من مرده­‌ام و تو سر خاک من راه می‌­روی

reference: pinterest.com
دفتر پانزدهم بارو ــ با همۀ امیدواری برای گرفتن خانه، هنوز هم موفق نشده‌­ام، دلیلش فقط تنهائی است. و بیشتر بی‌­پولی. ولی چاره‌­ای نیست. اگر قرار است چند صباحی از عمر باقی باشد، چه بهتر که این دوری را کم و کمتر بکنیم. نمی‌­دانم چرا تردید می‌­کنی. بالاخره آدم‌­های دست و پا چلفت­‌تر از من، در این‌جا زندگیِ خود را روبراه کرده‌­اند جز من، و دلیلش دوری از توست. دنیای خیالاتی غریبی پیدا کرده‌­ام. دیشب در خوابم، راه می‌­رفتی. خوشگل­تر از همیشه، و من حس می‌کردم که بله، من مرده‌­ام و تو سرِ خاکِ من راه می‌­روی. و من، خوب دیگر، معلوم است که بدبختم. ولی امیدوارم جای مرا کسی نگرفته باشد...

من مرده­‌ام و تو سر خاک من راه می­روی

(نامه‌ای منتشرنشده از غلامحسین ساعدی)

 

اینکه چرا و چگونه و چه‌هنگام برخی از نامه‌ها و کتاب‌ها و نشریه‌های ساعدی از زیرزمین خانه‌ای در تهران سر درآورد؛ اینکه چرا و چگونه و چه‌هنگام راوی این یادداشت به آن دسترسی یافت و تا به اکنون نزد خود حفظ­شان کرده‌ است، بماند تا به مجالش گفته آید. و اگر تا حال هر چهار نامه منتشر نشدند، از این بوده که بانو بدری لنکرانی در حیات بودند و بنا به اخلاقِ حرفه‌ای اجازت دست ایشان بود. حالیا او در دیار سایه‌ها به ساعدی پیوسته‌ است. با این‌همه، به ضمیمهٔ این یادداشت فقط نامهٔ سوم از چهار نامه منتشر می‌شود؛ چراکه آن آخری، بیش از این شخصی‌‌ست و خصوصی. راوی این یادداشت، هر چهار نامه را در اختیار فرزند خانم لنکرانی قرار داده تا به گفتهٔ ایشان به‌همراه حدود شصت نامه از ساعدی منتشر شوند. باشد که چنین شود. چراکه غنیمتی‌ست برای محققان و خوانندگان و منقّدان از احوال نویسنده‌ای که هر کجای جهان اگر می‌زیست او را بر دیده می‌گذاشتند و عزت می‌نهادند، نه که می‌راندند و از دیده دور می‌داشتند.

آن‌شب در زیرزمین آن خانه، من و همسرم شبنم بزرگی، وسایل کمدی قدیمی با نقش‌هایی از چوب را که دری دو لتی داشت یکا‌یک بر زمین گذاشتیم و نشستیم بر موزاییک‌هایی که بوی خاک و عتیقگی و گویی حضور تاریخ داشت، و تا به سحر ورق زدیم و گاه حیران ماندیم و گاه کوتاه آه کشیدیم و گاه بلند وااای گفتیم و صدایمان در آن مکعبِ بتونی پیچید و حتی بغض کردیم، چراکه ساعدی به همراه هدایت و گلشیری یکی از سه نویسندهٔ محبوب راوی این یادداشت است.

چند عکسِ برجامانده، سیاه‌وسفید، در قطع کوچک که کیفیتِ چاپِ خوبی نداشتند، نشان از تحقیقات ساعدی در زمینهٔ تک‌نگاری‌هایش داشتند. عکس‌هایی از دشت‌هایی خشک و ترک برداشته. در میان خرده‌ریزه‌ها، کارت شناسایی و برخی کاغذهای مربوط به مترجم گران‌قدر شریف لنکرانی، برادرِ بدری لنکرانی، نیز به چشم می‌خورد. و همچنین دورهٔ آثار ساعدی که نشر آگاه بازچاپ کرده بود.

