آه، اسکندر
۱
انسان ایرانی موجود عجیبیست. هروقت دستش به دهانش رسیده، سودای دوردستها به سرش زده و در سودای دوردستها هرچه در خزانه داشته خرج قشونکشی کرده و به فقر و فاقه افتاده و چون زورش به فرمانروایی که این بلا را به سرش آورده نمیرسیده، جلوی مهاجمانی که ایران را ضعیف یافته بودند و سودای تصرفش را داشتند، فرش قرمز پهن کرده. نه اینکه بهکلی مقاومت نکرده، اما انگار دلش به مقاومت قرص نبوده. انگار میخواسته بیگانه بیاید او را از دست خودش نجات بدهد. در ثانی، با شکمِ گرسنه که نمیتوان جلوی خصم ایستاد. اصلاً خصم کیست؟ اینکه دارد میآید، یا آنکه اسباب گرسنگی شده است؟ تعریف انسان ایرانی از خود و دیگری همواره دستخوش اقتضاهایی بوده که شاید میشده پیش نیایند. فکر که میکنی با خودت میبینی که انگار میشده زمینه جوری چیده شود که واقعهای رخ ندهد. سیل یا زلزله نبوده. بیلیاقتی و گندهدماغی و جهل انسانی مسببش بوده. کمتر پیش آمده که انسان ایرانی زورش به خودش برسد. فصول تاریخش را خودش نساخته اغلب، دیگری ساخته، خصم ساخته؛ و همان خصمی که دیری با او جنگیده، در یک جایی از تاریخ نقش منجی را هم برای او بازی کرده. آمده و درنوردیده و انسان ایرانی را گوشمالی داده و با فرهنگ ایرانی آمیخته و خوب که آموخته شده باز همان راهی را رفته که انسان ایرانی هرگاه دستش به دهانش رسیده، رفته…
اسمش اسم همهٔ ماست. همهٔ ما اوییم. پسری است با مادری. ما همه آن پسرهایم. او میشویم و با او از گذشته رهسپار آیندهای میشویم که حال ماست. از اینجا که به داستانش وارد میشویم، هفتهشت سالهست. ساکن جای مشخصی نیست. در همهجای مرزهای امپراتوری روبهزوال هخامنشی زندگی میکند. نزدیک خانهشان دارد بازی میکند. صدای سمضربهٔ اسبان و قشقرق ادوات جنگی و همهمهٔ لشگریان هنوز دور است. نمیشنود. محو بازی با دو سه دوست همسن و سال خودش است. الک دولک بازی میکنند. پسر، چوب کوتاه را با چوب بلند به هوا میجهاند و با چوب بلند میکوبد به زیر چوب کوتاه معلق در هوا و پرتش میکند چند گز آنطرفتر. از کوچهٔ پشتی صدایی گنگ میآید. صدا نزدیک میشود. چاووشی است که مردم را ندا میدهد تا گوش فرا دارند. سال ۳۳۰ پیش از میلاد است. بچهها به سمت صدا میدوند. پسر یکگوشه چشم به دهان چاووش دارد. دست مادرش را بر شانهاش حس میکند. سر بالا میکند و سیمای مشوش مادر را که او نیز چشم به دهان چاووش دارد، میبیند.
خبر این است که سپاه اسکندر به چند فرسنگی برج و باروی شهر رسیده است، اما:
ای مردم، مهراسید: خندقها ژرف، باروها ستبر، سربازان دلیر، شاهنشاه مدبر…
مادر نابهخود شانهٔ پسر را به سرپنجه میفشرد. زیر لب میگوید:
کدام شاهنشاه؟
شویش را در نبرد گوگمل از دست داده است:
کدام شاه و شاهنشاه؟! در شهر مردی نیست. چه کسی به دور شهر خندق کنده است؟ ما که در خانه عزادار شوی و فرزند خود بودهایم…
صدای مادر اوج میگیرد. همهمهها تأییدآمیز است. مادر دست پسر را میگیرد و به میانهٔ جمعیت میرود. فریادش شانههای او را میلرزاند.
مادر: پادشاه ما کجاست ای مردم؟ پادشاهی که با توطئهٔ باگواس بر تخت نشست و چون بر تخت نشست او را بکشت، کجاست؟ پادشاهی که نام نامی داریوش بزرگ بر تاج و تختش زار میزند، کجاست؟ سومین داریوش ایرانزمین به کجا گریخته است؟ مردم! همه میدانید که داریوش سوم به بلخ گریخته است! ما شوی و فرزند دادیم و او گریخت! مردم! چرا میباید به پادشاهی دل خوش داشت که همچون بزمچگان تا سایهای بالای سر خود حس میکند به لانه میخزد؟ اسکندر از اقصای عالم آمد و ما را سیاهپوش کرد! ما اما سیاهپوش بودیم خود! سیاهپوشِ توطئه، تذبذب… یقین که اسکندر گُجَستَک است، اما شیرمرد است، دلیر است. و هر اندازه که اسکندر گجستک است، شاه و تاج و تخت ما نیز گجستگ است و اندازهٔ دلیری و شیرمردی او را در گریختنش از مام وطن خود میبینید. اگر میخواهیم جان و مالمان را محفوظ بداریم، میباید به پیشباز گجستگ شیرمرد رویم، نه آنکه پادشاه گجستکی را هواداری کنیم و در راهش خود و فرزندانمان را قربان کنیم که اکنون در بلخ دست در آغوش یار دارد. اسکندر خواهد آمد و خواهد رفت. سرداران اگر در میادین نبرد، دور از بودوباش خود، نمیرند، چون پیروز شوند به زادبوم خود بازمیگردند و آنجا میمیرند. ماییم و این فرزندان و این آب و خاک که خواهیم ماند و…
مردمان مادر را ایدون باد میگویند. کسی را اعتراضی نیست. شاهِ گریخته از شاهی که گریخته را گریزانده ناخجستهتر است.
