با آخرین بازماندهٔ رز سپید

گفتگوی اشپیگل  با تراوته لافرنز
آخرین بازماندهٔ رز سپید

«رز سپید» اسم یک گروه از روشنفکران آلمانی در سالهای پایانی جنگ جهانی دوم است که بر اساس مسئولیت خود در برابر حکومت فاشیستی شروع به پخش اعلامیه علیه جنگ و دفاع از حقوق همهٔ شهروندان می‌کند. این جوانان که به طور عمده غیر سیاسی بودند، مورد تعقیب قرار می‌گیرند ودر کنار باقی افراد گروه دو تن از آنان که خواهر و برادر بودند، به دست حکومت فاشیستی کشته می‌شوند. در آلمان بسیاری از مدارس، کتابخانه‌ها و… به نام آن‌ها یعنی سوفی و هانس شل است. حالااشپیگل رفته سراغ آخرین بازماندهٔ این گروه که ۹۹ سال دارد و مدتی را با هانس شل گذرانده و همراهشان علیه هیتلر اعلامیه پخش کرده. این گفتگوی صمیمانه حاوی نکاتی ست که از پس این همه سال هنوز می‌تواند برای ما بسیار آموزنده باشد.

اشپیگل: ۲۲/۰۹/ ۲۰۱۸


 

اولین گفتگوی تلفنی ما خیلی طول نکشید. از تراوته لافرنز پرسیدم که به من اجازه می‌دهد در آمریکا به دیدنش بروم و با او گفتگو کنم. او سفت و سخت پاسخ داد «نه، برای این کار خیلی پیرم.» دومین تماسمان هم خیلی کوتاه بود: «وقت ندارم» و سومین‌بار پاسخ داد: «من هیچ‌وقت خانه نیستم.» و گوشی را گذاشت.

بالاخره یک وقتی توانستم با عروس آمریکایی‌اش حرف بزنم و او گفت که هیچ‌کدام از این حرف‌ها درست نیست، فقط مادرشوهرش آنقدر فروتن است که نمی‌خواهد در مورد زندگی‌اش حرف بزند.

تراوته لافرنز متولد سال ۱۹۱۹ است. او اهل هامبورگ است و همکلاس هلموت اشمیت و همسرش لوکی بوده. ۲۱ساله بود که به مونیخ رفت و در رشتهٔ پزشکی به تحصیل پرداخت و در آنجا با هانس شل همکلاس شد و با او گروهی را تشکیل دادند، گروهی که در جلسات مخفی به بحث می‌پرداختند و سرانجام همین‌ها تبدیل به گروه «رز سپید» شدند که بیشتر اعضایش دانشجو بودند. رز سپید در شرایطی خطرناک اعلامیه می‌نوشت و در شهرهای آلمان پخش می‌کرد. سوفی و هانس شل در این میان دستگیر، محاکمه و کشته شدند. آن‌ها نماد اعتراض در آلمان هستند، اما تنها افرادی نبودند که با جانشان بازی کردند. تراوته لافرنز یکی از اولین کسانی بود که به گردش اعلامیه‌ها کمک کرد. او بود که آن‌ها را از مونیخ به هامبورگ می‌برد، رد پاها را پاک می‌کرد، در دوقدمی اعدام بود و براساس پرونده‌های گشتاپو جان خیلی از اعضای گروه را نجات داد. تراوته لافرنز و هانس شل یک تابستان را با هم گذراندند.

بعد از جنگ جهانی دوم، بیش از هفتاد سال، تراوته آلمان را ترک گفت و از آن زمان در آمریکا زندگی می‌کند. مقیم یانگ آیلند در کارولینای جنوبی‌ست. من بدون قرار مشخص با او به آمریکا رفتم. در آمریکا دوباره به او زنگ زدم و این بار در حالی که سعی می‌کرد لهجهٔ زیبای شمال آلمانی خود را عوض کند به من گفت: «خانم لاورنز دیگر در قید حیات نیست. او یک‌باره فوت کرد.»

من اما به خانه‌اش که در مزرعه‌ای وسیع بود، رفتم. بعدازظهر یکشنبه‌ای در ماه اوت. همان روزی که هفت‌هزار کیلومتر دورتر، در یک شهر کوچک شرق آلمان و در جشنی محلّی بر اثر یک حادثه نئوفاشیست‌ها به خیابان ریختند. خانم لافرنز در صندلی‌اش تاب می‌خورد و از تراسش چشم به یکی از رودخانه‌هایی که به آتلانتیک می‌ریزد داشت.

 

گفتگو با آخرین بازمانده گروه رز سپید

 

اشپیگل: خانم لافرنز، شما که زنده‌اید.

