برنارد شلینک فرزند زمانهٔ خود است. از چیزهایی مینویسد که یا خود از نزدیک میشناسد و یا در زندگی والدین و هم نسلان آنها تجربه کرده است. او متولد سال ۱۹۴۴ است. نسلی که فرزندان پدران ومادرانی هستند که یا همکار نازیها بودند و یا دشمنشان. به نظرم بیطرف وجود نداشت و پس از شکست نازیها این دو دستگی خود را در دو کشور که مستقیم در برابر هم قرار گرفتند و هر کدام داعیهٔ قاطعترین برخورد با گذشته را داشتند، نشان داد. یکی از پرسشهای جدی نسل شلینک درک همین والدین بود.
در داستانهای شلینک حتی در سه جلدی جناییاش که از کارهای اولیهٔ او هستند، این پرسش را از زوایای مختلفی بررسی میکند. در نقش یک دادستان سابق ظاهرمی شود که بعد از رایش سوم از کار بیکارش میکنند و پس از مدتی دوباره او و دیگر دست اندرکاران آن دوره را به کار دعوت میکنند، ولی او دیگر حاضر به ادامهٔ زندگی گذشته نمیشود، یعنی حالا که مثلاً بخشیده شده، خودش نمیتواند با گذشته کنار بیاید. او که حالا کارگاه خصوصی شده، درگیر پروندههایی میشود که به نحوی با گذشته سروکار دارند. شلینک در هیچ کدام از کتابهایش یک ناظر بیطرف نیست. شاید به همین دلیل و یا شاید هم به دلیل رشتهٔ تحصیلیاش، حقوق، هیچ گاه از او واکنشی شتابزده در مورد نسلی که در میانشان بزرگ شد، نمیبینیم و درعین حال کوچکترین اغماضی هم در به تصویر کشیدن این نسل ندارد.
در Vorleser که معروفترین کتاب شلینک است، همانطور که رابطهٔ یک زن مأمور کنترل بلیت را با پسری نوجوان ترسیم میکند، به آنچه جنگ بر سر نسل زن و نسل پیش از او، یعنی پدرآن پسر آورده میپردازد. زن عاشق کتاب است و پسر را برای این میخواهد که برایش کتاب بخواند، اما رابطهٔ این دو در این سطح نمیماند، دوستی تبدیل به عشق میشود، با دوچرخه به گشت و گذار میروند و حتی شب را با هم میگذرانند. وقتی زن از زندگی پسر بیرون میرود، تازه میفهمد که چه جای خالی بزرگی به جا گذاشته. سالها بعد وقتی پسر دیگر دانشجوی رشتهٔ حقوق است، تصادفاً شاهد محاکمهٔ چندین زندانبان زن که متهم به حبس کردن زنان زندانی در کلیسا هنگام بمباران و کشته شدن آنها هستند، میشود. یکی از زنان همان عشق دوران نوجوانی اوست. زنی که حاضر است گناه زندانی کردن زنان را به عهده بگیرد ولی به بیسوادیاش که میتوانست او را نجات بدهد، اعتراف نکند.
شلینک در این کتاب به لایههای پنهانی روان انسان و پیچیدگیهای آن میپردازد. گناه، مسئولیت، شرم و عذاب وجدان در شرایط دشوار، مفاهیم متفاوتی پیدا میکنند و شلینک همراه با پسر قهرمان داستان تلاش میکند که درک کند، ببخشد، تسلا دهد. شاید Vorleser معروفترین کتاب شلینک باشد ولی کار او به اینجا و به اثرات جنگ و نسل پس از آن ختم نمیشود. در الگا، شلینک به دنبال ریشههای تفکر سلطه طلبی آلمانی میرود که به دنبال زمینها و منابع بیشتر برای نژاد آریایی بودند. به دنبال پیشاهنگان این تفکر که از آفریقا تا قطب شمال میرفتند. الگا، قهرمان کتاب که معشوقش را بر سر همین تفکر از دست میدهد، مقصر اصلی را بیسمارک میداند و در سالخوردگی تصمیم به منفجر کردن مجسمهٔ او در میدان شهر میگیرد. شاید الگا را بتوان ترسیم رنج زنان از بلندپروازیهای مردانی دانست که به دنبال توهمات خود میروند و از آنچه دارند غافل میمانند. فرزندانشان را از یاد میبرند و همسرانشان را با گرفتاریهاشان تنها میگذارند. الگا انتقام این همه را میخواهد از بیسمارک بگیرد که البته فقط به خود آسیب میزند.