زنی دیگر دم میگیرد که:
ای مردم! تاج و تخت بهمیراث مشروع است. آن زمان که باگواس ملعون اردشیر چهارم و شهزادگان را همه سربهنیست کرد، میباید ایستادگی میکردیم، پی خانه را اگر مور و موش جویده باشد، نسیمی از جانب غرب تواند که براندازدش…
مردمان چاووش را وامینهند که خود را و دیوارهای شهر را به سخنان پوچ دلگرم دارد. اما، چون در وجنات چاووش باریک شوی، جز ناباوری و نیشخندی محو در سیمایش نمیبینی: شبگردی خوابگرد را مانَد که روز روشن بر طبلکوبان و رجزخوانان جملات را نه یک کلمه بیش نه یک کلمه کم برمیخواند و کسی جرعهای آب نیز به دستش نمیدهد…
اسکندر که آمد، پسر و مادر در میان مردم بودند و او را خوشآمد گفتند. مادر شانهٔ فرزند را بهخشم میفشرد. زیر لب گفت:
تو به آینده میروی فرزندم، بنیادِ این سردار را برمیکَنی و بنیادی نو درمیاندازی. کین پدر خواهی داشت، و کین خاکمان را که پامال این شیرمرد گجستک شد…
۲
جنگ و ویرانی ایرانزمین را تضعیف کرده است. خسروپرویز ساسانی با لشگرکشیهای دور و دراز امپراتوری را به سرحد ضعف و ناتوانی کشانده است. موبدان که از دیری چند قدرتی همچند شاهان یافتهاند دست در جان و مال مردمان دارند. قباد دوم بر پدر میشورد و او را از تخت پایین میکشد، و میکُشد. دیری نخواهد پایید که قباد درگذرد و ایرانزمین را یکسره جنگِ داخلی فرا گیرد. اسپهبدان ادارهٔ امپراتوری را به دست میگیرند. چند سالی وضع بدینسان است. مملکت ضعیف، مردمان خسته. نای در تن ایرانزمین بنمانده…
یزدگرد سوم، نوادهٔ خسروپرویز، که در شهر استخر پنهان شده بود، بر تخت مینشیند. در لحظهای که چاووش خبر تختنشینی او را صلا میدهد، مادر در تنور به پختن نان سیاه مشغول است و پسر گاوآهن بر دوش زمین را شیار میدهد. چون پسر به خانه برمیگردد سیمای آفتابسوختهٔ خستهاش را میبینیم. آن کودکی نیست که پیشترک دیده بودیم. بالای لبانش سبلتی نورسته سبز شده است. چشمانش نادماند. مادر خبر میدهد که یزدگرد بر تخت نشسته است.
پسر بهطعنه میگوید: دیری بر تخت نخواهد ماند! گوشت را استخوانی میباید، تنِ بیاستخوان گوشتش نثار ددان است.
مادر بر او خرده میگیرد که شگون ندارد این سخنها. و روی تُرُش میکند. پسر با چشمان اشکآلود از خانه بیرون میرود. میپیوندند به همسالان که در خانهخرابهای به نرد و قمار مشغولاند. همه میبازند و معلوم نیست چه کسی آن داوها را که همه میبازند، میبرد. دنیا در گیجی مفرطی فرورفته است. پسر یکلا پیراهنش را داو میگذارد و آن را نیز میبازد و عریان به خانه بازمیگردد. مادر از شندرهای برایش پیراهنی میدوزد. روز بعد داروغه و سربازان با همراهی موبدی درِ خانههای شهر را خواهند کوفت و به نام پادشاه و یزدان پاک دار و ندار مردم را به مالیات خواهند ستاند. نخستین موج حملات عربان در راه است. یزدگرد میگریزد. پنج سال بعد، امپراتوری ایران زیر سم اسبان عربی فرومیپاشد…
گفتوگوی مادر و پسر از گذشتههای دورتر میآید، از سپیدهمان تاریخ؛ انگار که بارهای دیگری نیز چنین با هم سخن گفتهاند و باز نیز هم چنین با هم سخن خواهند گفت:
پسر: مادر چرا مردان به نبرد عربان نمیروند؟ شیرویه میگوید باید ایستادگی کرد، رخت نبرد به بر باید کرد و خصم را بیرون راند؛ برزویه میگوید زیر لوای چه کسی؟ تو چه میگویی مادر؟ من چه بگویم؟
مادر که پشت چرخ سادهٔ نخریسی نشسته است، تارِ نخی را که گسستهست برمیگیرد و گرهی ظریفش میزند و باز بنا میکند به ریسیدن. هیچ نمیگوید.
