ظهر سرد و مازوتزدهٔ چهاردهم دیماه ۱۴۰۰ است و مترجمی به جلسهای برای گفتگو با ویراستارش دعوت شده. میآید. احتمالاً جزو آخرین کسانیست که روزنامهٔ کاغذی دست میگیرد که در راه بخواند. بحث دربارهٔ ویرایش کتابیست در باب روابط پشت پردهٔ دنیای نفت و انرژی که پتهٔ همهٔ قدرتها را از راست تا چپ روی آب ریخته است. پر از اسناد آدمربایی و بدهبستانهای حیرتآور و شیتیل و شعار و شلیک. مترجم، برادر «حمید اشرف» و ویراستار، فرزند یکی از بنیانگذاران «سازمان چریکهای فدایی خلق» و ناشر، میراثدار مهمترین نشر تاریخ ایران. هر سه در جلسه حاضر. برادرِ مترجم و پدرِ ویراستار پدربزرگِ ناشر را از نمادهای طاغوت میدانستند و دل خوشی از او و امثال او نداشتند. در انقلابی که آنها جان بر سرش گرفتند و گذاشتند انتشارات و همهٔ اموالِ او غارت شد.
منِ راوی هم فرزندِ یکی از انقلابیونم. چایها دشلمه و گفتگو آغاز میشود. بحث ریزهکاریهای ویرایش با اشارات و ارجاعات تاریخی به پدر و برادر و پدربزرگ در هم میتابد و ترکیب میشود با مناسبات نفتیِ جهان و وضعیت فعلیِ مملکت و شاخهشاخه جلو میرود. از امروز به گذشته و بالعکس، از حروفچینیِ فلان کتاب تا تمرینهای ورزشیِ روزی سهچهار ساعتِ برادرِ مترجم در حیاطِ خانه و ردیفِکتابهای پدربزرگِ ناشر در کتابخانهٔ او و الخ؛ از قشقرق و گیر افتادنِ «گروه فلسطین» در کوههای بالای دارآباد تا فرارِ حیرتآورِ برادر مترجم از محاصره روی پل جوادیه و روایتِ افسر حاضر در عملیات. این کتابِ جدید که از قول او نوشته شده جعلی است. آن عکسِ معروف برادرم در خانهٔ ویلاییِ خیابان عباسآباد برداشته شد. در همان روزها در چاپخانهٔ سپهر فلان کتاب در دههزار نسخه منتشر شد و به هفته نرسیده تمام شد. در همان روزها پدر ویراستار در جنگلهای لاهیجان مشقِ نبرد میکرد. آن روز که خبر کشتهشدنش را شنیدم آرزو میکردم که زنده دستگیر نشده باشد. در همان روزها بود که. پدربزرگ شما از. بعدها هم که.
گل و گپ گرم است که «شاعرِ انقلابیْ» ناخوانده از در میآید تو. بدپوش، بدریخت. دفتر شعری را با تقدیمنومچهٔ «دفتر شعریْ ارزشی تقدیم به نوهٔ آن ناشر بزرگمرد که به ما کتابخواندن آموخت…» میگذارد روزی میز نوهاش. روی جلدِ شومیزِ سلفونِ براقخوردهاش تصاویرِ کشتگان انقلاب و جنگ و صدور انقلابشان به چشم میخورد. سبز و سرخ. شاعرِ ارزشی کتاب «تاریخ زبان فارسی» پرویز ناتل خانلری را درخواست میکند و در وصفش داد سخن میدهد. همو که انقلاب اموالش را مصادره کرد و از کار بیکارش کرد و به فقر و فلاکتش کشاند. [یاد نیمهشبی میافتم در «صد سال تنهایی» که پدربزرگِ ناشر منتشر کرده بود: ژنرال آئورلیانو بوئندیّا به ژنرال مونکادا گفته بود: «دوست من، فراموش نکن که این من نیستم که تو را محکوم به اعدام میکنم بلکه انقلاب است که تو را تیرباران میکند.» و ژنرال مونکادا با ورود او حتی از روی تخت بلند هم نشده و جواب داده بود: «دوست من گورت را از اینجا گم کن.»] تا میآیم جملهٔ ژنرال مونکادا را خطاب به او بگویم میگوید کتاب را میخواهد هدیه ببرد برای یکی از دادستانهای «ذینفود» و همانموقع یکی از زندانیانِ سیاسی سابق میآید در ورودیِ اتاق سلاماحوالپرسی که سهمیهٔ کتابهای مترجمِ تبعیدی را تحویل بگیرد ببرد برایش. ماشین بدجا پارک است و نمیتواند بماند. بحثِ آن لحظاتِ راوی و مترجم و ویراستار بر سر کلمهای انگلیسی بود که حالا یادم نیست چه بود. ویراستار واژهٔ «تقاطع» را پیشنهاد کرده بود، مترجم مخالف بود، من معادل «ملتقا» را پیشنهاد کردم، مترجم قبول کرد اما دنبال لغتی بود کمی عامیانهتر. اگر درست یادم بیاید لغت «ملتقا» را بچه که بودم اولینبار در ترجمهٔ شعری از فیروز شیروانلو خواندم. چند سال بعد ماجرای شیروانلو را فهمیدم. در روزی ابری احمدرضا احمدی، تکیده و بیمار، فرورفته در مبل تیرهٔ راحتیاش، میگفت شیروانلو زندانی بود و بعد که آزاد شد در کانون پرورش فکری پست و مقام گرفت و کارهای مفیدی کرد. آدمِ باجنمی بود. کتاب را از کتابخانهٔ انقلابیِ قسردررفتهٔ پدرم کف رفته بودم و تا روزها با این کلمه کلنجار میرفتم. بعضی کتابهایش هنوز خاک چندسالهٔ زیر موزاییکهای زیرزمین را به تن داشت. آن روز در همان لحظات مفهوم و مصداق «ملتقا» را درک کردم. از فرهنگ لغت به تجربهٔ زیسته. شور و شوقی همچون بچگی سراغم آمده بود وقتی که معنای یک کلمه را از فرهنگِ معین یا از پدربزرگِ فقیهاللغةِ بهقولِ پدرم ملانقطیام یاد میگرفتم.
اگر این «ملتقا» را در رمان بارگاس یوسا هم میخواندم میگفتم نویسنده اغراق کرده و ممکن نیست چند نفر آدم با این مشخصات در یک آن در یک مکان به هم برسند. اگر در اولین سالهای دههٔ پنجاه به یک انقلابی ــ مثلاً پدرم ــ میگفتی پنجاه سال بعد چنین اتفاقاتی بهطور عادی رخ میدهد شاید کرکر به ریشت میخندید. اگر ملتقاهای پنجاه سال بعد را همین حالا کسی به ما بگوید چه میگوییم؟ چه میگوییم؟ میخندیم؟ باور میکنیم؟ نمیدانم.