نامی و یادی: رستاخیز
آدم خیالبافی چون من، اگر شب-و-روز و روز-و-شب با تنهایی خودش خلوت کرده باشد، بالاخانهاش را نه که اجاره بدهد، که دربست میسپرد به اختیار آدمهای واقعی و خیالیِ مرده یا زنده و پیدا یا گم و آشنا یا غریبه و نامدار و بینام. همین است که این آدمهای خیالخانهی من بس که خودسر و خودمختار شدهاند، تره برای حرف من خورد نمیکنند. گاهی، اگر خودشان میلشان بکشد، میآیند میروند کنج یکی از داستانهای من و آنجا ردی از خودشان باقی میگذارند. بعد هم برمیگردند میروند هزارتوی بالاخانه چشمبهراه وقتی مینشینند که دیگر نه از تاک نشان بماند و نه از تاکنشان. اگر هم توی گوششان بخوانم که آخر حالا که نان یادنگاری (خاطرهنویسی) توی روغن است کوتاه بیایید، پشت چشمی نازک میکنند و رو برمیگردانند. خب، کاری نمیشود کرد. داستان را دوست دارند، یادنگاشت را دوست ندارند. شاید خیال میکنند یاد یا خاطره خطاکار است، یا یادنگاشت آینهدار روراستی نیست و آینه را جوری کژ-و-راست میکند که کژیهای یکی پیدا و راستیهای آن یکی ناپیدا باشد، یا یادنگاری در زمانهی «هر باسواد یک نویسنده» کاری پیش پاافتاده و حوصلهسربر است. اگر اینطور باشد، خیالشان پُربیراه نمیرود. شاید برای اینکه آدمهای بیشتری را از بالاخانه بیرون بکشانم، بایستی بروم پی راهها و فورمهای دیگری که نه به گریزپایی داستان باشند و نه به دستبهنقدی یادنگاشت. یا شاید بایستی از فکر آفتابیکردن آدمهای بالاخانهام بگذرم و بگذارم گنج پنهان خودم-ـو-خودم باقی بمانند. خوبی این راه دوم آن است که عذاب نوشتن و دلشورهی چهکنم را پس میراند. بدیاش این است که گاهی صدای بعضی از آدمهای بالاخانه را درمیآورد. این بعضی بیشتر آن آدمهاییاند که انگار دینی به گردن من دارند. به صدا میآیند و شکوه میکنند: نامی از من نمیبری؟ یادی از من نمیکنی؟
نام شما را بردن برایم سخت است، دکتر جاویدفر. یادی از شما کردن درد دارد، دکتر جاویدفر. اینهمه سال کنجی از خیال من ساکت بودید، حالا که دوباره رستاخیزی علم شده، آمدهاید میگویید: نامی از من نمیبری؟ یادی از من نمیکنی؟ میگویم که نمیتوانم. مثل آن روز به نگاه و تکان سر و اشارهی دست میگویید: برو دختر، برو! نفسم میگیرد. نفسم باز میشود. سنگِ سختی نرمهخاک میشود. کوهِ درد پرِ کاه میشود.
اینهمه سال چههمه نام که از یادم رفته، اما نام شما، دکتر جاویدفر، یادم مانده. با همین ترکیب عنوان و نام خانوادگی هم یادم مانده. یادم میآید همان روزها هم به زبانم نمیآمد کسی را که پزشک نیست دکتر صدا کنم. به رسم روز بالادستیهای دفتر و سازمان را دکتر و مهندس صدا کردن خوشایندم نبود. حتا رئیس دفتر که آن زمان به چشمم ابهتی رئیسانه داشت، در ذهن و بر زبان من، نه دکتر حاجیوسفی، که آقای حاجیوسفی بود. پس چرا شما که معاون بودید و ابهت رئیسانه هم نداشتید، دکتر جاویدفر بودید و ماندید؟ انگار از همان اول، بی آنکه بدانم شما چه فرقی با دیگران دارید، بین شما و دیگران فرق گذاشته بودم.