پسر: مادر چرا سخن نمیگویی؟ به راه شیرویه میباید رفتن یا به راه برزویه؟
مادر: تارِ نخ را دیدی که چه کردم؟
پسر: گرهش زدی؟
مادر: گره زدم… میباید گره زدن!
پسر: چه چیز را مادر؟
مادر: گذشته را به آینده!
پسر: مادر خاکمان زیر سمِ اسبان میلرزد، تو از گره زدن تارِ نخِ گسسته سخن میگویی؟!
مادر: چرا نخی میگسلد فرزندم؟
پسر: چه دانم مادر؟ خوب نریسیدهای، میگسلد!
مادر (بیدارخوابانه، تو گویی در خیال و با خود سخنگویان): این سمضربهها که میشنوی از دیروزهاست. اگر بر دیاران دور سُم نمیکوفتیم، اکنون بر دیارمان سُم نمیکوفتند. حال که تار نخِ تاریخمان گسسته و لوایی و صلایی نیست، میباید راه گشود بر سُمکوبان… میآیند و میروند و ما میمانیم و آب و خاکمان!
پسر: و گر نرفتند چه مادر؟ اینان به هر شهر که میرسند شاهچهای از خود آنجا میگمارند و به شهر بعدی لشگر میکشند!
مادر: میدانم فرزندم… میدانم… میمانند و بدیشان میآموزیم که چگونه بمانند و بر ما حکم برانند… آتوسا روبنده میبندند نام دگر میکند، شوی میکند به خالد… آری، اما آتوسا، همان آتوساست، و میداند که چگونه خالد را آداب بیاموزد، حکمرانی بیاموزد…
پسر خشمگین فریاد میکشد: چه میگویی مادر! به قبر پدرش خندیده خالد! این همه نام بود مادر! نامِ آتوسا را میبری که چه بگویی؟ آتش بر جان من میزنی که چه بیاموزیام؟
مادر تار گسستهٔ دیگری را بهظرافت گره میزند و چرخ را نرم میگرداند: عشق، فرزندم، آتوسا نیست! اگر بود، شیرین بود برای خسرو، که مملکت از روزگار او چنین شد که شد… عشق آندم آتوساست که خانه ویران نیست… اشکی را بنگر که چون از کجاوه پایین میآید و به درگاه شاهچه میرسد، بر خاک سرد میچکاند! آن اشک خاک ما را بارور خواهد کرد و نگاه خواهد داشت…
پسر: و لابد من میشوم سگ دربان شاهچه؟ هان مادر؟!
مادر: تو میشوی زارع زمین خودت… وگر هم بشوی سگ دربان، سگ دربان خانهٔ خودی…
پسر: و خدای آنان را میپرستم؟
مادر: خدای خود را میپرستی! هر کس خدای خودش را میپرستد! کلیمی نامیش مینهد، نصارا نامی، ما نامی و عربان نامی… اما اگر هست، که هست، یکی است… هست و همان یکیست و ما را حفظ میکند…
۳
شیرویه، دوست پسر، نام دگر کرد به سعد، برزویه نام دگر کرد به عبدالله، نام پسر نامِ همهٔ ما ماند. عربان دیری در ایرانزمین ماندند و خود ایرانی شدند. ترکان، که مسلمان شده بودند، بر ایرانزمین تاختند. هریک چندی حکم راندند و ایرانی شدند و سودای کوروش و انوشیروان به سرشان زد. یکگوشه را چندی غزنویان محروسه کردند، یکگوشه را خوارزمشاهیان. ایرانیانی نیز که مسلمانی آموخته بودند، خود سودای حکومت میداشتند. صفاریان از سیستان برآمدند، سامانیان از بخارا، دیلمیان از شمال ایران. اما سامانیان و دیلمیان و صفاریان دیر نپاییدند و ایرانزمین چنان نشد که روزگاری بود. ترک و فارس، همه خراجگزار خلفیهٔ مسلمین میبودند که خود رسم حکمرانی از وزیران عمدتاً ایرانی آموخته بودند و میآموختند. سلاطینِ ترکتبارِ سلسلههایی که در ایران حکم میراندند نیز وزیرانی ایرانی داشتند که بدیشان آیین کشورداری میآموختند. شاعران فارسیگوی در دربار این سلاطین قصیده در مدح میسرودند و شاه آرمانی خود را به نام ایشان میستودند. در همین حدود بود که سرِ شاعرانِ ایرانزمین پی افکند از نظم کاخی بلند و ملکِ ایرانزمین را سند زد به نامِ ایرانیان. از میان آن سلسلههای حکمرانی اما هیچکدام به قدر ترکان سلجوقی نبالید و نپایید و نگسترد. عصر سلاجقهٔ بزرگ را باید به نام نامی خواجه نظامالملک توسی ضرب کرد. او بود که ملکشاه سلجوقی را بر تخت نشاند. او بود که کرانههای نفوذ سلاجقه را با بازوی جنگی ترکان بهتدبیر تا دربار خلیفه وسعت داد. به سعی او بود که مدارس موسوم به نظامیه در شهرهای بزرگ ایرانزمین و دیگر بلاد عالم اسلام پا گرفتند. همین بس که استاد اعظم نظامیهٔ بغداد غزّالی بود از توس. سلاجقه نیز اما چندان نپایدند که باید. امپراتوری را کمابیش به سرحدات پیش از اسلام گسترش دادند اما از ادارهٔ آن بازماندند. به جان هم افتادند و هر سر گوشهای از بالین را تکه کرد و بر آن آرمید.
