وقتی لیز غرق شد

واژهٔ بالغ درست واژه‌ای بود که مارتین بکار برده بود. اریک تردید نداشت که مارگیریت دختر خوبی بود. و این را خوب می‌دانست که اهل مطالعه است. شیفته امیلی برونته و ویرجینیا وولف. اما نفهمید چرا تعریف مارتین با این شکل در ذهنش یک‌جور ستایش از قابلیت‌های دیگری در وجود مارگیریت را می‌داد. مارگیریت در رختخواب دختر محشری بود. وقتی مارتین در تعریف از او یکی‌دو بار دیگر باز همان واژه را به کار برد اریک دیگر تردید نکرد که او دارد به همان قابلیت‌هائی از مارگیریت که به ذهنش خطور کرده بود اشاره می‌کند. انگار داشت با این حرف‌ها برای او هم به‌نوعی اعتراف می‌کرد که بینشان در این مدت چه گذشته است.

وقتی لیز غرق شد

اریک می‌خواست به زنش بگوید دربارهٔ مارتین و مارگیریت چه شنیده است، ترسید زیادی شلوغ کند. کریستین از مارگیریت چون زمانی اریک با او یک رابطهٔ عشقی کوتاه‌مدت داشت خیلی خوشش نمی‌آمد. از پنجره به بیرون، توی حیاط همسایه،‌ نگاه کرد. زاغچه‌ای داشت توی خاک باغچه نُک می‌زد و گاهی هم برگ‌های خشک افتاده را خش‌خش با پا به اطراف پرت می‌کرد. فکر کرد دنبال کرم است. پریروز یکیشان را دیده بود که با کرم بلند به منقار روی نردهٔ چوبی باغچه نشسته بود.

دیروز که برای سوم بعد از فوت لیز رفته بود سری به مارتین بزند از ماریا خبر را شنید. ماریا به قصد بدگوئی و یا برای تحریک احساسات اریک از این که ده روز بیشتر از مرگ لیز نگذشته و آن اتفاق رُخ داده است آن را به او نگفته بود. به نظرش حتی ماجرا را خیلی معصومانه‌تر از آن چه که از مارگیریت شنیده بود برای او نقل کرده بود.

نشسته بودند با ماریا توی یک کافه تا پیش از جدا شدنشان از هم قهوه‌ای بنوشند. فضای خانهٔ مارتین برای ماریا که دوستی دیرینه‌ای با لیز داشت زیاده از حد غمگین بود. اگر خودش و یا مارتین هم به آن اشاره‌ای نمی‌کردند اریک خودش متوجه می‌شد که ماریا پیش از رفتن به خانه احتیاج به یک هوای تازه دارد. به همین لحاظ بعد از آن که از خانه مارتین زدند بیرون به او پیشنهاد نوشیدن چیزی در یک کافه در همان حوالی را کرد.

ماریا قهوه‌اش را که هم می‌زد گفت:‌ «اریک می‌دونی مارگیریت با مارتین خوابیده؟»

«به همین زودی!»

از هردوشان خیلی تعجب کرد. و با این که از مارگیریت این را زیاد بعید نمی‌دانست اما باز هم به نظرش خیلی زود آمد. مارگیریت با این که دوست‌پسر داشت از هر که خوشش می‌آمد باش می‌خوابید.

ماریا گفت: «آره من هم هنوز نمیتونم قبول کنم.» و به دنبالهٔ حرفش گفت:‌ «نمیدونم تقصیر کدومشونه،‌ فقط به نظرم میاد خیلی زود بود.» چانه‌اش می‌لرزید و چشمانش هنگام حرف زدن حالتی به خودش می‌گرفت که نشان می‌داد بدجور یاد مظلومیت مرگ الیزابت افتاده است.

لیز ده روز پیش وقتی داشت توی دریا قایق‌سواری می‌کرد، قایقش چپه شد و غرق شد. مرگش چنان ناگهانی بود که اریک تا چند روزی نمی‌توانست  آن را باور کند. آخرین بار دو ماه پیش در یک روز آفتابی او و مارگیریت و ماریا را  توی خیابان با هم دیده بود. سه تا دفتر گُندهٔ نقاشی زیر بغلشان بود و با کفش‌های چوبی مسخره‌ای که پوشیده بودند داشتند تلق‌تلق‌کنان به سمت میدان DOM می‌رفتند تا از مناظر دوروبر نقاشی بکشند. الیزابت سر و صورتش را مثل پانک‌ها رنگی کرده بود. به موهایش رنگ بنفشی مالیده بود که او را مثل دختربچه‌ها می‌کرد. اریک به شوخی گفت با این رنگ‌هائی که به سر و صورتش مالیده است یک پا نقاش شده است. بعد صحبتشان گُل انداخت و او هم همراهشان رفت تا آن‌ها جای دلخواهشان را توی میدان، زیر بنای یادبود آزادی، مجسمهٔ زنی بلندقد و تنومند با مشعلی در دست، که روبروی ساختمان دانشگاه بود پیدا کردند و نشستند. الیزابت پاکت سیگار و فندکش را از توی یک کیف پارچه‌ای که موقع راه رفتن گِل شانه‌اش بود درآورد و بغل دستش گذاشت و گفت:

