شب‌های ۱۱۲، بخش آخر

سرنوشت این دو دوست که سوگوارشان هستم استثنایی نیست. مگر نه آنکه روشنفکران چپ‌گرا، میهن‌دوستان پرشور و خوش‌نیتان صادق به پیشواز انقلاب رفتند تا از «داخل رژیم انقلابی» دست به اصلاحات دموکراتیک بزنند؟ غافل از اینکه با قدرت نمی‌توان شوخی کرد. قدرت یا فرد را می‌بلعد و یا از او بازیچه می‌سازد. زیرا قدرت فقط به خدمه نیازمند است و با خدمه مثل سگ رفتار می‌کند؛ یک استخوان جلوش پرتاب می‌کند و بعد موچ می‌کشد که به هر سازش برقصد. بیچاره آنهایی که در کنج خود نقش می‌زنند و از نقش خود شادانند. و خوشبخت رجاله‌هایی که جز جیب پر کردن هدف دیگری ندارند، چون که روحشان را از پیش به ابلیس فروخته‌اند. آری، در آنجایی که قدرت کور حکمفرماست جز اینکه در زباله‌دانی آلوده شد راهی نیست. از دوستانم برای ایرانی‌ها چه مانده است؟ از فریدون هویدای نویسنده، ایرانی‌ها فقط «قرنطینه» را خوانده‌اند و کسی را که هنر و افکار او را دنبال کند در ایران نمی‌شناسم. اما فرخ غفاری بی‌شک مرده‌ریگ بزرگی برای ایرانی‌ها باقی گذاشت. کانون فیلم او چشم سینمادوستان ایرانی را باز کرد و فیلم‌سازان نامدار ایرانی امروز، مدیون او می‌باشند.

[بخش‌های قبلی]


فریدون هویدا هم بعد از نوشتن رمان «فرودگاه»، در سال ۱۹۶۵ به ایران رفت تا در اصلاحات از درون دستگاه شرکت داشته باشد. ابتدا مقام مدیرکل وزارت خارجه را به دست آورد و بعد تا مدتی به سختی در این مقام بماند، چون که برادرش نخست‌وزیر شده بود و صلاح نمی‌دانست به او شغل مهم‌تری بدهد: «دیگران برایمان حرف درمیاورند.» سواد و خوی کنجکاو فریدون به قدری برای همکارانش غیرعادی بود که اغلب او را خل و دیوانه می‌خواندند و او به روی خودش نمی‌آورد. از طرف دیگر چون از مشاورین خاص والاحضرت اشرف شده بود، عده‌ای از او حساب می‌بردند. در سال ۱۹۶۷ گالیمار رمان «در سرزمینی عجیب» او را چاپ کرد. اما به عقیده من بدیع‌ترین رمانش همانا «برف‌های سینای» باشد که باز به وسیلة گالیمار انتشار یافت.

فعالیت فریدون در تهران حیرت‌انگیز بود. کتاب می‌نوشت، عضو انواع کمیسیون‌های مشاورتی بود، در مهمانی‌های رسمی شرکت می‌کرد، در خدمت والاحضرت اشرف از هچ کوششی کوتاهی نمی‌نمود، پیام‌ها و کتاب‌هایی را که شجاع‌الدین شفا به نام آریامهر می‌نوشت به زبان فرانسوی ترجمه می‌کرد، مأمور مسافرت‌های سیاسی می‌شد، از خبرنگاران خارجی پذیرایی می‌کرد و راهنمایشان بود و از همه جالب‌تر و بامزه‌تر این بود که هفته‌ای یک بار به وزارت فرهنگ و هنر می‌آمد و با معاون این وزارت‌خانه و مجید مجیدی و یکی دو نفر دیگر (شاید برادران اخوان؟) ناهار می‌خوردند و درباره فیلم‌های فارسی و کارگردان‌ها بحث و سبک و سنگینشان می‌کردند. با وصف این، او که در پاریس ساکن یکی از زیباترین خانه‌ها بود، در تهران اجاره‌نشین یک آپارتمان نیمه‌زیرزمینی شد و به نارضایتی گیزلا که با او ازدواج کرده بود توجهی نمی‌داشت.

