خانلر
گرچه وقتی داشت پیاز را کنار میگذاشت سرش توی بشقاب میرفت و برمیگشت ولی پیدا بود که در ماضی بعید سرش به تنش میارزیده چون ظاهرا پیرمرد موقری مینمود که فعلاً با کتوشلواری نیمدار و در نهاربازار دکانی با سه میز و هفتهشتده تایی صندلی پلاستیکی گرسنهتر از آن است که به لبهی آستین چپی که در یکی از این رفت و برگشتها در خورش خیس خورده بود اعتنا کند. بیست دقیقه وقت داشتم هولهولکی نهاری بخورم و برسم به کلاسی که سه کوچه بالاتر بود. يه با اجازهای گفتم و روبروش نشستم. سرش را بلند کرد و يه قلپ از نوشابه خورد گفت:
– بفرما!
گفتم: گوارای وجود!
عصایش را به صندلی تکیه داده بود و اولین چیزی که در صورتش توی ذوق میزد تار موهای بلند دماغش بود و پوستِ سه تیغهای که با دقت برق انداخته شده باشد. بعد هرکی سرش رفت توی آخور خودش. يه جا که لابد دید چنجهام را فقط با پیاز میخورم و لب به فلفلها نمیزنم گفت:
– حاضري فلفلهات را با پیاز تاخت بزنی؟
گفتم: حيف نیست با قرمهسبزی پیاز نمیخورید؟
گفت: توی این هفتادوهشت سالی که الکی زمین را سنگین کردهام هر وقت پشت سرم نگاه میکنم خودم را میبینم که هیچوقت نه سرِ پیاز بوده و نه تهِ پیاز.
فلفلها را با چنگال گذاشتم تو بشقابش گفتم:
– این که ديگه پز دادن نداره قربان!
لقمه را گمونم نجویده بلعید چون جِست گلوش و سرفهکنان يه قلپ نوشابه خورد گفت:
– میبینی؟ حتی تو این سن هنوز نمیدونم که آدم باید لقمه را قدِ دهنش برداره.
برای آن که کمی بدجنسی کرده باشم گفتم:
– بله قربان دارم میبینم.
با آروغی که زد سرِ دلش صاف شد و يه گاز به فلفل زد گفت:
– ولی از من بپرسی میگم: تا هفتاد سالگیه که آدم باید مراعات کنه چی را با چی بخوره و چی را با چی نخوره! آب کرفس بخوره چون واسه نقرس خوبه؛ کلهپاچه نخوره چون واسه کلسترول بده؛ ولی وقتی هفتاد را رد کرد ديگه هرچی نبضش گفت باید بگه چشم.
– یعنی میفرمایی ديگه آدم باید جارو برقی بشه؟
با دستمال کاغذی نم چشماش را گرفت گفت:
– حتی اگه گفت ديگه وقتشه منقل بذاری نگی نه!.
گفتم: این یه قلم را محاله نبضم باش بزنه … متاسفانه.
گفت: هیچ وقت واسه چیزی که نبضت باش نمیزنه متاسف نشو!
– راستش گفتم اگه در حضور شما از کلمه خوشبختانه استفاده کنم ممکنه حمل بر بیادبی بشه.
گفت: حالا که جوان آدابدونی هستی مدیونی اگه يه روز جلوش لنگ انداختی یادی از ما نکنی!
به ساعتم که نگاه کردم دیدم فقط هفده دقیقه وقت دارم تا خودم را به موقع برسانم. پاشدم و زدم به دفتر و دستک گفتم:
– چشم قربان! قول میدم بست اول را به سلامتی شما بچسبونم.
گفت: میذاشتی لقمه از گلوت پایین میرفت بعد پا میشدی!
گفتم: دیر برسم شاگردام کلاس را روی سرشون میذارن.
گفت: معلمی؟
گفتم: دستورِ زبان درس میدم.
گفت: گل یا پوچ چی؟ بلدی؟
گفتم: این که دیگه بلدی نمیخواد.
