کنار غروب
اشاره: این داستان از مجموعه «اتاقی، خیالی» که قرار بود چند سال پیش توسط «نشر کارنامه» در ایران منتشر شود، حذف شد.
در یک صبح خیلی زود، بعد از بیدار شدن از یک کابوس مالیخولیایی، شروع شد.
تلفن زنگ زد و صدایی آمرانه، مکالمهای را شروع کرد که نتیجهاش احضار من به ادارهٔ سانسور وزارت ارشاد بود. گیج و مبهوت خودم را به ساختمان و دفتر مسئولی که با من صحبت کرده بود رساندم.
گفته بود: «خانم زمردیان، لطفاً ساعت هشت صبح اینجا تشریف داشته باشین.»
لحظه به لحظهٔ آن روز را به روشنی به یاد میآورم. بارها آن صحنهها را در ذهنم مرور کردهام. جر و بحثهایمان را با صدای بلند تکرار کردهام. آن روز و آن حادثه، خبر روزنامهٔ صبح نبود که به درد صحبتهای عصرانه و بعد هم فراموشی بخورد. ماجرای کتاب، واقعی بود.
«میتونم کتابی را که ادعا میکنین ببینم؟»
در طنین صدایم اطمینان بود ـــ پیش از بیرون آوردن نامه.
صدای او هم محکم بود: «نشونتون میدم دیر نمیشه.»
با پوزخند گفتم: «شاید اصلاً لازم نباشه آقا، شاید اصلاً چنین کتابی وجود نداشته باشه…»
نامه را از کیفم بیرون آوردم. لحظهای نگاهم روی صورتش مکث کرد، بعد با صدای بلند شروع به خواندن کردم. با تهِ مدادش روی میز ضرب گرفته بود. من هم سعی میکردم خونسردیام را حفظ کنم. خواندم:
سرکار خانم زمردیان، نویسنده گرامی
تقتق صدای ته مداد روی میز میآمد – بلندتر خواندم:
با سلام و آرزوی سلامتی برای آن نویسندهٔ محترم. دستنویس رمان «کنارِ غروب» توسط بنده و همکارانم در انتشارات “صبح فردا” با دقت خوانده و بررسی شد…
«درست؟ حالا اینجا را دقت کنین!»
هیچ تغییری در حالت صورتش پیدا نشده بود اما امیدم را از دست ندادم.
متأسفم که به اطلاع شما برسانم بعد از مطالعه و مشورت بسیار به این نتیجه رسیدیم که این اثر به هیچ وجه قابل عرضه به ارشاد نیست و بدون شک در صورت چاپ، مقدار زیادی از آن حذف خواهد شد که احتمالاً شما راضی نخواهید بود و نهایتاً کتاب اجازه چاپ نخواهد گرفت.
«یعنی این که خودشون بهخوبی متوجه بودند. حساب کردن و دیدن که دیگه بیخودی برای چی دوندگی کنند. آقای مهدوی واردند. پدر جدّ ایشان هم ناشر بوده.»
در پایان هر جمله در انتظار واکنش او مکث میکردم. تا بالاخره با این جمله عکسالعمل نشان داد.
«میشناسم خانم، میشناسم. لازم نیس …»
حرفش را قطع کردم.
«حالا بقیهاش را بشنوین!»
آه بلندی کشید سرش را به چپ و راست تکان داد و مداد را پرت کرد وسط میز و دست به سینه به من خیره شد.
در ضمن با توجه به شرایط ویژه کشور و بازار خوانندگانِ امروزِ جامعهٔ ما، ترجیح میدهیم فعلاً در مورد چاپ کتاب شما دست نگه داشته و این امر را به آینده موکول کنیم.
«متوجه شدید آقا؟ نهتنها شما خوشتون نمیاومده و اجازهٔ چاپ نمیدادید، اگر هم میدادید…»
روی کلمهٔ میدادید تأکید کردم.
… «مردم قرار نبوده بخرند؛ طبق نظر ایشان… آنجایی که به خوانندگانِ جامعه اشاره میکنند…»
ادامه دادم…
بدین وسیله از شما پوزش میخواهیم و بیصبرانه منتظر آثار دیگرتان هستیم. با امید موفقیت شما، انتشارات صبح فردا، مهدوی، امضاء
«والسلام؛ توجه کردین؟»
چند لحظه دستم با نامه در هوا ماند و با ایمان به این که متقاعدش کردهام به او چشم دوختم.
«والسلام بی والسلام. باید بگید این کارو کی کرده وگرنه همینجا مهمونید تا خودمون پیداش کنیم.»
