ما هنوز بچه‌ایم

عذاب وجدانمان هم کم‌کم رفت در سوراخکده‌ی تاریخ! اگرچه تا همین امروز دارم و داریم فحش می‌خوریم توسط دوست و دشمن که "طرف درست تاریخ" را نشناختیم کجاست. احتمالاً راست می‌گویند. مدت‌هاست جهت‌ها را گم کرده‌ام و مدام می‌خورم به در و دیوار.

ما هنوز بچه‌ایم
روایت بخشی از من و بعضی از ما

سال ۷۶ وقت انتخابات را خوب یادم است.

رفته بودم سفر، کنار عشایر بختیاری در منطقه‌ی «بازفت» چادر زده بودیم و عشق و حال. تازه‌جوانی بودم و اهل گوش دادن به حرف‌های بزرگ‌ترها ولی نپذیرفتن! یکی از همین دوستانِ بزرگ‌تر قبل از سفر توصیه‌ها کرد و سخنرانی‌ها، و گفت در سفر بیشتر فکر کن و از خرِ شیطان بپر پایین! برای خلاص شدن بهانه آوردم که آخر آن‌جا که ما هستیم دشت و دَمَن است و صعب‌العبور، جایی ندارند برای رأی دادن. گفت قرار ست برای عشایر صندوق بیاورند. گفتم حالا اگر شد چَشم. اگر وقتی صندوق می‌آورند ما هم آن دور و برها بودیم چَشم! و خلاص شدم. و از اگرهای دیگر نگفتم هیچ.

رفتیم سفر. خوش‌باشی‌ها “وظیفه‌ی شهروندی”مان را یادمان برد که ناگهان دیدیم هلیکوپتر با سر وصدایی که هم هوش را از سرمان و هم پرندگان را از درخت‌ها پَراند، از راه رسید؛ با صندوق‌های آماده. رفتیم به آبادیِ آن نزدیک که فقط نگاه کنیم و فضا را بسنجیم. عشایرِ کوچ‌رو هم آمده بودند و شلوغ. من افتادم به عکاسی از در و دیوار، و از پوسترها و چهره‌ها. از یکی بیشتر عکس گرفتم، لابد چون خوش‌قیافه بود و خوش‌سخن. کسی صدا زد بیایید پس! گفتیم مرسی صرف شده. و واقعاً صرف شده بود اما نه رأی، چیزهایی به‌مراتب خوش‌مزه‌تر! خلاصه آن روز چشم‌اندازهای نزدیک و طبیعی را ترجیح دادم به چشم‌اندازهای دور و مبهم. درخت‌ها و رودخانه‌ی پُرخروشِ «بازفت» و ماهی‌های قزل‌آلا و آبادی «قلعه طَبَرک» را می‌توانستم باور کنم اما چهره‌های روی پوسترها را نه. از خرِ شیطان هم نشد که بپرم پایین، از بس چموش بود. نمی‌شد که بپرم پایین؛ سگ‌های تیزدندانِ گلّه دورتادور حلقه زده بودند. عذاب وجدانمان هم کم‌کم رفت در سوراخکده‌ی تاریخ! اگرچه تا همین امروز دارم و داریم فحش می‌خوریم توسط دوست و دشمن که “طرف درست تاریخ” را نشناختیم کجاست. احتمالاً راست می‌گویند. مدت‌هاست جهت‌ها را گم کرده‌ام و مدام می‌خورم به در و دیوار. آن زمان که به جای خود.

گذشت تا رسیدیم به سال ۸۸. کم‌کم نزدیک شده بودم به ۴۰سالگی. این بار خیال سفر نداشتم. گفتیم باید این‌دفعه تکانی خورد و کاری کرد. حداقل‌ها مهم‌اند و اگر روزنی پیدا می‌شود باید گشود و غیره و غیره. با سرِ بالا رفتم رأی دادم و گفتم بالاخره از این دو تا کاندیدای محبوب دری گشوده می‌شود و جاده‌ای صاف و حلقی تازه برای نفس کشیدن. که نشد. ریختیم در خیابان و با سکوت فریاد زدیم. زدیم زیر میزِ چیده‌شده. زدند و گرفتند و بردند و کشتند. در توالت پمپ بنزین چارراه وصال، چند ساعتی حبس‌مان کردند و ثبت‌مان کردند. کمی سر به سرشان گذاشتیم و «آقا بی‌خیال»ی گفتیم تا رهایمان کردند. بعد هم با دستور از بالا کارمان را در یک شرکت خصوصی مختل کردند و خودمان را معطّل. ساکت شدیم و فریادها و نجواها را گذاشتیم برای بعد.

چند سالی بعد دوباره فرصتی پیدا شد که از ترس شغال به برادرش رأی دهم. گفتیم «سگ زرد برادر شغال است» رمانتیک‌بازی ست. سیاست جای «واقع‌بینی»ست نه ضرب‌المثل. بعد دیدم «واقعیت» هم مرتب جا عوض می‌کند و نه آنچنان قابل رؤیت. دیدم بیشتر بازی خورده‌ام تا بازی کنم. نه هزینه‌ای داده، نه منفعتی برده بودم. همه را حریف برده بود و من فقط چوبِ دو سر فلان. استراتژی‌های معمولِ لولوسازی از «بدتر» به نفعِ «بد» و عبور از «بحران مشروعیت» همچنان در جمع و جور کردنِ آراء کارایی دارد و ما همچنان همان چوبِ دو سر. یواش یواش عطای صندوق‌ها را به لقایش بخشیدیم. گفتیم بهتر که در زمینِ حریف بازی نکنیم و زمینِ بازیِ خود را بسازیم. هر کدام جدا جدا. بدون «وحدت کلمه». گفتیم بهتر که کلمه‌ها یواش‌یواش کنار هم بنشینند. جاهایی وحدتی اگر شد فَبِها؛ نشد هم، همین گفتن‌ها بهتر از نگفتن‌ها. صندوق‌ها و صحنه‌ها را از یاد بردیم و رفتیم در پشت صحنه. شدیم و شده‌ایم جزو حاشیه‌نشین‌های صحنه که توانی برای «مشارکت» ندارند. راضی به حاشیه‌ی خلوتِ خود، مشاهده‌گریم و اهلِ نَه گفتن. با رفیقانِ بازیگر هم قهر نمی‌کنیم. اصلاً خوبیِ رفیق به این است که می‌شود گاهی همراهش نشد و نرفت به جایی که نمی‌خواهی. غُر هم نمی‌زنیم، اما به هر صندوق آماده‌ و صحنه‌ی چیده‌شده انگشتِ وسطی را حواله می‌کنیم. اهل بازی‌های فِلبداهه و خودانگیخته‌ایم. راه‌ها را می‌رویم و می‌آییم تا صاف شود. به‌جای ممکن‌ها به ناممکن‌ها فکر می‌کنیم. نه در خواب اما در خیالیم. بازی می‌کنیم اما فقط بازی‌ای که در آن نقش اصلی داشته باشیم. درست مثل بچه‌ها. ما همسفری‌ها هنوز بچه‌ایم و نیازمند سفر به سلامت.

 

۹ تیرماه ۱۴۰۳

از متن‌های نویسنده

از متن‌های بارو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.