اندر حکایت جدایی‌ها

reference: pinterest.com
دفتر پانزدهم بارو ــ جدایی به‌راستی همچون هزارتویی‌ست. هزارتویی بُریده از «واقعیت». نمی‌تواند راست باشد به این دلیل ساده که آنچه را از آن جدا شده‌ایم دیگر نمی‌دانیم که چیست. هر آنچه می‌دانیم به قبل از جدایی برمی‌گردد و یا به واسطه و از دور به‌دست آورده‌ایم. در جایی گیر افتاده‌ایم که هیچ اِشرافی بر آن نداریم. این هزارتو، همچون هزارتوهای «بورخس»، به ظاهر و «از نزدیک»، از راه‌هایی ساخته شده «مستقیم و تقریباً بی‌پایان»؛ در حالی که از هر راهروی مستقیمی، «راهروهایی دیگر منشعب می‌شود». و طرفه آن‌که این راهروهای دیگر ناگهان ظاهر می‌شوند. نقشهٔ پلانِ این هزارتو برای منِ جداشده دست‌نیافتنی‌ست و جزئیات آن نادیدنی.

اندر حکایت جدایی‌ها

نمی‌دانم «جدا شدن» با «جدایی» فرقی می‌کند آیا یا نه؟ برای من که می‌کند. در اولی ارتباط به‌طور موقت و در ظاهر قطع می‌شود و در دومی برای همیشه و در واقع. و البته که در حالتِ جدایی هم معلوم نیست دوباره وصل نشود. شاید شد. شاید شود.

حالا که نگاه می‌کنم به حالایم و این یکی دو دههٔ اخیرِ عمرم، می‌بینم مدام در حال جدا شدن و جدایی‌هایی بوده‌ام. از مادر و پدر، از همسر، از دوست، از یار و مونس. ظاهرِ ماجرا البته که غم‌انگیز است اما در واقع حال و هوایی داشته فراتر و پیچیده‌تر از اندوهِ ازدست‌دادن. بیست‌ویک سالی می‌گذرد از مرگ مادرم و سه سال از مرگِ پدر. این‌ها البته از نوع فقدان و جدایی‌های به‌اجبار است و خود داستانی مفصل دارد که باید در جایی دیگر به آن پرداخت. در این‌جا بیشتر می‌خواهم به جدایی‌های اختیاری بپردازم که خود ممکن است ناشی از اجبارهای غیرمستقیم و نامرئی هم باشد.

درست است که معمولاً جدایی اگر از نوع فراق و هجران باشد، اشتیاقی هم به دنبال دارد. همانطور که مولانا گوید «سینه خواهم شرحه شرحه از فراق/ تا بگویم شرح درد اشتیاق». اصلاً در عرفان و تصوف، «فراق» نوعی فضیلت است که برای عاشق و معشوق ماندن ضرورتی حیاتی‌ست حتا. اما از نظر منی که نه عارفم و نه صوفی، اگر هم جدایی از نوع فراق نباشد و دقیقاً قطع ارتباط باشد، خالی از کشش نیست. حالا این کشش یا از سر کنجکاوی‌ست یا اثرِ محبت‌های باقی‌مانده و پنهان یا هر چی. و البته که این شامل همهٔ جدا شدن‌ها و جدایی‌ها نیست. در صورتی‌ست که آن جداشده را به قول ریلکه «از آنِ خود» کرده باشیم یا به هر ترتیبی قبلاً «از آنِ» ما شده باشد. «فقط آن‌هایی ممکن است از میان ما بروند که هرگز از آنِ ما نبوده‌اند» [۱]. ازآنِ خود کردن یا شدن همان‌قدر که نشان‌دهندهٔ پیوندِ ذهنی و دلی‌ست، در جدا شدن هم به‌کار می‌آید. حتا اگر فقط خیالی سرگردان باشد. در هر حال حضوری‌ست در غیاب. و به این راحتی‌ها ما را رها نمی‌کند.