به سال ۶۱۶ هجری قمری رسیدهایم. بهزودی خبر حملهٔ مغولان ایرانزمین را به عصر یخبندان پرتاب خواهد کرد. پسر اکنون مردی شده است بالغ. سنش به سی نمیرسد. شاهنامه را از حفظ است. مادرش میگوید که سی سالش نشده سی بار شاهنامه ختم کرده! مادرش هنوز در همان خانه نخ میریسد. کنار خانهٔ مادر در حیاطباغ زمین پدری عمارتی نو برپا شده است. چه دور بود آن زمان که پسر در این حیاطباغ افتان و خیزان میدوید و میجهید. اکنون فرزندانش در آنجا که قدری کوچکتر شده است، به بازی مشغولاند. نامِ پسرش را گذاشته رستم، نام دخترش را فرزانه. مادر و همسرش به پچپچه میگویند که خود را زال میپندارد، اما نه زال است نه سپیدموی! میگویند و نخودی میخندند.
راوی اگر در اینجای تاریخ، در امروزِ خود، نمیبود، همانجا میماند. این آرامشِ هرچند نسبی در ایرانزمین لحظهایست. و گر این لحظهها نمیبودند، همین نیز نمیبود که هست. اما چه سود؟ لحظههای خوش نادرند و زودگذر. سلسله نمیشوند. رشته نمیشوند. مادر مدام باید دو سر تارِ نخ گسستهٔ بهدرستی نریسیده را گره بزند. پیشترها اگر آسمانِ ایرانزمین را دیری ابرهای سیاه فرومیگرفتند تا آنکه برقی از اقصای شرق و غرب و جنوب و شمال جهیدن گیرد و به دستیاری اجل برخیزد، اکنون هوا چندان هم ابری نبود. میشد انگار که طوفان به پا نشود. آنچه از راه میرسید طوفان بود در آفتاب، برف و بوران بود در تابستان. اما نگو که چه تابستانی! صحرانوردان سودای یکجانشینی در سر داشتند. ما هم که خود آماده! تکرار اسکندر و عربان و ترکان همه در یک هیأت، و مهابت همه در یک قامت. آغوش این مرز به روی دنیا باز است انگار. بشتابید! بشتابید! بیایید ما را از چنگ خودمان برهانید! دیگر بس است ای سلاطینِ هر یک گوشهای از بالین را برکنده ملکِ خویش کرده! بیایید ای مغولان! بیایید و ما را از چنگ اینان برهانید و بمانید و بر ما چنان حکم برانید که شمایان را میآموزیم! اما چرا ما که آموختن نیک بلدیم، خود نمیآموزیم و نیاموختیم؟
مغولان آمدند و سیلوار کشتند و بردند و هلاک کردند. ایلخانان یکچند ایرانزمین را یکپارچه کردند. ویرانهها را آباد کردند و با کمک وزیران ایرانی مملکت سامانی گرفت. گفتوگوی مادر و پسر کمابیش همان گفتوگوی پیشین بود. ایلخانان نیز چون سلاجقه خوی ایرانی یافتند و چندی بعد افتادند به جان هم و ایرانزمین چلتکه شد. شاعری فارسیگوی در دربار آل جلایر تبریز، امیر خود را میستود و شاعرِ دربارِ آلِ اینجوی شیراز را که امیری دیگر را میستود هجو میکرد. قند پارسی اما تا بنگاله میرفت.
تا برآمدن صفویان و قدرت گرفتن نخستین حکومت شیعی و یکپارچه شدن ایران وضع بدین منوال بود. مردمان سر در زندگی خود، امرا سر در زندگی رعایا. یکی باج میداد و یکی باج میستاند. رنگ خیال ایرانیان اما که در فارسی خراسان هفترنگ بود، این زمان هفتادرنگ شد. گورکانیان که در هند برآمدند، فارسی را زبان فرهنگی شبه قاره قرار دادند. ترکان صفوی نیز حُب آل علی را با قند پارسی و عربینوشتههای فلسفی و فقهی شیخان کوچیده از جبل عامل آمیختند. اکنون ایرانزمین یکپارچه از دو سوی در معرض هجوم بود. اما صفویان دلیر بودند. ازبکان را گوشمالی دادند و جلو عثمانیان قد علم کردند. اینها همه اما انگار نقش خیال بود. تارِ نخی که یکچند، از برآمدن صفویان تا زوال آن دودمان کمابیش هیچ نگسست، ناگاه و بزنگاه تاریخ بد تابید و گسست. جهان داشت بیدار میشد و ما داشتیم به خواب میرفتیم. آن لحظه آغاز و پایان بند چهارم این سرگذشتنامه است.
