ماجراهای من و صمد
کودکیام از آنجا که به یاد دارم با نامِ او آغاز شد. با «مجتمع آموزشی صمد بهرنگی» در مرداویج اصفهان که چهار سال ابتدایی و بعدتر یک سال راهنمایی را در آنجا گذراندم. اهمیت چهار سالِ ابتدایی علاوه بر خاطرات شخصی، بهخاطر آن فضای عمومی ست که در سالهای ۵۷ تا ۶۰ داشت شکل میگرفت. کمکم بسیاری از آدمخوبها بد شدند و نامها عوض شد و به سرعت همه چیز. «صمد بهرنگی» شد «شهید بهشتی» و آن برنامههای خوبِ حاصل از «طرح تجربی» رفت به محاق. ناظمِ ریشوی مدرسه (آن زمان ریش نشانه بود) آمد سرِ صف صبحگاه و حرفهای تازهای زد، هشدارها داد و ما را از «ضد انقلاب» ترساند. تبدیل صمد به دیگری، در واقع نشانهای از تغییر دوران بود. حتا برای منِ هفت، هشت ساله. دوران «ابتدایی»ام، ابتدای تحولاتی بود که با نتیجههاش تا امروز سر کردهایم؛ اما چیزهایی که قرار بود حذف (یا معدوم) شود، حذف نشد و برای ادامهی حیاتِ خود راهها و میانبُرهای دیگری یافت. از جمله اینکه صمد، درست پس از حذف نامش، برای من تازه موجودیت پیدا کرد و از حاشیههای کودکی آمد وسط متنِ نوجوانی.
۹ ساله بودم که خاله مهینام کتاب «قصههای بهرنگ» را هدیه داد. نوروز ۱۳۶۰. کتابی که به قول امروزیها «کتاب بالینی»ام شد و بارها خواندم و لذت بردم. چاپ سال ۵۸. انتشارات دنیا و انتشارات شباهنگ. ۳۷۵ صفحه. ۲۵۰ ریال. مجموعهی دوازده داستان: اولدوز و کلاغها، اولدوز و عروسک سخنگو، کچل کفترباز، پسرک لبوفروش، سرگذشت دانهی برف، پیرزن و جوجهی طلاییاش، دو گربه روی دیوار، سرگذشت دومرول دیوانهسر، افسانهی محبت (قوچعلی و دختر پادشاه)، یک هلو و هزار هلو، ۲۴ ساعت در خواب و بیداری، کوراوغلو و کچلحمزه. مقدمهاش هم بخشی از مقالهی صمد در مورد ادبیات کودکان است.
هنوز ۹ ساله بودم که عمویم اعدام شد؛ تیرماه سال ۶۰. در ذهنِ منِ کودک، شباهتهایی بود بین آن قهرمان و این قهرمان. هر دو سبیلِ کلفتِ مشکی داشتند و آنطور که عکسهای باقیمانده نشان میداد هر دو خوشتیپ و ورزیده و جدی. اما حالا که فکر میکنم میبینم منشأ شباهتها برای منِ آن روزها جاهای دیگری هم بود شاید: لحن و بیانِ نوشتههایی که از این دو نفر باقی مانده و در ذهنِ کودکِ من حَک شده بود. عمویم گاهی برای من و برادرم آرش کتابی به هدیه میگرفت که خوشبختانه همه، جایشان محفوظ است. تقدیمنامچههایی که صفحهی اول هر کتاب نوشته، شباهتهایی به حرفهای صمد دارد یا برای من داشت شاید. تقدیمنامچههایی که گاهی شکل نوعی مقاله پیدا میکرد. میخواست پیامی برساند و آگاهی دهد و بیدار کند. حتا گاهی اسلحهای میشد با گلولههایی از کلمات که با مهربانی و عطوفت قاطی شده بود. صفحهی اولِ کتاب «ماهی بعدی» (نوشته و نقاشیِ قدسی قاضینور، انتشارات شبگیر، بی تاریخ، ۲۵ ریال) نوشته: «به آرش و مازیار عزیزم که خیلی دوستشان میدارم. در این روزها معمولاً بچهها هر کدام «ماهی سیاه کوچولو» یا «ماهی سرخ کوچولو» هستند که سرگرمیهایی به غیر از سالهای گذشته برای خویش انتخاب میکنند. صادق. ۱/۱/۵۸». یا برای کتاب «چرا میترسیم؟» (نوشتهی فرخ صادقی، انتشارات رَز، ۱۳۵۲، ۱۵ ریال) نوشته: «آرش