پزشکان نویسنده

در این داستان کوتاه نیز شاهد صحنه‌هایی هستیم که اساسی به نظر نمی‌رسند و به عقیدهٔ من نشان از این نگاه فهرست‌وار به جهان دارند، نگاهی که مشاهده می‌کند و ثبت می‌کند و نام‌گذاری می‌کند بدون آن که بکوشد از این امور ثبت‌شده و نام‌گذاری‌شده داده‌ای بسازد که بعداً در تدوین یک نظریه یا ساختار یا اصل به کار روند. مثلاً شخصیت پاشا چه نقشی در تصویرکردن تجربهٔ زیستهٔ لومیلا دارد، جز آن که مثلاً بگوییم داستان را واقعی‌تر می‌کند؟ یا به طور خاص صحنه‌ای که در آن پزشک پیر به خانهٔ پاشا می‌رود تا او را به خانه بازگرداند؟ هیچکدام از این‌ها در پیشبرد داستان نقش مستقیمی ندارند اما همه به نوعی لایق بازگوشدن هستند زیرا پزشک/نویسنده جهان را توصیف می‌کند و خود را با آن تطبیق می‌دهد نه این که آن را مهندسی کند و با نیازهای خود تطبیقش بدهد. نامیدن به جای مقوله‌بندی؛ توصیف به جای مفهوم‌پردازی؛ حرکت به جای زمان کمی؛ فهرست به جای ساختار اصل موضوعی: اینک شمای هستی‌شناختی پزشکان نویسنده.

لودمیلا اولیتسکایا داستان کوتاه دختر بخارا را با این کلمات آغاز می‌کند: «در زندگی دیرینهٔ محله‌های حومهٔ مسکو، (…)، در دیدرس بودن، در گوش‌رس بودن و تداخل فیزیکی زندگی‌های تنگ هم، دقیقه‌ای قطع نمی‌شد و گریزناپذیر بود. ادامهٔ حیاط فقط وقتی امکان‌پذیر بود که غوغای مشاجرهٔ سمت راست با آکاردئون شاد و سرمست سمت چپ بی‌اثر می‌شد.» آقای گلکار در معرفی‌نامهٔ کوتاهی که ابتدای این بخش تهیه کرده است یادآوری می‌کند که «اولیتسکایا نویسندگی را بسیار دیر شروع کرد» و «ابتدا در حوزهٔ ژنتیک و بیوشیمی مشغول کار شد».

توصیفی که اولیتسکایا از اختلاط و التقاط زندگیِ خانه‌های گوناگون در بریدهٔ نقل‌شده ارائه می‌دهد، یادآور حرکت دائمی و تداخل پیوستهٔ اندام‌های بدن است. تجربهٔ پدیدارشناسانهٔ پزشک از حرفه‌اش نیز همین شِما را بازتاب می‌دهد: به یاد بیاوریم میخائیل بولگاکف در یادداشت‌های یک پزشک جوان چه تصویری ترسیم می‌کند؛ پزشک همیشه باید آماده به خدمت باشد؛ نه خود فضای خصوصی دارد نه دیگری در برابر او. حوزه‌های گوناگون زندگی او مدام با یکدیگر و با حوزه‌های زندگی بیماران تلاقی می‌کنند و به هم می‌آمیزند و در هم می‌تنند. برنامهٔ زمانی از پیش تعیین شده برای پزشک هیچ‌گاه عیناً اجرا نمی‌شود: این پزشک است که باید خود را با تغییرات اتفاقی تطبیق دهد.

آنتون چخوف نیز پزشک بود و رئالیسم چخوفی را هم می‌توان تا حدود زیادی بازتاب چنین تجربهٔ زیسته‌ای دانست: پزشکی بیشتر به فهرست‌ها تمایل دارد تا به ساختارها. به همین سبب رویکرد ساختارگرایانهٔ ولادیمیر پراپ هرچند در مطالعهٔ قصه‌های عامیانهٔ روسی موفق است، شاید در دست یافتن به برجسته‌ترین وجوه آثار چخوف دربماند. به همین معناست که می‌گوییم شخصیت‌های چخوف، به خصوص در نمایشنامه‌هایش، رئالیستی هستند: کوشش برای گنجاندن آن‌ها ذیل تیپ‌های شخصیتی حاصل چندانی ندارد و بهترین روشِ مطالعه استفاده از فهرست است. فهرستی که موارد آن مدام با یکدیگر تداخل پیدا می‌کنند – شخصیت‌ها مدام با یکدیگر وارد مکالمه می‌شوند – و تضارب آن‌ها عملاً نامتناهی است – ابعاد غول‌آسای پلاتونوف را به یاد بیاوریم.

