خوانشی دیگر از یک ترکیب در شاهنامه: سر-و-تاج یا سُرو-تاج؟
۱
بیش از چهار سال است که من به خواندن شاهنامه پرداخته ام. البته بخشهای حماسی و پهلوانی شاهنامه را از روزگار نوجوانی بارها خوانده بودم، اما همیشه در پی فرصتی بودم که بتوانم کل متن را بهدقت بخوانم. این فرصت چهار-پنج سال پیش به پیشنهاد دوستام رضا دانشور پیش آمد. اما، دریغا که بیماری او را امان نداد. با اینهمه این کار را تا کنون، گسسته-و-پیوسته، با دو تن دیگر از دوستان، هر گاه امکانِ گرد آمدن بوده، ادامه داده ام. منبع ما برای این کار ویرایش جلال خالقی مطلق از شاهنامه است.
روش من در این خوانش این است که، تا جای ممکن، از هیچ واژه یا نیمبیت و بیتی که ابهام معنایی دارد نگذریم و در لغتنامهی دهخدا و فرهنگهای دیگر در بارهی معنایِ آن کند-و-کاو کنیم تا شاید به دستآوردِ روشنی برسیم. و گهگاه رسیده ایم. در این کار هم به نسخهبدلهای ویرایشِ استاد خالقی و شرحهای او از بیتها نگاه میکنیم و آنها را با متن میسنجیم و هم نظری به ویرایشهای مسکو و ژول مُل میاندازیم. این کار اگرچه بسیار وقتبَر است، اما به زحمتاش میارزد و تاکنون در بارهی چهگونگی خوانشِ یا معنایِ بسیاری بیتها به نتیجههایی رسیده ام که اگر روزگار مدد کند، آنها را رفته-رفته طرح خواهم کرد که چهبسا شاهنامهشناسان و، در آینده، ویراستارانِ آن متن، همچنین خوانندگاناش را به کار آید.[۱]
اکنون میخواهم به خوانشِ یک ترکیب در شاهنامه بپردازم که، به گمانِ من، قرنها نادرست خوانده شده است. زیرا از حدودِ دو قرن پس از روزگارِ فردوسی اشارتِ تاریخیِ آن تا این زمان از یادها رفته بوده است. و خواهم گفت که چهگونه. و آن خواندنِ سُرو-تاج (sorū-tāj) است به صورت سَر-و-تاج (sar-o-tāj). سُرو-تاج ترکیبی ست از «سُرو»، به معنایِ شاخ + تاج. و سرجمعِ آن به معنایِ «تاجِ شاخدار». این ترکیب- بر اساسِ «پیکره»یِ واژگانی که در فرهنگستانِ زبان و ادبِ فارسی گرد آورده اند،[۲] سی بار در شاهنامه آمده است، هم برایِ شاهنشاهانِ افسانهای، مانند کیکاووس و کیخسرو و ضحّاک و افراسیاب، و هم، بیش از آنها، برایِ شاهنشاهانِ ساسانی.
تا آن جا که میدانم، ویراستارانِ شاهنامه، از جمله جلالِ خالقیِ مطلق، که آخرین کارِ اساسی در این زمینه به همتِ او به انجام رسیده، و نسخهبردارانِ دستنویسهایِ بازمانده از این اثر، همگی این ترکیب را از دیرباز سَر-و-تاج خوانده اند. آنچه مرا در این باره به شک انداخت، آن بود که در برخوردهایِ پیاپی با این ترکیب در متنِ شاهنامه، به نظر ام رسید که افزودنِ /سر/ بر /تاج/ و «سَر-و-تاج» خواندنِ آن در این متن معنایِ روشنی ندارد. زیرا افزایشِ سر بر تاج هیچ ضرورتِ معنایی ندارد. و در جاهایی بهروشنی میتوان گفت که این چهبسا ترکیبی از سَر + و + تاج نمیتواند باشد، بهویژه هنگامی که فردوسی از «سروتاجِ شاهنشهان» سخن میگوید. یا جایی که میگوید: «مباد این جهان بی سروتاج شاه» یا، پس از فروپاشیدنِ شاهنشاهیِ ساسانی، میگوید: «دریغ آن سروتاج و نام و نژاد» یا «دریغ این سروتاج و این داد و تخت». زیرا به خاطر ام آمد که در عکسهایی که از تاجهای شاهانِ ساسانی دیده ام، تاجها آراسته به شاخ اند و، در نتیجه، این ترکیب را در شاهنامه میتوان «سُروتاج» خواند.[۳]
شک نیست که فردوسی با مطالعهی خداینامه، گزارهیِ رسمی از شاهانِ ساسانی، و شاید دیگر منابع به زبانِ پهلوی، با تاریخ دورانِ ساسانی آشنایی فراوان داشته است. همچنین، بیگمان، همروزگاراناش در میانِ «دهقانان»، تا پیش از برافتادنِ سامانیان و چیرگیِ سلسلههایِ ترک، هنوز یادهایِ بسیار از آن دوران در ذهن داشته اند که چهبسا با افسوس و دریغ برای دیگران روایت میکرده اند. دستگاهِ پادشاهیِ سامانی هم با رساندنِ تبار خود به ساسانیان و همچنین کوششی که شاهان یا وزیرانِ سلسلهیِ سامانی برای رسمیّت بخشیدن به زبانِ فارسی در جایگاهِ زبانِ دیوانی و ادبی میکردند، در نیرو بخشیدن به فضایِ یادکرد از شاهنشاهیِ ساسانی و ثبتِ خاطرههای آن، از جمله در شاهنامهیِ ابومنصوری نقشِ بزرگی داشته اند؛ همان فضایی که ذهنِ فردوسی را برایِ زنده داشتنِ خاطرهیِ شاهنشاهیِ ایرانشهر بارور کرد و نقشِ تاریخیِ بزرگی به شاهنامهی او داد که کمابیش نیمی از آن یادکردِ گسترده از پادشاهیِ ساسانیان و یکایکِ پادشاهان آن است. و آشکار است که فردوسی نیز میبایست شاهنشاهانِ دوران افسانهای را هم با روایتهایِ بازمانده از دورانِ ساسانی و همچنین با نمادهایِ شاهنشاهیِ آن دورانِ بشناسد.
