«سراسر حادثه» نیز همچون قصههای دیگرِ بهجامانده از نویسندۀ آن، قصهای رازآلود است. به دلیل اینکه، هم برای خوانندهها، هم برای قصهنویسها، گستردگی عرصۀ قصه و امکاناتِ بیپایان ِآن را یادآوری میکند. و چنین نگرشی حاصل نمیشود مگر آنکه قصه، اندیشیده شده باشد. قصۀ اندیشیده شده، قصهای است که بهمحض خلق شدن بر جهان افزوده میشود؛ هم قصه است، هم جهان است؛ یعنی در حالِ جهیدن. به همین دلیل، فرق است میان چنین قصهای با قصۀ نوشته شده .قصۀ نوشته شده قصهای است که «عین» به واسطۀ آن نوشتاری میشود. عین، از طریق و با استعانت از کلمات وارد قصه میشود. در حالی که قصۀ اندیشیده شده، از طریق کلمات به بیرون نشت میکند. به همین دلیل است که جهان است؛ قصه را بهواسطۀ جهاندن ِزمان میجهاند. «سراسر حادثه»ی جهان از سه بخش شکل گرفته است:
بخش یکم: گرد آمدن (تصمیم)
بخش دوم: گرد آمدن (گفتگو)
بخش سوم: گرد آمدن (رؤیا و کابوس)
بخش یکم: گرد آمدن (تصمیم)
شب یلداست. به پیشنهاد برادر بزرگتر و به رسم قدیم و همیشگی، ساکنان ساختمان سهطبقه، موجران و مستأجران، دور هم جمع میشوند. مسعود مخالف مهمانی است، اما کاری از پیش نمیبرد؛ شاید به این دلیل که کوچکترین عضو خانواده است. با وجود این، کوچکترین عضو خانواده، در همهجای قصه حضوری چشمگیر دارد. اگر او، مسعود، مورد توجه اطرافیانش نیست، مورد توجه نویسندۀ قصه است. آیا حضور او فقط به این دلیل است که هرازگاهی تنشی در جریان یکنواخت قصه ایجاد کند؟ بهعبارت دیگر، آیا او فقط موجی نهچندان آرام است تا قصه خواندنیتر شود؟ چرا به نظر میرسد که به مسعود نزدیکتر از شخصیتهای دیگر قصه است؟
پاسخ پرسشهای طرح شدۀ بالا اگر هم مثبت باشد، از ارزش واقعی قصه نمیکاهد. شاید مسعود با مخالفتش درگیری در قصه را تشدید میکند، شاید قصه به همین دلیل خواندنیتر هم شده است، اما آنچه با وجود همین تلاش بهظاهر کلیشهای و قالبی، نمودی قابل تأمل مییابد، تقابل خواستههای مسعود و واکنش ناخوشایند شخصیتهای پیرامون اوست. مسعود در ابتدای قصه میگوید:
پس تکلیف درسهای من چه میشود؟ هر شب که همین بساط است! فقط دنبال بهانهای میگردید که این وضع را جورکنید. اول شب بحث سیاسی میفرمایید، بهجهنم، میگویم بگذار هرچه میخواهند فریاد بکشند و به سر و مغز هم بکوبند؛ بعد کارتان به دعوا میکشد، باز هم میگویم بهجهنم؛ آنوقت آقای مهاجر که دلشان از خدا میخواهد از پایین میآیند و صلحتان میدهند. خیلی خوب! تازه اول ِمعرکه است: آقای بهروزخان با آن صدای نکرهشان مثنوی میخوانند و جنابعالی… با دهانتان تار میزنید؛ مادر بیچارهمان خوابش میبرد و بنده… بنده هم سر یک مسئله، یک مسئلۀ دومجهولی، سر یک موضوع جزئی مثل خر در گل میمانم.
مثال بالا را بهطور کامل آوردم، چون نقش کلیدی دارد: مسعود نگران است؛ نگران آن چیزی است که با حضور آدمها و دور هم جمع شدنشان به مخاطره میافتد: درسهایش. مسعود میگوید که آنها دنبال سرگرمی هستند. واقعا، اینها چطور آدمهایی هستند؟ آدمهاییاند با زندگی یکنواخت؛ از طرفی، تنبل و تنپرور. حتی گفتگوها و بحثهایشان چنین به نظر میرسد که فقط برای سرگرمی است. حتی بحث سیاسی میکنند تا از این طریق ضعفشان پوشیده بماند. مسعود میگوید: «بهجهنم!…» بعد بحث سیاسی به دعوا میکشد؛ به دلیل اینکه بحث و گفتگویی در کار نیست، بلکه تلاش هر یک از آنها بهقصد فضلفروشی و به نیت متقاعد کردن همدیگر است، و نه صرفا اظهار نظر. و باز مسعود میگوید: «بهجهنم!…» آنوقت آقای مهاجر از پایین میآید و صلحشان میدهد. مسعود معتقد است که آقای مهاجر از خدا میخواهد از پایین بیاید. شاید به این دلیل که از این طریق میتواند برای مدتی کوتاه از زندگی یکنواخت و ثابت و، در عین حال، از «زن قرقرویش» آسوده شود.
