ای نقال خوش سخن تو که سالیان سال با بانگ رسا داستان پهلوانان، رزم‌ها، شکست‌ها و پیروزی‌ها، شادی‌ها و اندوه‌ها را بر مردمان خواندی و می‌خوانی و پیشینیانت در درازای سده‌ها آیین‌های پهلوانی و گذشته‌ها را سینه به سینه از نسلی به نسلی دیگر رسانده‌اند. تو که سرگذشت دلیران و شیردلان و پاک‌اندیشان و روشن‌رایان و نیز مرغ‌دلان و بدسگالان و سیه‌اندیشان و بدکاران را نیک می‌دانی، تو که در سینه رازهای نهان داری، اکنون تو بگو چرا همیشه در این سرزمین پیران جوانان را می‌کشند و چرا پدران فرزندان را به جانب مرگ می‌رانند؟ و چرا داس مرگ را بر جوانه‌های نورسته فرود می‌آورند؟

کتایون

نمایشی در سه پرده

 



شخصیت‌ها:

کتایون
اسفندیار
نقال
سر ندیمه
ندیمه‌ها
نگهبان
همسرایان



شعرها:

فردوسی توسی
فرخی سیستانی
اخوان ثالث



با یاد فریدون هویدا

 


 

پردهٔ نخست

 

تالاری در کاخ گشتاسب

در راست صحنه دری به کاخ و در چپ صحنه در دیگری به باغ باز می‌شود.

در میان تالار اورنگ آذین‌شده‌ای بر سکویی نهاده‌اند.

در چپ و در ته صحنه، همسرایان با جامه‌های رنگارنگ بر سکویی ایستاده‌اند.

در سمت راست و جلوی صحنه، نقال با ضرب خود بر تختی نشسته است.

 

پرده بالا می‌رود

از هرسو، به‌ویژه از سمت چپ صحنه بانگ هیاهو و شادمانی و جشن می‌آید.

صحنه تاریک است و نور تنها بر همسرایان می‌تابد که با آهنگی شاد می‌خوانند:

بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی

ملک را در جها ن هر روز جشنی باد و نوروزی

زباغ ای باغبان ما را همی بوی بهار آید

کلید باغ ما را ده که فردامان بکار آید

چو اندر باغ تو بلبل بدیدار بهار آید

تو را مهمان ناخوانده به روزی سد هزار آید

بگوش اوای هر مرغی لطیف و طبع ساز آید

همی گفتم که کی باشد که خرم روزگار آید

جهان از سر جوان گردد بهار غمگسار آید

ز هر بادی که برخیزد کنون بوی بهار آید

کنون ما را ز باد بامدادی بوی یار آید

بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی

ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی

 

صحنه روشن می‌شود.

از در سمت راست کتایون خوش و خندان و شاد با پیراهنی سرخ و بلند همراه با ندیمه‌ها که همگی رخت‌های رنگین و روشن به تن دارند به درون می‌آیند. ندیمه‌ها کوزه‌های نوشابه و جام‌ها و دیس‌های میوه و سبدهای گل با خود دارند. کتایون بر اورنگ می‌نشیند و ندیمه‌ها آوردهای خود را پیرامون اورنگ می‌چینند.

نور بر نقال می‌تابد و صحنه تاریک می‌شود نقال ضرب می‌گیرد و می‌خواند:

چو خورشید بر چرخ بنمود چهر

بیاراست روی زمین را به مهر

پر از غلغل و رعد شد کوهسار

پر از نرگس و لاله شد جویبار

چو رخشنده گردد جهان ز آفتاب

رخ نرگس و لاله بینی پر آب

بخندد بدو گوید ای شوخ‌چشم

به عشق توگریان، نه از درد و خشم

هوا پرخروش و زمین پر ز جوش

خنکان که دل شاد دارد به نوش

همه بوستان زیر برگ گل است

همه کوه پر لاله و سنبل است

به پالیز بلبل بنالد همی

گل از نالهٔ او ببالد همی

شب تیره بلبل نخسبد همی

گل از باد و باران بجنبد همی

بخندد همی بلبل از هر دو آن

چو بر گل نشیند گشاید زبان

 

صحنه روشن می‌شود.

ـــ کتایون: (رو به سر ندیمه) فرزندم، اسفندیار یل، سپهسالار ارتش ایران، پهلوان دشمن‌شکن پیروزمند، آهنگ دیدار مادر کرده است؟

ـــ سر ندیمه: بلی، شاهبانوی ایران زمین، فرزند دلبندتان به‌زودی به تالار می‌رسد و گرچه دیرگاهان است و گرچه خستگی بر تن و جان همگان چیره گشته، سپهسالار خواستار دیدار مادر است.

ــ کتایون: هماره از دیدار فرزند شاد می‌شوم، اندوه سال‌های دوری از او و دیگر فرزندانم چندان بر دلم سنگینی کرده است که دیر زمانی باید تا از دلم برخیزد.

ــ ندیمه‌ها: (هم‌آوا با هم) فرخنده باد بازگشت اسفندیار گرد و دلیر که او نیز بی‌تاب دیدار دوباره با شاهبانو است.

 

در سمت راست باز می‌شود و اسفندیار به درون می‌آید. کتایون و ندیمه‌ها از جای برمی‌خیزند. اسفندیار شتابان به سوی مادر می‌رود در پیش پای او زانو می‌زند و دست مادر را می‌بوسد. کتایون به آرامی او را برمی‌خیزاند، بر اورنگ می‌نشیند و او را در کنار می‌گیرد. ندیمه‌ای جام‌هایی را از نوشابه پر می‌کند و به دست آنها می‌دهد.