سُرو-تاج چیست؟
کمابیش از تمامیِ بیتهای شاهنامه که این ترکیب را در بر دارند برمیآید که سُرو-تاج تاجِ شاهنشاهی ست. و میدانیم که شاهنشاه، یا شاهِ شاهان، لقبِ پادشاهانِ ساسانی بوده است.
وگر بگذری زین سخن، بگذرم سُرو-تاج و تخت ات به پی بسپرم (ج ۶/ ص ٢١)
درودی رسانم زِ قیصر به شاه که جاوید باد آن سُرو-تاج و گاه (ج ۶/ ص ۵۴٧)
دریغ آن سُرو-تاج و نام و نژاد که اکنون همی داد خواهی به باد (ج ٧/ص ١۶٠)
کجا آن سُرو-تاجِ شاهنشهان کجا آن بزرگان و فرّخمهان (ج ٧/ص ۴٠٨)
چو رفتی سُرو-تاج و گنج ات مرا ست همان دختر و بردهرنج ات مراست (ج ٧/ص۵٢٧ )
در دورانِ اسلامی هم شاعران مدیحهسرا پادشاهانِ بزرگ و کوچکی را «شاهنشاه» یا «شاهنشه» خطاب کرده اند. اساس این نامگذاری نظامِ پادشاهی در یک امپراتوریِ بسیار پهناور بوده است که در آن یک شاهنشاه (امپراتور) در قلمروِ خود بر شماری شاهانِ دستنشانده فرمانروا بوده است؛ شاهانی که هر یک، به نامِ او، بر سرزمینی یا قومی از قومهایِ آن شاهنشاهی (امپراتوری) در یک قلمروِ جغرافیایی فرمانروایی داشته اند. و البته، نمادِ ویژهای میبایست تاجدارِ بزرگ را از تاجدارانِ کوچک یا کوچکتر جدا کند. به نظر میرسد که این نماد همان «سُرو» یا شاخهایی ست که تاجِ شاهنشاهی را از دیگر تاجها جدا میکرده است. و نشانی از قدرتِ فرادست و مطلق بوده است. دنبالهیِ این مقاله، بر پایهی پژوهشِ یک دانشورِ لهستانی، نشان میدهد که این شاخها نمادی دینی نیز بوده است، یعنی نمادِ خدایگانیِ یا داشتنِ تبارِ خدایی.
«سُرو»، به معنایِ شاخ، در ادبیاتِ قدیم فارسی کم نیست. در لغتنامهیِ دهخدا برای آن از شاهنامه و کلیله و دمنه و تاریخِ سیستان تا دیوانِ کمالالدین اسماعیل، در قرنِ هفتم، شاهدهایی به شعر و به نثر هست. در متنهایِ بازمانده از زبانِ پهلوی هم به صورتِ srū یافت شده است.[۴] «تاج» در فارسی گویا شکلِ دیگری ست از tāg در پهلوی.[۵] بر این پایه میتوان حدس زد که در فارسیِ میانه چهبسا ترکیبی از آن دو واژه به صورتِ srū-tāg وجود داشته که در فارسیِ نو «سُرو-تاج» شده است.
و اما، در این پیجویی، برایِ یافتنِ سندهایی برایِ «سُرو-تاج»، آن را در ذهنِ خود به زبانِ انگلیسی ترجمه کردم و ترکیبِ horned crown را یافتم. جست-و-جوی من برای این ترکیب بر روی جویشگرِ گوگل دستآوردی داشت که میتواند در حلِ مسأله راهگشا باشد. در صفحهیِ گوگل، به زبانِ انگلیسی، سندهایِ تصویریِ فراوانی از تاجِ یا سَربَندِ شاخدار در آثارِ بازمانده از تمدنهای مصری، سومری، آشوری، بابلی درج شده است، هم در نقش-برجستهها و تندیسهای ایزدانِ اساطیریِ این تمدنها، هم فرعونها و پادشاهانشان. در نقشهایِ شاهانِ ساسانی بر سکهها، و نیز نقشهایِ برجسته در نقشِ رستم، و نیز برخی پیکرههای بازمانده از آن دورانِ آرایشِ شاخها به چندین صورت همه جا دیده میشود. بهروشنی میتوان گفت که «سُرو» در آن آثار نمادِ فرمانرواییِ شاهنشاهانه و جایگاهِ خدایگانی شاهانِ، یا خویشاوندیشان با ایزدان و تبارِ آسمانیشان بوده است، همچنان که در تمدنهایِ کهنتر نمادِ قدرتِ خدایی و همچنین شاهانه بود. در بابِ شاهانِ افسانهای نیز هر جا فردوسی از «سُروتاج» سخن میگوید، از دارندگانِ آن مانند ضحاک و کیکاوس و کیخسرو و افراسیاب نام میبرد که در جایگاهِ شاهنشاهی اند.
