باک و سپید

یک روز سگ سفید لاغراندامی به کوچهٔ ما آمد. چند روز اول سگ‌ها بهش پارس کردند ولی خیلی زود حضورش را پذیرفتند. قلاده به گردن نداشت اما می‌شد حدس زد که روزگار نه‌چندان دوری صاحب مهربانی داشته. ماده بود و برخلاف باک که تن به تعلیم و تربیت نمی‌داد او باهوش و تربیت‌شده بود. با علامت دست تعظیم می‌کرد، می‌نشست و بلند می‌شد. از همه حرف‌شنوی داشت و در دل همه جا گرفت. فراخور شخصیتش هر یک از همسایه‌ها اسمی رویش گذاشته بود. یکی پرنسس صدایش می‌زد، یکی شازده و یکی ملوسک. مادرم اسمش را گذاشت «سپید». سپید خانهٔ مشخصی نداشت.

باک و سپید

اوایل سال ۱۳۶۲ که در یک شب دزد به خانهٔ ما و دو خانهٔ دیگر دستبرد زد، پدر و مادرم بالاخره تسلیم اصرارهای من شدند و «باک» به خانه ما آمد. باک تولهٔ شش‌ماههٔ ژرمن-شپرد، بچه‌گرگی بود که به‌سرعت باد قد کشید و کوچک و بزرگ با دیدن برق چشمهایش قالب تهی می‌کردند. همه عاشقش شدیم اما هیچ‌کدام بلد نبودیم تربیتش کنیم. مدتی مربی سگ به خانه‌مان می‌آمد و با باک تمرین می‌کرد اما باک تربیت‌ناپذیر بود. غریبه و آشنا را از دم می‌لیسید. گوشهٔ حیاط، زیر درخت گیلاس قفس فلزی بزرگی داشت که درش همیشه باز بود و به‌جز زمانی که خودش را به داخل خانه می‌رساند، در حیاط بزرگ پشت خانه جولان می‌داد. همسایهٔ روبرویی هم سگ گنده‌ای به نام «فیدل» در حیاط‌شان داشتند. اواخر کوچه هم سگ نگهبان دیگری بود به نام گرگی ولی بیشتر به اسم صاحبش، «سگِ حسن» معروف بود.

باک به گنجشک‌هایی که روی درخت‌های می‌نشستند و به گیلاس‌ها نوک می‌زدند پارس می‌کرد و از رعدوبرق، آژیر خطر و بمباران می‌ترسید و زوزه می‌کشید اما در هفته‌های پیاپی بمباران هوایی و ترک شهر و کاشانه نگهبان خانه و امید همسایه‌ها بود. اهالی کوچه از ابهت و امنیت نسبی‌ای که سگ‌ها ایجاد کرده بودند رضایت داشتند و هیچ‌کس به سروصدای وقت و بی‌وقتشان اعتراضی نداشت. یکی‌شان که واق‌واق می‌کرد بقیه هم ادامه می‌دادند. اول از همه باک شروع می‌کرد، فیدل پی‌اش را می‌گرفت و گرگی هم از آن سر، کوچه را روی سرشان می‌گذاشتند.

درحقیقت، باکِ نیمه‌وحشی فقط هیبت داشت. همبازی همه بود و به همین دلیل از هیچ‌کس در خانه حساب نمی‌برد؛ غیر از مادر بزرگم. وقتی «خانم جان» بهش تشر می‌زد یا وسط نماز با صدای بلند می‌گفت: «الله اکبر» باک درمی‌رفت. به‌محض اینکه در باز می‌شد می‌پرید توی خانه و همهٔ اتاق‌ها را وارسی می‌کرد و بست می‌نشست جلوی تلویزیون. عاشق این بود که روی زمین لم بدهد و با ما فیلم تماشا کند؛ آن‌هم فیلم خودش. در خانهٔ ما خبری از فیلم ایرانی و هندی و ایتالیایی نبود، فقط فیلم‌های آمریکایی وسترن و عشقی و تاریخی و ماجراجویی. فیلم‌های محبوب مادر و مادربزرگم شکوه علفزار و دزیره و بربادرفته بود و فیلم‌های مورد علاقهٔ پدرم: گل‌های آفتاب‌گردان و پاپیون و آوای وحش و چند فیلم دیگر. پدرم همهٔ داستان‌ها را نصفه بلد بود. وسط قصهٔ شب می‌گفت: «دیگر از اینجا به بعدش نمی‌دانم چه شد، یادم نیست!» مانند قصه‌ای به نام «حیدر جنگلی» که هیچ مأخذ و مرجعی نداشت و فقط تا جایی را به خاطر می‌آورد که حیدر جنگلی نیمه‌شب با خرس گلاویز می‌شد. درواقع رابینسون کروزو و آوای وحش از معدود داستان‌هایی بود که پدرم کامل از بر بود. آوای وحش را ده‌ها بار تعریف کرده بود. کتابش را هم برایمان خریده بود؛ اول خلاصه داستان بچگانه‌اش را و بزرگ‌تر که شدیم رمان کامل نوشتهٔ جک لندن. اسم باک هم از همین کتاب می‌آمد. پدر و مادرم با هر بار تماشای فیلم باک خودمان را در آن نقش تصور می‌کردند که از زندگی راحت و آسوده‌اش جدا شده و در یخ‌بندان آلاسکا در حال کشیدن سورتمه است و بعد او را در آغوش می‌گرفتند. وقتی اسمش را در فیلم صدا می‌زدند سفیدی چشم‌های باک برق می‌زد و گوش‌هایش تیز می‌شد. گوش‌به‌زنگ اوج و فرودهای داستان بود. به لحظه‌های حساس که می‌رسید درجا طاق‌باز می‌خوابید و دست‌ها و پاهایش را هوا می‌کرد و منتظر می‌شد تا مامانم بغلش کند و قلقلکش بدهد.