ــ کتایون: سال‌های سال چشمان مادر به راه دوخته بود مگر روزی فرزند از راه در رسد. هرگاه پیکی از راه می‌رسید، دلم چندان به تپش می‌افتاد که گویی می‌خواست سینه‌ام را بشکافد. آمیخته‌ای از شادی و نگرانی سراسر هستی‌ام را فرا می‌گرفت. شادی از اندیشهٔ خبر تندرستی و پیروزی، پراندیشه از خبر شکست و گزند بر وجود گرامی‌ات.

ــ اسفندیار: سر شاهبانوی ایران‌زمین خوش و دل مهربانش گرم‌تر باد. اکنون هنگام آرامش و شادمانی فرارسیده و دورهٔ سختی‌ها و دشواری‌ها به پایان آمده است. سرانجام به یاری مزدای پاک و تلاش و جانفشانی‌های گردان و دلیران این سرزمین، بر همهٔ دشمنان چیره گشتیم و سراسر ایران‌زمین را رهانیدیم.

ــ کتایون: فرزند، فروتنی‌ات را می‌ستایم اما سپهسالاران مانند سر بر تن آدمی‌اند، خود خوب می‌دانی که بی‌تو چنین پیروزی‌هایی پندارناپذیر می‌نمود. افزون بر این، هفت‌خان را یک‌تنه گشودی و پیمودی و رهایی خواهرانت به چاره‌جویی تو انجام پذیرفت.

ــ اسفندیار: آری مهربان مادرم، در خان‌ها با دیوان و ددان و جادوان رزمیدم و جهان را از پلشتی وجودشان پاکیزه گرداندم و بر اژدهای پتیاره چیره گشتم و خونش روان ساختم.

ــ کتایون: به‌ هر روی، ایرانیان از هر جایگاه و رده‌ تو را گرامی می‌دارند و سپاست می‌گزارند که جنگ‌ها را پیروزمند به پایان بردی و روزگار آرامش و آشتی و بهروزی به ارمغان آوردی.

ــ اسفندیار: شهبانوی ایران‌زمین، کتایون خردمند، فرزند را می‌بخشی که دیرگاهان به دیدارت شتافت اما سخنی دارم که باید تنها و تنها با تو در میان گذارم.

کتایون به ندیمه‌ها اشاره می‌کند و همگی بیرون می‌روند.

ــ اسفندیار: فردا نه مادرم، فردا هنگام‌که خورشید تابان بر دل ایران‌زمین پرتو افشانی آغازد، همهٔ مهان، بزرگان، فرهیختگان، سرداران، گردان و موبدان در تالار بزرگ گرد گشتاسب شاهنشاه ایران‌زمین فراهم می‌آیند تا پیروزی فرجامین بر دشمنان را به جشن بنشینند.

ــ کتایون: آری، من نیز همراه پسران دلیرت، بهمن و مهرنوش و آذرنوش و برادرت پشوتن و خواهران از بند رسته‌ات آنجا خواهیم بود تا ماجرای نبردها و پیروزی‌ها را بشنویم و جشن گیریم.

ــ گرامی مادرم می‌داند که پدر هرگز با من چندان بر سر مهر نبوده است و بارها با من درشتی‌ها و دژرفتاری ها کرده است. هرچند به سختی‌های بسیار تن سپردم و همواره در راه نیرومندی این سرزمین رزمیدم و دشمنان بسیاری را سرکوفتم، با این همه هیچ‌گاه مرا ننواخت و زمانی که در بند او اسیر بودم، آن‌گاه که پرهیب شکست در گشت و گذار بود، هراس باختنِ تخت و تاج بر او چیره گشت و مرا از بند رهاند و فرایم خواند و نوید داد که پس از پیروزی فرجامین و رهایش خواهران از بند، پادشاهی را به من واگذارد. اکنون هنگام آن فرا رسیده است که به عهد خود وفا کند. بانوی فرزانه می‌پندارد که او چنین خواهد کرد؟

ــ کتایون: همگان می‌دانند که گشتاسب نوید واگذاری تاج و تخت را به تو داده است اما این پادشاه سالخورده همچنان به فرمانروایی دلبسته است و به‌گمانم برای نگهداری تاج شاهی از هیچ کاری فرو نخواهد گذاشت.

ــ اسفندیار: دلبستگی او به پادشاهی سخنی دیگر است اما آیا می‌تواند به قول خود پای‌بند نماند؟

ــ کتایون: نه. اما شاید نیرنگی در کار آورد تا از این کار تن زند. آنچه اندک نگرانی به دلم افکند این است: پس از آنکه پیک خبر پیروزی فرجامین سپاه ایران را به بارگاه او رساند گشتاسب بی‌درنگ. پیش‌گویان و ستاره‌شناسان و طالع‌بینان و به‌ویژه ارجاسب را نزد خود خواند. از این‌رو شاید دامی پیش پایت بگسترانند.