یک پژوهش در بارهی «سُرو-تاج»
در این باب مقالهای[۶] به قلم یک پژوهشگر لهستانی به دست ام رسیده که فشردهای از آن را میآورم. دیمیتریف از کتابِ آمیانوس مارکلینوس (Ammianus Marcellinus)، جنگاور و تاریخنگارِ رومی، که در جنگهای ایران و روم، در دورانِ شاپور دومِ ساسانی، شرکت داشته و شاپور را از نزدیک دیده، نقل میکند که شاپور «به جایِ تاج شکلِ کلّهی زرینِ و گوهرنشانِ یک قوچ را بر سر داشت.» دیمیتریف بر آن است که شرحِ آمیانوس از سرپوشِ شاپور همخوان است با نقشهایِ دیگری که از شاهانِ ساسانی در دست است. از جمله نقشی بر رویِ یک سینیِ نقرهای که نمایشی ست از میدانِ شکارِ گراز به دستِ بهرامِ دوم ساسانی.
طرحِ نقشِ بهرام دوم بر روی سینی (پایانِ سدهی چهارم و آغازِ سدهی پنجم میلادی) در موزهی ارمیتاژ، مسکو
دیمیتریف پادشاهیِ اسکندر را سرآغاز بر سر گذاشتنِ شاخِ قوچ میداند و ریشهیِ آن را در مصر، و میگوید: شاخ یکی از فراوانیابترین نشانهای ایزدانِ مصری ست. و در این باب میباید به آمون (Amun) نظر داشت که در دورانی میانه از تاریخِ مصرِ باستان برترین ایزد در ایَزدِستانِ (pantheon) مصری بوده است.
یکی از کانونهایِ اصلیِ پرستشِ آمون در مصرِ باستان در واحهیِ سیوا (Siwa) در صحرایِ لیبی بود، جایگاهِ پرستشِ «سروشِ آمون» (Oracle of Amun). به گفتهیِ استرابُن Strabon (به لاتینی Strabo) جغرافیدانِ یونانی، سدهیِ یکم میلادی، این کیش را نه تنها در مصر که در کشورهایِ مدیترانه، از جمله در یونان، نیز میشناختند. افزون بر این، در همان دورانِ کلاسیکِ تاریخ یونان، یعنی سدههای پنجم و چهارم پیش از میلاد، دورانِ اوجِ شکوفاییِ فرهنگِ یونانی، کیشهای پرستشِ زئوس و آمون رفته-رفته با یکدیگر درآمیختند و آمیزهای از این دو پدید آمد که در آن بیشینهیِ پیکرههایِ زئوس-آمون آراسته به «شاخِ آمون» بودند.
زئوس-آمون با شاخِ قوچ
بدینسان، در آغازِ دورانِ کشورگشاییهایِ اسکندرِ مقدونی، آمیزهیِ مصری-یونانیِ جاافتادهای از کیشِ زئوس-آمون در جهانِ یونانی شکل گرفته بود که یکی از کانونهایِ اصلیِ آن همان پرستشگاهِ آمون در سیوا بود. این که اسکندرِ هنگامِ نبرد برای گرفتنِ مصر کوشید تا به زیارتِ پرستشگاهِ سیوا برود، بیمعنا نبود. با این روایت که استرابُن و دیگران از آن یاد کرده اند، میباید به خاطر داشت که اسکندر آگاهانه میکوشید تا در ذهنِ همروزگاران اش بنشاند که او از نژاد خدایان است و زئوس پدر اوست. بهخوبی آشکار است که اسکندر خواهانِ آن بود که کاهنانِ آمون رَسمانه آوازه دهند که اسکندر پسرِ زئوس-آمون است. و بهخوبی میدانیم که این خواستهی اسکندر برآورده شد.
به روایتِ تاریخگُزارانِ باستان، اسکندر شاخِ قوچ را همچون نشانهای از یک وجودِ خدایی به سر میبست. و گفته اند که در بزمها گاه ردایِ ارغوانی میپوشید و شاخهایِ آمون را بر سر مینهاد تا همچون یکی از ایزدان جلوه کند. همچنین نقشِ اسکندر بر روی سکهها آراسته به شاخِ قوچ است، همان نشانِ زئوس-آمون. بدینسان، از همان آغازِ دورانِ هلنی (Helenistic) در تاریخِ یونان، تصویرِ اسکندرِ درآمیخته با تصویرِ «پدرِ آسمانیِ» او، زئوس (آمون)، بوده است.
به نظر میرسد که در دورانِ سلوکیها و اشکانیان شاخِ قوچ همچون نشانهی مقدسِ قدرتِ شاهانه جای خود را به شاخِ گاوِ نر داده بوده است. اما با افتادنِ قدرت به دستِ ساسانیان، با اصلِ ایرانیشان، در سدهی سومِ میلادی، این وضع دگرگون شد.
نقشِ اسکندر با شاخِ قوچ بر روی سکّهی یونانی، در موزهیِ بریتانیا
محورِ اصلیِ سیاستِ داخلیِ ساسانیان از میان بردنِ همهیِ آثار سلسلهیِ پیشین، یعنی اشکانیانِ پارتی، بود و زنده کردنِ «ایرانیّت» ناب، که سرچشمهیِ آن را در دورانِ هخامنشیان میجُستند. هخامنشیان را هم به نامِ «کیانیان» میشناختند. ساسانیان اشکانیان را وفادار به این میراث نمیدانستند و از این رو چشمشان به دورانِ پیش از ایشان بود. امّا، برایِ زنده کردن سنتهایِ بومیِ «ایرانیّت»، نادانسته سنتهایِ یونانیِ دورانِ هِلِنی را زنده کردند. زیرا از دورانِ سلطنتِ سلوکیان بیخبر بودند و گمان میکردند که اشکانیان یکباره پس از مرگِ اسکندر به پادشاهی رسیده اند.