لافرنز: پشت تلفن فکر کردم خودم را به مردن بزنم. شما اما آمدید. می‌خواستم گولتان بزنم.

اشپیگل: چرا؟

لافرنز: آن‌هایی که در جنبش اعتراضی کشته شدند، بسیار جوان بودند. من زندگیم را داشتم. نوه و نتیجه‌هایم را دیدم و حالا به‌عنوان آخرین بازمانده می‌خواهید با من مصاحبه کنید. این به نظرم ناعادلانه است.

اشپیگل: این بخشی از تاریخ آلمان است که فقط از زبان شما می‌شود شنید.

لافرنز: شاید هم تصادفی نباشد. نسل ما دارد از بین می‌رود و دقیقاً در همین زمان است که همه‌چیز ازنو شروع می‌شود. من در یکی از روزنامه‌های آمریکا عکسی از آلمان دیدم که پشتم یخ کرد.

اشپیگل: در عکس چه دیدید؟

لافرنز: آلمانی‌ها که دست راستشان را به علامت سلام هیتلری بالا برده بودند. آن‌طوری که از آوارگان مثل جانی‌ها و گله‌های حیوانی حرف می‌زنند گوش مرا تیز می‌کند و سیاستمداران هم در مجلس بدون آنکه بدانند همان حقه‌های قبلی را تکرار می‌کنند «خائنین به مردم»، «افتخار به ارتش»، «مطبوعات دروغگو…»

اشپیگل: هانس شل که پیش از متهم‌شدن به خیانت به خلق دستگیر و اعدام شود یک تابستان را با شما گذراند، در ۲۲ سپتامبر صدساله می‌شد، معمولاً به او فکر می‌کنید؟

لافرنز: ارتباط ما مربوط به سه ربع قرن پیش می‌شود، اما گاهی وقتی رؤیا به سراغم می‌آید، او در برابرم ظاهر می‌شود. آن وقت به او می‌گویم: هانس به‌راستی آن وقت چه فکری کردی؟ چقدر احمق بودی؟ چطور به این فکر دیوانه‌وار افتادی که ما می‌توانیم با هیتلر دربیفتیم؟

اشپیگل: از اینکه اعتراض کردید، شرمنده‌اید؟

لافرنز: از اینکه همه‌چیز این‌طور فاجعه‌بار به پایان رسید، شرمنده‌ام. ما دختران و پسران کاملاً معمولی بودیم و نمی‌دانستیم داریم چه می‌کنیم.

اشپیگل: شما در هامبورگ بزرگ شدید. پدرتان کارمند اداره مالیات و مادرتان خانه‌دار بود. در دوران دبیرستان با هلموت اشمیت همکلاس بودید.

لافرنز: به او لقب دهان رولووی داده بودند. اشمیت می‌توانست یک‌بند حرف بزند. در مورد هر مسئله‌ای نظر خودش را داشت. با لوکی خیلی خوب کنار می‌آمدم، اما از اشمیت وقتی معلممان ارنا اشتال دستگیر شد، خیلی ناامید شدم. موضوع مرگ و زندگی ارنا اشتال بود و هلموت اشمیت که آن‌وقت ستوان ارتش بود، می‌توانست وساطت کند که نکرد.

اشپیگل: ارنا اشتال تلاشش را می‌کرد تا در دوران تسلط رایش سوم به شما و دیگر دانش‌آموزان استقلال عقیده بیاموزد. او به جرم خرابکاری برنامه‌ریزی‌شدهٔ ذهن نسل جوان ممکن بود محکوم به مرگ شود.

لافرنز: او از سال ۱۹۳۵ جلسات مخفی برای ما می‌گذاشت. زمانی که تمام کشور داشت در یک جهت می‌رفت، ما کتاب‌های ممنوعه می‌خواندیم و با هنری که منحرف شناخته شده بود، آشنا می‌شدیم. ما در زمان کتاب‌سوزان توخولسکی و کافکا و اریش کستنر خواندیم. انگار با این کار در برابر شرارت مصونیت پیدا کرده باشیم.

اشپیگل: آموزش فرهنگی شما را مصون کرد؟

لافرنز: آدولف هیتلر هم کتابخوان حرفه‌ای بود. در کتابخانهٔ خصوصی‌اش بیش از ۱۶۰۰۰ هزار کتاب وجود داشت. او می‌توانست شکسپیر و نیچه را تحسین کند و در عین حال میلیون‌ها آدم را در اتاق‌های گاز بکشد. یوزف منگله پس از آزمایش‌هایی که روی کودکان زندانی انجام می‌داد، با علاقه می‌رفت سراغ موسیقی. شاید برای اینکه زیبایی و هنر بتواند در انسان تغییری ایجاد کند نیاز به همدردی باشد. من هرچه بیشتر کتاب خواندم، بیشتر بر من اثر گذاشت.