ــ اسفندیار: نگرانی مادر را درمی‌یابم. آیا می‌توان چاره‌ای اندیشید؟

ــ کتایون: فرزند سخن مادر آویزهٔ گوش گردان. نیک می‌دانی که گشتاسب مردی است که گاه سستی بر اندیشه‌اش چیره می‌شود. و در ناتوانی به نیرنگ دست می‌یازد. افزون بر این، گاه سخن بدخواهان و بدسگالان می‌شنود. به یاد آر که بر پایهٔ سخنان بی‌بنیاد «گُرزم» بدخواه، نزدیک به یک سال تو را در «گنبدان دژ» به بند کشید و تنها هنگامی که ابر سیاه شکست داشت آفتاب پادشاهی‌اش را می‌پوشاند رهایت کرد و نوید تاج و تختت داد تا دشمنان ایران‌زمین را درهم شکنی و سرزمینمان را از چنگ آنان رها و آزاد گردانی.

ــ اسفندیار: آری، گذشته‌ها فراموشی نمی‌پذیرند. اما اکنون زخم‌های کهنه به هم آمده‌اند و گاه کینه‌جویی نیست. اکنون چه باید کرد؟

ــ کتایون: اسفندیارم، پس از سال‌ها سختی و جنگاوری و دوری از همسر و عزیزان و فرزندان هنگام آن است که دمی بیاسایی. جامهٔ رزم از تن به‌در کنی و رخت آسایش و شادمانی تن کنی. در کنار مهربانانت مزهٔ خوشی‌ها و لذت‌های زندگانی را بچشی. به خندهٔ گل در گلستان بنگری، اشک شبنم از رخسار لاله بستری، به چامه‌های سرایندگان خوش‌سخن گوش سپاری و هنر خنیاگران را بستایی. زمان رویارویی با مرگ سپری گشته و هنگام آغوش‌گشایی به زندگی در رسیده است. باری فرزند گرامی‌ام، فردا اگر گشتاسب سخنی از واگذاری پادشاهی به تو به میان نیاورد بهتر آنکه تو نیز قول او را به یادش نیاوری و در این‌باره سخن فاش نگویی. فرزند نیک می‌داند که آفتاب زندگی پدر به‌زودی در نهفت تاریکی می‌خسبد و پرتو زندگیش در غروب مرگ فرو می‌نشیند. اما آفتاب زندگی تو هنوز به میانهٔ آسمان نیز نرسیده است. پس اندک زمانی شکیبایی پیشه کن. گشتاسب پیر به‌زودی چشم بر جهان فرو می‌بندد و آن‌گاه پادشاهی تو راست.

ــ اسفندیار: فرزانه مادر، فرزند را به شکیبایی می‌خواند. آری من نیز نیاز به آرامش و آسایش و شادکامی دارم اما سخن تنها بر سر پادشاهی اسفندیار نیست. شاهبانو نیک می‌داند که در این سال‌های درازآهنگ جنگ، ایرانیان سختی‌ها و آسیب‌های بسیار دیده‌اند. جغد جنگ در روستاها و شهرهای ایران‌زمین ویرانی‌های بسیار به بار آورد، هزینه‌های سنگین جنگ بر دوش این مردمان بار بود و جوانان پرشماری در آوردگاه‌ها جان باختند. اکنون مردمان را پادشاهی باید که به آبادانی کوشد، شهرها و روستاهای ویران را ازنو بسازد، از بار مالیات‌ بکاهد و رونق و بهروزی و آسایش از برای آنان ارمغان آورد. بانوی فرزانهٔ نیک‌بین به‌خوبی آگاه است که چنین کارها از گشتاسب کهن‌سال و اطرافیانش ساخته نیست.

ــ کتایون: اسفندیارم، شتاب مکن. این مردمان سختی‌ها کشیده و سال‌های دشواری را تاب آورده‌اند و می‌توانند اندک زمانی نیر شکیبا باشند.

ــ اسفندیار: آیا می‌توانم به گوشه‌ای خزم و روزها را با امید مرگ پدر به شب رسانم و دست‌ها برهم نهم تا روزی ارابهٔ مرگ بر آستانهٔ کاخ شاهی بایستد؟ تازه اگر باز به بهانه‌ای مرا به بند نکشد.

ــ کتایون: نیک می‌دانی که اکنون هیچ‌کس را یارای آن نیست که اسفندیار پیروزمند را به بند کشد.

ــ اسفندیار: فرزانه بانوی ایران زمین! همیشه سخنان خردمندانه و پندهایت را به گوش هوش شنیده‌ام اما چگونه می‌توانم از چیدن میوهٔ پیروزی فرجامین و کوشش برای بهروزی این سرزمین چشم پوشم؟ نگرانی مادر برای فرزند بجا و ستودنی است اما اکنون پس از این دستاوردهای چشمگیر جنگی، گشتاسب پیر نه می‌تواند دامی بگستراند و نه می‌تواند به قول خود پای بند نماند.

ــ کتایون: فرزانگان از دیرباز گفته‌اند که سیاستمداری بر دو بال زور و نیرنگ پیش می‌تازد. از نیرنگ پیران غافل مباش.

ــ اسفندیار: سخنان پندآمیز مادر را بر دل می‌نشانم. دیرگاه است.

 

هردو برمی‌خیزند.

ــ کتایون: فرزند، بازهم می‌گویم، هوشیار باش و از افتادن در دام نیرنگ اینان بپرهیز.

ــ اسفندیار: (بوسه بر دستان مادر می‌زند) سخنان گهربار مادر را بر سر و جان می‌نهم.

 

هردو بیرون می‌روند.

 پرده

 


 

 پردهٔ دوم

 

پرده بالا می‌رود.