و مازیار عزیزم، این کتاب فکر میکنم برایتان جالب باشد. در آن نشان میدهد که اگر بهطور واقعی فکر کنیم و خودمان را در خیالات فرو نبریم لزومی ندارد از چیزی واهمه داشته باشیم. بنابراین اگر در مواجه شدن با مشکلی برای پیدا کردن راهحل آن تفکر کنیم میتوانیم بر آن پیروز شویم. صادق. ۲۷/۹/۵۹». لابد مثل ماهی سیاه کوچولو که نترسید و راه افتاد که ببیند جویبار به کجا میرسد. عمویم یک کتاب دیگر هم در همین تاریخ به ما هدیه داد: «داستانهایی از آلبانی» (انتشارات شباهنگ. خرداد ۵۸. ۲۵ ریال). صفحهی اولش را متنی به نسبت بلند با لحنی تند و تیز نوشته که بگذریم. فقط پاراگرافِ آخرش این است: «هنوز که هنوز است فرزندان مردم زحمتکش ما بهجای لذت بردن از زندگی، از کودکی فشار زندگی را آزمایش میکنند. خیلی از آنها امکانات مدرسه رفتن را ندارند. دقت به این مسائل برای ما خیلی مهم است که بدانیم خارج محیط زندگی ما کسانی هستند که از کوچکترین امکانات زندگی بیبهرهاند. صادق. ۲۷/۹/۵۹». این نوشته مرا یاد آن بخش معروف از نوشتهی صمد میاندازد: «آیا نباید به کودک بگوییم که در مملکت هستند بچههایی که رنگ گوشت و حتی پنیر را ماه به ماه و سال به سال نمیبینند؟ چرا که عدهی قلیلی دلشان میخواهد همیشه غازِ سرخشده در شراب سرِ سفرهشان باشد. آیا نباید به کودک بگوییم که بیشتر از نصف مردم جهان گرسنهاند و چرا گرسنه شدهاند و راه برانداختن گرسنگی چیست؟ …». میبینید که شباهتها زیاد است.
جالب است که در همین سالها بود که در کتابخانهی پدری، متوجه کتابهای نازکی از صمد و در مورد او شدم و کمکم گنجینهای از آثار او فراهم آمد. چند سالی که بزرگتر شدم، «قهرمان» هم بزرگتر شد؛ آنقدر بزرگ که یک سال در سالگرد مرگش، مراسمی را در خانهی خودمان ترتیب دادم. انگار قرار بود صمد که سیزده سال زودتر از عمویم مُرده بود، جای عموی قهرمان را پُر کند. چند نفری از بستگان و آشنایان را که از نظر منِ نوجوان در «راه»ِ این دو قهرمان بودند دعوت کردم. کتابهایش را چیدم گوشهی اتاقِ پذیرایی و از هر شخصی که آمده بود خواستم که تکهای را بخواند: زندگینامهی صمد، مطالبی از محمود دولتآبادی، شاملو، ساعدی و اسد بهرنگی از کتاب «صمد بهرنگی با موجهای ارس به دریا پیوست» (انتشارات آبان/ چاپ سال ۲۵۳۷/ ۵۰ ریال) و آن بخش مشهور از نوشتهی صمد دربارهی ادبیات کودکان: «دیگر وقت آن گذشته است که ادبیات کودکان را محدود کنیم به تبلیغ و تلقینِ نصایحِ خشک و بیبروبرگرد، نظافت دست و پا و بدن، اطاعت از پدر و مادر، حرفشنوی از بزرگان، سر و صدا نکردن در حضور مهمان، سحرخیز باش تا کامروا باشی، بخند تا دنیا به رویت بخندد، دستگیری از بینوایان به سبک و سیاقِ بنگاههای خیریه و مسائلی از این قبیل که نتیجهی کلی و نهاییِ همهی اینها بیخبر ماندن کودکان از مسائل بزرگ و حاد و حیاتیِ محیط زندگی است». (یادمان باشد این حرفها مربوط به چه زمانی ست). خلاصه حسابی بابت علاقهام به آن دوست- قهرمانِ نادیده مایه گذاشتم و «مسئولیت»ِ خود را در تداوم راهِ آن «شهید» بهجا آوردم! و اما این «شهادت» هم قصهای دارد که بعد به آن میپردازم.