۴
پسر به سنین میانسالی رسیده است. مادر در بستر احتضار است. عمر جهان بر او گذشتهست. میتواند برخیزد و دیری چند بزید، اما دیگر، انگار دیگر، نمیخواهد. آدم نمیمیرد، مگر آنکه خود بخواهد. و مادر خود میخواهد که نیست شود. یارای آشوبی دیگر را ندارد. ازبس نخ رشته و نخِ گسسته گره زده، سیر شده از بودن. نبودنش به از بودن. اما انگار این نیست فقط. او را حالی تازه، حالی یگانه دست داده است…
مادر: وقت رفتن است…
پسر: به کجا مادر؟
مادر: میدانی چیست؟ بر آن شدهام که سخت در اشتباه بودهام این همه قرن… شاید میباید با اسکندر و بعد عربان و بعد ترکان و بعد مغولان میجنگیدیم و میمردیم…
پسر: چرا مادر؟ اگر میجنگیدیم و میمردیم که دیگر نبودیم که اکنون سخن بگوییم، این تاریخ را باز گوییم و گل سرخی بر قبرها بنهیم!
مادر: نبودیم که نبودیم! من تو را هیچ نیاموختم. هیچ از من نیاموز. هرچه آموختم مکتوبِ نانوشته بود. ملت آن است که برزمد، نه آنکه آغوش بر خصم بگشاید تا بر خود چیره شود، نه آنکه خود را ذلیل کند تا رسم حکمرانی به اقوام آموزد…
پسر: خیال مدار مادر! سرکنگبینی که عصری نوشیدی صفرا فزوده است…
مادر: شنیدهام که محمود افغان اصفهان را پایمال کرده است…
پسر: میر نوروزیست مادر جان…
مادر: شاه سلطان حسین چه میکرد و چه شد؟
پسر: فرنی میخورد!
مادر: فرنی؟
پسر: بله مادر… و بعد خود را فدای ایرانزمین کرد… تاج از سر برداشت و بر سر محمود نهاد و یکی از دختران و یکی از خواهرانش را نیز به زنی بدو داد تا ایرانزمین به تاراج نرود!
مادر: و تو این سخن را چنان میگویی که گویی باور داری سلطان حسین کاری نیک کرده است؟
پسر: چرا نه مادر جان! دستکم ماند و نگریخت. خودش میدانست که توان رزم ندارد. ماند و تاج و تخت داد… چه میکرد؟
مادر: لااقل میگریخت… اما چه میگویم من؟ او میراثدار شاهانیست که گریختند، اما لااقل آن شاهان که گریختند در دل مردمان این امید را زنده نگاه داشتند که باز خواهند آمد و غاصب را خلع خواهند کرد…
پسر: خلع هم کردند مادر؟
مادر: نه… اما…
پسر: اما چه مادر؟ فرار میکرد و محمود و سپاهیان از پیاش میرفتند و شهر از پی شهر ویران میکردند؟ غایت حکمت است عمل شاه سلطان حسین!
مادر: ریشخند میکنی؟
پسر: نکنم؟
مادر: نمیدانم… به نظرت شاه بعدی که وانهد ایرانزمین را چهطور وامینهد؟
پسر: شاهی نباشد خوشتر تا که باشد و وانهد…
مادر: خسته شدی؟
پسر: نه مادر جان… شاهنامه میخوانم دل خوش میدارم!
