۱
انسان مدرن چه بخواهد و چه نخواهد، از آنجایی که «نوین» است، در تاریخ زندگی میکند: او در تاریخ کنش میکند و همچنین در تاریخ فکر میکند. در حقیقت، او نمیتواند بدون تاریخ خود و موقعیت خود را بفهمد؛ همانطور که انسان پیشامدرن نمیتوانست بدون ارجاع به خدایی استعلایی یا طبیعت با خود و موقعیت خود مواجه شود. تاریخ به مثابه یک حرکت یا فرآیند، جایگزین سرنوشت در معنای اسطورهای و اسرارآمیز آن میشود: تاریخ به عنوان محصول ناب کنش و تفکر انسانی جایگزین سرنوشتی میشود که به واسطهی استعلا از عامل انسانی اسرارآمیز است: نه شناختنی است و نه در کنترل انسان. تاریخ همچنین جایگزین طبیعت میشود؛ یعنی جایگزین «قلمروی ضرورتی» که اگرچه شناختنی است (یعنی برخلاف سرنوشت گشودگی نوئتیک دارد) اما منشا آن عمل و فکر انسانی نیست و به خواست انسان آنجا نیست و به خواست انسان تغییر نمیکند: «طبیعت را تبعید کن، باز هم بازمیگردد». خود تمایزهای مدرن کهنه و نو، پیشرو و مرتجع، پیشاپیش به امحای این قلمروی ضرورت در نوعی قلمروی «آزادی» شهادت میدهد. تاریخ، دقیقاً از آنجایی که نوعی فرآیند قابل فهم را پیشفرض میگیرد، همچنین جایگزین معجزه است: یعنی جایگزین مداخلهی ناگهانی در طبیعت امور یا سرنوشت از سوی خواست و ارادهیِ نوعی قدرت مطلقِ استعلاییِ اسرارآمیز، که اگرچه اثر آن آشکار است اما نحوهی تحقق آن آشکار نیست، انسانی نیست؛ و انسان صرفاً از رهگذر صورتی از اطاعت ناب، صورتی از ایمان، در انفعال محض، آن را تاب بیاورد. از همین رو، انسان مدرن نه کیهان (چه اسطورهای-سرنوشتی و چه طبیعی) و نه میانهی جهانی درونماندگار و استعلایی، بلکه در تاریخ زندگی میکند. تاریخ خانهی انسان مدرن است. بنیان این خانه در این خواست یا انگیزهی نوین قرار دارد که انسان میتواند از رهگذر ایجاد تغییر در طبیعت یا جامعهی سیاسی «در زمین» در خانه باشد: «پادشاهی انسان» (Kingdom of Man) در برابر پادشاهی خدا. از آنجا که این تغییر نه از رهگذر خواست یا اراده یا دانش یک خدای استعلایی بلکه از رهگذر کنش، خواست، عقل و موقعیت وجودی درونماندگار انسان رخ میدهد، این لاجرم فرآیندی تدریجی در زمان را پیشفرض میگیرد: انسان مدرن میشود. مهمتر از این، از آنجا که طبیعت یا خدایی وجود ندارد، یعنی هیچ معیاری بیرون از موقعیت وجودی انسان وجود ندارد، معیار بایستی از رهگذر نوعی «آزمون بیمعیار» در فرآیند درونماندگار تاریخ ساخته شود: درست همانطور که فرآیند کاملاً درونماندگار «وضع طبیعی» هابز، بدون مداخلهی هیچ معیار بیرونی، لویاتان یا صلح پایدار را میزاید. همین نکته انبساط یا تورمِ «آزادی» برای انسان مدرن را اثبات میکند: به قول روسو و پسینیانش، انسانیت انسان به «آزادی» اوست (یا هابز: انسان فقط آنچه را که میسازد، میفهمد/میشناسد). چنین است، زیرا تاریخ، انسان را از یوغ طبیعت و ارادهی خدا «آزاد» کرده است: انسان هست هرآنچه که میسازد یا میل دارد یا میشود. از همین رو، انسان فقط زمانی انسان است که تاریخ داشته باشد. او باید «آگاهی تاریخی» داشته باشد، یعنی از آزادی خود آگاه باشد؛ و اگر تاریخ چیزی تماماً انسانی یا انسان موجودی تماماً تاریخی باشد، این آگاهی همان «خودآگاهی» است.