فریدون از جوانی آرزو داشت که نویسنده بشود. در این زمینه موفق شد، گیرم نه به عنوان یک نویسنده فارسی‌زبان. ایرانی بود، اما متولد دمشق و پرورش‌یافته در بیروت. در نتیجه چه او و چه برادرش امیرعباس، ایران و ایرانی‌ها را آن‌طور که باید و شاید نمی‌شناختند. همه این حرف‌ها را در مقاله‌ای در مجله مهرگان نوشته‌ام و تکرار را جایز نمی‌دانم. می‌ماند یک نکته اساسی: اینکه در تهران، فریدون خودش را غریب احساس می‌کرد، اما غریبی که بر اهالی بومی سر باشد. در نتیجه، تهرانی‌ها کمتر رفتار و کردار او را می‌پسندیدند و یک نوع مبارزه اخلاقی و روانی بین ایشان احساس می‌شد. برای نشان دادن ایرانیت خودش، برای گیزلا و تزیین خانه، فرآورده‌های دستی از قبیل پرده اسپند، نقاشی‌های روی شیشه، کوزه قلیان و جواهرات و جعبه موزاییک کار اصفهان می‌خرید، و این کوشش مصنوعی جلوه می‌کرد. در صورتی که فرخ، با وجودی که او نیز، بیشتر عمرش در اروپا گذشته بود، چون نوه صاحب اختیار بود و از خویشاوندان کمال‌الملک، فانتزی‌های مردمی‌اش طبیعی قلمداد می‌شد: لباده چوچونچه، ظروف بدل چینی کار لاله‌جین همدان، سینی مسی به جای قاب پلو، گیوه آجیده، تابلو و اشیاء عتیقه خانوادگی و از این قبیل.

فریدون آرزو داشت که کارگردان سینما بشود. با اینکه با بسیاری از تهیه‌کنندگان فرنگی سروکار پیدا کرد، موفق نشد. در ایران هم مدتی با برادران اخوان، تهیه‌کننده و صاحبان شرکت و سینمای مولن‌روژ لاسید. اما به جایی نرسید.

دیگر جنبه اخلاقی فریدون مقام‌پرستی بود و می‌دانست که مقام در اختیار قدرت است. بنابراین خیلی زود متوجه شد که در ایران مقام از آن کسانی است که با دربار نزدیک باشند. در این راه سخت کوشید. گذشته از توجهات والاحضرت اشرف، از هر موقعیت که او را به آریامهر نزدیک کند، چشم نمی‌پوشید؛ به طوری که گاه می‌شد که برادر نخست‌وزیرش از او برنجد. لیکن این تمایلش به نتیجه رسید، سفیر ایران در سازمان ملل شد و تا سال ۱۹۷۸ به هر قیمتی بود جای خودش را حفظ کرد. زیرا نهنگی که در ابتدای ورود به ایران او را بلعیده بود، نتوانست هضمش کند. فریدون بچه‌محلی ایران نبود که کورکورانه محیط بومیان تهران را تا آخر تحمل کند.

در سال ۱۹۷۱، موقعی که به نیویورک می‌رفت، چند روز در پاریس معبودش توقف کرد. یک روز غروب به خانه ما آمد و به محض اینکه وارد اتاق شد، من و زنم را سخت در آغوش گرفت و بوسید. حیرت‌زده پرسیدم: «چه خبر است که محبتت این‌طور قلنبه شده؟» گفت «می‌خواهم از رفتارم در ایران عذر بخواهم. ایران آدم را مسخ می‌کند.»

فریدون باز راه نویسندگی را پیش گرفت. اما دیگر آن نویسنده شاعرمسلک و خلاق نبود. حتی رمان تاریخی «قداره اسلام» کتابی سفارشی بود و او که از چشمه پرفوران دربار سیراب شده بود، به ولی‌نعمت خود بی‌وفایی کرد. متأسفانه فریدون در این زمینه تودار از آب درآمد و دانسته‌های جالبش را برای ابد پنهان نگه داشت.

***

آنچه از فریدون و فرخ گفتم برمبنای تجربه‌ها و پیش‌آمدهایی است که به چشم دیده بودم. و به چشم آنقدر دیده بودمکه به قول بودلر «گویی هزار سال عمر کرده‌ام.» فریدون و فرخ نه فرشته بودند و نه دیو. آدم‌هایی بودند با تمام خواص آدم‌ها، با مسیر پست و بلند زندگی همه آدم‌ها. دوستی ما سه نفر در ابتدا با یاد صادق هدایت شروع شد. و یاد او مانند یک ابر رنگین بالای سر ما ــ و بسیاری دیگر از یاران هدایت ــ چتر زده بود. به طوری که پیروان اخلاق و رفتار هدایت، یکدیگر را بی‌هیچ معرفی، بجا می‌آوردند. لیکن این ابر رنگین به مرور زمان گسترده و محو شد. و من که از ایشان جوان‌تر بودم و از هدایت بیشتر متأثر، ناگهان جای هدایت و تعلیمات او را چنان خالی دیدم که «آشنایی با صادق هدایت» را نوشتم تا دوستانی که برخلاف او مجذوب قدرت شده و موضع اجتماعی و سیاسی او را به بوته فراموشی سپرده بودند، گذشته خود و روح سرکش جوانی‌شان را به یاد بیاورند.