لافرنز هرچه بیشتر دربارهٔ رایش سوم حرف می زند، تکان خوردنش روی صندلی سریع‌تر می‌شود. با بی‌قراری ادامه می‌دهد: سال ۱۹۳۹ بعد از دیپلم و انجام خدمت اجباری، تحصیل در دانشگاه پزشکی هامبورگ را آغاز کردم. شاهد آن بودم که دانشجویان غیر آریایی در دانشگاه پذیرفته نمی‌شدند و پزشکان غیرآریایی اجازهٔ طبابت را از دست می‌دادند. بعضی هاشان به عنوان یهودی تحت تعقیب قرار می‌گرفتند و به امریکا، سوئد و به انگلستان می‌گریختند. بعضی به اردوگاه‌ها انتقال می‌یافتند تا سال‌ها بعد به قتل برسند.

لافرنز چهار ترم را در هامبورگ گذراند. در بهار سال ۱۹۴۱ که ارتش آلمان به فرانسه رسیده بود و داشت خود را برای حمله به شوروی آماده می‌کرد، به مونیخ رفت و با همکلاسی‌اش هانس شل آشنا شد. یک دانشجوی ۲۲سالهٔ پزشکی که به‌عنوان نیروی پزشکی تازه از پاریس اشغالی بازگشته بود.

لافرنز: یک شب در کنسرت باخ بود. دوستمان الکساندر شمورل ما را با هم آشنا کرد. من سر کلاس هم از هانس خوشم آمده بود. چیزی که بیش از همه توجهم را جلب کرده بود دهانش بود. دهانی آن‌قدر زیبا که نمی‌توانست سر قول‌هایی را که می‌داد بماند.

اشپیگل: با این همه رفتید طرفش.

لافرنز: ما یک تابستان را با هم گذراندیم. در ایزار شنا کردیم و با هم آشنا شدیم. بعد به‌قول معروف بیشتر هم آشنا شدیم. هانس شخصیت کاریزماتیکی بود و همه را به خود جلب می‌کرد.

اشپیگل: به نظر می‌رسد که تا تابستان ۱۹۴۱ هانس هنوز مخالف رژیم نازی به حساب نمی‌آمد.

لافرنز: به اندازهٔ سوفی، خواهرش. او سه سال کوچک‌تر بود و به‌عنوان تنها شخص در میان همدوره‌هایش با یونیفرم «انجمن دختران آلمانی» در مراسم کلیسایی بلوغ شرکت کرد. هانس هم جزو جوانان هیتلری بود و حتی در یکی از مراسم سالگرد رایش پرچمدار بود. اما یک مشکلی هم به وجود آمد که هانس پیش از شروع تحصیل در دانشگاه دستگیر شد. سرپیچی از پاراگرف ۱۷۵: همجنس‌گرایی. او در دوران شرکت در سازمان جوانان هیتلری با یک پسر رابطه داشت. امروز می‌گویند: که این‌طور، اما آن موقع دستگیرش کردند. گمان کنم هیچ‌وقت از یاد نبرد.

اشپیگل: چطور این حلقهٔ مخفی که بعد از درونش رز سپید ایجاد شد، دور هم گرد آمدند؟

لافرنز: هانس ادبیات را دوست داشت، درست مثل من. این‌طوری بود که همان جلسات شبانهٔ کتابخوانی را که در مونیخ داشتیم، اینجا هم تشکیل دادیم. اول تعدادمان از انگشت‌های دست تجاوز نمی‌کرد، اما بعد سوفی و ده نفر دیگر از دانشجویان معتمد هم به ما پیوستند. موسیقی گوش می‌کردیم و شراب می‌نوشیدیم. پوشکین می‌خواندیم و در مورد نقاشی بحث می‌کردیم.

اشپیگل: نصف اروپا درگیر جنگ بود و شما از هنر لذت می‌بردید؟

لافرنز: مردها باید به جنگ می‌رفتند و زن‌ها ناچار می‌شدند در کارخانه‌های ساخت فشنگ کار کنند، اما در مجموع اوضاعمان خوب بود. ما در مورد اخلاقیات و فلسفه بحث می‌کردیم و طبیعتاً موضوع به هیتلر هم می‌کشید، اما ادعای اینکه رز سپید را آدم‌های خیلی سیاسی تشکیل داده بودند سوءتفاهم است. هانس هم نبود. شاید به همین دلیل بعدها بارها از خود پرسیدم: چرا او؟ چرا هانس کاری را کرد که دیگران توان انجامش را نداشتند؟

اشپیگل: شما پس از مدت کوتاهی از او جدا شدید؟

لافرنز: او در هر کاری بی‌قرار بود، قبل از اینکه همهٔ جوانب را در نظر بگیرد وارد عمل می‌شد. امروز فکر می‌کنم اگر همه‌چیز را در نظر گرفته بود هیچ‌وقت نمی‌توانست این‌طور عمل کند.