«کار نقاشی بدون سیگار پیش نمیره.»

اریک گفت: «انگار راسی راسی میخواین نقاشی کنین!»

مارگیریت گفت: «فکر کردی شوخی می‌کردیم؟ برای آرامش اعصاب کار محشریه. جدی میگم. میتونی امتحان کنی. کاغذ و مداد رنگی به اندازهٔ کافی داریم.»

«قبلاً هم نقاشی میکردین یا یهو به سرتون زده؟»

الیزابت گفت:‌ «زیاد لازم نیس تو این کار خبره باشی. اونقدا تو مدرسه خط‌خطی کردیم که بتونیم حالا خط‌هامون را حداقل دُرُس بکشیم. ما که نمیخوایم حالا «رامبراند» بشیم یا «وان گوک».»

مارگریت گفت: «خره! اریک خودش این دوره رو گذرونده. یه چیز دیگه‌ای بش بگو!» بعد که دید لیز هنوز مشغول جمع‌وجور کردن بساطش است گفت: «من که حاضر نیسم وان گوک بشم. دیوونگیش به کنار. واقعاً قیافهٔ زشتی داره.»

الیزابت گفت:‌ «آگه زنده بود شرط می‌بندم محض امتحان هم که بود بدت نمیومد یه دفعه باش بخوابی.»

مارگیریت زبانش را برای او درآورد. و بعد ادای عق زدن را  درآورد. آفتاب دلچسبی بود. اریک بدش نمی‌آمد پهلویشان بماند و به چرت‌وپرتهاشان هنگام کار گوشه بدهد. اما یک قرار کاری داشت و باید می‌رفت. دو ساعت بعد که باز گذرش به میدان دام افتاد دیدشان که تکیه داده‌اند به دیوار کلیسا و سیگار گوشهٔ لب با شلوار جینشان ادای کابوئی‌های هفت‌تیرکش را برای هم درمی‌آورند. الیزابت وقتی او را از دور دید با کفش‌های چوبی‌اش که مثل اردک قدم برمی‌داشت چند قدمی آمد نزدیک و داد کشید: «وقت کردی بیا خونه‌مون تا بهت نشون بدم چه کشیدیم!»

***

ماریا گفت:‌«من میدونسم آگه مارگیریت شب خونهٔ مارتین بخوابه کار دس هم میدن.»

اریک گفت: «از کی اونجا می‌خوابید؟»

«از همون شب اول. البته مارتین هم لازم داشت یکی پهلوش بمونه. راسش من نمیتونم زیاد اونجا بمونم. تو اون خونه یه لحظه تصویر لیز از جلو چشمم دور نمی‌شه. همش اونه می‌بینم که داره جلوم راه میره.» و باز چانه‌اش شروع کرد به لرزیدن.

اریک پرسید: «مارگیریت خودش گفته که با مارتین خوابیده؟»

«آره. اول نمیخواس بگه. مارگیریت رو که می‌شناسی. اول یک جورهائی حالیت می‌کنه که خبرهائی هس. بعد که ازش بپرسی، سیر تا پیاز همه رو برات تعریف می‌کنه.»

وقتی ماریا در ادامهٔ حرفش گفت که شب دوم فوت لیز وقتی مارتین تنها تو اتاق خوابش خوابیده بود مارگیریت چند بار رفته بود بهش سر زده بودکه ببیند حالش در چه وضعی است و بعد آن اتفاق بینشان رخ داد،‌ اریک خواست بگوید که از دلسوزی مارگیریت جوشیده و هیچ حس بدی پشتش نیست.  اما بعد که ماریا گفت فقط یکبار نبوده و بعد  از آن هر شب با هم خوابیده بودند، دیگر هیچ حرفی نزد. قهوه‌شان را در سکوت با هم نوشیدند و از هم جدا شدند.