باک

یک روز سگ سفید لاغراندامی به کوچهٔ ما آمد. چند روز اول سگ‌ها بهش پارس کردند ولی خیلی زود حضورش را پذیرفتند. قلاده به گردن نداشت اما می‌شد حدس زد که روزگار نه‌چندان دوری صاحب مهربانی داشته. ماده بود و برخلاف باک که تن به تعلیم و تربیت نمی‌داد او باهوش و تربیت‌شده بود. با علامت دست تعظیم می‌کرد، می‌نشست و بلند می‌شد. از همه حرف‌شنوی داشت و در دل همه جا گرفت. فراخور شخصیتش هر یک از همسایه‌ها اسمی رویش گذاشته بود. یکی پرنسس صدایش می‌زد، یکی شازده و یکی ملوسک. مادرم اسمش را گذاشت «سپید». سپید خانهٔ مشخصی نداشت. با اینکه درِ همهٔ حیاط‌ها و باغ‌ها به رویش باز بود ولی قرار نداشت؛ سرگشته بود. زمین بایر درندشت مصادره‌شده‌ای سر کوچه بود که هنوز دورش دیوار نکشیده بودند. پدرم مماس با دیوار و زیر سایهٔ بید مجنون کوچه برایش لانه‌ای درست کرد و زیرانداز و آب و غذا گذاشت ولی سپید بند نمی‌شد. روزها در کوچه گشت می‌زد و شب‌ها با پوزه‌اش میله در حیاط را از زبانه بیرون می‌کشید و با دستش نرده را هل می‌داد و از لای درمی‌آمد داخل و روی پادری کنفی جلوی در ورودی خانه می‌خوابید.

با اینکه به نگهبانان بی‌منت کوچه اضافه شده بود و رفت‌وآمد هیچ رهگذری از تیررس آنها دور نمی‌ماند اما یکی‌دو نفر از همسایگان ته کوچه اعتراض کردند که سگ‌های محل به هوای سپید بیشتر پارس می‌کنند و آسایش را از آنها گرفته‌اند. سپید سگ کوچه بود اما چون با باک می‌پلکید و شب‌ها در حیاط جلوی خانهٔ ما می‌خوابید، پدر و مادرم مسئولیت و فشار بیشتری نسبت به سایر همسایگان احساس می‌کردند. برای یکی از دوستانشان که ساکن خیابان اندیشه در منطقهٔ عباس‌آباد بودند کلی از تربیت و شخصیت سپید تعریف کردند و پیشنهاد دادند که آنها از سپید نگه‌داری کنند. آنها پذیرفتند.

همان هفته او را سوار ماشین کردیم و به خانهٔ عموداوود اینها رفتیم. سپید شد سگ دست‌آموز خاله لی‌لی.