۲
اگرچه انسان مدرن همواره در تاریخ است، اما او همواره با تاریخ زندگی نمیکند. زیرا خصلت آگاهی تاریخی، چه تاریخ به مثابه نوعی پیشرفت و چه به منزلهی تجلی-حضور ادواری که نسبت به ادوار پیشین مزیتی ندارند یا با آن قیاسناپذیرند، لاجرم صورتی از «انتظار» است. اگر وضعیت انسان محصول کنش و تفکر درونماندگار او باشد، او همواره از وضعیتی آگاه است که نیامده است (تاریخ در معنای مدرن در نهایت بر آینده دلالت دارد؛ زندگی در افق آینده)؛ چه این وضعیت خطوط کلیاش آشکار باشد (پیشرفتباوری) یا خصلتی اسرارآمیز داشته باشد. این انتظار تمایل دارد به نوعی اضطراب بدل گردد، زیرا تاجگذاری تاریخ به نوعی با آگاهی فرد انسانی از تناهیاش همراه است؛ مرگ (چه «مرگ خشونتبار» هابزی-هگلی و چه مرگ در معنای «وجودیاش») عنصر آگاهی تاریخی است. فرد انسانی همواره میل دارد یا میخواهد در آنچه قرار است بیاید در مدت زمان حیات خود سهیم باشد یا نباشد (اگر آن چیز بد باشد). پس او به زبان لسینگ، که در نخستین ظهور این نوع اضطراب مدرن (یعنی در پایان دوران روشنگری» مینوشت، «هیجانزده» میشود؛ او میخواهد آنچه را که قرار است بیاید در زمان خود تجربه کند؛ مشتاق است که چنین باشد. این اشتیاق و هیجان باعث میشود او خواست و کنش تاریخی را با نوعی از ارادهگرایی مبتذل سوبژکتیو جایگزین کند. پس، او به نحوی آمدن را به کنش خود و معاصران خودش گره میزند. پس، او مثلاً یک تحول مهم تاریخی را با یک انقلاب یا با یک جنبش سیاسی معاصر که بایستی در زمان او و از رهگذر کنش او ثمره دهد، اشتباه میگیرد. او امید تاریخ یا وعدهی تاریخ در رابطه با آزادیاش را میخواهد (اینکه هیچ طبیعت یا سرنوشت یا خدای قادرمطلقی او را محدود نکرده است؛ اینکه به قول نیچه در آسمان هیچ ستارهای نیست)، اما انتظار آن را نمیخواهد. اگر او این امتیازات را در نتیجه تحولی تاریخی دریافت کرده باشد، باقی را هم در تحولی تاریخی دریافت خواهد کرد. اما، این بدان معناست که او ممکن است در زندگی فردی متناهی خود آن را دریافت نکند؛ اینکه او متعلق به یکی از همان دورههای «بیثمری» باشد که یک معلم دبیرستان آن را در کمتر از چند دقیقه توضیح میدهد و از آن میگذرد. او باید بپذیرد که تاریخ در نهایت تاریخ «نوع انسان» یا در بهترین حالت تاریخ «ایرانیان»، «اعراب» و غیره است. پس، او باید اذعان کند که تاریخ دقیقاً جایگزینی برای کتاب مقدس و وعدهی آن نیست؛ وعدهای که فرد و نوع انسان را در جهانی استعلایی دربرمیگیرد. اما، برای اینکه او این را نپذیرد، او یا باید باز هم به قول لسینگ به نوعی تناسخ [μετεμψύχωσις] خارقالعاده و اسرارآمیز باور داشته باشد (اینکه نفس انسان هر بار در هر دورهی تاریخی بازخواهد گشت و آن را تجربه خواهد کرد و بدینترتیب نفس منفرد هر انسان همان نوع انسان خواهد بود؛ آشتی شبه-دینی متناهی و نامتناهی؛ یا پارودی غار افلاطون؟ انسان برای انسان بودن نباید از غار خارج شود یا به عنوان یک نفس در کیهان آرامش یابد، بلکه بایستی در هر دورهی تاریخی به زمین بازگردد)، یا اینکه باید با صداقت و «شجاعتی» بیرقیب برای تحقق وعدهی تاریخ (وعدهای که اگاهی تاریخی به او اجازه داده گوشهای از آن را ببیند) بکوشد. او باید از ضرورت فضیلت بسازد. پس، او باز هم مجبور خواهد بو یک واقعهی مهم تاریخی را یک انقلاب یا یک جنبش سیاسی معاصر بفهمد.