مادر: میخواهی با من بیایی؟
پسر: زود نیست؟
مادر: نمیدانم… بمان و پیرتر شو… میگویی به آیندگان؟
پسر: که باید میجنگیدیم؟
مادر: و میماندیم…
پسر: نماندیم؟ چطور باید میماندیم؟ همهاش افسانهست. هر طور دیگری هم که بود، افسانه بود…
مادر دیگر نمیشنید…
۵
تاج بعدیِ افسانه را نادر بر سر نهاد. سودای جهانگشایی کرد و چشم اقوام درآورد. خود کشته شد و ایرانزمین را یگانه نکرد. یکچند در گوشهای از ایران یکی شد وکیلالرعایا: کریمخان زند. با وکالت مردم اما او نیز نتوانست ایرانزمین را یگانه کند. اختهای برخاست و شمشیر شاه عباس صفوی به میان بست و ایرانزمین را یکپارچه کرد. اما دیر بود. غربیان قدرتی عظیم یافته بودند. ایرانزمین دیگر نمیتوانست سر برافرازد. روس و انگلیس و گاه فرانسه و امریکای جدید ایرانزمین را کردند جولانگاه. به اینان دیگر نمیشد حکمرانی آموخت. آموخته بودند خود. چون «آقا» ی محمدخان قاجار با «غین» نوشته میشد، جانشینش شد برادرزادهاش. او «آقا» ی با «قاف» بود. سرش هم از بابِ آقایی به قاف میسود: دودمانی به جای نهاد طویل، حرمسرایی برآورد جمیل. ننوها هماره جنبان، قد و نیمقد نوزادان گریان. روسها ترکمانچای را بر ایران تحمیل کردند و بخشی از خاک ایران به ثمن بخس رفت. شاه بعدیش شد صوفی: محمد شاه. وزیر نیکسیرت دلآگاهی را برداشت و به جای او برگماشت وزیر کارنابلدی از قماش صوفیان. قائممقام فراهانیِ مدبر مقتول شد و میرزا آغاسیِ درویش بر جای او نشست. تاجخار بر سر نیکمردان بود، تاج بر سر شاهان. امیری آمد طرفه، امیر کبیر. شاه بعدی، شاعر بود، سیاست هم میدانست، نه که نداند. به امیر دل داد. اما دل دادن شاهان به وزیران خوشعاقبت نیست. کار وزیرِ کبیر به رگزنی در حمام انجامید. شاه به قدرت چسبید و گاه به اصلاح تن داد و گاه اصلاحطلبان را فرومالید. با روس و انگلیس هم دوگانه بازی کرد و سلطنت را پنجاه سال در قبضه نگاه داشت. سیدی برخاست جمالالدین نام، میرزایی را شوراند. میراز رضا در سالگرد پنجاهمین سال پادشاهی ناصرالدین شاه بعد از خوردن یک کاسه بستنی در دکان ممد ریش، بر شاه آتش گشود و شاهِ پنجاه سال اخیر ایرانزمین شد شاه شهید. شاه بیمار بعدی فرمان مشروطه را امضا کرد، اما مشروطهاش را هم خود مشروطهخواهان و هم شاه مستبد بعدی پایمال کردند. نوبت داشت به یکی از عجیبترین شاهان تاریخ ایرانزمین میرسید: احمدشاه قاجار.
پسر در این زمان بهسرعت پیر شده بود، همان چهرهای را یافته بود که دوست میداشت: چهرهٔ زال، سپیدموی سپیدریش. زنش روی در نقاب خاک کشیده بود، فرزندانش هریک به مرضی درگذشته بودند. عمر جهان را بر گرده حس میکرد اما سخت مراقب بود که نمیرد. خود را با ایرانزمین یگانه میپنداشت. هنوز شاهنامه میخواند، اما پیرانهسر از سوگسرود و سوگداشت دلخسته بود و خوشتر میداشت بهملاحت نیشخندی به لب آورد نیشی حوالهٔ تاریخ کند. یادش با آن چاووش بود که آنچه ندا میداد باور نداشت: ای مردم، مهراسید: خندقها ژرف، باروها ستبر، سربازان دلیر، شاهنشاه مدبر… و شاه مدبر بود. قحطی و وبا که آمد، شاه به وجه خود کالا خرید و انبار کرد و گران به مردم فروخت! چه شاهی از این مدبرتر؟ کوشندگان مشروطه هم حالشان از این شاه مدبر بدتر یا بهتر نبود. جهانیان ایرانزمین را به بودوباش «فیل» نمیشناسند. «فیل» مال هند و آفریقاست. اما از اواسط دورهٔ قاجار رفتهرفته «فیل» هم در ایران کیابایی پیدا کرد. فقط هم یک نوع «فیل» نبود: یک سر روسوفیل، یک سر آنگلوفیل. این وسط یک سرهایی هم بودند که از اینجا رانده از آنجا مانده دنبال فیل تازهای میگشتند: فرانکوفیل، آلمانوفیل… عصر فیلها بود. نفت هم پا به میدان تاریخ نهاده بود و ایرانزمین دیگر به نفس خودش هم اهمیتی یافته بود. در این یک سدهٔ اخیر عرصهٔ ایران جولانگاه دُوَلی بود که سودای هند در سر داشتند. خودش خیلی مهم نبود ایرانزمین. حالا چاه نفتش داشت قلقل میکرد.
پسر را در بند آخر این سرگذشتنامه در قهوهخانهای بازخواهیم یافت، در نیمههای ۱۲۹۹، چند ماهی پیش از سوم حوت ۱۲۹۹. در آنجا بر او حالی خواهد رفت تصمیمی خواهد گرفت: به خانه روم، و دیگر هرگز بیرون نیایم!
۶
چهار گروه در چهارسوی قهوهخانه نشستهاند و اختلاط میکنند.