همین پاراگراف میتواند از یک سو، نوعی پیشگویی به حساب بیاید و از سوی دیگر، بخشی از تکنیک قصه، که از این طریق، دوباره نویسنده از حرفهای مسعود یاری میگیرد تا در قسمتی از قصه درگیری شخصیتها را مهار کند. درواقع، همین بخش بهنوعی درصفحۀ ۱۱۴(یا بخش دوم) تکرار میشود؛ یعنی درست موقعی که باز کار به دعوا کشیده است آقای مهاجر سر میرسد و آن را آشتی میدهد. در اصل، همین پاراگراف در بخش دیگر، حرکت دینامیک قصه را شکل میدهد.
مسعود همچنان غرولند میکند. «تکلیف درسهای من چه میشود؟» بااین حال، گویی گوش شنوایی نیست. برادر بزرگتر یا «جنابعالی»- لحن راوی به لحن مسعود شباهت دارد- نهتنها حرفهای او را جدی نمیگیرد، بلکه تا میتواند در مقابلش میایستد و با لحنی پرخاشگرانه سعی میکند او را سرکوب کند. بهروز، برادر وسطی، هم دست کمی از برادر بزرگتر ندارد. حتی، در این میان، مادر هم در مقابل مسعود با برادر بزرگتر همدلی میکند: «مسعود… مسعود…آه از دست تو، از دست تو لجباز! چرا باید همیشه صبح و ظهر و شب سر یک چیز جزئی دعوا باشد، ها؟ پررو! ازخودراضی! کسی با برادر بزرگترش که مثل پدر است اینطور یکبهدو میکند؟»
اینجا طبقۀ سوم است: «قلب خانه، مرکز فعالیت موجران.»
نویسنده پس از آنکه طبقۀ سوم یا طبقۀ موجران را معرفی میکند، از طریق مادر به طبقۀ اول میرود تا ساکنان را معرفی کند: بلبل و درویش (دو برادر): بلبل در اتاق چپ و درویش در اتاق راست. در این بخش که بسیار هوشمندانه به نگارش درآمده، پرسش این است که چرا راوی عقاید بلبل و درویش را دربارۀ برادرها بازگو میکند؟ یا، درکل، چرا این دو برادر شباهت نزدیکی به دو برادر مسعود دارند؟ چرا نویسنده این دو برادر را در قصۀ خود گنجانده است؟ پاسخ همۀ این پرسشها را میتوان در سه مشخصه نشان داد:
- الف: نشانگر حرکت یکنواخت زندگی و رکود فکری درجامعه
- ب: نشانگر وجود تیپهای مشابه در جامعه
- ج: شخصیتسازی از طریق تقابل تیپهای مشابه
بلبل اگر عقیدهاش را دربارۀ برادرها بازگو میکند، به این دلیل است که هم خود و هم آنها را از شکل تیپ خارج میکند. و همینطور درویش هم درست دست به همین کار میزند. از شباهتها (تیپ) به تفاوتها (شخصیت) میرسیم. و همین ها، در عین حال، مشتی است نمونۀ خروار. ما در تکرار چنین صورتهایی رکود میبینیم؛ رکود در چهره و افکار، و آنچه مسعود یا «جریان سودمند» را از حرکت بازمیدارد یا میکوشد چنین کند.
با وجود این، بخشی از توصیف آنها را راوی، خود برعهده دارد. راوی، که لحنش همانطور که قبلا هم گفتیم، بسیار شبیه لحن مسعود است.
بنابراین، نویسندۀ باهوش وقتی قصد آن دارد تا بخشی از جامعه را در فضایی محدود، نظیر همین قصۀ کوتاه به نمایش بگذارد، هم جامعه را (تیپ را) به قصهاش راه میدهد، هم خود را بر شکل تحمیل شده (تیپ) تحمیل میکند. تیپهای مشابه شروع به حرف زدن میکنند؛ از خود و افراد شبیه خود میگویند. درنتیجه، از مشابهتها، تفاوتها- ولو اندک-تولید میشود. به هر طریق، در چنین وضعیتی رفتار و فکری، هرچند جزئی، هم قادر است منحصربهفرد بودن را در خود بازتاب دهد. عقیدۀ درویش دربارۀ موجرانش چنین است:
«درست است که برادر بزرگتر کمی عصبانی است ولی تاحدودی اهل دل است، دستودل باز و عشقی است. ولی عیب بزرگش این است که سطحی است و نمی شود همهچیز را برایش حلاجی کرد. معهذا باید در نظر داشت که مسئولیت خانواده به دوش اوست… شاید همین مسئله تبرئهاش میکند. اما بهروز، معلوم نیست، اینطور به نظر میرسد که با وجود این ظاهر خونسرد و عمیق نما احتیاج به بزرگ تر دارد والا چرا آنچه را من میگویم باورکرده و جدی گرفته است؟ مثل این که نمیتواند، نمیتواند بیقیم زندگی کند. شاید به همین علت از کارهای من تقلید میکند.»
