فوتبالیستها
بهگمانم بخشی از افسون کار دوبلاژ در خلوت و پردهپوشی است، مثل شعبدهبازی که حقههایش لو نرفته یا آنها را به بهایی نفروخته و تردستیهایش تکراری و پیشپاافتاده نشده.
تا سالها بهدرستی خبری از بازدیدکنندگانِ وقت و بیوقت و دوربینهای فیلمبرداری در استودیوهای دوبلاژ نبود. شاید از اواسط دههٔ هفتاد بود که پای مدیران ریز و درشت و تازهوارد تلویزیون به واحد دوبلاژ باز شد. آنها هر چندوقت یکبار مثل گردش با تور سیاحتی و سرگرمی خودشان را به واحد دوبلاژ تلویزیون و استودیوها دعوت می کردند یا دعوت میشدند و مدیر اداری که معمولا همه هموغماش صرفهجویی در تعداد گویندگان فیلمها و ارزان درآوردن کارها بود، با کرنش و دستپاچگی در نقش راهنمای تور گردشگری ظاهر میشد و مدیران بالادستش را دور ساختمان میچرخاند. یکی یکی در ِ اتاق فرمان استودیوها را باز میکرد و جمع گویندگان را گرماگرم ِ کار از پشت شیشه نشانشان میداد و از هنر و کرامات ابواب جمعیاش به نفع دستاوردهای مدیریتی خود تعریف میکرد. ناگهان رو برمیگرداندی که از صدابردار چیزی بپرسی، میدیدی سه چهار نفر غریبه کتوشلواری با یقههای بسته و چهرههای درهمرفته و چشمان باز و گرد از پشت شیشهٔ اتاق فرمان به تماشایت ایستادهاند و اگر احتمالاً تحت تأثیر صدایت یا چهرهٔ هنرپیشه قرار گرفته باشند، سرشان را به نشانهٔ تأیید برایت تکان میدهند.
از کی آنجا بودهاند، چه شنیدهاند، خندهات را دیدهاند یا فریادت را، معلوم نیست. حسی شبیه وقتی که در اتاقک تعویض لباس مغازهای مشغول درآوردن و پوشیدن لباس هستید و ناگهان متوجه میشوید تمام این مدت لای در باز بوده درحالیکه مغازه پر از مشتری است.
رفتهرفته، بهجز برنامههای تخصصی و ویژه دوبلاژ، جُنگها و برنامههای متفرقه تلویزیونی هم برای پرکردن وقت خالیشان از دوبلاژ مایه میگذاشتند. هر تهیهکنندهای که میخواست جنساش جور باشد به بهانهای، چند دقیقه هم از استودیوهای دوبلاژ فیلم میگرفت. کمهزینه بود و دردسر تولید برنامههای تلویزیونی خارج از سازمان را نداشت، لقمهٔ حاضر و آمادهای بود که مثل تماشای سیرک مفرح و سرگرمکننده و پیوندی دلپذیر با نوستالژی داشت.
سال ۷۴ مشغول دوبلهٔ سریال کارتونی بسیار محبوب و پرپرسوناژ فوتبالیستها با مدیریت خسرو شایگان بودیم، سریال کارتونی که با نمایش اولین قسمتهای فصل اولش، بهشکلی باورنکردنی محبوب کودکان و نوجوانان و دوستداران فوتبال شد و گزارشگران تلویزیونی از شبکههای مختلف برای ضبط پشت صحنه به واحد دوبلاژ و استودیوی ما سرازیر شدند. به قلمروی خسرو شایگان، بیاجازه و بیمحابا وارد شدن عواقب داشت. کاهی کوه میشد، جنجال راه میانداخت، غائله را تا بالابالاها کش میداد و کار را تعطیل میکرد. ابایی هم نداشت.
حسین باغی هم به این وضعیت توهینآمیز اعتراض کرد: «من یک مجری شناختهشده تلویزیونی هستم. برای تصویربرداری از من، اول باید موافقت من را جلب کنید. لطفأ من را تاراج نکنید!»