روایتِ ابوریحان در آثارالباقیه در بارهیِ این دوران، برگرفته از منابعِ ساسانی، بر پایهیِ همین برداشت است.[۷] از این گذشته، ساسانیان گمان میکردند که اسکندر خود از تبارِ خاندانِ پادشاهی کیانیان بوده است. به روایتِ شاهنامه، اسکندر برادرِ دارا، پادشاهِ کیانی، بوده است. آشکار است که در دورهیِ ساسانیان افسانهیِ اسکندرِ ذوالقرنین (دارایِ دو شاخ) در میان بوده و بر آن بوده اند که وی از مصر به ایران آمده بوده است.
همچنین، بر اساسِ روایتهایِ دین زرتشتی، قوچ نمادِ فَرّه (خووَرنَه)یِ کیانیان بوده است، نمادِ قدرتِ شاهنشاهانه، پیروزی، و نامآوری. به روایتِ کارنامهیِ اردشیرِ بابکان، به زبانِ پهلوی، در نبرد با اردوانِ چهارم، آخرین پادشاهِ اشکانی، یک قوچ به همراهِ اردشیر، نخستین پادشاهِ ساسانی، یاورِ او در پیروزی بوده است. بهجا ست که بگوییم، تصویرِ قوچ، نمادِ خووَرنَه یا فرّهیِ شاهنشاهی، از روزگارِ پادشاهیِ شاپورِ دوم در ایران پراکنده شد و مارکلینوس، تاریخگُزارِ رومی، از آن به صورتِ سُرو-تاجی بر سرِ شاپور در میدانِ جنگ خبر میدهد.
آشکار است که ساسانیان با به میان آوردنِ نشانِ ویژهیِ آخرین پادشاهِ پیش از اشکانیان، یعنی اسکندر، که او را هم از خاندانِ کیانیان میانگاشتند، میخواستند چنین بنمایانند که به سنّتهایِ پیش از اشکانیان بازگشته اند و خود را، در جایگاهِ جانشینانِ اصیلِ کیانیان و میراثدارِانِ فرِّ کیانی، زنده کنندهیِ «ایرانیّت» میدانستند، بیخبر از آن که شاهنشانهیِ کیانیشان، یعنی همان «سُرو-تاج»، اصلِ مصری-یونانی دارد، بی هیچ پیوند با ایرانیّتِ ناب. باری، شاخِ قوچ درست نمادِ «خووَرنَه» شناخته میشده و با باورهایِ دینی و ایدئولوژیِ سیاسیِ ساسانیان ترکیبی هماهنگ ساخته بود.
(پایانِ گزارش بر اساسِ مقالهی دیمیتریف)
این شاخِ قوچ بر رویِ نقشهایِ شاهنشاهانِ ساسانی در سدهیِ چهارم میلادی دیده میشود.
شاهِ ساسانی با سُروتاج در شکارگاه
ولی شاخِ قوچ در دورههایِ سپسین در دیهیمها رفته-رفته کوچکتر و به شاخِ گاو مانندهتر شده است. چنان که در تصویرِ زیر دیده میشود
تندیس شاهِ ساسانی، موزهیِ لوور
در تصویری که از بهرامِ گور در میدانِ شکار بر روی یک سینی مانده است میبینیم که دو شاخ، با گویی در میانِ آن، ظریفتر و آرایشیتر شده است.
همچنین در تندیسی از شاهِ ساسانی در موزهیِ لوور
تندیسِ شاهِ ساسانی
«سروتاج» در ادبیاتِ فارسی
بر پایهیِ آنچه گذشت، میتوانیم بگوییم که خوانشِ درستِ این ترکیب در شاهنامه همه جا سُرو-تاج است. اما از آن پس به دو علت سَر-و-تاج خوانده شده است. مهمترین علت از میان رفتنِ سلسلهیِ سامانی و فضایِ یادکرد از خاطرهیِ امپراتوریِ ساسانی ست، که در ادبیات آن دوران، نشانههای فراوان از آن بازمانده است. بر سرِ کار آمدنِ سلسلهیِ غزنوی و در پیِ آن دیگر سلسلههای ترکنژاد با پشتگرمیِ به ایمانِ اسلامی، تا حدِّ رفتن به «جهاد» در راهِ آن، و رونقِ بازارِ فقاهت، از سویی، و تصوف، از سویِ دیگر، سبب شد که آن خاطره رفته-رفته کمرنگ و کمرنگتر شود. عاملِ دیگر، پذیرشِ زباننگارهی عربی برای شعر و نثرِ فارسی بود که در دستگاهِ آواییِ آن برای مصوّتهای کوتاه (a,e,o) نشانهای نیست. در نوشتار به این زباننگاره میانِ «سَر» و «سُر» فرق نیست و خواننده چهبسا سَر را سُر بخواند یا، باژگونهیِ آن، سُر را سَر. همچنین، از رواج افتادن و سپس فراموش شدنِ واژهیِ «سُرو» در دورانهایِ بعدی نیز خود میتواند سببِ آن شده باشد که، بنا به شاهدهای موجود، این ترکیب را «سَر-و-تاج» بخوانند.
سُرو در شاهنامه چند بار آمده است. پس از آن دیرینهترین سند، بنا به «پیکرهیِ لغت» در فرهنگستانِ زبان و ادب فارسی، از اسدیِ طوسی، شاعرِ سدهیِ پنجم، در گرشاسبنامهی او ست، با این بیت:
بسی شهر و بتخانه تاراج کرد بسی شاه را بی سر و تاج کرد
که خوانشِ درستِ این ترکیب در این جا، به نظرِ من، همان خوانشِ درست از آن در شاهنامه است، یعنی «سُرو-تاج».