اشپیگل: چطور کار به پخش اعلامیه رسید؟

لافرنز: چیزی که ما را به هم پیوند می‌زد جدایی‌مان از توده بود. همه داشتند به یک راه می‌رفتند و یک طور عمل می‌کردند. مثل یک زنجیر شده بود. دیگر هیچ‌کس حقیقت را نمی‌گفت، به نظر خطرناک می‌آمد، ما اما نمی‌خواستیم کسی تعیین کند که ما باید چطور فکر کنیم. به همین دلیل به رادیوهای بیگانه گوش می‌کردیم. مثلاً بی‌بی‌سی. آنجا حرف‌های توماس مان را شنیدیم که از جنایت ارتش حرف می‌زد و از کشتار لهستان. آنچه گفته می‌شد چیزی نگذشت که با مشاهدات هانس و دیگران در جبههٔ شرق اثبات شد. آنچه از گتوی ورشو می‌شنیدیم وحشتناک بود و همزمان دیدیم که چطور یهودی‌ها را می‌برند و آن‌ها دیگر باز نمی‌گردند.

اشپیگل: بسیاری از آلمانی‌ها هم می‌دیدند اما کاری نمی‌کردند.

لافرنز: ما را اما دچار عذاب وجدان کرد. رو برگرداندن به این معنا بود که ارزش‌هامان را زیر پا بگذاریم. به همین دلیل تصمیم گرفتیم مردم را تکان بدهیم، نشانه‌ای از خود به جا بگذاریم مثل سوسویی در دل تاریکی. فکر می‌کنم این جملهٔ سوفی باشد: «این همه انسان به‌خاطر رژیم به کام مرگ رفتند، حالا وقتش است که مخالفین از جان بگذرند».

تراوته لافرنز هنگام سخن گفتن چنان دستش را می‌فشارد که انگشتانش کاملاً سفید می‌شوند. روی میز عکسی از هانس شل به چشم می‌خورد. او برای مدتی طولانی به آن خیره می‌شود و سرش را تکان می‌دهد.

تابستان ۱۹۴۲ بود که طرح نابودی سیستماتیک یهودیان به تصویب رسید. در آوشویتس ماه‌ها بود که مردم روانهٔ اتاق‌های گاز می‌شدند. در همان زمان هانس شل و الکساندر شمورل چهار اعلامیه علیه هیتلر و همکارانش نوشتند و به وسیلهٔ پست برای افرادی که انتخاب کرده بودند در محدودهٔ مونیخ فرستادند. در اولین اعلامیه که برای دانشگاهیان و افراد با نفوذ پست شده بود می‌خوانیم: هیچ‌چیز در فرهنگ عمومی بدتر از پذیرش بی‌قیدوشرط حکومتی بی‌مسئولیت نیست. مگر این‌طور نیست که امروزه هر آلمانی صادقی از حکومتش شرم دارد و چه کسی به‌راستی از دامنهٔ ننگ و رسوایی که دامنگیر ما و فرزندانمان پس از افتادن پرده‌ای که جلوی چشممان را گرفته، خبر دارد…

 

اشپیگل: نام مستعار «رز سپید» از کجا آمده است؟

لافرنز: من نمی‌دانم. ما خودمان را این‌چنین نمی‌نامیدیم. هانس به گل خیلی علاقه‌مند بود. شاید پاسخ به همین سادگی باشد.

اشپیگل: شما و دوستانتان با وجود جنگ در مقایسه با دیگران اوضاع خوبی داشتید، ولی با این همه چنین ریسکی کردید. شما که مثل اشتاوفن‌برگ که به جان هیتلر سوءقصد کرد از سران نظامی نبودید، بلکه یک شهروند معمولی بودید.

لافرنز: من وقتی میزان زیادی از اجناس مشکوک مثل پاکت و تمبر می‌خریدم، اصلاً به این‌ها فکر نمی‌کردم. ما آن‌قدر هم‌نظر بودیم که احساس می‌کردیم بسیاریم و این‌چنین خود را قوی احساس می‌کردیم.