پس از فروپاشی دیوار برلین، شلینک تجربیات خود را به تجربیات مردمان DDRپیوند زد. تجربیات پریروز، دیروز و اکنون یک ملت در دو نظام متفاوت. او در یکی از داستانهای مجموعهٔ رنگهای خداحافظی به زندگی دو مهندس جوان و با استعداد در آلمان شرقی میپردازد که با هزار امید و آرزو میخواستند به تحقیق و نوآوری بپردازند و تمام تلاششان در سیستمی بوروکراتیک و تمامیتخواه از میان میرود. یکیشان که تصمیم به فرار میگیرد، توسط آن دیگری به ماموران سازمان امنیت معرفی میشود و چند سالی در زندان و اردوگاه کار میگذراند. آن دوست که دیگر مسئول دایرهٔ نوآوریها فنی شده و کمک میکند که دوستش پس از تحمل زندان و کار اجباری به پست سابق بازگردد، در توجیه خود میگوید که فقط برای نجات او این کار را کرده، هرچند عذاب وجدان از درون او را که حالا سالهاست در آلمان یکپارچه زندگی میکند، میخورد و از میان میبرد.
البته شلینک قهرمان داستانهایش را با ترسها، نگرانیهاو عذاب وجدان تنها نمیگذارد. انگار از میان سطور کتاب دست بر شانهٔ قهرمانانش میگذارد و میگوید زیاد هم سخت نگیر، تو هم شرایط خوبی نداشتی، یا در تصمیمت خیلیها نقش داشتند. هر چه هست در پایان داستان ما همدردی نویسنده را با چهرههای داستان به خوبی میبینیم. شلینک در رمان نوه، باز هم به روابط میان دو آلمان میپردازد، زنی که پیش از فرار از آلمان شرقی فرزندش را سرراه میگذارد و نمیتواند با این راز به زندگی معمولی بپردازد. به الکل پناه میبرد و به شکلی خودکشی میکند. تلاش همسر او برای پیدا کردن دختر گمشده، سفری میشود به آنجا که زمانی DDR نام داشت.
شلینک در این کتاب تلاش میکند، مردم آنجا را همانطور که هستند، ترسیم کند؛ مردمی که از دوران فاشیسم به دامان یک حکومت تمامیت خواه دیگر میافتند، نه اعتمادی به سیستم دارند و نه انتظار بهبود. او در مناطق روستایی آلمان شرقی به مردمانی برخورد میکند که میخواهند بدون کوچکترین ارتباط با دولت مستقر زندگی خود را به پیش ببرند، تاریخ خود را بنویسند، ایدئولوژی خود را داشته باشند و مخصوصاً بچه هاشان را از گرند سیستم تا آنجا که میشود دور کنند. این محدودیتها، اثری وارونه دارد.
نسل عاصی بر آمده از این نوع تربیت هم به سیستم پشت میکند و هم به خانواده. آنها به جای کاشت و برداشت به خشونت رو میآوردند؛ از تحریم دونرکباب به داغان کردن ماشین مقام دولتی میرسد وکار، تا مرحلهٔ ترور نمایندهٔ مجلس هم پیش میرود. شاید برای ترسیم کاری که شلینک در کتاب نوه کرده، بد نباشد که بخشی از آن را در اینجا بیاورم. در این بخش برخورد یک شهروند آلمان شرقی را که به غرب گریخته با جامعهٔ میزبان میبینیم:
تا شروع دورهٔ کارآموزی او و ترم من دو ماه وقت داشتیم. میخواستیم قرضمان را بدهیم و کمی پول هم در بیاوریم. کاری در زیمنس پیدا کردیم. کاسپر برای اولین بار کار در کارخانه را تجربه میکرد و من کار در یک کارخانهٔ غربی را. سلسله مراتب بیشتر از کارخانههای شرق رعایت میشد، سرکارگر مهمتر بود، سختگیرتر برخورد میشد و سرعت کار هم بیشتر بود. دو همکار دانشجوی دیگر هم داشتم و برخورد کارگران با ما دوستانه و تا حدی از بالا بود. نباید چیزی در این باره که از شرق گریختهام به آنها میگفتم، حالاکه میدانستند نه فقط برخوردشان کمی از بالا بلکه تا حدی تحقیرآمیز هم بود، انگار لوسم کرده باشند و به حساب دیگران نازم را کشیده و