دست کرد جیبش و گلی را عین ساعت شنی دستبهدست کرد گفت:
– خب حالا بگو گل کدومه!
باید مار میزد به دستم و نمیزدم سرِ دست راستش چون مچش را که باز کرد يه حبه قدِ يه لوبیای چشم بلبلی گذاشت کف دستم گفت:
– بگیر مال تو!
گفتم:
– حالا چی هست این؟
گفت: شاگردات بمب صداش میکنند.
گفتم: شیره؟
گفت: با ته نوشابهات بندازیش بالا معلمی را میذاری کنار میری واسه خودت ملکالشعرا میشی.
گفتم: گرچه میگن ردِ احسان کراهتِ شرعی داره ولی…
گفت: لابد این هم شنیدهای که در امر خیر حاجت به استخاره نیست.
خپلهای که پشت دخل نشسته بود با غیظ گفت:
– الانه که باز مثل دیروز این جا را مامور بازار کنی خانلر!
خانلر گفت: نترس! جاده دزد زده تا چل روز امنه.
خپله گفت: بازخوبه دیروز خودت دیدی چه بگیروببندی راه انداختند!
– دیدی که به پیرمردها کاری نداشتند و فقط جیب محصلها را میگشتند.
گفتم: محصلها؟
خانلر برگشت طرف من گفت:
– انگار تو این راسته همه میدونند وقتی محصلها از دیوار مدرسه میپَرند تو بغل کدوم ساقی خپله میافتند جز آقا معلمشون.
خپله اومد سمت من گفت:
– ببین آقا! اون دکه روزنامهفروشه را میبینی که داره ما را میپاد؟
گفتم: همونی که داره با موبایل حرف میزنه؟
گفت: واسه اداره آگاهی کار میکنه و الان داره زاغ سیاه شما را چوب میزنه.
خانلر نگاهی به خیابون انداخت گفت:
– بشر تو چقدر سقات سیاس!
خپله به لکنت افتاد:
– بفرما عرض نکردم؟ این هم ماشین پلیس! من یه چیزی میدونم که دارم میگم!
خانلر گفت: بندازش بالا آقاجون و مثل بچهآدم خونسرد حساب کن برو!
خپله گفت: تو تا این جا را پلمب نکنی ول نمیکنی خانلر.
واسه منی که تا حالا تو همچین موقعیتی گیر نکرده بودم طبیعی بود که پنیکم بزنه بالا و مغزم از کار بیفته وقتی دیدم پلیسی که بیسیم دستشه داره میآد طرف ما. خانلر این دفعه با تشر گفت:
– بندازش بالا میگم این قدر دستدست نکن پدرجان!
از ترسِ آبرو و تشر دست و پام را گم کردم و شیره را انداختم بالا و با تهمانده نوشابه قورتش دادم و وقتی رفتم حساب کنم صدای خانلر را شنیدم:
– تا یه ربع دیگه جوری تو معدهات میترکه که گلستان سعدی هم پیش چشمت خوار میشه.
پای دخل از خپله پرسیدم:
– چرا به جای این که بخورمش ننداختمش زمین؟
خپله گفت: فقط رسیدی مدرسه یه چایی شیرین بخور و بعد برو سر کلاس ابله.
تو خیابون با زبونی که مزه زهرمار میداد از کنار پُلیسه که رد میشدم تازه دیدم مامور راهنماییه نه اداره آگاهی و دو گامبی زدم تو سرم.
مدرسه یه راست رفتم آبدارخانه و لیوان چای نصفه را گذاشتم تو سینک و یه نفس عمیق کشیدم بلکه جلو آروغی را بگیرم که هی بالا پایین میشد و شق و رق به طرف کلاس که راه افتادم راهرو داشت دور سرم میچرخید. از این جا به بعد فقط یادمه اول صدای یه برپابرپا شنیدم بعد زانوام از کشکک لق خورد و راه آروغ باز شد و هرچی نون و پیاز و چنجه بود ریخت کفِ کلاس و دستِ آخر صدای مبصر را شنیدم که گفت:
– اوه اوه اوه ببین چه بمبی ترکونده استاد!