گروه اول، طایفهٔ شاعران و روزنامهچیها:
- مملکت شاه میخواهد…
- چهجور شاهی؟
- شاه مستبد…
- شما که خودتان برای مشروطه جنگیدهاید چرا چنین میفرمایید؟
- اشتباه کردیم آقا… غلط کردیم… خوب است؟
- نفرمایید… فقط خواستم بدانم که چرا…
- ما زودتر از موعدمان برخاستیم…
- و زودتر از موعدمان داریم میپذیریم که مشروطه کشک است؟
- کشک نیست… ملت آموخته نیست…
- ملتِ بیچاره که نمیداند اصلاً چه خبر است…
- یک جملهای عرض میکنم عین حقیقت! از ماست که بر ماست…
- شما صادر نکردهاید این جمله را… یک ملتی این عبارت را از اول تاریخش تا حالا علیالدوام در سوگِ خودش بازگفته…
گروه دوم، طایفهٔ آژانها و مکلاها، شیخی هم میانشان، در سکوت…
- مردم دارند به وجود ماها ایمان میآورند…
- ما را نمیخواهند این پدرسوختهها… جانفدا میخواهند…
- آنکه بعله جانم… مردم همیشه جانفدا میخواهند اما تهش خودشان فدای جانفدا میشوند… حالا اگر ما را به جانفدایی قبول بفرمایند توفیر دارد با اینکه یک فکلکراواتی را جانفدا قرار دهند…
- راست میگوید یاور خان… جلو فکلکراواتی که نمیشود با قپه و ششلول دولا راست کرد!
گروه سوم، طایفهٔ لوطیها و باباشملها
- لوطی بفرما چی کار بأس بکونیم؟
- چی رو چی کار بأس بکونیم؟
- تهش بریم کدوم طرف؟
- هر طرف که بماسه خب…
- سید ضیا چی پیغوم پسغوم کرده بود؟
- فوضولیش به تو نیومده…
- رضا خان چی؟ اون هم به ما نیومده فوضولیش…
- چرا، اون اومده… دسته هونگ نشون داده بود…
- پس لابد سید ضیا در باغ سبز نشون داد!
- ای ولله بابا… خب معلومه بأس بریم کدوم طرف… سید ضیا رو عشق است…
سردستهٔ لوطیها میکوبد روی میز و استکانها و نعلبکیها میجهند به هوا. قهوهخانهچی نُطُق نمیکشد. شاگردش میآید خردهها را جمع میکند.
- فقط رضا خان… این شوخیموخی حالیش نیست… بریم تنگ ضیا و این قلچماق دست بگیره اوضاعو، بأس جمع کنیم بریم سینهٔ قبرستون…
- نوکر بیجیرهمواجب…
- مواجب داره، اما توسری هم داره…
- عشق است… هرچی اوستا بخواد…
گروه سوم، طایفهٔ بازاریان، یک شیخ هم در میانشان، حاضر و ناظر…
- ما که از همان اول گفتیم… مملکت یک شاه میخواهد، قطاعالطریق هم باشد یکیست. مملکت مشروطه یک کرور قطاعالطریق دارد. به این باج میدهی، یکی پشت سرش نوبت ایستاده…
- نظر علما چیست؟
- نظر انگلیس و روس چیست؟
- نظر این فکلکراواتیها چیست؟
- نظر لوطیها چیست؟
- نظر قزاقها چیست؟
- اربابها و خانها و خانزادهها و آقاها و آقازادهها و شاهزادهها و شاهدختها را فراموش نفرمایید!
- مردم چی؟
- ای آقا! بحث چی را میفرمایید؟ باید دید… اما قاجار دیگر کارش تمام است… احمد شاه پیغام داده بود هرچه گندم داری باید به من بفروشی گفتم چرا جاننثار باید این کار را بکنم؟ پیغام داد که زباندرازی برای شاه؟ میخواهی هم پیاز را به خوردت بدهم هم چوب را؟ یک از چهارِ قیمت بازار خرید و برات داد که دو سال دیگر صاف کند!
- به کسی شکایت نبردید؟
- چرا، به یکی از مشروطهها گفتم… باج خواست که برود در مجلس مطرح کند…
- مطرح کرد؟
- رفت که رفت…
پسر به خانه بازگشته است. تصمیم دارد دیگر بیرون نرود. و گر رفت هیچ نشنود. هر روز اما میرفت به تنورخانه و یکطرفه با مادرش نجوا میکرد. واپسین نجوایشان شنیدنیست…
مادر: میگویند اعلام بیطرفی کرده دولت علّیه…
پسر: ای بابا مادر جان… از بهشت برین بگو… چهجور جایی است؟
مادر: زمانش کُند میگذرد… در زمین تندتر است… در ایرانزمین که هر لحظهش اصلاً نیملحظهست… شنیدی چه شد؟ شاه را بیرون کردند از مملکت!
پسر: آدم اگر در برین افسار پاره کند جزایش چیست مادر جان؟
مادر: در برین کسی را که افسار پاره کند راه نمیدهند… شنیدی چه شد؟ شاه بعدی فرار کرد، لوطیها و آژانها و دستاربهسرها بازی را به هم زدند برش گرداندند….
پسر: به نظرت مادر وقتش شده من هم بیایم؟
مادر: نمیخواهی پردهٔ آخر را ببینی؟
پسر: من که دیگر چیزی نمیبینم مادر جان… تو این خانه تنهایی پوسیدم… تا هم که با تو صحبت میکنم خبرهایی میدهی که تکرار بزکشدهٔ خبری است که بارها وقوع یافته…
مادر: آنجا را ببین! تمام شد… اینبار دیگر همهٔ دو هزار و پانصد سال یکجا تمام شد!