سپید یک شب بیشتر مهمان آنها نبود. پس‌فردا صبح که در خانه را باز کردیم، سپید روی پادری خوابیده بود. شبانه از حیاط دررفته و برگشته بود! عمو داوود گفت: «صبح که از خواب پا شدیم، سپید دیگر در حیاط نبود.» باورکردنی نبود. هیچ‌کس هم روایت ما را باور نکرد. همسایه‌ها می‌پرسیدند: «چطور راه را پیدا کرده؟ چطور خودش را از عباس‌آباد به پای کوه در شمیران رسانده؟ شبانه این مسافت را دویده؟» یکی از همسایه‌ها با لبخندی حق‌به‌جانب گفت: «شما کاری نداشته باشید. اجازه بدهید من خودم وارد عمل بشوم و مشکل را حل کنم. جایی که من در نظر دارم هم جای خوبی است و هم به‌اندازهٔ کافی دور است. امکان ندارد برگردد. سپید را به محل کارم در منطقهٔ پامنار می‌برم و از نگهبان کارخانه شیرینی‌پزی‌مان می‌خواهم که غذایش را بدهد و مراقبش باشد.»

وقتی دید ما ناراحت شدیم به‌شوخی گفت: «نگرانش نباشید زولبیا و بامیهٔ اعلا بهش میدم!»

و همین کار را کرد. ساعت شش صبح روز بعد سپید را گذاشت صندوق عقب ماشینش درش را بست و در محلهٔ پامنار پیاده‌اش کرد و سپردش به دست نگهبان کارخانهٔ شیرینی‌پزی. در کمال ناباوری شب که به خانه برگشت دید که سپید روی پادری جلوی در خانهٔ ما خوابیده. سپید درجا از دست نگهبان فرار کرده بود و تمام راه را دویده و خودش را به خانه رسانده بود.

تا مدتی همه ساکت شدند.

زمستان شد. دورهٔ جدید بمباران هوایی در تهران شروع شده بود و باک و فیدل و گرگی و سپید تا صبح زوزه می‌کشیدند و پارس می‌کردند. این بار همسایهٔ پشتی از کوچهٔ پایینی سراغ ما آمد. گلایه کرد که به‌خاطر سروصدای سگ‌ها خواب شب‌شان مختل شده و آرامش ندارند. سپید را به خیلی‌ها پیشنهاد دادیم ولی داوطلبی پیدا نشد. در سال‌های سخت جنگ کسی به‌راحتی مسئولیت نگه‌داری از سگ را قبول نمی‌کرد. نهایتاً مادرم به فکرش رسید که با یکی از اقوامش که خانواده‌ای ساکن باغ بزرگی در گوهردشت کرج بودند ماجرا را در میان بگذارد. آنها با اینکه خودشان سگ دوبرمنی در باغ‌شان داشتند دلشان به رحم آمد و خواهش مادرم را پذیرفتند. این‌بار همه سوار ماشین شدیم، سپید را برداشتیم و به گوهردشت کرج رفتیم. خانهٔ باصفایی در دل باغی دلگشا بود با مادربزرگ و پدربزرگ بچه‌های کوچک و بزرگ و نوه‌ها، کلی مرغ و جوجه، چند تا قناری، یک طوطی، یک کاسکوی سخنگو و یک سگ دوبرمن. روز خوشی را در کنار اقوام گذراندیم؛ سپید را به دستشان سپردیم و آخرشب به تهران برگشتیم.

صبح روز بعد اول از همه پادری جلوی خانه را چک کردیم؛ سپید نبود. فردایش هم نبود. روز بعد هم نبود. دیگر خیالمان راحت شد که سپید در خانهٔ جدیدش آرام و قرار گرفته و صاحبی دارد. دو روز پیاپی برف بارید؛ بیش از شصت سانتی‌متر. همهٔ راه‌ها بسته و کوچه‌های فرعی لبالب برف بود اما همه خوشحال بودیم که سپید جایش گرم و نرم است و غذا دارد.

صبح روز چهارم که در را باز کردیم سپید روی پادری بود، با شش تولهٔ تازه به دنیا آمده‌اش! از حال رفته بود. سپید سه روز در کولاک و برف از گوهردشت کرج تا شمیران به سمت خانه دویده بود. دو سه نفر از همسایه‌ها آمدند. همه در بهت بودند. کسی متوجه نشده بود سپید حامله است. مادرم گریه کرد: «سپید و بچه‌هایش همین‌جا می‌مانند. دیگر او را هیچ‌جا نمی‌بریم. او را به هیچ‌کس نمی‌دهیم. او به ما پناه آورده.» توله‌های چشم‌بسته، همه از پستان‌های خالی سپید آویزان بودند. بلافاصله کنار دیوار برایشان جایی درست کردیم و برای سپید کاسهٔ شیر و غذا آوردیم.