اشپیگل: از دریافت‌کنندگان اولین اعلامیه خواسته شده بود که آن را به دیگران برسانند. اما دوسوم‌شان نامه‌ها را به گشتاپو رساندند.

لافرنز: ما ولی نمی‌دانستیم که تا چه حد تنهاییم.

در هجده فوریهٔ ۱۹۴۳ فرماندهٔ ارتش آلمان در رایوی سراسری کشور به شکست در استالینگراد اعتراف کرد. در برلین گوبلز داشت خود را برای سخنرانی در استادیوم آماده می‌کرد. موضوع سخنرانی جنگ همه‌جانبه بود. همان وقت هانس و سوفی شل وارد دانشگاه لودویگ ماگزیمیلیان مونیخ شدند و جلوی سالن سخنرانی صدها ورق از ششمین اعلامیه‌شان را پخش کردند. نویسندهٔ این اعلامیه پروفسور فلسفه کورت هوبر ۴۹ ساله و یکی از اعضای گروه بود: همکلاسی‌ها، همکلاسی‌ها! مردم ما از نابودی مردان شان در استالینگراد به لرزه در آمده‌اند. سیصدوسی‌هزار انسان آلمانی بر اثر سیاست‌های بی‌هدف و غیر مسئولانهٔ جنگ طلبانه به سوی مرگ و نابودی رانده شدند. پیشوا از تو متشکریم!

لافرنز: من تازه از کلاس بیرون آمده بودم که هانس را با کیف و چمدان دیدم. نمی‌دانستم که نقشه‌اش چیست. بسیار آرام به نظر می‌رسید. سوفی به من گفت: «کفش اسکی را که می‌خواستی قرض بگیری، توی خانه است. اگر بعدازظهر به خانه برنگشتم، می‌توانی برش داری.» پس از آن هانس و سوفی را ندیدم.

اشپیگل: خواهر و برادر اعلامیه‌ها را پخش کردند و یک بخش را هم در ورودی پخش کردند و همان‌جا بود که سرایدار آن‌ها را دید و خبر داد.

لافرنز: گشتاپو از سوفی و هانس جدا از هم بازجویی کرد. مسئول پروندهٔ رز سپید شخصاً سراغ سوفی رفت با اینکه او اعلامیه‌ها را ننوشته بود، بعد از اعتراف برادرش، او هم گردن گرفت.

اشپیگل: مسئول پرونده، روبرت مور، که بازجویی از او را به عهده داشت، به پدر شل گفت که سوفی با تمام قوا تلاش می‌کرد که همهٔ گناه‌ها را به گردن بگیرد و وقتی او پیشنهاد کرد که چون دختر است اگر همکارانش را لو بدهد، از مجازات مرگ رهایی می‌یابد، نپذیرفت.

لافرنز: باید تصور کرد که در برلین این گوبلز کوتوله روبه‌روی مردم ایستاده و فریاد می‌کشد: خواستار جنگ همه‌جانبه هستید؟ و توده‌ها پا می‌کوبند. درست در همان زمان یک دختر ۲۱ساله تک و تنها روبه‌روی گشتاپو ایستاده و با صداقت تمام حکم مرگش را امضا می‌کند.

اشپیگل: چهار روز پس از صدور حکم از سوی دادگاه خلق، هانس و سوفی شل و همچنین کریستف پروبس که نمونهٔ اعلامیهٔ هفتم به خط او در کیف هانس پیدا شده بود، گردن زده شدند.

لافرنز: من به خانوادهٔ شل کمک کردم که تقاضای فرجام کنند. طبق قانون ۹۹ روز برای این کار فرصت هست، اما پاسخ دادگاه این بود: قانون؟ ما به قانون نیازی نداریم! من نزد همسر کریستف پروبس بودم که فرزند سومش را حامله بود و داشت نامهٔ فرجام‌خواهی را امضا می‌کرد که تلفنی از زندان خبر اجرای حکم را داد.

اشپیگل: سوفی شل پیش از مرگ در سلولش می‌نویسد: «روزی به این زیبایی، و من باید بروم. اما به‌راستی زندگی چیست وقتی بتوان با آن هزاران را نفر را تکان داد و از خواب بیدار کرد.» جلاد رایش سوم، یوهان رایشهارد که بیش از ۳۰۰۰ زندانی را گردن زده بود می‌گوید هیچ‌کس را ندیده که چون او بمیرد.

لافرنز: همهٔ دانشجویان پزشکی وحشت داشتند که شاید او را دفن نکنند. به همین دلیل به گورستان پرلاشر فورست قطعهٔ ۷۳ ـ ۱ ـ ۱۸ رفتیم. جنازه‌ها را با گاری آورده بودند. پشت قبرهای کنده‌شده پر از افراد گشتاپو بود. تمام قبرستان را محاصره کرده بودند.