بالاخره همه موافقت کردند و گزارشی از پشت صحنه دوبلهٔ فوتبالیستها برای یک برنامهٔ تلویزیونی تهیه شد. باید اعتراف کنم هنوز هم هر بار که بهطور اتفاقی به آن گزارش قدیمی برمیخورم از خودم خجالت میکشم و از قرارگرفتن در ردیف، مثل صف بستن در حیاط مدرسه هنگام سرود صبحگاهی احساس حقارت میکنم. ناخودآگاه در پس ردیف چهرههای دختران جوان، فردیتهای یکسانسازیشده در خدمت نیاز برنامهسازان و همراستا با پسند و سلیقهٔ مدیران و ناظران را میبینم که حس ناخوشایندی از انفعال، تن دادن و پیروی بیچونوچرا از گروه در ذاتش نهفته است. بیست نفر به ردیف، یکشکل، یکرنگ و یکلباس سه جمله را تکرار کردیم: به نام خدا. من فلانی هستم. در نقش فلانی گویندگی میکنم.
شاید در این حس حقارتآمیز تنها نبودم، اما آن سالها موقعیت و جایگاهی برای اعتراض نداشتم، ضمن اینکه حمایت آقای شایگان و سابقه گویندگی من در فیلمها و سریالهایی که او مدیریت می کرد به چند سال پیشتر از فوتبالیستها برمیگشت، به سالهای ابتدایی ورودم به دوبله و تجربههای ترسان و ناچیزم.
آن سالها خسرو شایگان، علاوه بر ریاست هیأت مدیره سندیکای گویندگان، مدیر دوبلاژ پرکاری بود که فیلمها و سریالهای ایرانی و خارجی بسیاری را برای تلویزیون دوبله میکرد و همیشه تعدادی از گویندگان جدید را در کارهایش به کار میگرفت. او در اخلاق فردی، نقطه مقابل ژاله علو بود، هیچ نیش و گزندی قرار و آرامش ژاله را متلاطم نمیکرد درحالیکه شایگان مثل آتشفشان میغرید و میگداخت. شایگان عزمش را جزم کرده بود بر خلاف میل اکثر اعضای قدیمی سندیکا راهگشای تازهواردهای علاقمند و مستعد باشد. پس از گذر از آزمون گویندگی با گشادهرویی پذیرای ما «جدیدیها» شد و بیدرنگ و با جسارت برایمان کارت عضویت در سندیکای گویندگان و سرپرستان گفتار فیلم را صادر کرد، جسارتی که بعدها که شناخت بهتری از فضای کار پیدا کردیم بیشتر قدردان آن شدیم.
در آن دوران شانس آموزش و آزمون و خطا برای ما تازهواردها در کارتونها و فیلمهای گروه کودک نسبتاً بیشتر بود تا در فیلمهای سینمایی. گویندگان برجسته و گروه سنی بزرگسال چندان چشمی به کارتونها نداشتند و بچهگوها شاید به دلیل اختلاف سنی کمتر با ما یا فضای کاری لطیفتر و روحیه متفاوتشان قانعتر از دیگران بودند و علیرغم نارضایتی باطنی و نگرانی از ناامنی شغلی، یارای مخالفت و مبارزه با شایگان را نداشتند و نهایتاً با اینکه سفرهٔ کوچکشان را با ما جدیدیها، که سهچهار نفر بیشتر نبودیم تقسیم کنند، کنار آمدند.
بساط پررونق فیلم فارسی برچیده شده بود، فیلم های ایرانی به ضبط صدا سر صحنه روی آورده بودند و نمایش ویدیویی از چند سال پیشتر از زمان وزارت آقای خاتمی ممنوع اعلام شده بود. فیلم های خارجی در سینما نمایش داده نمیشدند، تلویزیون تنها دو شبکه داشت و به دلیل محدودیتهای جدید سانسور و قوانین کپی رایت، حجم نمایش فیلمهای سینمایی و سریالهای گروه سنی بزرگسال که بهزعم گویندگان قدیمی بدنه اصلی و جدیتر کار محسوب میشد، بسیار اندک بود. در این شرایط جدید که گویندگان دوبلاژ کار و درآمد اصلیشان را از دست داده بودند، گذر هر تازهواردی از پوسته سخت دوبله و ورود به هر کاری ولو یک سریال کارتونی، به منزله خطری بالقوه برای آینده بود.
یکی از کسانی که با سخاوت و شهامت این پوسته سخت را ترک داد و شکست، شایگان بود.