فریدون روشنفکر، جاه‌طلب، و فرخ هنرمند، نقل مجلس درباریان شده بود. فریدون نه‌تنها در غربت کتاب مرا ستود، بلکه خودش خاطرات آشنایی پرحسرتش با هدایت را در وجیزه‌ای به زبان فرانسوی نوشت ــ و متأسفانه چاپ نشده است. و فرخ کمتر کسی می‌داند که فرخ غفاری که در تهران، در خانه وکس، مرکز فرهنگی شوروی در تهران، با هدایت آشنا شده بود، در سال ۱۹۵۳، مقالة کوتاهی درباره هدایت و سینما در مجله سوررئالیست‌ها «بیزار»[۱] نوشت و داستان «طلب آمرزش» را در همان سال و در همان مجله چاپ کرد.

فریدون و فرخ بیش از هشتاد سال عمر کردند و هردو در فاصله کمی و به وضع دلخراشی، در اواخر سال ۲۰۰۶ زندگی را ترک گفتند. فرخ با تمام زیرکی و خوش‌مشربی‌اش، آنچه را دوست داشت از دست داده بود: خانه زیبایی را که با عشق و سلیقه ساخته بود، کتاب‌هایی را که در طی سال‌ها گرد آورده بود، عتیقه‌جات خانوادگی، فیلم‌خانه‌ای که پایه‌گذارش بود، کوششی که با حسن نیت برای جشنواره‌ها مصروف داشته و علاقه بی‌حدش به گوشه و کنار ایران و آنچه ایرانی بود، همه به جای یک خواب خوش، کابوس‌وار نابود شده بودند.

و فریدون، با انرژی فوق‌العاده‌اش، با خوی پرضد و نقیضش که در عین مقام دوستی، سادگی پسربچه‌ها را داشت، کوشید که در غربت، از راه کتاب نوشتن گذشته رفاهمندش را فراموش کند و شاید از شدت غم بیمار شد. زیرا فریدون بیست سالی بود که برای مقاومت در برابر بیماری، به دنیای غیرقابل لمس اندیشه و خاطرات پناه برده بود. تا آنجا که برای فرار از حسرت گذشته‌های پرهیجان، فراموش کردن فرانسه‌ای که صادقانه دوست داشت و زبانی را که به آن بهترین آثارش را نوشته بود، در امریکا مقیم شد و به زبان انگلیسی از دوران زرین همکاری با مجله کایه دو سینما یاد می‌کرد و عصیان پرجوش و خروشی را که نسبت به رژیم گذشته و حال ایران داشت به همین زبان ظاهر می‌ساخت.

سرنوشت این دو دوست که سوگوارشان هستم استثنایی نیست. مگر نه آنکه روشنفکران چپ‌گرا، میهن‌دوستان پرشور و خوش‌نیتان صادق به پیشواز انقلاب رفتند تا از «داخل رژیم انقلابی» دست به اصلاحات دموکراتیک بزنند؟ غافل از اینکه با قدرت نمی‌توان شوخی کرد. قدرت یا فرد را می‌بلعد و یا از او بازیچه می‌سازد. زیرا قدرت فقط به خدمه نیازمند است و با خدمه مثل سگ رفتار می‌کند؛ یک استخوان جلوش پرتاب می‌کند و بعد موچ می‌کشد که به هر سازش برقصد. بیچاره آنهایی که در کنج خود نقش می‌زنند و از نقش خود شادانند. و خوشبخت رجاله‌هایی که جز جیب پر کردن هدف دیگری ندارند، چون که روحشان را از پیش به ابلیس فروخته‌اند. آری، در آنجایی که قدرت کور حکمفرماست جز اینکه در زباله‌دانی آلوده شد راهی نیست.

از دوستانم برای ایرانی‌ها چه مانده است؟ از فریدون هویدای نویسنده، ایرانی‌ها فقط «قرنطینه» را خوانده‌اند و کسی را که هنر و افکار او را دنبال کند در ایران نمی‌شناسم. اما فرخ غفاری بی‌شک مرده‌ریگ بزرگی برای ایرانی‌ها باقی گذاشت. کانون فیلم او چشم سینمادوستان ایرانی را باز کرد و فیلم‌سازان نامدار ایرانی امروز، مدیون او می‌باشند.

همین و بس. بهتر است در جستجوی امیال دور و دراز ایشان و خواب‌هایی که در شب‌های روشن ۱۱۲ می‌دیدند نباشیم.

***

عمارت شماره ۱۱۲ بولوار مالزرب را چند سال پیش ویران کردند و در جای آن یک مدرسه عالی بازرگانی ساختند. مدت‌ها بود که جان معنوی از آن خانه رخت بربسته و چراغ‌هایش خاموش شده بود.

 

کان ـ ۶ ژانویه ۲۰۰۷

م. ف. فرزانه


[۱]. Georges de Beauregard

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.