صحنه تاریک است نور برنقال می‌تابد که ضرب می‌گیرد و می‌خواند:

چو بگذشت شب گرد کرده عنان

بر آورد خورشید رخشان سنان

نشست از بر تخت زر شهریار

بشد پیش او فرخ اسفندیار

چو در پیش اوانجمن شد سپاه

ز نام اوران و ز گردان شاه

پس اسفندیاران یل پیل‌تن

بر آورد از دل آنگه سخن

تو شاهی پدر من تو را بنده‌ام

همیشه به رای تو پوینده‌ام

مرا خوار کردی به گفت «گزرم»

که جام خورش خواستی روز رزم

ببستی تن من به بند گران

ستون‌ها و مسمار آهنگران

به زاول شدی رزم بگذاشتی

همه رزم را بزم پنداشتی

غل و بند برهم شکستم همه

دوان آمدم نزد شاه رمه

از ایشان بکشتم فزون از شمار

ز کردار من شاد شد شهریار

گر از هفت خان برشمارم سخن

همانا که هرگز نیابد به بن

همی گفتی آر بازیبنم تو را

ز روشن‌روان برگزینم تو را

سپارم تو را افسر و تاج عاج

که هستی به مردی، سزاوار تاج

به فرزند پاسخ چون این داد شاه

که از راستی بگذری نیست راه

به گیتی کسی را نداری همال

مگر بی‌خرد نامور پور زال

به مردی همی ز آسمان بگذرد

همی خویشتن کهتری نشمرد

سوی سیستان رفت باید کنون

به کار آوری زور و بند و فسون

برهنه کنی تیغ و گوپال را

به بند آوری رستم زال را

سپارم به تو تخت تاج و کلاه

نشانم بر تخت بر پیشگاه

چون این پاسخ آوردش اسفندیار

که‌ ای پرهنر نامور شهریار

همی دور مانی ز رسم کهن

بر اندازه باید برانی سخن

چه جویی به نزد یکی مرد پیر؟

که کاووس خواندی ورا شیرگیر

چون این داد پاسخ به اسفندیار

که‌ ای شیردل پرهنر نامدار

اگر تخت خواهی ز من با کلاه

ره سیستان گیر و برکش سپاه

چو آن‌جا رسی دست رستم ببند

بیارش، به بازو فگنده کمند

پیاده دوانش بدین بارگاه

بیاور کشان تا ببیند سپاه

از آن پس نپیچد سر از ما کسی

اگر کام اگر گنج یابد بسی

سپهبد بروها پر از باد کرد

به شاه جهان گفت: زین بازگرد

تو را نیست دستان رستم به کار

همی راه جویی به اسفندیار

ز پیش پدر بازگشت او به تاب

چه از پادشاهی چه از خشم باب

 

 صحنه روشن می‌شود.

کتایون با پیراهنی سبز رنگ اندوهگین و نگران بر اورنگ نشسته است. در سمت راست باز می‌شود، اسفندیار خشمگین، دژم و دل‌شکسته به درون می‌آید. کتایون برمی‌خیزد. اسفندیار زانو می‌زند و دست مادر می‌بوسد و در کنارش می‌نشیند.

ــ کتایون: اسفندیارم، اکنون دانستی که بدگمانی مادر بی‌بنیاد نبود. و سرانجام شاه پیر به نیرنگی پندارناپذیر دست یازید. سخنم را نشنیدی و نوید گشتاسب را به یادش آوردی و او نیز دامی گسترد که رهایی از آن آسان نمی‌نماید. او تو را فرمان داد که به سیستان روی و رستم دستان را دست‌بسته به درگاه کشانی.

ــ اسفندیار: پندار اینکه بتوانم با تهمتن چنان کنم آه از نهادم برمی‌خیزاند. مهربان مادر، دلی پردرد دارم. چگونه می‌توانم با مردی درشتی کنم و به بندش کشم و خوار و زبون به بارگاه آورم که مرا چون فرزند خویش پرورد و هنرها آموخت؟ خردمند مادرا، چه بایدم کرد؟

ــ کتایون (اندیشناک): با پدر پیغام ده که چندگاهی به آسودگی نیاز داری. آن‌گاه پنهانی پیکی به سیستان فرست و از رستم بخواه بی هیچ درنگی شتابان به درگاه شاه آید و چون به اینجا رسد نشان دهد که نه سخنی از نافرمانی در میان است و نه از سرکشی‌. و این‌ها همه بافته‌های بدسگالان است. بدین‌سان نیرنگ گشتاسب نقش بر آب می‌گردد و تو از این دام می‌رهی.

ــ اسفندیار: گشتاسب پیر، رستم سالخورده را دست‌بسته و خوار می‌خواهد. هر آینه رستم به پای خود به بارگاه آید… شاه مرا فرمان‌نابردار و فرمان‌گریز می‌خواند و از واگذاری تاج و تخت به من تن خواهد زد. من به سیستان می‌روم و از جهان‌پهلوان می‌خواهم که به فرمان شاه گردن گذارد و با من به درگاه آید.

ــ کتایون: فرزند، ساده‌دل مباش. می‌پنداری که رستم سالخورده که همواره با سربلندی زیسته است و روزگار خواری او را به خواب هم ندیده است سهل و آسان بپذیرد که به این سرافکندکی تن در دهد و پیرانه‌سر سراسر ایران‌زمین را دست‌بسته پیماید؟

ــ اسفندیار: من هم‌چون فرزندی از پدر از او خواهم خواست که بپذیرد و نوید خواهم داد که پس از دستیابی به پادشاهی دل او به دست آورم و او را به چنان جایگاهی برکشم که تاکنون هیچ گردی و پهلوانی در این سرزمین بدان نرسیده باشد.