یک شب به خانهٔ ما تلفن زد و با لحنی رسمی و پیروزمندانه و صدای استوار همیشگیاش گفت: «خانم نگین! میخواهم یک فرصت جدی بهت بدهم تا خودت را نشان بدهی. از شما دعوت میکنم در سریال کارتون گوشمروارید در شبکه دو به جای یک نقش اصلی ثابت گویندگی کنید: خرس کوچولو!».
نمیدانستم چطور به احساس یک بچهخرس میتوانم نزدیک شوم، تکنیکی بلد نبودم و از کجوکوله کردن صورتم در حضور دیگران خجالت میکشیدم. اما کار با شایگان دست و پا زدن در دایرهٔ امن بود، او بارها و بارها با صبوری کنارم نشست و جمله به جمله با من تمرین کرد و یادم داد چطور صدایم را از حنجره به سمت لب بکشانم و حجمش را کم و زیاد کنم. بازی با لحن را یادم داد، معصوم بودن، بازیگوشی و تخس بودن. برای گوشمروارید، خرگوشک نقش اول سریال هم از مهتاب تقوی دعوت کرد، بچهگویی که تنها یک سال سابقهٔ کار داشت و با همین یک نقش جایش را در نقشگویی گروه سنی کودک باز کرد.
خسرو خان همیشه پیراسته و موهایش سشوار کشیده بود. کت و شلوار اتوکشیده بر تن، دستمال ابریشمی دور گردن و انگشترهای درشت تزیینی طلا در دست داشت. جوراب هایش نازک و شیشهای، کفشهای پاشنه دارش واکس خورده و کیف سامسونیتاش براق بود. گامهای منظم و محکم ورودش به راهروی ورودی دوبلاژ، درآمیخته با توتون پیپ و ادوکلون تندی که زیر دماغ میخورد، یک روز کاری پر جنبوجوش و پر ماجرا را نوید میداد.
جنجالی و پر شروشور بود و با زمین و زمان ناسازگار. اما کار کردن با او برای تازه کارها نعمتی بود. هر چه با قدیمیها بد قلق و نساز بود با ما جدیدی ها بساز و بخشنده. میتوانستیم هر سکانس را صد بار تمرین کنیم و او استقبال میکرد چون عجله ای برای اتمام کار نداشت، هم دلش نمی آمد روز باشکوه و لذتبخش کاری تمام شود و هم اصرار داشت اجرای هر صحنه به پختگی و کمال برسد. پشت میکروفون که مینشست گل از گلش میشکفت و در هیبت مدیر دوبلاژ به جایگاهش میبالید. چنان شأنی برای کاری که انجام میداد قائل بود که فرقی نمیکرد چه فیلمی کار میکند، فیلم برجستهای از تاریخ سینماست، سریال پلیسی جنایی است، سریال کارتون ژاپنی گوش مروارید و یا فوتبالیستها. حرفهایتر و معتبرتراز آن بود که کارتون و فیلمهای کودکان و نوجوانان را دستکم بگیرد و به کیفیت متوسط بسنده کند. باید روح داستان بدون نقص و تمام و کمال بازآفرینی میشد وگرنه رضایت نمیداد. برای رسیدن به اجرای مطلوبش همه را زجرکش میکرد، برداشت از پی برداشت، ضبط را تکرار میکرد. میگفت: «خوب گفتید ولی مطمئن نگفتید. دوباره بگید!» میگفتم: «خرس کوچولو خسته اس، فردا امتحان پایان ترم داره.» میگفت: «عوضش همه تون رو تا زیر پل سید خندان میرسونم.» و می رساند.
شایگان با مهابت یک ناخدای کشتی با جبروت، شقورق، با سینه ستبر و گردن افراشته، روی عرشه قدم میزد و پیپ دود میکرد. سرمست و مغرور از اینکه همه تحت امرش هستند، صدایش را در گلو میانداخت و قهقهه های مستانه سرمیداد. بیبروبرگرد سر کارش دعوا میشد و چند نفری با داد و بیدادش استودیو را به قهر ترک میکردند و کشمکش تا کنار آبنمای وسط حیاط و لابهلای هیاهوی عروسکها ادامه پیدا میکرد. اما دلش مثل بچه ها صاف بود، بعد از مدتی کش و قوس، اشک در چشمانش جمع میشد، آشتی میکرد و دست به گردن برمیگشتند. اما با همه کلهشقی و ناسازگاریاش، سربهسر یک نفر نمیگذاشت: مرتضی احمدی. وقتی آهسته در گوشش میگفت: «خسرو جون، امروز باس برم استادیوم»، شایگان فیلم را بالا و پایین میکرد و به هر مکافاتی بود قبل از ساعت چهار روانهاش میکرد. مرتضی احمدی بوقچی و طرفدار دو آتشه تیم پرسپولیس بود ، شرطش برای قبول هر کاری این بود که در هر شرایطی بازی پرسپولیس در اولویت باشد. روزهایی که تیم پرسپولیس بازی داشت، از اول صبح مشغول شعارنویسی بود و این پا آن پا میکرد که به موقع خودش را به استادیوم برساند، سر خط بنشیند و شعارها را پخش کند.