۳
هانس بارون مورخ مشهور تاریخ رنسانس به هنگام تفسیر اومانیسم رنسانس به این نکته اشاره میکند که اگرچه بذر تفکر اومانیستی در قرون سیزدهم و چهاردهم کاشته شد، اما واقعهی نبرد میان جمهوری فلورانس و شهریاری میلان اومانیسم رنسانس را در سطح واقعیت تاریخی و در تمامیتش متجلی ساخت. در حقیقت، واقعهی مبارزهی فلورانسیها دربرابر استبداد میلان بستری را برای تجلی شیوهی نگرش یا شیوهی زندگی فراهم کرد که دههها پیش از آن به معنایی وجود داشت. به نظرم، وقایع سال ۱۴۰۱ را بایستی به شیوهی مشابهی فهمید. آنچه در سال ۱۴۰۱ رخ داد، یک انقلاب یا یک جنبش سیاسی اصیل یا نا-اصیل نبود که قرار بود یا است که در آیندهای دور یا نزدیک پیروز شود یا شکست بخورد یا به هدف تلاش و کنش آگاهانهی کسانی بدل گردد که با آن همدلند. به نظرم آنچه رخ داد، «ابراز خود» (self-assertion) یا ضرب شست بیسابقهی طبقه یا شیوهی زندگی بود که به نحوی با انقلاب مشروطه متولد شده بود. انسانی که مشروطهخواهان (نه لزوماً روشنفکران مشروطه) و اخلاف روشنفکر آنها در «هیجان و اشتیاقی» لسینگی ظهورش را دههها پیش، در زمان حیات خودشان، انتظار میکشیدند و از نیامدنش نومید گشته بودند. ابراز خود انسان مدرن ایرانی که اسلاف ما در هیجان و اشتیاق آن سوخته بودند و از همین رو فراموش کرده بودند که انسان مدرن محصول تاریخ است؛ تاریخ، انسان مدرن را میزاید. در ۱۴۰۱ این انسان مدرن متجلی شد؛ یعنی عاقبت موفق شد خود را در عرصهی اجتماعی-سیاسی ابراز کند؛ یعنی در تنها عرصهای که با غروب طبیعت و خدای استعلایی شایستهی عنوان «واقعیت» است. در عصر تاریخ، واقعیت همان واقعیت اجتماعی-سیاسی است؛ انسان همان «انسان اجتماعی» (social man) است. پس انسان مدرن با ابراز خود در لایهی سیاسی-اجتماعی عاقبت به «واقعیتی تاریخی» بدل گشت. این انسان مدرن، که امروزه با نامهایی «طبقهی متوسط» یا «بورژوا» نیز شناخته میشود، کم و بیش به واسطهی خصلتهای فکری که در بالا به آنها اشاره شد، تشخص مییابد. اما، وقتی این انسان به واقعیتی اجتماعی-سیاسی بدل میگردد، بیشتر به واسطهی خصلتها یا نگرش اخلاقیاش تمایز مییابد (مهمتر از همه اینکه او به مثابه موجودی تاریخی—به زبانی اسپینوزایی—آنچه را که میاندیشد، انجام نمیدهد، بلکه آنچه را که انجام میدهد، میاندیشد). خصلتهای