سیزده چهارده ساله بودم. پدر گرامی که لابد نگران اضمحلال و فاسد شدن کاملِ اینجانب بود، مدرسهام را عوض کرد. از مدرسهای نزدیک خانهمان که جَوِ غالبش بچههای شیطان و ساختارشکنِ قشر متوسط به پایین (به قول معروف «لات و لختی») بودند به مدرسهای در «بالاشهر» که جَوِ غالبش بچههای مؤدبِ قشر متوسط به بالا از خانوادهی «بافرهنگ» بودند. از مدرسهی «شهید عبداللهی» به مدرسهی «شهید بهشتی». که این دومی پشت نامِ جدیدش نام «صمد بهرنگی» را همچنان داشت برای ما. گیرم داخل پرانتز. شاید پدر خیال کرده بود این مدرسه که بالاخره اثراتی از نظام آموزش نوین در آن مانده، میتواند پسرِ چموشش را کمی آدم کند! پسرِ چموش هم اگرچه در آن سال در رشتههای خوشنویسی و داستاننویسی مقامهای قابل توجه و جایزههایی گرفت، اما علاوه بر درس نخواندن و تجدید شدن در امتحانات، شیوههای عرصهکاریِ یادگرفته از مدرسهی قبلی را در این مدرسه هم به کار گرفت و باعث شرمندگی و پشیمانیِ پدر گرامی شد! طوریکه بعد از پایان سال تحصیلی و «موفقیت» در امتحانهای تجدیدشده، علیرغمِ اینکه میتوانست برای مقطع دبیرستان در همان مجتمع آموزشی بماند، روانهی مدرسهای دیگر با نامِ شهیدی دیگر در گوشهای دیگر از شهر شد. و این شد که سایهی صمد بهرنگی (حتا در حد نامی داخل پرانتز) کمکم از محیط آموزشیام محو گردید.
علاوه بر این ماجراها، «پسرک روزنامهفروش» هم بود؛ نوشتهی مهدی حسین و ترجمهی صمد. در یکی از سالهای نوجوانی که تئاتر و نمایش از دغدغهها و در مقطعی از مشغلههایم بود، نمایشنامهواری از این داستان نوشتم به خیال اجرا؛ که مثل خیلی خیالها در آن دوران و این مرز و بوم عملی نشد. پس از این دوران صمد در سایه رفت اگرچه که تصویرِ قدسیاش همچنان بود. تا زمانی که رازِ آن «شهادت» برملا شد.