امّا کاربردِ آن در دیوانِ خاقانی در بیتِ زیر، در بحری جز بحرِ متقاربِ شاهنامه، رخصت نمیدهد که آن را «سُرو-تاج» بخوانیم و ناگزیر باید «سَر-و-تاج» خوانده شود:
نعلِ سُمِ شبرنگ ات، تاجِ سرِ جبّاران حافظ سَر-و-تاج ات را، جبّارِ همه عالم
اگر استدلالهای ما برایِ خوانشِ این ترکیب به صورتِ «سُرو-تاج» در شاهنامه پذیرفتنی باشد، این بیت میتواند شاهدی باشد برایِ چرخشِ خوانشِ این ترکیب و سرآغاز بدفهمیدنِ آن در سدههایِ پسین.
اما در این باره حدسی دیگر هم میتوان زد. و آن این که، آن را، ناخودآگاه، یک ترکیبِ عطفی یا چیزی از آن گونه شمرده باشند. و بهقیاسِ بسیاری از ترکیبهایِ عطفی، «سَر» و «تاج» در این ترکیب، به میانجیگریِ /و/ آنچنان در ذهنها درهم فرورفته باشند که «سَر» دیگر با معنایِ اصلیِ خود در ترکیب حضور نداشته باشد، بلکه کلِ ترکیب یک معنایِ کلیِ استعاری را برساند، مانندِ سر-و-جان («سر-و-جان را نتوان گفت که مقداری هست» سعدی) یا سر-و-پا در ترکیبِ (آدمِ) بیسر-و-پا، که معنایِ کلیِ آن ربطی به اجزاءِ آن ندارد. یا سر-و-دست شکستن (برای چیزی)، یا سر-و-سامان دادن (به چیزی)، و دهها ترکیبِ دیگر از این گونه، همچون دل-و-دین (از دست دادن) یا دست-و-پا (ی خود را) گم کردن که معنای آنها ربطی به اجزاءِ آن ندارد.
یا حتا میتوان بر اساسِ روشِ «حدس و ابطالگری» (conjecture and refutation) گفت که چهبسا واگفت (تلفظ) آن در این دورانِ آخرین به صورتِ soro-tāj درآمده باشد که در بحرهایِ دیگرِ شعری میگنجیده، ولی معنایِ اصلیِ آن، چنان که در شاهنامه آمده، بهکل فراموش شده بوده است. همین نکته را میتوان در بارهیِ این بیت از نظامیِ گنجوی در هفتپیکر، در داستانِ ربودنِ تاج از میانِ شیران به دستِ بهرامِ گور، گفت:
پنجهشان پاره کرد و دندان خُرد سَر-و-تاج از میانِ شیران برد
در این بیت اگر «سر» را به معنایِ اصلی بگیریم بهکل زائد و بیمعنی ست. زیرا بهرام برایِ گرفتنِ تاج به جنگِ شیران رفته و «سر» در این جا هیچ جایی نمیتواند داشته باشد. مگر آن که چرخشی معنایی، آنچنان که گفتیم، در ترکیبِ آن با تاج رخ داده باشد و معنایِ «سر» در معنایِ «تاج» گم شده باشد. از این دوران به بعد بازیِ شاعرانه با دو واژهیِ «سر» و «تاج» در این ترکیب کم نیست. در این بیتِ امیرخسروِ دهلوی هم خوانشِ درستِ آن سَر-و-تاج است:
تو که بر درِ تو گم شد سَر-و-تاجِ پادشاهان چه خیالِ فاسد است این که منِ گدات جویم!
همچنین در این بیت از سلمانِ ساوجی:
پناهِ خسروان و تاجداران سَر-و-تاجِ سران و تاجداران
نکتهی پایانی این که، آنچه در بارهیِ دگرگشتِ تاریخیِ فهم از معنایِ اصلیِ این ترکیب گفتیم شاهدی ست برای آنچه متنشناسیِ مدرن از رابطهیِ متن (text) و پیرامتن (paratext) میشناسد. یعنی، دست داشتنِ پیرامتن در برنهادنِ معنایِ متن. مراد از پیرامتن در این جا محیطِ اجتماعی و تاریخیای ست که پدید آمدنِ متن و معنایِ آن را ممکن میکند. و برای متنِ دیرینهای مانندِ شاهنامه، با پیشینهای هزارساله با تاریخی پُر فراز-و-نشیب، فهمها از این متن ناگزیر گوناگون یا بسیارگونه بوده است. چرخشِ تاریخیِ فهمِ این ترکیب از دورانِ سامانیان به دورههایِ تاریخیِ بعدی را شرح کردیم. اما نکتهیِ اساسیِ دیگری نیز در بارهیِ فهم کلیِ ما از این متن هست که یادکردنی ست. و آن مهمترین چرخشِ تاریخی برای فهمِ آن است که از آغازههای انقلابِ مشروطیّت به این سو رخ داده است. پایهیِ این رخداد رخنه کردن ایدئولوژیِ ملتباوری (ناسیونالیسم) مدرن از اروپا ست، در قرنِ نوزدهم، و به میان آمدنِ فهم تازهای از مفهوم «ملت» در رابطه با مفهومِ تازهای از «ایران» که به شاهنامه نیز لقبِ «سندِ هویّتِ ملی ما» میبخشد.