مادرم تا مدت‌ها آن‌قدر تر و خشک‌شان کرد تا سپید و توله‌هایش جان گرفتند. توله‌ها به ورجه‌وورجه افتاده بودند و از لای نرده‌ها می‌رفتند بیرون و می‌آمدند. قبلاً برای باک ماهی یک‌بار با پدرم به جوجه‌کبابی حاتم می‌رفتیم و یک پیت آهنی بزرگ سر و گردن و اسکلت مرغ می‌گرفیم. بعد در ایوان خانه با چیزهای دیگر می‌پختیم و برای غذای یک ماهش بسته‌بندی می‌کردیم. اما حالا مصرف ما زیاد شده بود و سه پیت هم کم بود. در دوران جنگ تهیهٔ غذا برای این‌همه سگ ساده نبود. دو سه هفته یک‌بار باک را سوار ماشین می‌کردیم و بین جوجه‌کبابی‌ها و کله‌پزی‌ها این‌قدر می‌گشتیم تا غذای سگ‌ها جور شود.

ماه‌ها به همین منوال گذشت. توله‌ها بزرگ شده بودند و در طول و عرض کوچه رژه می‌رفتند. صبح‌ها بچه‌ها را تا ایستگاه اتوبوس بدرقه می‌کردند و بعدازظهرها سر کوچه منتظر می‌ماندند. شب‌های بی‌پایان بمباران با بعضی از همسایه‌ها دور هم جمع می‌شدیم و زیر راه‌پله پناه می‌گرفتیم. بیشتر شب‌ها عمو منصور دوست دوران دانشگاه پدرم که تنها زندگی می‌کرد هم پیش ما بود. جناب سرهنگ، همکار سابق مادرم و همسر و دخترش همراه با رادیوهای جورواجورش هم به جمع ما می‌پیوستند. سپید و بچه‌هایش از پشت در ورودی به ما می‌چسبیدند و باک از در راهپله. هم‌‌زیستی مسالمت‌آمیزی بود و کسی گلایه نداشت.

جنگ ما را به هم نزدیک‌تر کرده بود.

***

چند ماه بعد یک روز که از مدرسه برگشتم کوچه خلوت بود، خبری از سگ‌ها نبود. کمی جلوتر خانم همسایه را دیدم که گریه می‌کرد. گفت که مأموران شهرداری به کوچه یورش آورده و همهٔ توله‌ها را جلوی ساکنین با میلهٔ فلزی کشتند. ولی سپید با اینکه میله صورتش را زخمی کرده بود موفق شده از دست ماموران فرار کند. پدر و مادرم وقتی متوجه کشتار شده بودند که کار از کار گذشته بود. با دو سه نفر از همسایه‌ها سراسیمه خودشان را به دفتر شهرداری میدان تجریش رساندند که اعتراض کنند ولی فایده‌ای نداشت.

سپید شبحی شد سرگردان، سرگشته‌تر از قبل. دیگر در حیاط مأوا نکرد، روی پادری نخوابید ولی محله را ترک نکرد. گهگاه صدای زوزه‌اش به گوش می‌رسید. آن‌قدر آواره در کوچه‌ها گشت تا در یورش بعدی به دست مأموران شهرداری گرفتار شد.

 

در موشک باران تهران در سال ۶۷ یک موشک به حیاط خانهٔ حسن اصابت کرد و منفجر شد. تکه‌های آن به خانه‌های اطراف پرت شد و یک تکهٔ بزرگش هم در حیاط ما افتاد. باک و گرگی از موشک صدام جان سالم به در بردند اما حسن خانواده‌اش را از دست داد. زن جوان حسن و مادرش درجا کشته شدند. حسن و سگش مدتی در ویرانهٔ بازسازی‌شده به زندگی ادامه دادند. اما حسن تاب نیاورد؛ بعد از چند وقت با سگش تا همیشه از آن خانه رفت. فیدل و باک تا آخر در خانه‌هایشان ماندند. زوزه کشیدند تا روزی که خاموش شدند. بنیاد مستضعفان زمین مصادره‌شدهٔ سر کوچه را فروخت و برج مسکونی غول‌آسایی در آن ساخته شد. درخت‌های باغ‌های مصادره‌ای اطراف هم در چند مرحله در آتش‌سوزی‌های پراکنده سوختند و برج‌های دیگری سر برافراشتند. در طی چند سال قوانین تغییر کرد، پیمانکاران شرکت‌های ساختمانی تراکم بیشتری از شهرداری خریدند و خانه‌های کوچک و بزرگ ویلایی، باغ‌ها و باغچه‌ها جایشان را به برج‌های مسکونی و تجاری دادند.

با گذشت چهار دهه هیچ نشانه‌ای از آن روزها در آن کوچه نماند. نه از بید مجنون‌ها و درخت‌های گیلاس، نه از پرنده‌ها و نه از سگ‌های نگهبان.

 

از متن‌های نویسنده

از متن‌های بارو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.