ــ کتایون: و هر آینه نپذیرفت و سر فرود نیاورد؟

ــ اسفندیار: ناچار به بندش می‌کشم و به بارگاه شاهش می‌آورم.

ـ کتایون: چگونه می‌توانی به روی مردی چون او تیغ کشی و با او برزمی؟

ــ اسفندیار: مرا چارهٔ دیگر نیست. هرچند خون دل می‌خورم. اما پاداش خواهد دید.

ــ کتایون: چگونه می‌خواهی آب رفته را به جوی بازگردانی و خورشید نیمروز را به بامداد بازآوری و دلی ازهم‌دریده را به تپش بازاندازی؟ فرزندم، مغاکی در راهت کنده‌اند که در ژرفنایش اژدهای مرگ دهان گشوده است.

ــ اسفندیار (بی‌تاب): مادر از مرگ سخن می‌گوید. مرا چه باک که در میدان رزم از هیچ‌کس نمی‌هراسم. در این جهان هیچ پهلوانی را یارای نبرد با اسفندیار نیست. (با بانگ بلند فریاد می‌کشد) نگهبان!

از در سمت چپ نگهبانی با رخت رزم و شمشیری بر کمر به درون می‌آید. سر خم می‌کند و در برابر اسفندیار با احترام می‌ایستد.

ــ اسفندیار (رو به نگهبان): نزدیک بیا و شمشیر از نیام برکش.

نگهبان شمشیر از نیام برمی‌کشد. اسفندیار بازوی خود را برهنه به سوی او دراز می‌کند.

ــ اسفندیار (رو به نگهبان): تیغ برنده‌ات را بر بازویم فرود آر.

ــ نگهبان (هراسان و شگفت‌زده): شاهزاده چه می‌فرماید؟

ــ اسفندیار (با تندی و خشم): نافرمانی مکن. به تو می‌گویم تیغت را بر بازویم فرود آر.

نگهبان ترسان و دودل به کتایون و اسفندیار می‌نگرد شمشیر را به آهستگی بالا می‌برد و بر دست اسفندیار می‌کوبد. بانگی مانند برخورد دو تکه آهن برمی‌خیزد، کتایون فریاد می‌کشد.

ــ اسفندیار (خشمگین بانگ بر نگهبان می‌زند) ای مرد مرغ‌دل، تیغ را با تمام زور و توانت فرود آر.

نگهبان گامی پس می‌رود شمشیر را با دو دست بالای سر خود می‌برد و دو پا را ازهم می‌گشاید.

ــ کتایون (با فریاد): نه…

ــ اسفندیار (با بانگ بلند) فرود آر با تمام توانت فرود آر.

نگهبان شمشیر را تند فرود می‌آورد. بانگ بلندی مانند برخورد دو تکه آهن سخت برمی‌خیزد بازوی اسفندیار اندکی پایین می‌آید شمشیر به دو نیم می‌شود. اسفندیار به نگهبان اشاره می‌کند و او تکه‌های شمشیر را برمی‌دارد و بیرون می‌رود. کتایون شگفت‌زده بر جای می‌ماند.

ــ اسفندیار: گرامی مادرم، اکنون باید رازی را با تو در میان نهم. در هفت‌خان پس از کشتن اژدهای پتیاره در خونش فرو شدم و رویین‌تن گشتم. از آن پس حتا هنگامی که برهنه‌ام این احساس را دارم که زره پوشیده‌ام. از آن روز تاکنون در همهٔ آوردگاه‌ها، هیچ تیغ و نیزه و کوپال و تیری بر من کارگر نیفتاد. در سیستان اگر کار به نبرد با رستم کشد، گذشته از پیری‌اش هر شیوه‌ای که در رزم در پیش گیرد به شکستش می‌انجامد. آری، با آین تن رویین از چه باید هراسم؟

ــ کتایون: البته که زورمند و جنگاور و رویین‌تنی اما اگر جنگی درگیرد گردان و پهلوانانی از هر دو اردو به خاک می‌افتند. گردش گردونهٔ جهان به این سادگی‌ها که می‌پنداری نیست. روزگار رنگ‌ها و نیرنگ‌های بسیار در دل نهفته دارد که همیشه پیش‌بینی‌پذیر نیستند. فرزند به خود غرّه مشو و سخن مادر بشنو. آیا به این اندیشیده‌ای که اگر برایت در این راه دامی نهاده باشند و تو از سیستان زنده بازنگردی چه خواهد شد؟ پیری همچنان چندگاهی بر اورنگ پادشاهی تکیه می‌زند و فرمان می‌راند. پهلوانی چون تو دیگر روی آفتاب نخواهد دید و همهٔ آرزوهایت بر باد خواهد رفت. فرزند، از این سفر چشم پوش، در این دام نلغز و دل مادر نشکن. (به گریه می افتد.)

ــ اسفندیار: سخن مادر شنودم، اکنون تو نیز سخن فرزند شنو. در این بازی مرا باختی نخواهد بود. مرا چاره‌ای جز رفتن به سیستان نیست.

ــ کتایون (گریان) می‌خواهی چه کنم؟ به پایت بیفتم؟ خود را به زیر سم اسبت بیفکنم؟ خواهش مادر بپذیر و یک‌چند درنگ کن. در دام این پیر بداندیش و بدسگالانش نیفت. آه، سودای تخت و تاج پادشاهی چنان نابینایت ساخته است که آوای خرد بر دلت نمی‌نشنید. مگذار ابر سودای غرور و قدرت بر خورشید خرد سایه افکند.