Créteil, France
Octobre 2020
دوست ارجمند ام، آقای ابوالفضل خطیبی، به درخواستِ من این مقاله را خوانده و یادداشت زیر را در تکمیلِ آن فرستاده اند. از ایشان سپاسگزاری میکنم.
تاگ/تاج
«تاج قاعدتاً باید معرّب tāg در فارسی میانه باشد، اما نکتهی شگفت اینجاست که این واژهی پرکاربرد در هیچیک از متون بازماند فارسی میانهی زردشتی به کار نرفته است. در فرهنگ کوچک پهلوی مکنزی[۸] tāg به معنای شاخه آمده است، ولی در فرهنگ نیبرگ، به معنی تاج (crown) در ترکیب xrōs tāg (تاجِ خروس: cockscomb)[۹]. در عبارتی است از دینکرد هفتم [۱۰] که نیبرگ آن را نادرست خوانده است. خوانشِ درست این ترکیب، چنانکه در ترجمهی ژاله آموزگار-احمد تفضّلی[۱۱]دیده میشود، شاخۀ سفید است. اینها شواهدی ست که نشان میدهد در زبان پهلوی tāg به معنی تاج احتمالاً وجود داشته است. شاهدهای دیگری این حدس را تقویت میکند:
١. ابن ندیم و برخی منابع کهن عربی دست کم از دو کتاب به زبان پهلوی در آیین کشورداری و موضوعات نظیر آن یاد میکنند که عنوان تاج-نامه داشته اند و به عربی ترجمه شده بودند.[۱۲]
٢. واژهی tāg به معنی تاج از فارسی میانه به زبانهای همسایگان ایران، از جمله ارمنی (t’ag) و سریانی (tg’)، وارد شده بوده است.[۱۳]
٣. در کهنترین فرهنگ فارسی دری، یعنی لغت فرس اسدی طوسی، واژۀ تاگ احتمالاً در بیت زیر از دقیقی طوسی به کار رفته است:
ایا شاهی که ملک تو قدیمی / نیاکت برد تاگ از اژدهاکا
۴. از این مهمتر، در یک متن پارتی مانوی tāg در ترکیب xār- tāg دیده میشود[۱۴] که همان خار-تاج یا تاجِ خاری ست که در واقعهی بر صلیب کشیده شدنِ مسیح بر سر پیامبر نهادند. ترکیب خار-تاگ میتواند گواهی باشد بر کاربردِ احتمالی سُرو-تاگ در متون فارسی میانهی زردشتی. لغات پرکاربرد به معنای تاج، در متونِ فارسی میانهی زردشتی abesar (فارسی میانهء مانوی: bysr‘[۱۵]؛ فارسی: افسر) کاربرد بیشتری دارد و در متون مانوی، لغت دیهیم (مانوی پارتی: dydym)[۱۶].»
[۱]چند سال پیش هم در برخورد با دو-سه بیت از شاهنامه، در پیِ یافتنِ صورتِ و معنایِ درستِ «اختهزهار» در آن، بحثی را در هفت مقاله پیگیری کردم که سرانجام به نتیجهی روشن رسید. این سلسله مقالهها را میتوانید در سایت ملکوت، وبلاگ جستار، بیابید.
[۲]این فهرست، که از پیکرهی گروه فرهنگنویسی فرهنگستان زبان استخراج شده است، به همتِ دوستِ ارجمند ام دکتر ابوالفضل خطیبی به دست من رسیده و از ایشان برایِ آن و محبتهای دیگرشان، از جمله گفت-و-گوهامان در بارهیِ برداشتهایِ من از برخی بیتهایِ شاهنامه، بسیار سپاسگزار ام.
[۳]در این مقاله تمامیِ بازبردها به شاهنامه به چاپِ یکمِ آن به کوششِ جلالِ خالقیِ مطلق است، ١٣۸۶. ناشر: مرکزِ دایرة المعارفِ بزرگِ ایرانی و اسلامی، تهران.
[۴] نکـ: فرهوشی، بهرام؛ فرهنگِ پهلوی-فارسی، انتشاراتِ دانشگاهِ تهران، ١٣۸٠.
D. N. Mackenzie, A Concise Pahlavi Dictionary, Routledge, 2004.
ولی در دو فرهنگِ ریشهشناسیِ فارسی از جلالِ خالقیِ مطلق و فرهنگِ ریشهشناختیِ زبانِ فارسی از محمدِ حسندوست اشارهای به رابطهیِ «تاج» در فارسی و «تاگ» در پهلوی نیست.
[۵] فرهوشی برابرِ «تاگ» پهلوی را در فارسی«تاج» داده است. اما در فرهنگِ مکنزی tāg به معنای «شاخه» (branch) آمده و او در برابرِ crown، در انگلیسی، abesar را در پهلوی داده است که ریشهی واژهی «افسر» در فارسی ست.
[۶] Dimitriev, Vladimir, “Ram’s Horns as Religious Element of Sasanian King’s Military Equipment”, in The Headgear in Iranian History, vol. I, Edited by K. Maksymiuk & Gh. Karamian, Siedlce-Tehran, 2017.
با سپاس از دوست ام دکتر مهستی افشار که این منبع را به من شناساند.
[۷] ابوریحان دورانِ پادشاهیِ کیانیان را ٧١۸ سال و اسکندر و اشکانیان را ٢۶۶ سال و ساسانیان را ۴٧٩ سال یاد میکند، حال آن که بر اساسِ گاهشناسیِ تاریخیِ مدرن گسترهی تاریخیِ دورانِ هخامنشی ٢٢٠ سال، اسکندر و سلوکیان ۸٠ سال، اشکانیان ۴٧٣ سال و ساسانیان ۴٢٧ سال بوده است. (Dimetriev, ibid .)