خرجم را دادهاند. فهمیدم که رفتار برخورندهای که در ادارات و مغازهها دیده بودم، زیربنای عریض و طویلی دارد. البته پس از شروع ترم در دانشگاه هیچکس نه استاد و نه همکلاسیها برخوردی از بالا با من نداشتند، اما وقتی موضوعی را از دید شرقی بررسی میکردم، یا اصطلاحی که در آنجا معمول بود، به کار میبردم، موجب حیرت دیگران میشدم. انتظار میرفت که با فرار، هر آنچه به شرق مربوط میشد، به این دلیل که به شوروی و کمونیسم برمیگشت، دور بیندازم و یکی مثل خودشان بشوم. همان اتفاقی که در سطح وسیع اهالی آلمان شرقی بعد از فروپاشی دیوار تجربه کردند. اول با شادی به آنها خوش آمد گفتند. با علاقه پرسیدند که در شرق حال و روزشان چطور بوده. اما طوری پرسیدند که معمولاً پس از سفر از کسی میپرسند که چه کارهایی کرده و چطور گذشته. اما وقتی معلوم شد که آنها فقط به سفر نرفته بودند که حالا برگشته باشند، بلکه از دنیایی دیگر میآیند، دنیایی که در آن بعضی چیزها را نمیپسندیدند، اما دنیای آنها بود که ساخته بودند و حفظش کرده بودند، دنیایی که به آن وابسته بودند و وابسته میماندند، دیگر علاقهای نشان نمیدادند. شرق مگر چیزی از آن خود داشت؟ در شرق فقط فشار، بدبختی و پایمال شدن حق بود و حالا مردمانی که سالها زیر فشار بودند میتوانستند مثل مردم آلمان غربی بدون تحمل فشار زندگی کنند و دیگر دلیلی نداشت که طور دیگری باشند. اگر میخواستند باز هم طور دیگری باشند، دیگر کارشان زشت و حقناشناسانه بود، چون این همه کمک دریافت کرده بودند که خوشبخت باشند، همانطور که مردمان آلمان غربی خوشبخت بودند. ما اهالی آلمان شرقی وقتی در میان مردم غرب هستیم، ترجیح میدهیم همهٔ چیزهای شرقی را کنار بگذاریم. الان هم مثل قبل است. فقط برای دخترم نبود که آنجا راتبدیل به یک لکهٔ بزرگ سفید، یک منطقهٔ ناشناس کرده بودم. همین موجب شد که دیگر دانشگاه هم برایم جذابیت خود را از دست بدهد. جزئی از آنها نبودم. جلسات درس سادهتر بود، اما در سمینارها و جلسات بحث و گفتگو همیشه دانشجویانی بودند که همه چیز و حتی بیش از آن را هم میدانستند و سؤالات درست را مطرح میکردند، جوابهای درست میدادند و انتقادهای تیزبینانهای مطرح میکردند. آنها نه تنها باهوش بودند، و تازه اگر هم نبودند نه تنها اینطور نشان میدادند، بلکه انعطافپذیر، مسلط، زبانباز و درست تا آن اندازه متکبر بودند که ما، دیگران، عملاً صفت برتری را در آنها میپذیرفتیم. ما، دیگران! من تنها کسی نبودم که سکوت میکردم، تنها کسی نبودم که وقتی استاد سؤالی در جمع مطرح میکرد، سر به زیر میانداختم و اگر باید حرفی میزدم لکنت زبان میگرفتم. اما دیگران فقط خجالتی بودند. من میترسیدم چیزی بگویم که اصل و نسبم را مشخص کند و استاد در ادامه بگوید: «آخ، دانشجوی شرقی ما.» یا: «عقیدهٔ کارل مارکس در این مورد چیست؟ شما که حتماً میدانید.» یا: «این را در دبیرستان میآموزند، اما حتماً آنجا نه.». یا یکی از همان زبان بازهای انعطافپذیر که مرا چون جانوری استوایی جالب میدید بعد از کلاس به سراغم بیاید و من فقط احساس کنم حالم خیلی بد است، احساس کنم تحقیر شدهام.
شلینک در این کتاب تلاشی برای اثبات یا رد کسی یا سیستمی نمیکند. او فقط نشان میدهد که انسانها در شرایط مختلف چه راههایی را برای ادامه پیدا میکنند، چه تصمیماتی میگیرند و این تصمیمات چه اثراتی بر خود و نسل بعدی خواهد گذاشت.