ــ اسفندیار (خشمگین از جا برمی‌خیزد آهنگ رفتن می‌کند و بر مادر بانگ می‌زند): تو نمی‌خواهی به ندای خرد گوش بسپری. یا رستم دست‌بسته می‌آید یا به‌زور به درگاهش می‌کشانم. مرا در جهان از هیچ جنبنده‌ای باک نیست.

کتایون گریه‌کنان بر سر راه او می‌ایستد.

ــ اسفندیار (با خشم فریاد می‌کشد): چرا بی‌سبب می‌گریی و می‌مویی؟ راستی را که رایزنی با زنان کاری است بیهوده.

مادر را از سر راه خود کنار می‌زند و به سوی در سمت چپ می‌رود بانگ شیون کتایون برمی‌خیزد. اسفندیار در آستانهٔ در درنگ می‌کند. بازمی‌گردد در برابر مادر زانو می‌زند.

ــ اسفندیار: گرامی مادرم، مرا ببخشا. این اهریمن خشم بود که از دهان من سخن گفت. پوزشم را بپذیر و درشتی‌ام را بر من ببخش. نگرانی‌ات بیجاست. به‌زودی سراسر این کاخ آگنده از بانگ جشن و سرور خواهد شد و فرزندت دست به کارهای سترگ خواهد زد. (پس از اندکی درنگ) باید بشتابم سواران در بیرون کاخ آماده‌اند تا راه سیستان در یپش گیریم. بدرود شهبانوی فرزانهٔ ایران‌زمین.

اسفندیار برمی‌خیزد و با شتاب از در بیرون می‌رود کتایون تا آستانهٔ در در پی‌اش می‌دود.

ــ کتایون (از سر نومیدی بانگ برمی‌آورد): اسفندیار بازگرد.

کتایون اندکی بر جای می‌ماند سپس آرام و اندوهگین و اندیشناک از آستانهٔ در بازمی‌گردد و بر اورنگ می‌نشیند و ناگهان می‌گوید:

آیا هنگامی که در خون اژدها فرو رفتی تا رویین‌تن گردی چشمانت را فرو بستی یا گشوده ماندند؟


پرده

 



پردهٔ سوم

 

صحنه روشن می‌شود.

نور بر نقال می‌تابد که ضرب می‌گیرد و می‌خواند:

بفرمود، اسب سیه زین کنید

به بالای او زین زرین کنید

پس از لشگر نامور سدهزار

برفتند با فرخ اسفندیار

تهمتن ز خشک اندر آمد به رود

پیاده شد و داد یل را درود

خنک شاه کو چون تو دارد پسر

به بالا و فرت بنازد پدر

چو بشنید گفتارش اسفندیار

فرو آمد از بارهٔ نامدار

چنین پاسخ آوردش اسفندیار

که‌ ای از یلان جهان یادگار

توان کن که بر یابی از روزگار

بر آن رو، که فرمان دهد شهریار

تو خود بند بر پای نه بی‌درنگ

نباشد به بند شهنشاه ننگ

تو را چون برم بسته نزدیک شاه

سراسر بدو بازگردد گناه

از این بستگی من جگرخسته‌ام

به پیش تو اندر کمر بسته‌ام

از آن پس که من تاج بر سر نهم

جهان را به دست تو اندر نهم

بدو گفت رستم که ای نامدار

همی جستم از داور کردگار

زمن هرچه خواهی تو، فرمان کنم

به دیدار تو رامش جان کنم

مگر بند، کز بند عاری بود

شکستی بود، زشت کاری بود

که گوید برو دست رستم ببند؟

نبندد مرا دست، چرخ بلند

بخندید از او فرخ اسفندیار

چون این گفت کای رستم نامدار

تو امروز می خور که فردا به رزم

بپیچی به یادت نیاید ز بزم

به نیزه به اسبت نهم بر زمین

از آن پس نه پرخاش جویی نه کین

دو دستت ببندم برم نزد شاه

بگویم که من، زو ندیدم گناه

***

چون این گفت سیمرغ کز راه مهر

بگویم کنون با تو راز سپهر

بدو گفت اکنون چو اسفندیار

بیاید بجوید ز تو کارزار

به زه کن کمان را و این چوب گز

بدین گونه پرورده در آب زر

ابر چشم او راست کن هر دو دست

چونان‌چون بود مردم گزپرست…

بدانست رستم که لابه بکار

نیاید همی پیش اسفندیار

تهمتن گز اندر کمان راند زود

بر آن سان که سیمرغ فرموده بود

بزد تیر برچشم اسفندیار

سیه شد جهان پیش آن نامدار

خم آورد بالای سرو سهی

از او دور شد دانش و فرهی

 

صحنه تاریک است.

نور این بار بر همسرایان می‌تابد که می‌خوانند:

چه فتادست که امسال دگرگون شده کار؟

خانه‌ها بینم پر نوحه و پر بانگ و خروش

مطربان بینم گریان و ده انگشت گزان

لشگری بینم سرگشته، سراسیمه شده

چشم‌ها پر غم و در حسرت و غم، گشته نزار

بانوان بینم بیرون شده از خانه و کوی

بر در میدان گریان و خروشان هموار

کاشکی آن شب و آن روز که ترسیدم از آن

نفتادستی و شادی نشدستی تیمار

که تواند که برانگیزد زین خواب تو را

خفتی آن خفتن و کز بانگ نگردی بیدار

 

صحنه روشن می‌شود.