مرتضی احمدی در کارتون گوش مروارید نقش روباهی را میگفت و صبح اول وقت با شیشه ترشی لیتهای در دست در استودیو حاضر بود. بدون لیتهٔ دستساز خودش که سرکهاش را از سرچشمه خریده بود، ناهارش، ناهار نمیشد. طرفهای عصر که همه خسته و بی حوصله بودند و معمولا دعوایی سر میگرفت، مرتضی احمدی در حرکتی انتحاری در اتاق انتظار را از داخل میبست، پشت سینی فلزی چای رِنگ میگرفت و شروع میکرد:
وای، وای…دیشب، پریشب در خونهمون هل کوبیدم، قند سابیدم….
سر و گردنی میآمد و ما ریسه میرفتیم…
کار شایگان هیچوقت به موقع تمام نمیشد و تا پاسی از شب کش میآمد. حتی کسانی که کارشان تمام شده بود را رها نمیکرد و به بهانههای مختلف سعی میکرد همه را تا سکانس آخر نگه دارد مبادا آمبیانس محیط کار سرد و از رونقافتاده شود. کار که تمام میشد، ساختمان و محوطه شبکه دو مثل ملک متروکه بود و ساعت ها پیشتر کارمندان اداری و گروه هنرپیشگان رفته بودند. فقط ما بودیم و نگهبانان حراست، عروسک هادی و هدی لمیده روی نیمکتهای چوبی و شیر و پلنگ، آویزان از جالباسی. شایگان چهارپنج نفر از ما را سوار ماشین لانسیای لیمویی رنگش میکرد، دور شهر میچرخید و هر کدام را تا مسیری میبرد.
حدوداً از سال ۶۹ تا ۷۱ هفته ای یک روز در شبکه دو سرگرم دوبله کارتون گوش مروارید بودیم.
شایگان شاید ستارهٔ ستارهها نبود ولی پشتوانه حرفهای و بدنهٔ قدرتمندی بود که ستارهها پیرامونش درخشیدند. حضور حرفهای قدرتمندش، ولو جنجالی و دردسرساز، تکصدایی را میشکست و توازن قدرت برقرار میکرد، تعادلی لازم و شکننده که در حرفهٔ کوچکی مثل دوبلاژ بسیار آسیبپذیر است.
شایگان گوینده نقشهای مقتدر و مستحکم بود و خودش از نقشهایش هم سرسختتر. با اینکه منفیگوی درجه یکی بود، نقش مثبت زندگی حقیقی من، ما، در دوبله بود.
وقتی هنگام دوبلهٔ سریال شلوغ و فوتبالیستها کارمندان بازرسیِ در ورودی جامجم در کیف یکیدو نفر از دختران جوان رُژ گونه کشف کرده بودند و بگیر و ببندی پیش آمد و مدیر اداری واحد دوبلاژ خودش را به نشنیدن زد، این خسرو شایگان بود که محکم ایستاد و گفت: دخترای من اهل این کارها نیستند، این وصلهها بهشان نمیچسبد! و با تهدید به تعطیلی دوبله سریال فوتبالیستها که پخش هفتگی داشت، بعد از ماهها کشمکش و بردن و آوردن غائله را ختم کرد. لجوج بود، یکدنده بود ولی به احدالناسی هم باج نداد. اینقدر با همه درافتاد و با ما کار کرد تا مطمئن شد دیگر میتوانیم روی پای خودمان بایستیم.
فوتبالیستها آخرین سریال کارتونی بود که در آن به جای یک پسرنوجوان گویندگی کردم. شایگان اینقدر پشتم ایستاد تا بر شرمزدگی پیروز شوم. دستم را گرفت و هلم داد وسط میدان نقشهای بزرگسال.