حدود دو سال پیش از دوستی که یار و مونس بود جدا شدم. او که از «خودخواهی»های من و از فاصله‌های مکانی و احتمالاً روحی ــ رفتاری در طول شش هفت ماه و «بی‌سرانجام» بودنِ رابطه خسته شده بود، گفت «تا زمان زیادی نگذشته و بیش از این قاطی نشده‌ایم تمامش کنیم. ادامه پیدا کنه سخت‌تر میشه». و در ظاهر تمام شد. او زمان را زیادی جدی گرفته بود و خوشبینانه فکر می‌کرد زمانِ کوتاه‌تر یعنی رابطهٔ ضعیف‌تر و جدا شدن آسان‌تر. اما من فکر می‌کنم اصل ماجرا کیفیت است و از آنِ خود شدن. طولِ رابطه مهم نیست آن‌قدر که عرض و عمقِ آن مهم است. آن «آن» که آمد دیگر کار تمام است. نتیجه این‌که آن دوست، همچنان حَیّ و حاضر ست. کجا؟ همین جاها. همین دور و بَرها. اگرچه، هم او می‌داند و هم من که رابطه احتمالاً ناممکن است و بازگشتی در کار نیست.

فیلم Loveless را یادتان هست؟ از آندری زویاگینسفِ عزیز. می‌شود خیلی ساده با دو همسرِ در حال جدایی و نفرت‌ها و کشش‌هایشان و آن تنها فصل مشترکِ زندگی‌شان (فرزند) به اصطلاح همذات‌پنداری کرد و آن تجربهٔ فیلم‌شده را شبیه تجربهٔ خود دانست. یا نه؛ می‌توان آن هزارتویی را دید که در حین اتفاق‌های فیلم پله پله ساخته می‌شود و نشان می‌دهد در هر جدایی، پیوندهایی‌ست و هر دیوارِ به ظاهر مستقیمی را پیچ و انشعابی‌ست که ناگهان ظاهر می‌شود و ما را به راهی دیگر پرتاب می‌کند. دو همسر به اجبار دنبال پسرِ گمشدهٔ خود هستند و این البته که ظاهرِ ماجراست. آنچه در این دنبال گشتن‌ها سوسو می‌زند و پیدا می‌شود، فضاهای گمشده است. و حس و حال‌های گمشده. و زمانه‌ای که این همه را (همسران، همکاران، همسایه‌ها، همشهری‌ها و پلیس‌ها و ضابطان) را در بر گرفته است. و این پیوندها و پیدا شدن‌ها شاید از اثرات همان جدایی عاطفی باشد. کسی چه می‌داند!

حدود هشت سال است که از همسرم جدا شده‌ام. جدایی‌ای پس از حدود پانزده سال پیوند و زندگی مشترک. بعضی اتفاق‌ها لازم است بیفتد اگر نه بر تلخیِ زندگی می‌افزاید. میزان تلخی را هم به این سادگی‌ها نمی‌شود اندازه گرفت که آیا در صورت اتفاق نیفتادن کم‌ترست یا بیشتر. بالاخره باید تصمیم گرفت و زندگی را از حالت کج‌دار و مریز نجات باید داد. بله درست است می‌خواهم بگویم بعضی جدایی‌ها ضروری‌ست. جدایی برای حفظ پیوندهای باقی‌مانده. حتا جدایی از همسر، وقتی نزدیکی باعث دوری و شکافِ بیشتر ست. جدایی از همسر، بخصوص وقتی بیش از یک دهه را با او ساخته‌ای و با هم چیزهایی را ساخته‌اید، اصلاً کارِ ساده‌ای نیست. وقتی داشتم وسایلم را می‌بُردم، آخرین کارتُن که رفت در اتوبار، وقتی داشتم کفش‌هایم را می‌پوشیدم، در را که آمدم ببندم، آمد دمِ در، نگاهی عمیق و غمزده انداخت به چشم‌هایم و دست دادیم. گفتم میام سراغتون و به مزاح گفتم یه وقت دیدی پشیمون شدم! پوزخندی زد و رفت. و رفتم. تا چند سالی ارتباطِ گهگاهی بدون سقفِ مشترک ادامه پیدا کرد. گاهی سری می‌زدم به همسر و دخترم، حتا بیرونی می‌رفتیم و چیزی می‌خوردیم و گپی. بعد هم که برگشتم اصفهان، گاهی که آنها می‌آمدند، دیداری می‌کردیم و حتا در مجلسی پِیکی هم بود و رقصی. بعد از پنج سال هم که جدایی رسمی شد، همچنان همین‌ها بود؛ گاهی و البته با دست‌اندازها و فاصله‌هایی موقت. تا این‌که دست‌اندازها کم‌کم زیادتر و سهمگین‌تر شد و تقریباً یکی دو سالی‌ست که ارتباط کامل قطع است. بالاخره روابط، در همه حال، چه در حالت اتصال و چه انفصال، تنظیماتی لازم دارد؛ اگرنه زمینِ رابطه و اصلاً زندگی چنان آلوده می‌شود که نگو!