این مثال، از طرفی، بهواقع نشان میدهد که همه درگیر افکار و رفتارهای همدیگرند. آنها در آن محیط کوچک، برای آن که دستکم پیش خودشان اعتباری فراتر از دیگران داشته باشند، یا همین اعتبار را به افراد پیرامون خود نمایش دهند، ناچارند دست به کاری بزنند تا دیگری فروتر، حقیرتر، مشکوکتر و غیرعادیتر به نظر آید.
بهروزخان صدای نکرهای دارد (مسعود)
تو غلط کردهای، تو به اندازهی یک گاو هم نمیفهمی (برادر بزرگتر)
بهروز دیوانه است (بلبل)
و گاه خود راوی نیز به خیل همین آدمها میپیوندد. آنجا که در توصیف آقا و خانم مهاجر میگوید: مرد با شکمش میپرسید: چرا؟ و زن با چشمهایش: برای چه؟
یا مازیار که از نظر خانم مهاجر، خودش را آدم نجیب و سربهراه و بیآزاری جا زده است…
بخش دوم: گرد آمدن (گفتگو)
در این بخش، نویسنده تصویری از گرد آمدنِ ساکنان یا مستأجران در منزل موجرشان ارائه میدهد. حالا همه آمدهاند و حرف میزنند. چه اتفاق یا نقطهنظر قابل تأملی در این بخش مطرح میشود؟ مسعود همچنان مخالف حضور مستأجران درخانه است. با وجود این، مازیار که در اواخر بخش اول تا حدودی معرفی شده است و خواننده تا حدودی او را شناخته است، اما همچنان مشکوک است. خانم مهاجر با حرفهایی که پشت سر او به ساکنان ساختمان نقل کرده است او را به موجودی مشکوک تبدیل کرده است. و بقیه نیز همچنان به بحثشان ادامه میدهند: بحث سیاسی. اگر آنها از آینده نگرانند، چرا اعتنایی به حرفهای مسعود نمیکنند؟ اینجا بحث سیاسی نسلی است که تنها برای فراموش نشدن خود صورت میگیرد. آنها حرف میزنند تا از یاد نروند. غافل از اینکه «محکوم کردن مترادف فراموش کردن» و «بازشناختن مترادف به یادماندن» است. در حالی که در اینجا «اتوبوس» در بیابان خراب شده و مسافرانش با بیم و امید سرها را به اینسو و آنسو تکان میدهند.
قصه آرامآرام از فضای مألوفش دور میشود. لحن راوی که در بخش اول آهنگی تحقیرآمیز داشت و متلکوار بود، اکنون در این بخش تاحدودی شکلی هولناک به خود گرفته است. یا بهتر است بگوییم، بهواسطۀ حضور مازیار و حرفهای خانم مهاجر، راوی از مطایبۀ موجود در متن (لحن) کاسته است.
اساسا، بخش دوم بخشی است که پایان مبهم ماجرای مسعود در آن شکل میگیرد. مسعود تا چه موقع میتواند به غرولند و مخالفخوانیاش ادامه دهد؟ آیا افول حضور او در این بخش محسوس نیست؟ اگر هست، دلیلش چیست؟ چرا بهنظر ماجرای مسعود بایستی دارای آغاز و پایان باشد؟ و نویسنده بایستی تکلیف او را روشن کند؟
مسعود، از آنجا که به نظر میرسد نمایندۀ قشری از جامعه است، و نیز از آنجا که چنین قشری در جامعه هرگز مورد عنایت یا توجه اساسی قرار نداشتهاند، در این محیط کوچک نیز طرد میشود. اما اینجا دیگر جامعه نیست، یا اگر هست جامعهای است ساخته و پرداختۀ نویسندۀ آن. پس اگر نویسنده، مسعود را در برابر آنها قرار میدهد، بایستی بهنحوی نتیجۀ این تقابل را هم نشان دهد. اما نویسنده چه میکند؟ ابتدا مسعود را نشان میدهد و ما را متوجه حرفهای او میکند. بعد خانوادهای را به تصویر میکشد که از داشتن بچه محرومند (آقای مهاجر میگوید: اگر بچه داشتم، الان اندازۀ مسعودخان بود…) پس از آن فرار مسعود را بازگو میکند. اما این تمام ماجرا نیست، چون نویسنده باهوشتر از این حرفهاست؛ او مازیار را خلق میکند. در بخشی از قصه حضور مازیار پررنگتر میشود و برعکس، حضور مسعود کمرنگتر. چرا؟ چون مازیار تصویری از آیندۀ مسعود است.
بخش سوم: گرد آمدن (رؤیا و کابوس)
این بخش بخش مختص فرار موش است. بهرغم فضای کابوسوار آن، گویی نویسنده آرزویش را مطرح میکند. و موش همان وهم است (عامل اختلافها، کدورتها، جداییها) که از ذهن اشخاصی مثل خانم مهاجر میگريزد.
*سنگر و قمقمههای خالی، بهرام صادقی، انتشارات زمان، چاپ سوم ۱۳۵۴، صص ۱۳۲ تا ۱۶۷.