اشپیگل: اما شما تنها عضو رز سپید در آن خاکسپاری بودید.

لافرنز: من تقریباً تنها عضوی بودم که دستگیر یا کشته نشده بود. تابوت‌ها را با خشونت پرتاب کردند توی قبر. صدای افتادنشان را شنیدیم. آن‌ها را کنار هم دفن نکردند، روی هم ریختند. شنیدم که مادر هانس و سوفی می‌گوید: حالا دیگر سوفی می‌تواند بر هانس آرام بگیرد.

در ۲۴ فوریهٔ سال ۱۹۴۳ کمی بعد از کشتن دوستان تراوته، نمایندهٔ فاشیست‌ها در دانشگاه جلسه‌ای برای اعلام وفاداری به پیشوا تشکیل می‌دهد و کشته‌شدگان را برای اعمال خائنانه‌شان محکوم می‌کند. صدها دانشجو پا می‌کوبند و سلام هیتلری می‌دهند و از سرایدار برای اینکه آن‌ها را لو داده تجلیل می‌کنند. این تراوته لافرنز بود که همان وقت در کنار خانوادهٔ شل ماند، همهٔ چیزهایی را که ممکن بود برای دیگران خطرناک باشد نابود کرد و به آن‌هایی که در خطر بودند خبر داد.

در ۱۳ ژوئن ۱۹۴۳ دستگیری‌ها از سر گرفته شد. این بار الکساندر شمرول و پروفسور کورت هوبر گردن زده شدند. به لطف رابطه‌ای که تراوته لافرنز با هامبورگ برقرار کرده بود، ششمین اعلامیه پس از به قتل رسیدن شش نفر از دوستان از طریق اسکاندیناوی به بریتانیا رسید و به‌عنوان مانیفست جوانان آلمانی توسط هواپیماهای انگلیسی روی آلمان ریخته شود. توماس مان که در تبعید ساکن لوس‌آنجلس بود آن‌ها را در رادیو بی‌بی‌سی ستود: جوانان نیک و دوست‌داشتنی آلمان! شما بیهوده کشته نشدید. یادتان همیشه با ماست.

تراوته لافرنز که مدتی مرا ترک کرده بود بازگشت. چشم‌هایش سرخ بود. دو لیوان لیموناد زنجبیل با یخ آورد و پرسید: «شما هنوز اینجایید؟»

اشپیگل: می‌توانیم ادامه بدهیم؟

لافرنز: زندگی همیشه ادامه دارد، چه بخواهیم چه نخواهیم. می‌دانید وقتی از خاکسپاری بازگشتیم پدر هانس و سوفی چه گفت؟ آن‌ها در خانه نشسته بودند. پدر در کمال نومیدی گفت: «بیایید همه با هم رگ دستمان را بزنیم!» مادر که خیلی مذهبی بود مخالفت کرد. گفت: «نه، الآن غذایی می‌پزیم و می‌خوریم.»

اشپیگل: فقط چند روز بعد آن‌ها هم به چنگ دایرهٔ تخلفات اخلاقی افتادند و به جرم همکاری و آگاهی از وجود این گروه روانهٔ دادگاه شدند.

لافرنز: دلیل اینکه من در شروع کار محکوم به اعدام نشدم این بود که قاضی جلاد مرا دختری احمق تصور کرد. به زن‌ها درمجموع اعتنایی نمی‌شد، اما بعد یکی از دوستان دوران مدرسه‌ام هاینس کوژارسکی که به او اعتماد کرده و سومین اعلامیه را به دستش داده بودم، من و خیلی‌های دیگر را لو داد. به زندان فولسبوتل هامبورگ تحویل داده شدم و هفته‌ها زیر بازجویی بودم. مثل پوکر بود، فقط با این تفاوت که روی زندگیت قمار می‌کردی. یک‌بار وقت بازجویی از رادیو صدای «فلوت جادویی» موزارت به گوشم رسید. درست در آن قسمت که می‌خواند «در این مکان مقدس کسی انتقام را نمی‌شناسد».

اشپیگل: در یکی از پرونده‌های گشتاپو در پاسخ به فرجام‌خواهی شما می‌خوانیم: «در آخرین بازجویی‌ها خود لافرنز به اینکه مخالف حکومت است اعتراف کرده و طی دوران بازداشت کوچک‌ترین پشیمانی از اعمالش بروز نداده است.»