اخلاقی که با وضوح و سادگی کمنظیر از سوی پیامبران وطنی این انسان، یعنی روشنفکران مشروطه، ترسیم شده بود (آنقدر ساده و واضح که روشنفکرانی که پس از «شکست» مشروطهخواهی نوشتند آن را با نوعی سطحینگری اشتباه گرفتند؛ این پرسش مطرح نشد که آیا اصلاً در اینجا عمقی وجود دارد؟). این نگرش اخلاقی کم و بیش با نگرش انسان مدرن اروپایی در بدو تولدش (پیش از این با نظرورزیهای اخلافش پوشانده شود) یکی است؛ نگرش اخلاقی هابز و اخلاف او تا پایان دوران روشنگری: انسانی که نه تکبر بلکه ترس او را هدایت میکند؛ انسانی که عقل «جاسوس امیال اوست»؛ انسانی که سعادت خود را نه در سکون بلکه در حرکت میبیند؛ انسانی که معنای زندگی را در موفق بودن (=ماندن و نه شدن) در این جهان مییابد؛ انسانی که سعادت آندنیایی متون مقدس را به عنوان باوری نامحتمل یا خرافی یا خصوصی کنار میزند (انسانی که با خندیدن و استهزا خدا را کشت)؛ انسانی که شجاعت و افتخارجویی را با سختکوشی و حزم (=«روح سرمایهداری») جایگزین میکند؛ انسانی که رشد و توسعهی اقتصادی، «بهبود وضع انسان» یا «ساختن دنیا» یا «تبدیل زمین به خانه»، را به دلاوری و فتح و فخر ترجیح میدهد؛ جستجوگر صلح پایدار، «وضع اجتماعی بهتر» و به شدت مستعد ترحم؛ انسانی که از مرحلهی وطندوستی (amor patriae) که همواره نوعی جایگزین زمینی ریاضتکشی آسمانی است عبور کرده است؛ او هدونیستتر از آن است که وطندوست باشد، و سختکوشتر از آن است که هدونیست باشد؛ انسانی که حکومت و دولت را بیانی از افکار عمومی میفهمد؛ افکار عمومی به جای طبیعت، اسطوره، و فرمان خدای استعلایی؛ دولت خادم مردم؛ انسانی که به زبان مونتسکیو آداب (mores) را جایگزین حرکت بیوقفهی افکار عمومی میکند (که ریشهاش در «وجدانی» است که الهیاتزدایی شده است) و قانون را صرفاً به عنوان بیان آن افکار عمومی در زمان به رسمیت میشناسد؛ یک ابر-بورژوا که از جنبشهای مدرن بورژواکشی (=خود-کشی نافرجام) قرن نوزدهم و بیستم جان سالم به در برده است؛ فاتح طبیعت از طریق تکنولوژی و تشریک مساعی؛ طراح جامعهی مدنی؛ انسانی که زود میترسد (مبدع و مومن ایدهی «اندیشهی خطرناک») و از همین رو خیلی زود در برابر هر جاهطلبی یا خطری پا پس میکشد؛ انسانی که با ترسیدن، دقیقاً با ترس شدید، هر دشمنی را از پای درمیآورد.