پسر: تمامشدنیست مگر؟
مادر: عجب! دیگر حتا برای من هم زیادی سریع است…
پسر: چی سریع است مادر جان؟
مادر: یادت است وقتی سبزی ساطوی میکردم مینشستی چانه میگذاشی روی دستت که چلیپا کرده بودی؟ همانطوریست…
پسر: خیلی فرز خُرد میکردی مادر جان… اصلاً نمیشد دید چه میکنی…
مادر: همانطوریست… این میرود آن میآید… هنوز آن نرفته یکی دیگر میآید… جنگ و خون، یک اتفاقی انگار پیشآمد کرده… کاش میرفتی بیرون یک سر و گوشی آب میدادی… ایستادهاند مردم و میجنگند با همسایهٔ مهاجم… اما چه میگویم؟ خیلی سریع است! تا لباس بپوشی بروی بیرون واقعهٔ بعدی واقعهٔ قبلی را پس زده نشسته جایش… هیاهو، درختهای جنگلها را میبُرند، خاک را کیسه میکنند میفروشند، خاک را! میفهمی؟ آن گوشه را ببین، طرف ایستاده دو متری کوه لولهٔ تفنگ را رو به تختهسنگی گرفته شلیک میکند، افتاد زمین! مخش ریخت روی سنگ…
پسر: چرا این کار را کرد مادر جان؟
مادر: نمیدانم… کار شاه سلطان حسین را یادت است؟ فرنی میخورد و تاج بر سر خصم گذاشت؟ آن را میشد فهمید… این را افلاطون نمیفهمد!
پسر: نمیخواهم بدانم بدانم مادر جان… دیگر نمیخواهم…
مادر: میخواهی بیایی اینجا؟
پسر: نه، میخواهم در تنور را گل بگیرم…
مادر: واستا ببینم… دخترش را با داس سر برید! یکبار نمیدانم کی، نمیدانم کِی چیزی گفت… گفت: جاهلیت مال دورهٔ خاصی نیست… دنیا پر از آشوب است، آسمان: جنگ، زمین: جنگ، دریا: جنگ… آب ننوشی یکوقتی! معلوم نیست توش چیست… اصلاً چرا نمیآیی؟
پسر: یک چیزی مانده میخواهم بدانم، میخواهم ببینم. اینجا، این خانه، این بوی خاص خاک، این قند پارسی، اصلاً ماندنیست؟
مادر: غبار است، مهآلود است… نمیتوانم دورتر را ببینم… فردا را میبینم، اما پسفردا انگار دورتر از پسفرداست… در تنور را گل بگیر… دیگر به این لبه نخواهم آمد… آن چاووش را یادت است؟ چی فریاد میزد؟
پسر: ای مردم، مهراسید: خندقها ژرف، باروها ستبر، سربازان دلیر، شاهنشاه مدبر…
مادر: صدای همان چاووش است، حتا پیدا نیست خودش، دیگر حتا خودش پیدا نیست… صدای خودم را میشنوم که میگویم کاش بیاید اسکندری، اما تردید دارم… چرا اینطوریست؟ نمیدانم چه کنم، چه فکری بکنم. در تنور را گل میگیری؟
پسر به خواب رفته است. هربار که میآید به تنورخانه همین نقلِ همین نجواهاست و همین که به اینجا میرسد پلکهاش سنگین میشود و همانجا خوابش میبرد. اصلاً میآید در یادِ مادرش که این حرفها را نجوا کند و خوابش ببرد. بعد که بیدار میشود با خودش فکر میکند که همهچیز ناتمام است. فکر میکند ما حتا اگر میدانستیم فردا چه اتفاقی خواهد افتاد، باز همان اتفاق خواهد افتاد. نه به خاطر مقدراتِ تقدیر. کیسه را از شن پر میکنیم میگذاریم روی لبهای سست. میدانیم که میافتد رویمان. اما فکر میکنیم: خُب چه کنیم؟ پرش کردهایم گذاشتهایمش روی لبه که بیفتد. خب بیفتد، باید بیفتد. یک چیز عبثی در کار ما هست. همهٔ این چیزها میشد که نشود. کیسه میشد که پر نشود. پر شد؟ — میشد که روی لبهٔ سست نگذاریمش. گذاشتیمش؟ — میشد که وقتی دارد میافتد سر بدزدیم… سر هم نمیدزدیم… لحظههایی که انگار یک چیز خوبی هم اتفاق افتاده، محو شدهاند، مدفون شدهاند. پسر که حالا دیگر پسر نیست، وقتی که میخوابد بیم دارد که بیدار نشود دیگر. نه که بمیرد، بیدار نشود. در خواب، همین که خوابش میبرد، مدام فریاد میزند: یکی بیاید من را بیدار کند! اما کسی نمیآید بیدارش کند. همانطور خواب میماند و داستانش، از اول تا آخر، از اول تا اینجا، در آن خواب عیناً همینطوری مصور میشود تا در خواب میرسد به همینجا و در خواب باز در همینجا میخوابد و در آن خواب هم همین و در بعدی هم همین و همین و همین…