی میترسی. چیزی پیش نمیآید.»
گفت: «سه سال است که آن زیرند. چطور شده یکباره کوتاه شدهاند؟»
گفتم: «پیش میآید.»
گفت: «من میترسم امشب تنها باشم. من میترسم اگر اتفاقی بیفتد تنها باشم.»
پیرزن ترسید بگوید چه اتفاقی ممکن است بیفتد. اما کاملاً پیدا بود از چه میترسد. حباب چراغ خاموش بالای سرش سایهای وهمناک روی پیشانی و گونهاش انداخته بود. سر برگرداندم و به عروسکهای کوچک چینی که به ردیف روی تاقچهٔ چوبی چیده شده بودند نگاه کردم. به آن دو تا که شکل فرشته بودند و دو تا بال کوچک چینی داشتند.
پیرزن گفت: «قول بده تا خوابم نرفته از اینجا نمیروی.»
گفتم: «باشد.»
گفت: «اگر بروی من تا صبح بیدار میمانم.»
گفتم: «نترس. برو بگیر بخواب. من توی اتاق پذیرائی مینشینم.»
گفت: «خیلی منتظرت بودم. کجا رفته بودی؟»
گفتم:«همین دور و برا.» و از دهنم پرید:«سگ بیچاره هنوز توی کوچه است.»
پیرزن وقتی اسم سگ را شنید این بار هیچ نگفت. رفت توی آشپزخانه که برایم قهوه درست کند. گفتم که شبها قهوه نمیخورم. و اصلاً زیاد اهل نوشیدن قهوه هم نیستم. و به او اصرار کردم که برود بخوابد. پیرزن پذیرفت. و پیش از آن که توی اتاق خوابش برود رفت دم در و شنیدم که چندبار به هلندی سگ را صدا زد.
من کنار پنجره ایستادم و به شُرشُر باران که صدایش شنیده میشد گوش دادم. و فکر کردم سگ ممکن است کجا خودش را قایم کرده باشد.
دی ماه ۱۳۶۵
اوترخت