همسری و زندگی مشترک، وقتی به پایان می‌رسد، تبدیل می‌شود به مواد خام زندگی. می‌رود در قفسهٔ تجربه‌ها و دوره‌ها. قفسهٔ کتاب‌های خوانده‌شده که دیگر نمی‌خوانی اما به دلایلی نگه می‌داری. و به همان دلایل هم دل‌ات نمی‌آید ببخشی به این و آن یا بیندازی‌اش در سطل آشغال. شاید روزی بشود از آن قصه‌ای تازه ساخت. امکان ندارد چنین قفسه‌ای خالی شود چون خود انباشته از مواد خامی‌ست که زندگیِ تو را، و تو را ساخته‌اند. البته روانشناس‌ها ممکن است نظری دیگر داشته باشند و بگویند رابطهٔ عاطفی که قطع می‌شود، باید به‌طور کامل قطع شود. اما خب من که روانشناس نیستم!

همان‌طور که به در ماندن در امور نوستالژیک باور ندارم و حاضر نیستم یک ساعت برگردم به عقب، همان‌قدر هم به نادیده گرفتن و سرکوبِ آن به بهانهٔ «دَم را غنیمت شمار» باور ندارم. نوستالژی، مزهٔ زندگی‌ست و البته که فقط یکی از مزه‌ها. نوستالژی ما را به گذشته پیوند می‌دهد. یک پیوندِ درونی، نه صرفاً پژوهشگرانه و از بیرون. تاریخِ شخصیِ هر آدم برای دیگران تاریخ است و برای آن آدم زندگی‌ای غیرقابل تعریف. در چنین نگاهی، آنچه در گذشته اتفاق افتاده است گرفتارِ زمان شده، با زمان درآمیخته، به حال رسیده و از حال سرشارَست (یا می‌تواند از حال سرشار باشد). یک خیابان، یک مغازه، یک کلبهٔ روستایی، یک کوه، یک بو، به تو می‌گوید تو جدا نشده‌ای. این فرق می‌کند با درماندگی در گذشته. درماندگی، پوسیدگی‌ست اما آن‌طور یادآوری، نوعی تازگی و تاب‌آوری‌ست. تاب‌آوریِ سرعت بیرحمانهٔ زمان حال که با یک چشم به‌هم زدن می‌گذرد و محو می‌شود. در این تاب‌آوری، گذشته حل‌شده با حال است و پایداری‌اش برای پایداری زندگی‌ست.