***

     زاغچه‌هه هنوز داشت تو خاک باغچه نُک می‌زد که تلفن زنگ زد. کریستین گوشی را برداشت. اریک از حرفهاش فهمید دارد با  مارتین حرف می‌زند. ضمن گوش دادن به حرف‌های او باز نگاه کرد به زاغچه‌هه که ببیند چیزی به نُکش گیر کرده است یا نه. به نظرش در تقلاش برای زیر و رو  کردن خاک کلاغ زاغی کمی ناشیانه کار می‌کرد. احوالپرسی زنش با مارتین که تمام شد زنش گوشی را داد دست او. مارتین گفت از خانه نشستن خسته شده است و او هم سر ضرب دعوتش کرد بیاید پهلویشان. قول داد بعد از شام بیاید.

بعد از شام یک میز و دو صندلی گذاشتند توی ایوان؛ مشرف به باغچهٔ همسایه. ماه جون، این خوبی را دارد که هوا خیلی دیر تاریک می‌شود. آن روز هم هوا نسبتاً خوب بود. سر ساعت هفت مارتین پیدایش شد. به نظر اریک توی همین یک روز که ندیده بودش قیافه‌اش کمی تغییر کرده بود. پیراهن سورمه‌ای آستین کوتاهی تنش کرده بود. کریستین که یک هفته بود ندیده بودش خیلی باش مهربان بود. بعد از نوشیدن قهوه‌ای که کریستین دم کرده بود اریک حس کرد مارتین بدش نمی‌آید دو سه جامی الکل دبش بالا بیندازد. رفت جانی واکری را که داشت همراه با سه گیلاس مخصوص ویسکی و یک ظرف پر از یخ آورد و گذاشت روی میز. کریستین یک لیوان با آن‌ها نوشید بعد برای این که می‌خواست به کارهای فرداش برسد رفت پشت میز کارش که تو اتاق پذیرائی و نزدیک به در ایوان بود نشست. مارتین کمی که کله‌اش گرم شد یکهو حرف را  به مارگیریت کشاند.

«هیچ فکر نمی‌کردم این‌قدر رشد کرده باشه. خیلی بالغ شده.»

واژهٔ بالغ درست واژه‌ای بود که مارتین بکار برده بود. اریک تردید نداشت که مارگیریت دختر خوبی بود. و این را خوب می‌دانست که اهل مطالعه است. شیفتهٔ امیلی برونته و ویرجینیا وولف. اما نفهمید چرا تعریف مارتین با این شکل در ذهنش یک‌جور ستایش از قابلیت‌های دیگری در وجود مارگیریت را می‌داد. مارگیریت در رختخواب دختر محشری بود. وقتی مارتین در تعریف از او یکی‌ دو بار دیگر باز همان واژه را به کار برد اریک دیگر تردید نکرد که او دارد به همان قابلیت‌هائی از مارگیریت که به ذهنش خطور کرده بود اشاره می‌کند. انگار داشت با این حرف‌ها برای او هم به‌نوعی اعتراف می‌کرد که بینشان در این مدت چه گذشته است. اریک از حرکات صورت کریستین متوجه شد که صدایشان را کم و بیش می‌شنود. مارتین بعد از آن که کله‌اش کمی گرم شد حرف را به فراموشی انسان کشاند.

«به نظر تو این یه جور ضعف در بشر نیس؟»

«خوب، معلومه، درسته، از جهاتی یه ضعفه. اما اگه خوب بهش فکر کنی می‌بینی میتونه یکی از توانائی‌های بشری هم باشه.»

«از جهاتی قبول دارم. اما  آدم یه جور احساس گناه میکنه.»

«چرا؟»

«همین جوری می‌گم. ببین من احساس می‌کنم به همین زودی دارم به عدم حضور لیز تو زندگیم عادت می‌کنم. چیزی مث فراموشی، منظورم را می‌فهمی.»

اریک با  این که همه‌اش فکر می‌کرد مارتین دلش می‌خواهد با او از آن چه از ماریا شنیده بود حرف بزند ولی نمی‌دانست چرا دوتائیشان از حرف زدن مستقیم با هم طفره می‌رفتند.

اریک برای این که ساکت نباشد گفت:‌«پیش میاد.»

مارتین گفت: «هنوز ده روز هم نگذشته. هنوز خیلی از دوستاهاش با خبر نشدن یا نامه دسشون نرسیده. منظورم را می‌فهمی؟ تازه دیروز از یکیشون که تو فلوریدا زندگی میکنه یک کارت رسیده و شغل تازهٔ لیز را بهش تبریک گفته.»