«آقای عزیز، برادر من، هر چند که اینجا هم جای بدی برای مهمونی نیست، اما بنده کار و زندگی دارم. امروز که دیگه حروم شد، فردا هم … تازه از کی تا حالا اینجا زندان شده؟»
«من این حرفا سرم نمیشه خانم، تا معلوم نشه این غلطو کی کرده و اینجوری شهرو به هم ریخته، شما… ناشرتون هم با این که تا حالا زیر بار نرفته، بازم میفرستم دنبالش تا بیاد.»
«ناشرم؟! من ناشر ندارم آقا. کتابم رد شده. اینم نامه… که خوندم. منم بهشون جواب دادم که باشه پس؛ شما را به خیر و ما را به سلامت!»
«پس اینو کی چاپ کرده خواهر من؟»
جوابی نداشتم ــ به جای آن گفتم: «راستی ــ گفتید کجا به هم ریخته، من و شما هردو در یک شهر زندگی میکنیم!؟»
حرفم را نشنیده گرفت.
کتابی قطور در حدود سیصدچهارصد صفحه از توی کشوی میزش بیرون کشید و آن را تقریباً به طرفم روی میز پرت کرد. تا آن لحظه، گاهی، فکر کرده بودم ممکن است فقط یک بلوف باشد. از هیچ کس دیگری نشنیده بودم که اثری از من، ناگهان پشت ویترین کتابفروشیها پیدا شده باشد. کتاب را برداشتم و پشت و روی جلد تمام رنگیاش را نگاه کردم. گیج شده بودم. روی جلد، طرح یک زن بود. عنوان کتاب، «کنار غروب»، آبی لاجوردی بود- همان رنگی که شاید میخواستم- درشت آن بالا با خودنمایی. اسم نویسنده با رنگ سبز، زیرش. پشت جلد، عکسی سیاه و سفید با ژستی سنتی، قلم به دست. شرح حالی مختصر از نویسنده یعنی من، زیر عکس بود. از دیدن عکس خودم با آن ژست خندهام گرفت اما کار مثل همه کتابهایی که یک انتشاراتی حرفهای چاپ کند خوش چاپ، خوشخط و حرفهای بود. شگفتزده از چیزی که دیده بودم پاراگراف شروع آن را خواندم.
سه ماه بعد از جنگ
پیرمرد کلاهش را روی سرش جابهجا میکند و میگوید هشتاد سال کم نیست که آدم جنگ ندیده باشه، پامون لب گوره، حالا دورهٔ … زن دور و برش را میپاید. چادر را تا روی تیزی دماغ بالا میکشد: چیزی زیر لب زمزمه میکند. پیرمرد دستش را میگذارد پشت گوشش و داد میزند: چی گفتی همشیره؟ زن روی برمیگرداند: سلام برسونید؛ و با سرعت دور میشود. دخترکی پشت ویترین «سوپر» سر خیابان ایستاده و به صاحب مغازه زل زده است. او، صاحب سوپر، انگار که برای رفتن به مهمانی، کت و شلوار و پیراهنی مرتب به تن کرده و کراواتی قرمز روی پیراهن سفیدش خودنمایی میکند. دخترک با کمال تعجب تصویر خود را در ویترین میبیند که به راحتی و همزمان، صاحب دکان و خود او را تماشا میکند. همان آقای فتحیِ هر روزی را به اضافهٔ لباس مرتب رسمی و یک چاقوی بزرگ. این رفتار و لباس پوشیدنش برای من هم که یک سال میشود هر روز از او خرید میکنم تعجبآور است. به هر حال دخترک در چشمهای تصویر خود در پنجره میبیند که… آقای فتحی…
کتاب را بُر زدم:
شش ماه بعد از جنگ
این طور که مردم اینجا راه میروند انگار هر کس کابوسی در سر دارد که با کابوس دیگری قابل مقایسهاش نمیداند. هرکس خیال میکند خواب دیشب خودش از خواب دیگری وخشتناکتر بوده. مثلاً همین دخترک در حالی که از دیدن آقای فتحی با آن سر و وضع شیک اما عجیب و غریب تعجب کرده، بیشتر در این فکر است که سوپر چه ساعتی باز میشود که او بتواند برود داخل و خریدش را بکند … برای همین از تماشا خسته میشود و با کلید چند ضربه روی پنجره میزند و با اشاره سر و دست میپرسد: آقای فتحی چرا باز نمیکنی ــ مگر …؟! مگر چی …؟ حواسش پیِ برانداز تصویر خود، حرف خود را قطع میکند … چقدر اندازه این دامن پاهایم را قشنگ میکند. نگاهم میرود روی پاهایش – درست فکر میکند قشنگ است، قشنگ است و چیزی به من میگوید که او یکی از شخصیتهای قصهام خواهد شد … خیز برمیدارم که از این سوی خیابان رد بشوم به پیادهرو بروم و به دنبال دخترک وارد سوپر شوم…یک سال بعد
آقای فتحی میرود جایی پشت مغازه از چشم ما ناپدید میشود. من و دخترک به هم نگاه میکنیم. چند دقیقه بعد درِ مغازه بدون این که آقای فتحی را دیده باشیم که به این سو بیاید باز میشود و صدای مردی که قدش تا زانوی ما هم نمیرسد اما همان صدای آقای فتحیست در فضا میپیچد. «خانمها هنوز ساعت هشت هم نشده. بروید ردِ کارتان!» ما هر دو زن، ترسیده و گیج به یکدیگر نگاه میکنیم.یک سال و نیم بعد از جنگ
به ساعت دیواری مغازه آقای فتحی نگاه میکنم. پس عقربههایش کو؟! تنها شمارهها دور صفحه ساعت دیده میشوند. خندهام میگیرد که پس آقای فتحی از کجا میداند ساعت هنوز هشت هم نشده. دخترک ساعت ندارد. من هم ساعت قیمتیام را در جواهرفروشی گرو گذاشتهام.