جدا شدن از خانهٔ پدر / مادری هم از آن فاصله‌هاست که بیشتر از نوعِ جدا شدن است تا جدایی. ارتباط به بهانه‌های مختلف ادامه پیدا می‌کند، حتا اگر از آن رخت بربسته باشیم. بالاخره به آن برمی‌گردیم، حالا یا از دردِ اجبارِ زمانه، یا احیا و تغییر کاربری و یا حتا تخریب و ازنوسازی. خانه همان خانه است، ارتباط ما ست که تغییر کرده است. حدود سی سال (بدون احتساب زمان‌هایی که موقتاً نبوده‌ام) در خانهٔ پدر/مادری زندگی کردم، بعد با زندگی مشترک و ۲ سال تجردِ بعد از آن، نزدیک به دو دهه در آن نبودم. حالا چند سالی‌ست که دوباره به این خانه بازگشته‌ام و بعد از رفتنِ پدر از این جهان، تنها ساکنِ این خانه‌ام. گاهی از وسایلی استفاده می‌کنم که در دورانِ نوزادی و کودکی‌ام استفاده می‌کردم و بعضی قدمتی بیش از عمرم دارند. اما نه دیگر پدر در قید حیات است و نه مادر. برادرم گاهی می‌آید که می‌رود طبقهٔ بالا و کاری به من ندارد. این آیا اسمش جدایی‌ست؟ از این نظر که خانه، همان خانه است و وسایل و حتا خرابی‌هایش همان، و من در آن زندگی می‌کنم، جدایی نیست اما از این نظر که نه دیگر پدر و مادری در آن هستند و نه من دیگر جوانی بیست ساله‌ام نوعی جدایی‌ست. از آن جدایی‌های جادویی که شکلی بسیار پیچیده دارند. ارتباط‌هایی قطع شده و ارتباط‌هایی دیگر جایگزین شده است. حتا ارتباط با وسایل و مبلمان. فضای اتاق پذیرایی که در زمان حیاتِ پدر و مادر تمیزترین اتاق خانه بود، حالا به نوعی اتاقِ کارم شده است. کتاب‌ها پر و پخش است و میز پذیرایی، پذیرای خرت و پرت‌های من. قواعد، تعارف‌ها، آداب و مناسک تغییر کرده و تبدیل شده به نوعی شلختگی و حتا نادیده گرفتن. دیگر نه این خانه، آن خانه است و نه من، آن منِ سال‌ها پیش.

جدا شدن از زادگاه هم از آن جدا شدن‌هایی‌ست که با اتصال‌های قوی همراه است. اگرچه این نوع جدا شدن طیفی وسیع دارد؛ از نقل مکانِ موقت تا مهاجرت و تبعید، اما در هر صورت آن مکانِ اول، چه اسمش شهر و روستای زادگاه باشد چه «وطن»، همچنان به حیاتِ خود ادامه می‌دهد. نمونه‌ها زیاد ست. از محمدعلی جمالزاده گرفته که سه چهارمِ عمرش را در کشوری بسیار دور از وطن‌اش زیست اما سه‌چهارم محتوای آثار و نامه‌هایش و شاید تمامِ آن، به وطنِ ترک‌شده مربوط است؛ تا میلان کوندرا که مجبور به ترک وطن شد اما بخش زیادی از آثارش ماجرا در وطن دارد. من بیش از یک دهه از زندگی‌ام را خارج از شهرِ زادگاهم زیسته‌ام اما این خارج، چه آن وقت که شهر بزرگ (تهران) بود و چه آن چند ماهی که شهر کوچک (میبد)، ارتباط مرا با زادگاهم نه تنها قطع نکرد، که عمیق‌تر هم کرد. توانستم از بیرون به محل زایمان‌ام نگاه کنم و گوشه‌هایی از آن را ببینم که قبلاً به دیده‌ام نمی‌آمد. حتا آن گوشه‌های تاریک. حالا هم که به شهرم برگشته‌ام، هم آن شهر بزرگ و هم آن شهر کوچک را متعلق به خودم می‌دانم. و هر سه شهرهایی ازآنِ من است. تجربهٔ مهاجرت به خارج کشور را نداشته‌ام. اگرچه در دنیای امروز، تجربه‌ها از راه‌های گوناگون (ارتباطات و اطلاعات و ادبیات و کتاب‌ها) رد و بدل می‌شود اما ترجیح می‌دهم جدایی از وطن (کشور) را دیگری بنویسد. آن دیگری که آن تجربه را عمیقاً از سر گذرانده باشد.

جدایی‌ها خیلی اوقات با غیبت کردن همراه است. و این خود نشانه‌ای‌ست از جدا نشدن. باید اعتراف کنم که از غیبت کردن با شرایطی خاص خوشم می‌آید! اصلاً هم کارِ بدی نیست! و البته که شرایطی دارد و اگر و اماهایی. غیبت کردن حاصل نوعی جدا شدن است؛ حتا در حدِ چند ساعت. غیبت کردن جدایی را جبران می‌کند. حضوری ست در غیاب و البته که یک طرفه. یک طرفه بودنش را جدی نباید گرفت چون همین حق برای آن طرف هم هست که در غیابِ ما، ما را حاضر کند. می‌گوییم «پشت سر حرف زدن». این که کارِ بدی نیست. نگاه کنید ببینید در طول روز چقدر با دیگران پشت سر دیگران حرف می‌زنیم. پشت سرِ مغازه‌دار، پشت سرِ رانندهٔ اسنپ، استاد دانشگاه، همکار، سگ‌ها و گربه‌های خانگی و خیابانی، و حتا نزدیک‌ترین افراد.