اریک دوباره گفت: «آره پیش میاد.»

کریستین از تو  و پشت میز کارش گفت:‌ «زیاد بش فکر نکن مارتین، منم مرگ پدرم را خیلی زود فراموش کردم.» و با این حرف دوباره آمد و به آن‌ها پیوست.

هوا تاریک نشده بود که مارتین آمادهٔ رفتن شد. ترجیح می‌داد پیش از یازده شب خان باشد. پدر و مادرش و پدر و مادر لیز تو این مدت همیشه دوروبر یازده شب بهش زنگ می‌زدند.

وقتی اریک در را پشت سر مارتین بست، کریستین که بعد از خداحافظی از مارتین هنوز توی راهرو ایستاده بود به او گفت:

«اریک! چرا مارتین امشب مث کشیش‌ها حرف می‌زد؟»

«نمیدونم.»

«هیچ متوجه شدی؟ همه‌اش حرف و گناه و فراموشی را می‌زد. البته من جسته‌گریخته حرفاتون را می‌شنیدم. درس نمیگم؟»

«آره. درس میگی. منم متوجه شدم.»

«کاش بیشتر میومد این جا. فکر نمی‌کنم مارگیریت همصحبت خوبی براش باشه.»

«اونا دوس جون‌جونی هم هسن. چرا اینطور فکر می‌کنی. اینطور هم که پیداس مارگیریت خوب بش می‌رسه.»

اریک شکش برداشت نکند زنش از موضوع خبر دارد. برای همین منتظر شد باز حرفی بزند تا ببیند ماریا به هم او گفته یا نه. اما وقتی دید کریستین میل زیادی به حرف زدن ندارد او هم شروع کرد به جمع کردن میز.

یک هفته بعد اریک تنها نشسته بود توی خانه. عصر یکشنبه بود. کریستین رفته بود کمک ماریا که باغچهٔ خانهٔ ماریا را بیل بزنند و توش سبزی بکارند. از یک ماه پیش قرارش را با هم گذاشته بودند. روز آفتابی دلچسبی بود. از آن آفتاب‌هائی که اگر لخت زیر تابشش می‌نشستی پوستت را یک‌جورهائی می‌چزاند. اریک با شلوار کوتاه بدون کلاه آفتابی نشسته بود توی ایوان و بیرون را تماشا می‌کرد. اگر کریستین خانه بود باش دعوا می‌کرد که کلاه حصیری را حتماً سرش بگذارد. او سخت به این حرف معتقد بود که با پاره شدن لایهٔ اوزون، نشستن برهنه زیر آفتاب خوب نیست و خطر ابتلا به سرطان پوست وجود دارد. چند تا خال تازه را روی پوست بازو و شانه‌اش نشان او داده بود تا اثبات کند که نظریه‌اش درست است. وجود تلفن در کنار اریک که محض احتیاط آورده بودش بیرون که اگر کسی زنگ بزند نزدیکش باشد او را به هوس انداخت تماسی با مارگیریت بگیرد. مطمئن بود روزها خانهٔ خودش است. نمی‌خواست سر موضوع رابطه‌اش با مارتین که مطمئن بود مارگیریت می‌داند ماریا به او گفته است احساس کند از چشمش افتاده و یا نظر بدی به او پیدا کرده است. چند بار که شماره‌اش را با فاصله‌های زیادی از هم گرفت و دید بوق مشغول می‌زند دیگر از خیرش گذشت. با شناختی که از او داشت مطمئن بود سر همین موضوع و یا شب‌ها ماندنش در خانهٔ مارتین دارد با دوست‌پسرش و یا با خواهرش جروبحث می‌کند. بعد از چند لحظه که تلفن زنگ زد و گوشی را برداشت و صدای مارگیریت را شنید تعجب کرد. یک سالی می‌شد که اصلاً به خانهٔ آن‌ها زنگ نمی‌زد. توی دلش گفت نکند تو آن مدت تصادفاً دوتائی شمارهٔ هم را همزمان می‌گرفتند.

گفت: «چن بار زنگ زدم. تلفنت مشغول بود. با کی حرف می‌زدی؟»

خندید: «با خواهرم.»

«کی رو دس مینداختین؟»

«خودمون رو.» و باز خندید.

«چطو شد یاد من افتادی؟»

«میدونسم تنهائی.»

«علم غیب داری؟»

«نه. از مارتین شنیدم که کریستین و ماریا امروز با هم هستن.»