تجربهٔ پزشک از جهان به تجربهٔ آدم می‌ماند که خدا آفریدگان خود را به او عرضه داشت و از او خواست برای هرکدام نامی انتخاب کند – نامی که خود به او آموخته بود. مایلیس دو کرنگال در تعمیر زندگان این شِما را تا سرحدات منطقی خود پیش می‌راند: هر توصیف چنان سرشار است از کلمات تخصصی که خواننده ناچار بیشتر به آوا و آهنگ واژگان توجه می‌کند تا مابه‌ازای آن‌ها در جهان خارجی؛ چنان که یک خوانندهٔ ناآگاه وقتی کتاب آناتومی را باز می‌کند با انبوهی از نام‌های لاتین و تصاویر رنگی روبرو می‌شود؛ نام‌هایی که به اذکار و اوراد می‌مانند و تصاویری که بیشتر خیره‌کننده و شگفت‌آوراند تا یادآور جزئی از جهان خارج. کرنگال این گونه به جای ارجاع دادن به جهان خارج، با توصیف کردن حتی کوچکترین جزئیات که چه بسا در زبان عادی واژهٔ درخوری برای آن در دست نباشد – و در این موارد بی‌محابا به انواع و اقسام واژه‌نامه‌های تخصصی روی می‌آورد – جهان را از نو در متن باز می‌آفریند، بی آن که در این راه بر اصلی اتکا کند جز فهرست.

میخائیل بولگاکف نیز مانند مایلیس دو کرنگال روایت را تا سرحد فهرست چندپاره و دنباله‌وار و بی‌ساختار می‌کند. جز توجه بسیار به جزئیات و در هر موقعیت آفریدن شیوهٔ بیانی نو و میل سیری‌ناپذیر به نامیدن، برای نوشته‌هایی مانند مرشد و مارگریتا یا برف سیاه چه ساختاری می‌توان قائل شد؟ صفوف بی‌پایان شخصیت‌های رنگارنگ که بی‌دلیل می‌آیند و بی‌دلیل می‌روند، جهش‌های نامنتظره و گویی برنامه‌ریزی‌نشده در طول روایت و تکثر صحنه‌هایی که به معنای کلاسیک و ساختارگرایانهٔ کلمه تا پایان نیز «بی‌توضیح» رها می‌شوند از ویژگی‌های بارز این آثار است؛ نیز از همه مهمتر توصیفات بسیار دقیق در هر مورد، گویی هر صحنه حامل نقشه‌ای است که باید با بیشتری دقت روی کاغذ پیاده شود.

صحنه‌های شلوغ رمان‌های بولگاکف تنها با راهروها و اتاق‌ها و سالن‌های بیمارستانی در اوج ساعت کاری قابل مقایسه هستند، یا با بدن که هیولایی است از هزاران اندام و رگ و بدن. کار انسان مهندسی است؛ مهندسی سرد و خشک و به‌قاعده به سبک داستان‌کوتاه‌های گی دو موپاسان یا پراسپر مریمه، ساختن ماشینی که تک تک اجزای آن کاربرد داشته باشد، در خلاصه‌ترین و شسته‌رفته‌ترین شکل ممکن، ایده‌آل کلاسیسیزم که «انسان کامل» را مردی می‌دانست که به‌جا، به‌اندازه و تا جای ممکن کم سخن می‌گوید. بدن انسان اما سازه‌ای است به غایت دور از مهندسی؛ چه بسا همین «سازه» نامیدن آن نیز چندان درست نباشد زیرا بدن انسان چیزی نیست که ساخته شده باشد بلکه جزئی از طبیعت است و هیچ‌چیز در جهان نیست که با معیارهای انسانی اسرافکارتر و افسارگسیخته‌تر و جنون‌آمیزتر از طبیعت باشد. در بدن انسان چیزی بس بسیار ناانسانی هست. پزشک در رویارویی با این امر ناانسانی یک‌بار برای همیشه تمایل مهندس‌وار به ساختارپردازی و اصول موضوعی کردن را کنار می‌گذارد و خواه‌ناخواه روحیهٔ توصیف را در خود پرورش می‌دهد. تجربهٔ طولانی‌مدت مراقبت و درمان به پزشک می‌آموزد بنامد بی آن که مقوله‌بندی کند و توصیف کند بی آن که مفهوم‌پردازی کند و در هر چیز کثرتی از نام‌ها و عناصر ببیند، نه تجلی یک یا چند اصل.