سال ۵۳ شما را دیدم یا ۵۴، درست یادم نمیآید، دکتر جاویدفر. آن سالها میگفتند گوشه-و-کنار بعضی از دستگاههای دولتی میگذارند مخالفهای رژیم و چپهای زندانکشیده هم کاری بگیرند و نانی داشته باشند. یکی از این گوشه-و-کنارها هم گویا دفتر برنامهریزی بود. من دانشجوی کمسن-و-سالی بودم که نه زندان رفته بودم، نه کار سیاسی کرده بودم. با اینهمه به گناه همسری و همراهی با کسی که اولین هدیهاش به من «فصلهای سبز» و مقالههای پویان بود، صابون ساواک طوری به تنم خورده بود که از سایهی خودم هم میترسیدم. تا گرهی بیپولی مزمن کور نشود و بشود با دل راحت وقت صرف مشقِ نوشتن و ترجمه کنم، بایستی کاری گیر میآوردم. به گمانم سال ۵۳ بود که توانستم کارمند قراردادی گروه شهری دفتر برنامهریزی بشوم. سال پیشش برای من سال «تولدی دیگر» بود ــ سال بیرونپریدن از پیلهی امن زندگی در خانهی پدری، پیادهشدن از قطار فرصتهای طلاییِ درس و کار در شرکت نفت، و سوارشدن به قطاری که بار سیاستش اگر پُر یا پوک بود، رو به ناکجاآبادی داشت که سرهای سودایی و پرشر-و-شور را به خودش میخواند. سال ۵۳ گرچه سرخوش از هوای تازه و کشف فضای روشنفکری و دنیای اهل کتاب بودم، دلهرهی درد تاوان سرکشی را هم داشتم. هول-و-هیجان آن سالها برای من آنقدر نفسگیر بود که چندان چیز زیادی از خردهریزهای زندگی و کار روزمرهی آن دوران یادم نمانده. این را اما یادم میآید که اتاق گروه ما، نه در خود سازمان برنامه، که انگار در خیابان صفیعلیشاه بود و شما و بالادستیهای دیگر آنجا نبودید.
شما را، دکتر جاویدفر، در ساختمان بزرگ و نوی خیابان تخت جمشید خوب به یاد میآورم. کی از صفیعلیشاه به تخت جمشید رفتیم را یادم نمیآید. اما در ساختمان تازه و ناهارخوری آن هم بالادستیهای دفتر و سازمان را میشد دید، هم بچههای گروههای روستایی را، و هم مشاورهای امریکایی را. من همچنان دانشجو بودم و همچنان با یکی از گروههای شهری در اتاقی کوچک در راهروی عمود بر راهروی اتاق شما کار میکردم. دانشجوی جامعهشناسی نبودم که در جمع دانشجوها و استادهای دانشکدهی علوم اجتماعی باشم. قید خانواده و سودای کار کتاب هم نمیگذاشت که با رفتن به سفرهای شهری و روستایی از همکاری و همسفری به دوستی با کسی برسم. کمحرفی و کمرویی و مردمگریزی هم در کار بود. با اینهمه کارکردن با همکارهایم را دوست داشتم. از من بزرگتر و دنیادیدهتر و باسوادتر بودند و با بحثهای پرشور بر سر موضوعهای اجتماعی-سیاسی آن اتاق کوچک دربسته را برایم کلاس درس میکردند. از این بالاتر، گیرایی دفتر و کار در دفتر در آن سالها برای من در این بود که در جمع خودیهایی بودم که درواقع ناخودی یا ناجور به حساب میآمدند ــ جمعی کوچک و خاموش که لابلای جماعت همرنگ و پرهیاهوی کارمندان و مشاوران و مدیران «آسه برو، آسه بیا» کاری میکردیم تا کارتی بزنیم و دستمزدی بگیریم. در جمع ما کسی از کسی در بارهی گذشته یا گرایش سیاسیاش نمیپرسید، اما فرق جمع ما با جماعت آنها راز سربهمهری نبود. شما که در ساختمان خیابان تخت جمشید بالادستی ما بودید، دکتر جاویدفر، از این فرق خبر داشتید. این من بودم که هنوز از فرق شما با بالادستیهای دیگر خبر نداشتم.