مرگ صمد در آن سالهای شیفتگی، همیشه بین شهادت و مرگ در نوسان بود. غرق شدناش در رود «ارس» قطعی بود اما معلوم نبود که غرق شده است یا غرقاش کردهاند. من بی آنکه سندی داشته باشم ترجیح میدادم غرقاش کرده باشند! اینطور همه چیز با هم جور بود: یک معلمِ مبارز، با چهرهای منطبق با الگوی مبارزان چپ، با حرفها و شعارهایی در دفاع از تهیدستان و عصبانی از دست «سرمایهداران»، رفیقِ بهروز و اشرف دهقانی، و از همه مهمتر با شباهتهای زیاد با عموی عزیزِ من؛ بدون شک مرگاش مشکوک است و بی برو برگرد «شهادت». شهید که باشد میشود آن را چماق کرد و بر سرِ دیکتاتور کوفت. مرگِ خشک و خالی که به جایی بند نیست! چند سالی باید میگذشت که «فرج سرکوهی» و زندهیاد «حمزه فراهتی» (دوست نزدیکِ صمد و هم همراه او در آخرین سفر و تنها شاهد مرگش)، مطالبی بنویسند در دو شمارهی مجلهی آدینه (شمارههای ۶۳-۶۲ و ۶۷ در مهر و بهمن ۷۰) و دستِ آلاحمد را رو کنند که از صمدی که شنا بلد نبود و غرق شد، به عمد شهیدی مبارز ساخت. این روایت سرکوهی ست: «آلاحمد پس از مرگ او، به دروغی آگاهانه از او شهیدی پرداخت که حکومت او را در «ارس» غرق کرده است … صمد قربانی بود اما «شهید» نشده بود. ما که جوانتر بودیم دوست داشتیم که در او چون شهیدی زنده بنگریم … اما میدانستیم و در آن محفل کَسانِ دیگری –انگشتشمار- میدانستند که نه آن همراه صمد –که دوست صمد بود- قاتل است و نه ساواک. صمد غرق شده بود.» و بعد مفصل به این میپردازد که آلاحمد و «ما» چرا صمد را به شهید، «اسطوره» و «قهرمان حماسی» تبدیل کردند. و بعد سرکوهی در نوشتهای دیگر در شمارهی ۶۷ آدینه دوباره به این موضوع میپردازد و حمزه فراهتی را اینطور معرفی میکند: «یکی از نزدیکترین یاران صمد که در روایت جعلی آن دو دهه، قاتل صمد بهرنگی و کسی که به دستور پلیسِ رژیم ِ شاه صمد را در ارس غرق کرده بود قلمداد میشد». و اما روایت فراهتی از لحظهی مرگ صمد: «صمد جایی که ایستاده بود آب بیش از نافش نبود. من طبق معمول خودم را در آب رها کردم. پنجاه متری شنا نکرده بودم که نعرهی صمد میخکوبم کرد «دکتر، دکتر». برگشتم. صمد تا شانههایش توی آب بود. نعره زدم صمد دست بزن، پا بزن، رسیدم، دست بزن، پا بزن. ولی صمد درست به طرف جریان شدید رودخانه پیش میرفت. فقط توانست سه بار صدایم کند و بیش از ۱۰ ثانیه روی آب نماند» و روایت او از شهیدسازی و حماسهسازیِ پس از مرگ صمد: «آگاهانِ آن دوره غوغا و ولولهای را که در بین جوانان بهراه افتاده بود میدیدند. شرایط مساعدتر از این دیگر امکان نداشت. همگی رضا بر این دادند که صمد شهید قلمداد شود و آرمانهای او خونبهای شهید. با این امتیاز که اسمی از من به میان نیاید و به همان «افسر» قناعت شود. آلاحمد به دوستان گفته بود «به فلانی بگویید یک کمی بیشتر صبور باشد. ما او را خوب میشناسیم. از ما دلخور نباشد. مسأله نه خود او که لباس زرد اوست». بالاخره این هم استدلالی بود و ما هم برای آن مرحوم چیزی نگفتیم. گفتنی ست الان نزدیک ۲۰ سال است که من از ارتش اخراج شدهام و اصلیترین علت اخراجم هم جریان ارس بود ولی باز هم مرا به همان اسم «افسر» نام میبرند و این تصادفی نیست» و این روایت با این پاراگراف تمام میشود (البته همین سخن آخر به سهنقطه منتهی ست و انگار ناتمام): «امروزه اگر کسانی هستند که پشت مادر صمد، خاله صمد، زندایی صمد و یا کدخدای فلان ده ممقان سنگر گرفتهاند و مزخرفات خود را با زبان آنها بیان میکنند دیگر مرا با آنها کاری نیست. ما به مرحوم آلاحمدش حرفی نزدیم چه برسد به اینها …».
