من مردهام و تو سر خاک من راه میروی
(نامهای منتشرنشده از غلامحسین ساعدی)
اینکه چرا و چگونه و چههنگام برخی از نامهها و کتابها و نشریههای ساعدی از زیرزمین خانهای در تهران سر درآورد؛ اینکه چرا و چگونه و چههنگام راوی این یادداشت به آن دسترسی یافت و تا به اکنون نزد خود حفظشان کرده است، بماند تا به مجالش گفته آید. و اگر تا حال هر چهار نامه منتشر نشدند، از این بوده که بانو بدری لنکرانی در حیات بودند و بنا به اخلاقِ حرفهای اجازت دست ایشان بود. حالیا او در دیار سایهها به ساعدی پیوسته است. با اینهمه، به ضمیمهٔ این یادداشت فقط نامهٔ سوم از چهار نامه منتشر میشود؛ چراکه آن آخری، بیش از این شخصیست و خصوصی. راوی این یادداشت، هر چهار نامه را در اختیار فرزند خانم لنکرانی قرار داده تا به گفتهٔ ایشان بههمراه حدود شصت نامه از ساعدی منتشر شوند. باشد که چنین شود. چراکه غنیمتیست برای محققان و خوانندگان و منقّدان از احوال نویسندهای که هر کجای جهان اگر میزیست او را بر دیده میگذاشتند و عزت مینهادند، نه که میراندند و از دیده دور میداشتند.
آنشب در زیرزمین آن خانه، من و همسرم شبنم بزرگی، وسایل کمدی قدیمی با نقشهایی از چوب را که دری دو لتی داشت یکایک بر زمین گذاشتیم و نشستیم بر موزاییکهایی که بوی خاک و عتیقگی و گویی حضور تاریخ داشت، و تا به سحر ورق زدیم و گاه حیران ماندیم و گاه کوتاه آه کشیدیم و گاه بلند وااای گفتیم و صدایمان در آن مکعبِ بتونی پیچید و حتی بغض کردیم، چراکه ساعدی به همراه هدایت و گلشیری یکی از سه نویسندهٔ محبوب راوی این یادداشت است.
چند عکسِ برجامانده، سیاهوسفید، در قطع کوچک که کیفیتِ چاپِ خوبی نداشتند، نشان از تحقیقات ساعدی در زمینهٔ تکنگاریهایش داشتند. عکسهایی از دشتهایی خشک و ترک برداشته. در میان خردهریزهها، کارت شناسایی و برخی کاغذهای مربوط به مترجم گرانقدر شریف لنکرانی، برادرِ بدری لنکرانی، نیز به چشم میخورد. و همچنین دورهٔ آثار ساعدی که نشر آگاه بازچاپ کرده بود.
اینها به غیر از کتابهایی بود که از هر باغ نام گلی در اینجا میآید، ازجمله: فرهنگ سیاسی نوشتهٔ فلورنس الیوت، تاریخ ماد نوشتهٔ دیاکونوف، خاطرههای جنگ دوم جهانی نوشتهٔ شارل دوگُل، M (قاتل) نوشتهٔ فریتس لانگ، فرهنگ فارسی برهان قاطع، سیر تکامل عقل نوین نوشتهٔ هرمن رندال، بندرعباس و خلیج فارس نوشتهٔ محمدعلی سدیدالسلطنه، نشان از این داشت که آثاری چون «ترس و لرز» بدون پشتوانهٔ تفحص و مداقه پدید نیامدهاند. تنوع کتابها در زمینههای شعر، تحقیق، تاریخ و غیره حکایت از نویسندهای میکرد جامعالاطراف در مطالعه. و همچنین مطبوعاتی ازجمله: ویژهنامههای جشنوارهٔ جهانی فیلم تهران، جهان نو، نگین، و دورهٔ نشریهای که برای راوی این یادداشت که رشتی است، جای ذوق داشت؛ «بازار، ویژهٔ هنر و ادبیات».
و بعد، یافتن پاکت نامهای با مُهری به تاریخ پاریس ــ ۲۰ / ۷ / ۱۹۸۳ به نشانی: تهران، شمیران، الهیه، پشت باغ سفارت روس، امتداد خیابان مهدیه، اول خیابان، شمارهٔ ۲۱، خدمت سرکار خانم بدری لنکرانی برسد. با چهار نامه در قطع (۲۰ در ۱۵ سانتیمتر) در کاغذهایی مومی به دستخط ظریف ساعدی. و بر هر کاغذ نامهای حدود ۱۸ سطر. موضوع نامهها و حدود کلمات نشان میدهند که در ادامهٔ آن «شش نامه»اند که ساعدی به بانو لنکرانی نوشت و در شمارهٔ ۱۷ ماهنامهٔ «تجربه» به تاریخ آذرماه ۱۳۹۱ منتشر شد.
آنچه بیش از خواندن این نامهها مهم است، خوانش زمینهٔ آنهاست؛ اینکه چه و چهها گذشت بر نویسندهای که یگانهٔ تخیلِ فرهیختهٔ داستانِ وهمناکِ تاریخ ادبیات فارسی بوده است.
چه بدسگال زمانهای و چه پلشت زمامدارانی.
آخر آذر ۱۴۰۳ ــ رشت، باغِ سالارمشکات
زن عزیزم من قربان تو بشوم. تصمیم دارم که رسالهای یعنی رونوشت نه، بلکه برگردان دیگری از هزارویکشب بنویسم. در کتابخانۀ خانۀ خودمان، یک دوره از چاپ کلالهٔ خاور است در پنج جلد. من فکر میکنم آنها را نگهدار، اگر توانستی یکدورۀ دیگر تهیه کن و برایم بفرست، و اگر نتوانستی، همان پنج جلد را به آدرس پستی بفرست، نه به آدرس مادام که برقآسا بالا میکشد. افکار جدیدی به سرم زده، شاید رسالۀ دیگری برای دانشگاه ترتیب بدهم. بهرحال، بهتر است که کتابخانۀ ما زائل نشود. و تازه چه اباطیل میبافم، خودت را زحمت نده، همانها را به آدرس صندوق پست کن.
با همۀ امیدواری برای گرفتن خانه، هنوز هم موفق نشدهام، دلیلش فقط تنهائی است. و بیشتر بیپولی. ولی چارهای نیست. اگر قرار است چند صباحی از عمر باقی باشد، چه بهتر که این دوری را کم و کمتر بکنیم.
نمیدانم چرا تردید میکنی. بالاخره آدمهای دست و پا چلفتتر از من، در اینجا زندگیِ خود را روبراه کردهاند جز من، و دلیلش دوری از توست.
دنیای خیالاتی غریبی پیدا کردهام. دیشب در خوابم، راه میرفتی. خوشگلتر از همیشه، و من حس میکردم که بله، من مردهام و تو سرِ خاکِ من راه میروی.
و من، خوب دیگر، معلوم است که بدبختم. ولی امیدوارم جای مرا کسی نگرفته باشد.
در خوابِ آنشب، یک نفر دست تو را گرفته بود که خیلی بدترکیب بود.
من مُردۀ زنم هستم. یادت باشد، پسر سیاه را بدجوری دعوا کردهام که او دیگر اذیتم نکند، تا دخترک برگردد و آنوقت بلای جانِ من و تو دخترک بشود.
یک کمی با من مهربان باش. خواهش میکنم.
شوهرت
بدری جانم برایت میمیرم.