«مارتین چطوره؟»

سکوتی کرد و بعد با لحنی بی‌تفاوت گفت: «خوبه. اما بهتره از ماریا بپرسی.»

«چرا ماریا؟»

«همینطوری گفتم.» بعد کمی سکوت کرد و گفت: «فکر کردم بهتر می‌دونه.»

«چیزی میخوای بگی؟»

«یعنی ماریا بهت نگفته؟»

«نه!»

«مارتین گفته که عاشق ماریاس. گفته وقتی لیز هم زنده بود عاشق ماریا بوده. گفت لیز هم یه جورهائی می‌دونس. وقتی زنده بود با هم یه بار حرفشو زده بودن.»

کلمه زنده را مارگیریت دوبار بکار برد. انگار نمی‌دانست  آن را  به چه معنائی بکار می‌برد. اریک با شنیدن آن همان قدر گیج شد که وقتی ماریا داشت توی کافه ماجرای او و مارتین را برایش تعریف می‌کرد. نمی‌دانست چه بگوید. به خودش گفت که بهتر است قضیه را ساده بگیرد. نه انگار که حرف مهمی را شنیده است. برایش ثابت شده بود که با مهم کردن این حرف‌ها و اعمال چیزی حاصل نمی‌شود.

گفت:  «خوب،‌ حالا دیگه مجبور نیسی شبا بری اونجا!»

«نه. آخرای شب مارتین میره خونهٔ ماریا.» و بعد از مکثی گفت: «حالش هم دیگه خوب شده.»

«پس تو باز برگشتی سر خونه و زندگیت.»

مارگیریت متوجه دو پهلو حرف زدن او شد اما به روی خودش نیاورد. فقط باز خندید: «آره.» و بعد که خنده‌اش که تمام شد گفت: «‌ مارتین هم امروز با اوناس. هر سه تائی مشغول سبزی کاریین.»

«تو چرا باشون نرفتی؟»

«ازم نخواسن. فکر نمی‌کنم ماریا و زنت زیاد از من خوششون بیاد.»

این‌طور حرف زدن مارگیریت در مواقع دیگر همیشه او را غمگین می‌کرد. در صدای او و حتی در خنده‌هایش یک جور حس شکست و یا تنهائی را می‌دید. اما در آن وقت  اریک حس کرد از نظر روحی در وضعی نیست که به او دلداری دهد. از این که از حرف دوپهلوی او ممکن بود مارگیریت رنجیده‌خاطر شده باشد از خودش بدش آمد. زاغچه‌ای از روی سرش گذشت و روی نرده دور باغچهٔ همسایه نشست. منقارش باز بود. و تندتند نفس می‌زد. اریک با نگاه کرد به آن خیال کرد همان زاغچه‌ای است که هفتهٔ پیش تو باغچهٔ همسایه دیده بود.

مارگیریت پرسید: «چکار می‌کردی؟»

اریک گفت: «راسشو بگم تا حالا هیچی. ولی الان رفتم تو خط زاغچه‌ای که اومده و رو نرده دور باغچهٔ همسایه نشسه. هفتهٔ پیش هم دیدمش که اون زیر زیرا تو خاک باغچه پی چیزائی میگش.»

«از کجا می دونی که این همون اولیه؟»

«نمی‌شه ثابت کرد که خودش نیس. هیچکس نمی‌تونه.»

مارگیریت خندید: «اریک می‌دونی تو یه آدم محشری هسّی؟»

«از کجا  میدونی؟»

«نه،‌ تو اول جوب منو بده. تو اینو خودت میدونی؟»

اریک نمی‌دانست چه بگوید. از سر ناچاری گفت:‌

«آگه منظورت سر کلاغ زاغیس، اصلاً شوخی نمی‌کردم. واقعاً فکرم رو مشغول کرده.»

مارگیریت گفت:‌ «واسه همین می‌گم محشری. واقعـ»  ادامهٔ حرفش برای اریک مفهموم نشد. بعد از آن اریک صدای هق‌هقی را توی گوشی شنید و تا آمد حرفی بزند مارگیریت گوشی را گذاشت.

اریک رفت تا لبهٔ ایوان. دست گذاشت روی نردهٔ آهنی. به زاغچه نگاه کرد. بعد هنگامی که کله‌اش را مثل پرنده‌ها بالا و پائین می‌برد با انگشتان هردو دست روی نرده ناخن کشید. انگار می‌خواست به زاغچه‌هه یاد دهد برای یافتن کرم چگونه باید خاک را شیار کند.

 

ماه می ۲۰۰۱

اوترخت

 

از داستان‌های دیگر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.