لافرنز: آن‌ها می‌خواستند مرا بشکنند و اسامی را از زیر زبانم بیرون بکشند. یک‌بار مادرم را آوردند و گفتند که دیگر او را نخواهم دید. مثل بچه‌ها زار می‌زدم اما عین روز روشن بود که کسی را لو نخواهم داد.

اشپیگل: متأسفانه تعداد آدم‌هایی که مثل شما عمل کردند کم بود.

لافرنز: وقتی که کریستف پروبست را گردن زدند زنش صورتحسابی از نازی‌ها دریافت کرد: ۶۰۰رایش مارک برای استفاده از دستگاه گردن‌زنی. جلوی خانهٔ شل افراد غریبه‌ای ایستاده بودند و می‌گفتند: خدای بزرگ، ما می‌خواهیم والدین بچه‌هایی را که گردن زده شدند ببینیم. به‌راستی در ذهن بعضی‌ها چه می‌گذرد؟ داستایفسکی می‌گوید: انسان بسیار گسترده است، بسیار. من می‌خواهم میدان را تنگ‌تر کنم.

اشپیگل: در شروع دههٔ شصت، همان‌وقت که آیشمن در دادگاه اسرائیل ایستاده بود، استانلی میلگرام بررسی روانشناسانه‌ای صورت داد در مورد آمادگی انسان‌های معمولی برای انجام کارهایی که یک مقام دارای اتوریته از ایشان می‌خواهد. کارهایی که ممکن بود مخالف عقیده و وجدان شخص باشد. از داوطلبین خواسته شد که با باطوم برقی به افرادی که روبه‌رویشان بودند ضربه بزنند. با اینکه آن افراد (در این حالت، هنرپیشه) فریاد می‌کشیدند و التماس می‌کردند که دست بردارند، اکثریت داوطلبان به زدن ادامه دادند و تا مرحلهٔ قتل پیش رفتند.

لافرنز: شرارت چیزی سطحی و معمولی هست. پزشک آمریکایی، سوزان بندیکت، کتابی در مورد کشتار بیماران در آلمان نازی نوشته است. من در این کتاب با او همکاری داشتم. یک بخش از کتاب در مورد پرستارانی‌ست که در بیمارستان روانی مسریتز اوبروالده صدها بیمار را کشتند. بیست سال بعد، یعنی در اواسط دههٔ شصت، در مونیخ دادگاهی در همین مورد تشکیل شد. بیشتر این پرستاران از کارشان دفاع کردند و گفتند که دستور مقام بالاتر را اجرا کرده‌اند و خودشان کوچکترین مسئولیتی در این مورد ندارند. بعضی از آنان کاتولیک‌های بسیار معتقدی بودند، اما وظیفه‌شان را در قبال دولت بالاتر از اعتقاداتشان می‌دیدند. فکر می‌کنم حتی از نظر اخلاقی هم مشکلی نداشتند.

اشپیگل: رایشهارد، جلادی که با لباس رسمی اعضای رز سپید را گردن زد، پس از جنگ موضعش را عوض کرد و ۱۵۶ نفر از اعضای حزب ناسیونال‌سوسیالیست را هم گردن زد و به آمریکایی‌ها هم در نورنبرگ طرز استفاده از این گیوتین را آموخت. همین رایشهارد اما در زمان کونراد آدناور وقتی جریان قتل‌های زنجیره‌ای رانندگان تاکسی پیش آمد و صدر اعظم وقت آلمان دوباره طرح اعدام را پیشنهاد کرد گفت: «من دیگر چنین کاری نمی‌کنم.»

لافرنز: واقعاً سرگیجه‌آور است. چه چیزی انسانیت را از ما می‌گیرد و چطور دوباره آدم می‌شویم؟ و وقتی فاصله‌شان فقط به‌اندازهٔ یک پلک‌زدن است چقدر باید مراقب باشیم. اگر اجازه بدهیم، شرارت دیگربار بازنخواهد گشت؟

تراوته لافرنز ساکت و خاموش به رودخانهٔ روبه‌روی خانه چشم دوخت. در دوردست کشتی‌های بخار در می‌سی‌سی‌پی دیده می‌شدند. در یانگ آیلند غروب داشت همه‌جا سایه می‌گسترد. آب بسیار آرام بود و جیرجیر جیرجیرک‌ها می‌آمد. خورشید پشت درخت‌ها پنهان می‌شد.