دیگر طاقت خواندن نداشتم. سرم را بالا کردم؛ حالا نوبت مسئول ارشاد بود که با اشتیاق به عکسالعمل من خیره شود. با چشمهای بُراق و مشتاق نگاهم میکرد. با صدایی شکننده و زیر لبی گفتم: «راست میگید، کتاب منه.»
مرد پوزخند زد و با صدایی بشاش گفت: «من شک نداشتم، شما شک داشتی!»
«راست میگید واقعاً کتاب منه!»
پشت جلد را دوباره نگاه کردم. هنوز هم عکس خودم بود با شرح حال خودم.
«اما کی اینو چاپ کرده؟»
«مثل این که سوءال همین بود؛ اگر نه اسم شما که اون بالا هست، نیست؟»
«عکس منه.»
«بله عکس خودتونه.»
«نوشته هم … قلم منه. قصهٔ منه … اما چنین قراری نبوده. این کار رد شده بود.»
«اینم از اون دوز و کلکهاست.»
با تغییر لحنش ادایم را درآورد و مسخرهام کرد.
«ناشر رد کرده بود! پس این کتاب عمهٔ منه که چاپ شده؟»
«حالا یا عمهٔ شما یا عمهٔ من. چون کار خود من نیست. و خودتون بهتر از هر کس میدونین که چاپخونه اجازه ترخیص میخواد.»
«خیلی طول نمیکشه خانم محترم. بالاخره یکی از شما دو نفر اعتراف میکنه.»
«باور کنید من کوچکترین دخالتی تو این کار ندارم. این نامهٔ ناشر با مُهر… فکر نمیکنم اون آدمهایی که من میشناسم این کارو بکنن. آخه اصلاً عملی نیست. چه طور اجازه گرفتند که شما نفهمیدید. اجازه خودم چی؟ قرارداد…؟»
«من ایناشو دیگه نمیدونم. به من مربوط نیست. من فقط میدونم این کتاب نباید چاپ میشده و شده چه جوری و از کجا در رفته، دیگه خبر ندارم. حالا هم آگه اعتراف نکنید که چهطور چاپش کردید ما جّمش میکنیم و آناً خمیرش میکنیم.»
«چرا پی نمیگیرید ببینید کی اجازه داده؟»
«هیچ سابقهای وجود نداره.»
«پس فقط دل بستید به اعتراف؟»
«فقط اعتراف!»
«بعد چی؟»
کاغذ را گرفتم و بیاینکه نگاه کنم در کیفم گذاشتم.
«دیگه با شما کاری ندارم. یک هفته دیگه همین جا با پول یا با اعتراف. چاییتون سرد شد!»
با نگاهم روی میز دنبال کتاب گشتم، نبود. از اتاق خارج شدم. از پلههای ساختمان به طرف در خروجی و خیابان سرازیر شدم. گیج و مبهوت در پیاده رو، قاطی جمعیت شدم. به مردم خیره بودم اما آنها را هم درست نمیدیدم. بعد از مدت زیادی سرگردانی و بیهدفی، ناگهان احساسی غریب همراه با دلتنگی برای کتابی که دیده بودم و تصور میرفت رمان خودم باشد به سراغم آمد. با عجله سوار تاکسی شدم و خودم را به روبروی دانشگاه رساندم. نزدیک غروب بود که رسیدم. در هیچ کدام از کتابفروشیهای روبروی دانشگاه، حتا یک نسخه ندیدم.
به طرف خانه راه افتادم با این خیال که حتماً دستنویسم توی کشوست همانجا که همهی این مدت بوده …