این‌ها به غیر از کتاب‌هایی بود که از هر باغ نام گلی در این‌جا می­‌آید، ازجمله: فرهنگ سیاسی نوشتهٔ فلورنس الیوت، تاریخ ماد نوشتهٔ دیاکونوف، خاطره‌های جنگ دوم جهانی نوشتهٔ شارل دوگُل، M (قاتل) نوشتهٔ فریتس لانگ، فرهنگ فارسی برهان قاطع، سیر تکامل عقل نوین نوشتهٔ هرمن رندال، بندرعباس و خلیج فارس نوشتهٔ محمدعلی سدیدالسلطنه، نشان از این داشت که آثاری چون «ترس و لرز» بدون پشتوانهٔ تفحص و مداقه پدید نیامده‌اند. تنوع کتاب‌ها در زمینه‌های شعر، تحقیق، تاریخ و غیره حکایت از نویسنده‌ای می‌کرد جامع‌الاطراف در مطالعه. و همچنین مطبوعاتی ازجمله: ویژه‌نامه‌های جشنوارهٔ جهانی فیلم تهران، جهان نو، نگین، و دورهٔ نشریه‌ای که برای راوی این یادداشت که رشتی است، جای ذوق داشت؛ «بازار، ویژهٔ هنر و ادبیات».

و بعد، یافتن پاکت نامه‌ای با مُهری به تاریخ پاریس ــ  ۲۰ / ۷ / ۱۹۸۳ به نشانی: تهران، شمیران، الهیه، پشت باغ سفارت روس، امتداد خیابان مهدیه، اول خیابان، شمارهٔ ۲۱، خدمت سرکار خانم بدری لنکرانی برسد. با چهار نامه در قطع (۲۰ در ۱۵ سانتی­متر) در کاغذهایی مومی به دستخط ظریف ساعدی. و بر هر کاغذ نامه­‌ای حدود ۱۸ سطر. موضوع نامه‌ها و حدود کلمات نشان می‌دهند که در ادامهٔ آن «شش نامه»‌اند که ساعدی به بانو لنکرانی نوشت و در شمارهٔ ۱۷ ماهنامهٔ «تجربه» به تاریخ آذرماه ۱۳۹۱ منتشر شد.

آنچه بیش از خواندن این نامه‌ها مهم است، خوانش زمینهٔ آن‌هاست؛ این‌که چه و چه‌ها گذشت بر نویسنده‌ای که یگانهٔ تخیلِ فرهیختهٔ داستانِ وهمناکِ تاریخ ادبیات فارسی بوده است.

چه بدسگال زمانه‌­ای و چه پلشت زمامدارانی.

 

آخر آذر ۱۴۰۳ ــ رشت، باغِ سالارمشکات

 زن عزیزم من قربان تو بشوم. تصمیم دارم که رساله‌­ای یعنی رونوشت نه، بلکه برگردان دیگری از هزارویک­شب بنویسم. در کتابخانۀ خانۀ خودمان، یک دوره از چاپ کلالهٔ خاور است در پنج جلد. من فکر می­‌کنم آن‌ها را نگهدار، اگر توانستی یک­دورۀ دیگر تهیه کن و برایم بفرست، و اگر نتوانستی، همان پنج جلد را به آدرس پستی بفرست، نه به آدرس مادام که برق‌­آسا بالا می­‌کشد. افکار جدیدی به سرم زده، شاید رسالۀ دیگری برای دانشگاه ترتیب بدهم. بهرحال، بهتر است که کتابخانۀ ما زائل نشود. و تازه چه اباطیل می‌­بافم، خودت را زحمت نده، همان­‌ها را به آدرس صندوق پست کن.

با همۀ امیدواری برای گرفتن خانه، هنوز هم موفق نشده‌­ام، دلیلش فقط تنهائی است. و بیشتر بی‌­پولی. ولی چاره‌­ای نیست. اگر قرار است چند صباحی از عمر باقی باشد، چه بهتر که این دوری را کم و کمتر بکنیم.

نمی‌­دانم چرا تردید می‌­کنی. بالاخره آدم‌­های دست و پا چلفت­‌تر از من، در این‌جا زندگیِ خود را روبراه کرده‌­اند جز من، و دلیلش دوری از توست.

دنیای خیالاتی غریبی پیدا کرده‌­ام. دیشب در خوابم، راه می‌­رفتی. خوشگل­تر از همیشه، و من حس می‌کردم که بله، من مرده‌­ام و تو سرِ خاکِ من راه می‌روی.

و من، خوب دیگر، معلوم است که بدبختم. ولی امیدوارم جای مرا کسی نگرفته باشد.

در خوابِ آن­شب، یک ­نفر دست تو را گرفته بود که خیلی بدترکیب بود.

من مُردۀ زنم هستم. یادت باشد، پسر سیاه را بدجوری دعوا کرده‌­ام که او دیگر اذیتم نکند، تا دخترک برگردد و آنوقت بلای جانِ من و تو دخترک بشود.

یک کمی با من مهربان باش. خواهش می­‌کنم.

شوهرت

بدری­ جانم برایت می­‌میرم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.