در جلوی آن بر تختی، پیکر بی‌جان اسفندیار با تیری در چشم فررفته، و در دو سوی آن پیکرهای بی‌جان فرزندانش مهرنوش و آذرنوش را نهاده‌اند.

در سمت راست باز می‌شود کتایون با پیراهنی سپیدرنگ و ندیمان با رخت‌های سیاه و هرکدام با شمعی روشن در دست، بدرون می‌آیند.. کتایون اندوهگین، سوگوار و درهم‌ریخته در میان صحنه می‌ایستد. ندیمان شمع‌ها را گرداگرد پیکرهای بی‌جان می‌چینند.

ــ کتایون (نالان و مویه‌کنان با بانگ بلند): فریاد کنید، جامه بردرید، گیسو برکنید، این اسفندیار من است و این دو نوادگان من که چنین بر خاک افتاده‌اند؟ (دست‌ها را بر چشم می‌گذارد) نه، نمی‌خواهم ببینمشان. نمی‌توانم به خود بباورانم. نه، شاید در خوابم و کابوسی چنین بیمناک بر من چیره گشته است. (رو به ندیمان اندوه‌زده) کوزه‌ای آب خنک بر من بپاشید تا از این کابوس رهایی یابم.

ندیمان سر به زیر می‌افکنند.

ــ کتایون: آه، راستی چرا چنین شد چرا جشن و شادمانی با سوگواری آخر شد.

کتایون از شدت اندوه بر زمین می‌نشیند و سپس رو به ندیمان می‌گوید:

تنهایم بگذارید که بار چنین اندوهی را باید تنها به دوش کشم هیچ‌کس را یارای این نیست که از دردم بکاهد.

ندیمان بیرون می‌روند کتایون اندکی درنگ می‌کند و آن‌گاه برمی‌خیزد و می‌گوید:

آه فرزند می‌دانستم که مرگ در این دامگه لانه کرده است. سخن مادر نشنودی و به رویین‌تنیت غرّه گشتی غافل از اینکه کسی رازت را می‌دانست و می‌دانست که تیر تنها می‌تواند بر چشمانت کارگر افتد. چگونه می‌توان باور کرد که تو و همهٔ آرزوها و اندیشه‌هایت با تیر گزی از کمان پهلوان پیری بر باد رفته باشید؟ تو که بر آن بودی جهان را جوان گردانی، به نیرنگ پیری و به خدنگ پیر دیگری از زندگی بازماندی. اکنون که جان سپردی و پیکر پیل‌گونت این چنین تباه گشته و خاک تیره برای بلعیدنت [دهان گشوده است]. بی تو چه باید کنم؟ منی که می‌پنداشتم پس از سال‌ها دوری و جنگ سرانجام هنگام دلخوشی و گردهمایی عزیزان فرا رسیده است. فرزندم؟ اکنون ببین غرور بی‌جای تو چه به بار آورد؟ سرزمینی را به سوگ نشاندی، پهلوان پیری را دل‌خون گرداندی، دو فرزند نورسته‌ات را به کام مرگ کشاندی، گشتاسب پیر را به آرزویش رساندی و زندگی مادرت را تا واپسین روزهایش تلخ و اندوهبار ساختی و همهٔ این‌ها بدین سبب که برای دستیابی به تاج و تخت شتاب کردی و نخواستی بدانی که بر این اورنگ پادشاهی پیش از این بسیار نشسته‌اند و پس از این نیز بسیار خواهند نشست و زندگی چندان کوتاه است که گاه خطایی یا شتابی یا رخدادی آن را کوتاه‌تر نیز می‌سازد.

اندکی درنگ می‌کند و رو به اورنگ می‌گوید:

 آه، ای اورنگ پرآذین، چه بسیار کسان بهر دستیابی به تو برخاک افتادند و به یکدیگر خیانت کردند. چه جان‌ها تباه گشت و چه جوانی‌ها سوخت و بر باد رفت و چه بهارانی خزان شد. برادرانی به روی هم تیغ کشیدند، بسیار زنانی به سوگ نشستند، شهرها و روستاهایی رو به ویرانی نهادند و پدرانی پسران را به کام مرگ راندند.

اندکی درنگ می‌کند آن‌گاه می‌گوید:

اما سخن تنها بر سر غرور و ناشکیبایی و قدرت‌طلبی اسفندیار نبود آن پیر تاجدار نیز جغدوار پای در میان نهاد. او که همچون ماری سیه‌دل بر اورنگ پادشاهی چنبره زده است نیرنگش کارساز شد و برای اینکه چند روزی بیش‌تر، تاج بر سر بماند فرزندی چون اسفندیار را به مغاک مرگ راند. نفرین بر تو ای پیر پسرکش. راستی چگونه می‌توانی امشب آرام در بستر روی و با آرامش سر بر بالین نهی؟ ای تیره‌اندیش که بر آستانهٔ مرگ پابه‌پا می‌کنی، آیا می‌ارزید که برای چند روزی بیش‌تر بر اورنگ شاهی تکیه‌زدن، چنین یلی، چنین مردی که در راه سربلندی این سرزمین جان فشاند و، گذشته از این‌ها، فرزند برومندت را، به کام مرگ فرو افکنی و جهانی را به سوگ نشانی؟

اندک زمانی خاموش می‌ماند آن‌گاه می‌گوید:

کاش ای رستم سالخورده، پهلوان ایران‌زمین، این خون پاک را روان نمی‌کردی، تو ای تهمتن که هنوز سوگوار سهرابی و در سوگ سیاووش می‌مویی، با آن خدنگی که بر چشم اسفندیارم انداختی روزگار خود را نیز تاریک گرداندی و سوگی بر سوگ سهراب انباشتی.