در پاییز ۱۹۴۴ تعداد دیگری از حامیان رز سپید دستگیر شدند. تراوته لافرنز با قطار حامل گله از هامبورگ به برلین منتقل شد. همراه دیگر دوستانش به زندان کوتبوس فرستاده شد. در فوریهٔ ۱۹۴۵ به بایروت انتقال یافت که در آنجا یک بار دیگر به جرم خیانت و کمک به بیگانگان در معرض اعدام قرار گرفت. در چهارده آوریل فقط چند روز مانده به دادگاه سربازان آمریکایی زندان را تصرف کردند. لافرنز و دیگر زندانیان که در میانشان معلم سابق هامبورگ، ارنا اشتال هم بود، از ترس بمباران ملافه‌های سفید بر بام آویختند.

پس از پایان جنگ تراوته لافرنز تحصیلش را در دانشگاه مونیخ ادامه داد و سه سال بعد تحصیلش را در برکلی به پایان رساند. با یک چشم‌پزشک آمریکایی به‌نام ورون پیج ازدواج کرد و از او سه پسر و یک دختر دارد. خودش مدیر مدرسه‌ای برای کودکان عقب‌افتاده در شیکاگو شد. همان‌جا و در دههٔ هفتاد دیداری با همکلاس قدیمی خود هلموت اشمیت داشت که در آمریکا بود و باید به‌عنوان صدراعظم در جمعی غیررسمی نطق می‌کرد. لافرنز از میان جمعیت داد زد: «هی، دهان رولووی» و بعد با هم دست دادند.

اشپیگل: شما در این سال‌ها چیزی دربارهٔ گذشته نگفته‌اید. فرزندانتان در بزرگسالی و هنگامی که در اروپا بودند فهمیدند که مادرشان در جنبش اعتراضی فعال بوده است. چرا این همه سال سکوت کردید؟

لافرنز: نمی‌خواستم از درونش چیز بزرگی درآید. در آلمان پس از جنگ همه به دنبال افرادی مثل خانوادهٔ شل بودند، آمریکایی‌ها هم به دنبال افراد نمونهٔ آلمانی می‌گشتند و پیدا نمی‌کردند. به همین دلیل افسانه‌ای از قهرمانان ناب ساختند و آن‌ها را تبدیل به شمایل کردند. ببینید، آن‌قدر کتاب و فیلم در مورد سوفی شل هست که آدم می‌تواند فکر کند او رهبر گروه بوده در حالی که حتی یک اعلامیه هم به قلم او نیست.

اشپیگل: با این همه، امروزه خیابان‌ها و مدرسه‌ها و مؤسسات زیادی به نام اوست.

لافرنز: حقش است. در این مورد شکایتی ندارم. چیزی که به نظرم مشکوک می‌رسد این است که او و هانس را به قهرمان و اَبرانسان تبدیل کرده‌اند، به قدیسان. این‌چنین، دیگر لازم نیست هیچ انسان آلمانی از خود بپرسد که چرا او کاری نکرده، چون سوفی و هانس شل صاف و ساده خیلی بزرگ‌تر و بهتر بوده‌اند. اینکه آن‌ها هم تحت‌تأثیر هیتلر بودند و ضعف‌های خودشان را هم داشتند، آن‌ها هم آدم‌هایی بسیار شجاع و درعین‌حال سهل‌انگار بودند و شاید به دلیل اعتقاداتشان جان بعضی‌ها را هم به خطر انداختند، جایی در این میان ندارد. چون این‌ها آن حماسه را نابود خواهد کرد. باعث خواهد شد که آن‌ها تبدیل به انسان شوند و به این ترتیب همه باید با گناهان خود روبه‌رو شوند. هیچ‌کدام از ما مقدس نیستیم و هرکس می‌توانست این کار را بکند. من اعلامیه پخش می‌کردم و این در اصل کار کوچکی بود.

اشپیگل: یکی از زندانیان سابق در مورد اتفاق مونیخ آن وقت که در اردوگاه کار بود می‌گوید: «وقتی در مورد اعلامیه‌های مونیخ شنیدیم، همدیگر را در آغوش گرفتیم و برایشان دست زدیم. یعنی بااین‌همه هنوز در آلمان انسان وجود داشت.»

لافرنز: انسان‌بودن معنایش چیست؟ به‌عنوان مدیر مدرسهٔ بچه‌های عقب‌مانده از من سؤال می‌شود که این کار چه فایده‌ دارد. پاسخ می‌دهم می‌خواهم کمکشان کنم که احساس انسان‌بودن داشته باشند و به مشکلات غلبه کنند. برای بعضی همین‌که خود را بشویند کافی‌ست، برای بعضی غذا خوردن با کارد و چنگال، برای دیگری دیدن یک تابلو، داستایفسکی خواندن و یا صاف و ساده به ندای وجدان گوش‌کردن. هر کسی باید وظیفهٔ خود را انجام دهد.

 

ترجمهٔ گلناز غبرایی

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.