[۸] D. N., MacKenzie, A concise Pahlavi Dictionary, London, Oxford University Press, 1971
[۹] H. S., Nyberg. A Manual of Pahlavi, Wiesbaden, Otto Harassowitz, 1974, II/189
نیز نک: فرهوشی، بهرام، فرهنگِ پهلوی-فارسی، تهران، انتشاراتِ دانشگاهِ تهران، ١٣۸٠.
[۱۰] The Complete Text of the Pahlavi Dinkard, ed. by D. M. Madan, Bombay, 1911, II/624/ 13,15.
[۱۱] آموزگار، ژاله و احمد تفضّلی، اسطورۀ زندگی زردشت، تهران، کتابسرای بابل، ١٣٧٠، ص ۸۴: «بهمن به نظرِ او (زردشت) چنین آمد که شاخۀ سفیدی در دست داشت و با خود گیاهی را میبرد و آن گیاه را نمیآزرد»؛ نیز نکـ: دینکرد هفتم، آوانگاری، ترجمۀ فارسی، یادداشتها و واژهنامه از محمدتقی راشد محصّل، تهران، پژوهشگاه علوم انسانی، ١٣۸٩، ص ۵١، ٢٢٧-٢٨.
[۱۲] برای بحثی جامع در این باره، نکـ: تفضّلی، احمد، تاریخ ادبیات ایران پیش از اسلام، به کوشش ژاله آموزگار، تهران، سخن، ١٣٧۶، ص٢۴٨-۵٠.
[۱۳] . نکـ: حسن دوست، محمد، فرهنگ ریشهشناختی زبان فارسی، تهران، فرهنگستان زبان و ادب فارسی، ١٣٩٣، ٢/٨٠٣.
[۱۴] Durkin-Meisterernst, Desmond, Dictionary of Manichean Middle Persian and Parthian, Brepols, Belgium, 2004, p. 363.
این نکته را دوست عزیزم احمدرضا قائممقامی به بنده یادآور شدند که پیشتر (۱۷سپتامبر ٢٠٢٠) در یادداشتی دربارهء «سپهر؟» در کانال تلگرامی خود با عنوان «یادداشتهای سید احمدرضا قائممقامی» بدان اشاره کرده بودند.
[۱۵] . Ibid, p. 17.
[۱۶] . Ibid, P. 149.
۲
در بخش نخست به این نتیجه رسیدم که خوانشِ رایج از یک ترکیبِ در شاهنامه به صورت «سَر-و-تاج» یک خطای دیرینه است که علتِ آن، از سویی، دگرگشتِ فضایِ تاریخی در روزگارِ پس از سامانیان است و، از سویِ دیگر، نارساییهای زباننگارهی فارسی. و بر پایهی سندها و شاهدها گفتم که خوانشِ درستِ آن، از نظرِ من، «سُرو-تاج» است. حال، بر پایهیِ چنین خوانشی میخواهم پیجویی کنم که از نظر معنا در شاهنامه از بیتهایی که این ترکیب در آنها آمده چه برداشتهایِ تازهای میتوان کرد:[۱]
نکتهای که میخواهم این جا بر آن تکیه کنم یادآوریِ آن است که دانستههای فردوسی در بارهیِ سرگذشتها و تاریخِ ایرانِ پیشااسلام همگی بر پایهیِ منابعِ بازمانده از دورانِ ساسانی بوده است یا روایتهایی از زبانِ دهقانانِ همروزگارِ وی در آن باره. بنابراین، آنچه در بارهیِ نمادهایِ شاهانِ دورانِ افسانهای و پهلوانی میگوید فراافکنی از نمادهایِ شاهنشاهیِ ساسانی به پیش از آن است، از جمله همین سُروتاج. در شاهنامه در بخشِ گزارشِ سرگذشتِ شاهانِ ساسانی بارها به ترکیبِ سُروتاج برمیخوریم، که نمادِ جایگاهِ شاهنشاهی و خدایگانیِ ایشان است و به قیاسِ آنهاست که فردوسی همین نام را برایِ تاجِ کاووس و افراسیاب و کیخسرو، همچنین ضحّاک، به کار میبرد. زیرا همگی در جایگاهِ شاهنشاهیاند. در دانشنامهیِ ایرانیکا، ذیلِ درآیندِ «تاج»،[۲] آمده است که «در دورانِ پادشاهیِ ساسانی بود که تاج، نمادِ اصلیِ قدرتِ شاهانه، صورتِ پرداخته و گوناگون یافت […]. هر پادشاهِ ساسانی تاجی ویژهیِ خود داشت که برایِ او طراحی شده بود.» و این «تاجِ ویژه» همان سُروتاجِ هر یک از آنان است.