جدایی به‌راستی همچون هزارتویی‌ست. هزارتویی بُریده از «واقعیت». نمی‌تواند راست باشد به این دلیل ساده که آنچه را از آن جدا شده‌ایم دیگر نمی‌دانیم که چیست. هر آنچه می‌دانیم به قبل از جدایی برمی‌گردد و یا به واسطه و از دور به‌دست آورده‌ایم. در جایی گیر افتاده‌ایم که هیچ اِشرافی بر آن نداریم. این هزارتو، همچون هزارتوهای «بورخس»، به ظاهر و «از نزدیک»، از راه‌هایی ساخته شده «مستقیم و تقریباً بی‌پایان»؛ در حالی که از هر راهروی مستقیمی، «راهروهایی دیگر منشعب می‌شود» [۲]. و طرفه آن‌که این راهروهای دیگر ناگهان ظاهر می‌شوند. نقشهٔ پلانِ این هزارتو برای منِ جداشده دست‌نیافتنی‌ست و جزئیات آن نادیدنی. من درونِ این «ظلمت پیچاپیچ» قرار گرفته‌ام و از راهی به راه دیگر می‌پیچم، بی آن‌که بدانم به کجا قرار ست برسم. دیوارها «نامرئی»ست و اتصال‌ها یک‌طرفه و بی‌هدف. راهنمایی در کار نیست. بازگشتی وجود ندارد و اشتیاق و کششی اگر هست برای برقراری ارتباطِ دوباره نیست. نوعی دگردیسی‌ست در ارتباط با آنچه قبلاً ازآنِ خود کرده‌ایم. این‌ها همه را ذهن و خیال است که می‌سازد و شاید از همین رو ست که یک‌طرفه و بُریده از «واقعیت» است. ساختگی‌ست اما هر ساختنی را احتمالاً ضرورتی‌ست و بهانه‌ای. ضرورتی برای تاب‌آوریِ زمان حال و انبوهیِ اتصال‌های گریزپا. نمی‌دانم. شاید عقلم را دارم از دست می‌دهم! هزارتوی «ابن حقان بخاری» هم دیدیم که «دروغ»ی بیش نبود [۳]. اما این دروغ، این «تار عنکبوت»، وقتی مرا فرا می‌گیرد خبر از پیوندهای مشکوک می‌دهد. نبودنِ چیزهایی که قبلاً بود؟ یا نَه، بودنِ چیزهایی که قبلاً نبود؟ نمی‌دانم. آن‌که رفته و جدا شده است «منطقی» (نه لزوماً شدنی)ست که با کنده‌شده‌ها دردسرِ تازه برای خود درست نکند. این همه اتصال را در زمان حال ول کنیم و بچسبیم به انفصال‌های گذشته که چه شود؟! «انوین» (شخصیتِ ساختهٔ بورخس) راست می‌گفت شاید که «فردی متواری، [هیچ‌وقت] خود را در هزارتویی پنهان نمی‌کند» [۴].

 

مازیار اخوت

۲۹ آبان ۱۴۰۳   

 


   

[۱] . راینر ماریا ریلکه، وقفهٔ تاریک؛ نامه‌هایی در باب فقدان، ماتم و دگردیسی، پیمان چهرازی، نشر حرفه: نویسنده، ۱۴۰۰، ص۳۴.

[۲]. اشاره به این داستان از خورخه لوئیس بورخس: «ابن حقان بخاری و مرگ او در هزارتوی خود» از کتاب هزارتوهای بورخس، ترجمهٔ احمد میرعلایی، انتشارات کتاب زمان.

۳. بورخس، همان.

[۴] – بورخس/ همان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.