این گونه تجربهٔ زیستهٔ پزشک در دنیای ادبیات می‌تواند منجر به شکل‌گیری یک شمای هستی‌شناختی شود که در نمایشنامه‌های چخوف، رمان‌های بولگاکف و مایلیس دو کرنگال و این داستان کوتاه اولیتسکایا شاهد بروز و ظهور آن هستیم. البته باید یادآوری کنم که نسبتی که میان پزشکی و نویسندگی برقرار کرده‌ام نه بر نسبتی تجربی، بلکه بر نوعی نشت شماتیک دلالت دارد. نه ادعا می‌کنم کسی که این گونه می‌نویسد زمانی تجربهٔ پزشکی داشته است، نه باور دارم همهٔ پزشکان هرگاه دست به قلم ببرند این گونه خواهند نوشت. مثلاً بخش سرطان الکساندر سولژنیتسین یکی از بهترین مثال‌های چنین شمای هستی‌شناختی‌ای است؛ اما سولژنیتسین نه پزشک بوده است و نه تجربهٔ چندانی در این زمینه داشته است بلکه خود زمانی بستری بوده است. سولژنیتسین در این رمان آزادانه شخصیت‌های گوناگون را دنبال می‌کند و گاه حتی از بیمارستان بیرون می‌رود و در خانهٔ آن‌ها هم سرک می‌کشد و کوچکترین جزئیات زندگی روزمره‌شان را نیز توصیف می‌کند بدون آن که بتوان به هر یک از این توصیف‌ها جز خود تلاش برای توصیف کردن و تصویرکردن زندگی هدف دیگری نسبت داد. در رمان او هم با کثرتی از نام‌ها و صحنه‌ها و خرده‌روایت‌هایی سروکار داریم که فهرست‌وار در کار طرح‌ریزی آناتومی یک بیمارستان-جامعه – احتمالاً جامعهٔ روسیهٔ کمونیستی زمان استالین – در یک مجلد گرد آمده‌اند.

به این ترتیب حتی در همین داستان کوتاه نیز شاهد صحنه‌هایی هستیم که اساسی به نظر نمی‌رسند و به عقیدهٔ من نشان از این نگاه فهرست‌وار به جهان دارند، نگاهی که مشاهده می‌کند و ثبت می‌کند و نام‌گذاری می‌کند بدون آن که بکوشد از این امور ثبت‌شده و نام‌گذاری‌شده داده‌ای بسازد که بعداً در تدوین یک نظریه یا ساختار یا اصل به کار روند. مثلاً شخصیت پاشا چه نقشی در تصویرکردن تجربهٔ زیستهٔ لومیلا دارد، جز آن که مثلاً بگوییم داستان را واقعی‌تر می‌کند؟ یا به طور خاص صحنه‌ای که در آن پزشک پیر به خانهٔ پاشا می‌رود تا او را به خانه بازگرداند؟ هیچکدام از این‌ها در پیشبرد داستان نقش مستقیمی ندارند اما همه به نوعی لایق بازگوشدن هستند زیرا پزشک/نویسنده جهان را توصیف می‌کند و خود را با آن تطبیق می‌دهد نه این که آن را مهندسی کند و با نیازهای خود تطبیقش بدهد. نامیدن به جای مقوله‌بندی؛ توصیف به جای مفهوم‌پردازی؛ حرکت به جای زمان کمی؛ فهرست به جای ساختار اصل موضوعی: اینک شمای هستی‌شناختی پزشکان نویسنده.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.