در شاهنامه نخستین بار، در درامدِ آن، در ستایشِ سلطان محمودِ غزنویست که به این ترکیب برمیخوریم:
جهان بیسُروتاجِ خسرو مباد چنین هم بماناد جاوید و شاد (١/١٨)
در این درامد که ناگزیر در پایانِ کارِ سرودنِ شاهنامه و پرداختِ نهاییِ آن برایِ پیشکش کردناش به سلطان محمود سروده شده، فردوسی لقبِ رایج برایِ شاهنشاهانِ ساسانی را به سلطان محمود میدهد و او را «خسرو» مینامد و تاجِ شاهنشاهیِ ساسانی، همان سُروتاج، را بر سرِ وی مینهد تا جلال و شکوهِ شاهانِ ساسانی را به وی ببخشد؛ جلال و شکوهی که در روزگارِ فردوسی، با آن که چند قرن از فروافتادنِ شاهنشاهیِ ساسانی گذشته بود، به صورتِ افسانههایی مایهیِ شگفتی و حسرت، و چهبسا با درشتنمایی و زیب-و-زیورِ بسیار، هنوز در خاطرهها زنده بوده، که بازتابِ آن را در شعرِ دورانِ سامانی و غزنوی میتوان دید. این بیتِ شاهنامه در ستایشِ محمود بازنویسی است از بیتی که وی پیش از آن در داستانِ کاموسِ کُشانی سروده بوده است:
مباد این جهان بیسُروتاجِ شاه تو بادی همیشه وُرا پیشِ گاه (٣/٢٢١)
*
در دو جایگاه، یکی در بارهیِ سیاوش، پسر کاووس شاه و ولیعهدِ وی، و دیگری منیژه، دُختِ افراسیاب، میخوانیم که به این دو شاهزاده نیز داشتنِ سُروتاج نسبت داده میشود. در بارهیِ سیاوش هنگامی است که او به حرمسرای کاووس به دیدار سودابه و خواهراناش میرود:
چو با خـواهـران بُد زمانی دراز خرامـان بیـامد سـویِ تخـت بـاز
شبستان همه شد پُر از گفتوگوی که «اینَت سُروتاجِ فرهنگجوی!» (٢/٢١۶)
در بارهیِ منیژه، دختِ افراسیاب، هم میخوانیم که پس از درگیریِ عاشقانهیِ وی با بیژن و خبردار شدنِ افراسیاب از ماجرا، وی فرمان میدهد که هر دو را سخت کیفر دهند. بیژن را سرنگون در چاهی بیاویزند و در بارهیِ منیژه هم، که مایهیِ ننگِ خاندانِ خود میشمارد، به گرسیوز دستور میدهد:
وزانجـا به ایـوانِ آن بدهـنـر، منیژه، کزو ننگ یابد گُهر،
برو با سـواران و تـاراج کـن نگونبخت را بیسُروتاج کن
بگوی: ای بنفرینِ شوریدهبخت که بر تو نزیبد همی تاج و تخت
به ننگ از کیان پست کردی سرم به خاکاندر انداختی گوهرم (٣/٣٣۴)
از این چند بیتِ در بارهی این دو شاهزاده آیا چنین برنمیآید که فرزندانِ شاهنشاه نیز، چه پسر چه دختر، به نشانهیِ امتیازی ویژه برایِ نشان دادنِ جایگاهِ بَرینِشان در بارگاه، تاجی بر الگویِ سُروتاجِ پدر بر سر میگذاشتهاند؟ همچنین، این که دخترِ خود را به سببِ ننگی که به بار آورده، «زیبندهی تاج-و-تخت» نمیداند و دستور میدهد که سُروتاجِ او را از سرِ-اش بردارند. آیا این گفته بر پایهیِ این خاطره نمیتواند باشد که در دورانِ ساسانی کسانی از دخترانِ پادشاهان نیز به «تاج-و-تخت» رسیدهاند و پیش از آن نیز، در جایگاهِ شاهدخت، سُروتاج داشتهاند؟
*
سُروتاج، تاجِ شاهنشاهی و خدایگانی، چیزی مقدس بوده است که به آن سوگند میخوردهاند:
به جان و سرِ شاهِ تورانسپاه به جان و سُروتاجِ کاووسشاه (٢/٣٣٣)
*
سیاوش پس از گریختن از ایران و پناه بردن به توران، در جایی برایِ خود کاخی باشکوه بنا میکند و در آن کاخ
نگارِ سُروتاجِ کاووس شاه نبشتند با یاره و گرز و گاه (٢/٣١۴)
این که نقشِ سُروتاجِ کاووس شاه را بر گردنآویز و گرز و تختِ سیاوش میزنند آیا برایِ آن نیست که یادآوری کنند سیاوش، دارندهیِ این اشیاء، میراثبرِ تاج-و-تختِ شاهنشاهِ ایران است؟ او همچنان که در دیدارِ با سودابه و خواهراناش سُروتاج بر سر داشت در این جا نیز میباید داشته باشد. در گزارشی که از دانشنامهیِ ایرانیکا در بارهیِ تاجِ شاهان در دورهیِ ساسانی آوردم، گفته شد که شاهانِ ساسانی هر یک تاجِ جداگانهای با طرحی ویژه داشتهاند. بر اساسِ این روایت در بارهیِ سیاوش، چهبسا بشود گفت که در دورانِ ساسانی رسم بوده است که نقشِ ویژهی هر سُروتاجی را بر «یاره و گرز و گاه» و دیگر اشیاءِ شخصیِ پادشاه بزنند.
اینها برخی نکتههایی است که این زمان در این باره بر ذهنِ من گذشته است. و این خود نشانهای ست از آن که کارِ ویرایش و تفسیرِ شاهنامه بر اساسِ ابزارهایِ نقدگری و متنشناسیِ مدرن و پیش کشیدنِ پرسشهایِ تازه در بارهیِ آن کاری نیست که بتوان هرگز پایانیافته دانست. امیدوارم پرسشهایی را که این پژوهش توانسته برانگیزد، ذهنِ دانشورانِ تاریخِ ساسانی را به ارزیابی و پاسخگویی به آنها برانگیزد.
[۱] تمامی بازبُردها به متنِ شاهنامه (شمارهیِ جلد و صفحه) بر اساسِ ویراستِ یکمِ آن به کوششِ جلالِ خالقیِ مطلق است.
[۲] See « Crown, the Sasanian Period » in Encyclopedia Iranica, Online.