البته نباید همهی کاسهکوزهها سَرِ آلاحمد و شمارهی پنجم مجلهی «آرش» (ویژهی صمدبهرنگی) که چند ماه بعد از مرگ صمد منتشر شد، شکسته شود. آلاحمد در آن نوشتهی معروف که در مجلهی آرش منتشر شد و عنوان جالبی هم دارد («صمد و افسانهی عوام») اتفاقاً با هوشیاری و به نظرم صداقت حتا، به شکلهای مختلف به افسانهسازی و شهیدسازی برای شخصیتهای محبوب میتازد در قالب چنین عباراتی: «شایعهی افواهی»، «افسانهسازی عوامانه»، یا این قسمت: «این افسانهسازیِ عوام آیا نوعی روش دفاعی نیست برای مرد]م[ ِعادیِ توی گذر تا شخصیتِ ترسیدهی خویش را در مقابل تسلط ظلم حفظ کند؟ و امیدوار بماند؟ سیاوش و سهراب که جای خود دارند. در این سلسلهمراتب حتی جوانمرد قصاب را هم داریم …». روتَر از این؟ تازه بعد روتَر هم میشود:
«و حالا من چه کنم؟ چگونه باور کنم که صمد مُرده؟ ]…[ بهتر این است که من اکنون با چهلوپنج شش سال عمر و با کلی پُز و افاده و معلومات –اما به عوامیِ عامیترین آدمها و به دیرباوریِ هر زندیقی که فرض کنی- بهجای اینکه در مرگ این برادرِ کوچکتر عزا بگیرم یا عصا به دست بگیرم، چو بیندازم که صمد عین آن ماهی سیاهِ کوچک از راه «ارس» خود را اکنون به دریا رسانده است. تا روزی از نو ظهور کند».
این حرفها را نمیشود گفت «دروغ آگاهانه» (به قول سرکوهی). میشود گفت آلاحمد با این نوشتهی خواندنی و تلخ و شیرین، این بار را هم بازی کرده است اما کاملاً رو. بگذریم.
خلاصه که صمد آرامآرام از آسمان به زمین آمد و همچون هر زمینیِ دیگری دارای خطا و نقصهایی شد. آخر یک قهرمان در سنِ ۲۹ سالگی (مردِ گُنده!) مگر میتواند شنا بلد نباشد؟ این همه سال ما را در گمراهی نگه داشت به خیال اینکه قهرمانی ست همههنحریف، حالا قبای اطلس و هالهی نورش را رها کرده و آمده پایین، که چی؟ که «یا ایهاالذین آمنوا! جایی خبری نیست و من هم مثل آدمهای عادی مُردَم»! به همین سادگی؟ یک جورهایی حس میکردم در این سالها از کودکی و سادهدلیِ من سوءاستفاده کرده است!
آدمهایی هستند در زندگی که بی آنکه دیده باشیم، با آنها زیستهایم: قهرمانان، مبارزان، «شخصیت»ها و حتا شخصیتهای داستانی که بهواسطهی نویسندهای به عالَمِ واقع و جمعیت دنیا اضافه شدهاند. این آدمهای نادیدهی دوست اما گاهی عمری کوتاه دارند. بستگی به سن و حال و هوای نسلیِ ما دارند. در یک مقطع سنی میتوانند صعود کنند تا عرش و در مقطعی سقوط تا فرش. صمد بهرنگی برای من چنین آدمی بوده است؛ که البته هیچوقت تا فرش سقوط نکرد اما فرود آمد در جایگاهی انسانیتر و «واقعی»تر. زمانی در نوجوانی، اسطوره بود و بعد از آن شد یک نویسندهی معمولی، یک معلم متفاوت و یک چهرهی بهیادماندنی. صمد حالا برای من بیشتر یک خاطره است تا یک قهرمان. خیلی وقتها هوس میکنم قصههایش بهخصوص قصههای «اولدوز»ش را بخوانم. خواندن این قصهها بخشی از زندگیِ گذشتهام را هویدا میکند و مزه و بوی خاصی دارد که بی ارتباط با بوی کاهیِ کاغذِ کتابهایش نیست. خواندن قصههایش مرور خاطرات است. مرور خود. و همین.
اسفند۹۹