سال ۵۴ سال غریبی بود، دکتر جاویدفر، حتمن یادتان میآید. قیمت نفت بالا پریده بود. بادکنک خودبزرگبینی شاه هوا رفته بود. پارانویای کهنهاش عود کرده بود. ورای حالوهوای «همه چی آرومه، من چقدر خوشبختم» واهمهای زیرپوستی پخش میشد. مترسک حزب رستاخیز علم شده بود. گفتند هر که مخالف رژیم است گذرنامهاش را بگیرد برود. نوشتند (۹ فروردین ۵۴) کارمند بازنشستهای با «عقاید کمونیستی» درخواست گذرنامهی بیهزینه و خروج از ایران و کوچ به شوروی کرده. در ادارهها هوچو افتاد هر کس عضو حزب نشود، بیکار میشود. در دفتر و در سازمان ــ مثل هر ادارهی دیگر ــ جماعت همرنگ برای رستاخیزبازی کف زدند. جمع ناجور بود که باید فکری به حال خودش میکرد. بی حرفوسخن انگار چاره این بود که کسی به روی خودش نیاورد. کدام روز و کدام ماه بود را یادم نمیآید، اما روزی بود که هیچکدام از همگروهیهای من، اختیاری یا اتفاقی، نیامده بودند. ناگهان در باز شد و یکی آمد و خبر داد که همه «موظفاند» برای رستاخیز به میتینگ سراسری بروند. حالا این را هم یادم نمیآید که وظیفهی سیاهیلشکر اداری کفزدن و شعاردادن برای سخنرانهای سینهچاک و جاننثار بود، یا عضوشدن گلهای در حزب واحد. هرچه بود، این وظیفه از من برنمیآمد. از خشم و از درماندگی حال موش بهتلهافتاده را داشتم. کارت یا ساعت زده بودم و نمیشد خودم را به آن راه بزنم. چون پیشتر فکرهایم را کرده بودم و خیال نداشتم جدی یا شوخی در نمایش شاهانه سیاهیلشکر باشم، از اخراج باکی نداشتم. از بیکاری و بیپولی و بیخانمانی دوباره و بیشتر از آن از گزکدادن به دست ساواک بود که واهمه داشتم. بی آنکه درست بدانم چه بهانهای میخواهم بیاورم، بلند شدم راه افتادم طرف اتاق شما، دکتر جاویدفر. پشت در اتاق شما هم زانوهایم سست شده بود، هم کف دستهایم عرق کرده بود. محال بود بتوانم چشمدرچشم شما دروغی سر هم کنم. در که باز شد، شما بودید که پشت به پنجرهی نورگیر رو به خیابان نشسته بودید، من بودم که تکیهبهچارچوب در در سایهی راهرو ایستاده بودم. دهن باز کردم تا به تتهپته حرفی بزنم. یادم نمیآید چه گفتم، اما خوب یادم میآید شما به نگاه روشن و تکان سر نرم و اشارهی دست دوستانه گفتید: برو دختر، برو!
آن روز، دکتر جاویدفر، پشتگرم به تایید شما و دلشاد از دریافتن فرق شما با دیگران، از راهروی سایهگیر به خیابان آفتابی دویدم و رفتم. چند ماه بعد پف و هول رستاخیز خوابیده بود، اما لابلای وزوز سوهانِ روحِ «همه چی آرومه» پچپچهی تمدید نکردن قرارداد زندانرفتهها پیچیده بود. سال ۵۵ بود انگار که نوبت به گروه ما هم رسید. من زنداننرفته به اختیار خودم از دفتر رفتم و دیگر شما را ندیدم. من رفتم و شما ماندید. و باز-و-باز من رفتم و باز-و-باز شما ماندید. و همچنان در همهی این سالهای دراز و پرزخم که من راندهـو-مانده رفتهام، شما هم بودهاید و هم ماندهاید. نبوده نبودهاید، دکتر جاویدفر، که نامی از شما ببرم. رفته نبودهاید، دکتر جاویدفر، که یادی از شما کنم.
از ۵۵ تا ۹۷ در خیال باطل بودم؟ باور نمیکنم، دکتر جاویدفر. ناگهان سکوت خیالخانهی من را شکستید که چه بشود؟ که بروم گوگل کنم تا در عالم مجازی سر نخی از شما به دستم بیاید؟ که پرهیبی سیاه را جای نقش خیال چهرهی پریدهرنگ و پیکر باریک و بالای بلند شما بنشانم؟ که شما را در ویدیوی سهدقیقهای جانباختگان حزب توده و لابلای چند خط انشا و شعار حزبی پیدا کنم؟ که بفهمم همسال پدر من بودید؟ که بدانم سالی که من به دنیا آمدم، به تاوان خطا و خیانت بالادستیهای عافیتطلب حزب توده به زندان رفتید و ۵ سال حبس کشیدید؟ که بخوانم سال ۶۲ ــ وقتی که حزب توده در نهایت جاننثاری برای نظام مقدس جفای آن را هم به جان میخرید ــ دوباره به زندان افتادید و اینبار ۵ سال بعد در کشتار جمعی سال ۶۷ سربهدار شدید؟
جان شما از جنس دیگری بود، دکتر جاویدفر. فرق شما با دیگران در خط یا نشان سیاسی شما نبود، در آن جان آزادهای بود که نه دروغ و دورویی رستاخیز شاهانه و نظام مقدس شیخانه را برمیتابید و نه به «هدف وسیله را توجیه میکند» رفقا اعتنایی داشت. ۴۰ سال پیش شما را به پای دار بردند و به جایگاه رساندند، اما شما پیش از آن با من و در خیال من بودهاید. شما، دکتر جاویدفر، بودهاید و ماندهاید و میمانید تا وقت کمآوردن و پاسستکردن به سراغتان بیایم و از شما بشنوم: برو دختر، برو!
پاییز ۹۷