۴
این انسان مدرن در سال ۱۴۰۱، بدون اینکه طرح و برنامهای داشته باشد، بدون اینکه هیجان تناهی بر او غلبه کرده باشد، خود را در نابترین صورت ممکن به عنوان یک قدرت سیاسی-اجتماعی ابراز کرد. و این دقیقاً کاری بود که در طول صد و چند سال پس از تولدش برای نخستین بار انجام داد. اسلاف او فعالیت سیاسی کردند، حزب تشکیل دادند، «فلسفه» بافتند، فیلم ساختند، شعر گفتند، حتی انقلاب کردند، اما هرگز نتوانستند خود را ابراز کنند (دقت کنید این نشانهی فروتر بودن آنها نیست؛ ولی شاید هم از نگاه «انسان اجتماعی» باشد). تاریخ «جنبش» انسان مدرن ایرانی این را نشان میدهد. در دوران مشروطهخواهی، ملی شدن صنعت نفت، انقلاب ۵۷، و دوران اصلاحات، انسان مدرن همواره آنجاست، اما به نحوی تحت زعامت عناصری از شیوهی زندگی و نگرش اخلاقی بیگانه است؛ رقیق شده است. در تمام موارد مذکور مثلاً عنصر روحانیت نقش مهمی در ابراز خود این انسان در لایهی واقعیت اجتماعی-سیاسی بازی میکند؛ امری که در نهایت به ابرازِ خود چیزی غیر از انسان مدرنِ ناب در معنای مذکور منجر شد. هیچچیز به اندازهی نگاه تحقیرآمیزِ پیشا ۱۴۰۱ حکومت کنونی به این انسان (یا طبقهی متوسط) به مثابه موجودی ذاتاً خصوصی (هدونیست) این نکته را نشان نمیدهد. ۱۴۰۱ در این معنا ضرب شست بود. انسان مدرن عاقبت بدون اینکه با مصالحه یا شیوهی زندگی یا نگرش اخلاقی بیگانهای رقیق شود، در غلظت و عریانی محض خود را عنوان یک واقعیت اجتماعی-سیاسی ابراز کرد: به مثابه سِکتور یا بخشی از واقعیت اجتماعی-سیاسی که نادیده گرفتن خواست یا میل آن ثبات نظم سیاسی را مستقیماً تهدید میکند. مهمتر از این، این انسان نه تنها عاقبت خود را ابراز کرد، بلکه همچنین بدون عدول از نگرش اخلاقی خود یا صورتی از مصالحه به رهبر اخلاقی طبقات و انسانهایی بدل شد که پیش از این خصم وجودی او بودند یا به عنوان ابزاری برای سرکوب او استفاده میشدند. در ۱۴۰۱ این انسان به نحوی خود را در واقعیت ابراز کرد که هابز از استیلای طبقهی متوسط و بورژوا بر شهرهای زمان خود سخن میگوید. این همان خصلت یکتای ۱۴۰۱ است؛ نه چیزی کمتر و نه چیزی بیشتر. این ابراز خود یک انقلاب یا یک جنبش سیاسی نبود و نمیتوانست هم باشد. از همین رو تقریباً همهی گروههای سیاسی که تحت تاثیر هیجان تناهی کوشیدند تا از آن یک انقلاب یا جنبش سیاسی در معنای مضیق کلمه بسازند، در نهایت شکست خوردند. مشخص نیست که این انسان هرگز بتواند در راس یک جنبش سیاسی یا یک انقلاب قرار گیرد (هرچند اکنون دیگر امکانش را دارد؛ زیرا رهبران سیاسی از دل نگرش اخلاقی زاده میشوند که به نوعی واقعیت اجتماعی-سیاسی بدل گشته است)، اما یک چیز قطعی است: حفظ قدرت سیاسی یا نظم عمومی بدون به حساب آوردن میل و خواست این انسان، یا صورتی مصالحه با آن ممکن نیست. اما، انقلاب یا جنبش سیاسی هنوز نیامده است و مشخص نیست که در دوران زندگی انسان امروز بیاید. به عبارت دیگر، انسان امروز چارهای جز انتظار ندارد؛ اگر که نمیخواهد با دست و پا زدن بیخود و مبارزهی سیاسی تخیلی-باکونینی موضوع استهزا و ملال باشد. این تاریخ است که میدهد. البته که امیدوارم (اگر که آن افعی پیر، سقراط، پوزخند نزند؛ که میزند!) وقتی که سلطهی «موعود» این انسان بر واقعیت اجتماعی-سیاسی آغاز شد، آن جانهایی که ناکام از دنیا رفتند از رهگذر نوعی تناسخ بازگردند و پادشاهی «انسان» را عاقبت به چشم ببینند…