به سوی نقال اندوه‌زده می‌رود. نور بر نقال نیز می‌تابد و رو به نقال می‌گوید:

ای نقال خوش‌سخن، تو که سالیان سال با بانگ رسا داستان پهلوانان، رزم‌ها، شکست‌ها و پیروزی‌ها، شادی‌ها و اندوه‌ها را بر مردمان خواندی و می‌خوانی و پیشینیانت در درازای سده‌ها آیین‌های پهلوانی و گذشته‌ها را سینه به سینه از نسلی به نسلی دیگر رسانده‌اند؛ تو که سرگذشت دلیران و شیردلان و پاک‌اندیشان و روشن‌رایان و نیز مرغ‌دلان و بدسگالان و سیه‌اندیشان و بدکاران را نیک می‌دانی؛ تو که در سینه رازهای نهان داری؛ اکنون تو بگو چرا همیشه در این سرزمین پیران جوانان را می‌کشند و چرا پدران فرزندان را به‌جانب مرگ می‌رانند؟ و چرا داس مرگ را بر جوانه‌های نورسته فرود می‌آورند؟ چرا سرنوشت، رستم را به دریدن پهلوی سهراب جوان وامی‌دارد و پیری سیه‌دل نوشدارو را به هنگام نمی‌فرستد؟ چرا افراسیاب پیر، خون سیاووش جوان را می‌ریزد و گشتاسب نابکار پیر، اسفندیار جوان را روانهٔ دامگه مرگ می‌کند و رستم پیر نیز تیر بر چشم اسفندیار جوان می‌نشاند؟ چرا آرزوهای جوانانی چون سیاووش و سهراب و اسفندیار و بسیارانی دیگر، به تیغی یا خنجری یا نیرنگی و یا خدنگی، نقش بر آب می‌شود؟ بگو آیا سرنوشت ما این است که همواره پیران جوانان را بکشند، کهنه بر نو چیرگی یابد و گذشته شیدایی راه آینده‌نگری را بربندد؟ چرا این چرخ از گردش بازنمی‌ایستد؟

نزدیک نقال می‌شود و رو به او می‌گوید تو بگو، چرا چنین است. لب به سخن بگشای و از گنجینهٔ پربار سینهٔ پردردت سخنی بیرون آر و چاره‌ای بنمای.

نقال اندیشناک سری تکان می‌دهد که نمی‌داند. کتایون به سوی همسرایان می‌رود. نور بر همسرایان سپیدپوش نیز می‌تابد. رو به همسرایان می‌گوید:

ای همسرایان، خنیاگران روزهای خوش و ناخوش، نویددهندگان دلگرمی‌بخش، مژده‌رسانان آینده‌نگر و سروشان نیک‌اندیش که از رازهای نهفته می‌خوانید، شما به سخن آیید، پرسشم را شما پاسخ گویید: آیا می‌توان این زنجیره را گسست و این چرخه را از گردش بازایستاند؟


همسرایان می‌خوانند

سخن می‌گفت سر در غار کرده شهریار شهر سنگستان

سخن می‌گفت با تاریکی خلوت

تو پنداری مغی دلمرده در آتشگهی خاموش

ز بیداد انیران شکوه‌ها می‌کرد

غمان قرن‌ها را زار می‌نالید

حزین آوای او در غار می‌گشت و صدا می‌کرد:

غم دل با تو گویم غار

بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست؟

صدا نالنده پاسخ داد

آری نیست.

کتایون به سوی پیکر بی‌جان اسفندیار می‌رود و بر بالای سر مردگان می‌ایستد و رو به تماشاگران می‌گوید:

نقال خاموشی گزیده است و همسرایان بی‌پاسخ و نومید مانده‌اند. پس شما بگویید ای مردمان، نیک‌اندیشان و دانشوران، شما بگویید که چرا سرنوشت ما پیوسته بر این مدار می‌گردد؟ و آیا می‌توان این چرخ را بازایستاند؟ آیا هنگام آن نرسیده است که راهی یافته شود تا دیگر پیران از جوان‌کشی دست برکشند و این بار نو بر کهنه چیرگی یابد؟

اندکی درنگ می‌کند و سپس می‌گوید:

نقال لب از سخن فروبسته است و همسرایان خنیاگر خاموش‌اند. پیکرهای بی‌جان اسفندیار و مهرنوش و آذرنوش بر جای مانده‌اند و گشتاسب پیر همچنان بر اورنگ پادشاهی نشسته است. رستم اندوه‌زده می‌موید و من در سوگی نشسته‌ام که شادی را تا همیشه از دلم ربوده است. اما به‌راستی آیا راهی نیست؟ آیا چاره‌ای نمی‌توان یافت؟

اندیشناک اندکی خاموش می‌ماند و سپس به بانگ بلند می‌گوید:

نه، باید راهی باشد. باید کوشید و چاره‌ای یافت. باید این چرخ را بر مدار دیگری به گردش درآورد.

بر پیکر فرزند می‌نگرد و بریده‌بریده می‌گوید:

باید… باید… راهی… باشد.

آرام سر بر سینهٔ اسفندیار می‌گذارد.

 

 پرده

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.