ژاله
برافراشته بر بلندای تپهٔ خیابان الوند با دو بنای شمالی و جنوبی و آبنمای بزرگی بهشکل دو دایرهٔ درهمتنیده در وسط محوطه، شبکهٔ دو یا تلویزیون آموزشی مثل تکهٔ جداشدهای از سرزمین شاه پریان، نگاه هر رهگذری را به خود میخواند.
مردان جوان فرورفته در لباس شیر و فیل و پلنگ، آدمکهای پارچهای و چوبی ریز و درشت، عروسکگردانها، قصهگوها و هنرپیشههای گریمشده در لباسهای فانتزی رنگ و وارنگ بین دو ساختمان در رفت و آمدند و گرداگرد آبنما و باغچهکاری سرسبز و پرگلش خستگی در میکنند. شور و نشاط این صحنه با حضور آقای حکایتی، راضیه و مرضیه برومند، مجید قناد، قلقلی و فلفلی و بچههای قد و نیمقدِ مهمان برنامهٔ کودک که لابهلای آدم و عروسک میدوند و ورجهوورجه میکنند، بیشباهت به نقاشیهای پیتر بروگل، نقاش هلندی قرن هفدهم میلادی نیست. صحنهای پرجنب و جوش و صمیمی در مرز واقعیت و افسانه که شگفتیاش اینسو و آنسوی محوطه به کوچک و بزرگ چشمک میزند. چند خانم و آقا گوشهای در سایه گپ میزنند و سیگار میکشند. آقای شیر با دم درازش دور میدان میدود، جملات آهنگین و شعرگونی را بلندبلند میخواند و دستهایش را در هوا میچرخاند و بچهها از فرط هیجان جیغ میکشند و به دنبالش رشته میشوند.
قلههای برفپوش در پسزمینه، خورشید زرد و درخشان در میانهٔ آسمان صاف و آبی و شلوغی شهر در امتداد سرازیری خیابان الوند نمایانند.
انگار در شبکه دو همهٔ فصلها بهارند.
ورودی وسیع ساختمان جنوبی با راهرویی طولانی به اتاقهای گریم و تعویض لباس و دو استودیوی تلویزیونی منتهی میشود. استودیوها آماده ضبطاند و همه با شور و شوق به داخل استودیو سرازیر میشوند. درهای قطور و سنگین سبزرنگ بسته میشوند، چراغ قرمز ضبط روشن میشود و ساختمانِ مالامال از غوغای بچهها تا زنگ تفریح بعدی آرام میگیرد.
این حال و هوای یک روز معمولی در شبکهٔ دو در نیمهٔ دوم دههٔ شصت خورشیدی است که تا یک دهه بعد هم تغییر چندانی نکرد. ماهیت آموزشی و قلمرو خصوصیاش را حفظ کرد و اتاقک بازرسیاش هم بزرگتر نشد.
گوشهٔ چپ ساختمان جنوبی و در انتهای راهرو هم ما بودیم. واحد دوبلاژ متشکل از دو استودیوی بزرگ و مجهز ویدیو با اتاقهای رژی در طبقهٔ همکف و دو استودیوی درندشت ۱۶ میلیمتری در زیرزمین بود. در مقایسه با جام جم فضای صمیمانه و محیط جمع و جوری داشت. کارمندان جدید همجنس قدیمیترها و جاافتادهها نبودند اما بنا بر احترام و مدارا بود.
ژاله علو مدیریت دوبلاژ سریال استثنایی «سالهای دور از خانه» را در شبکهٔ دو آغاز کرده بود. با ورودش غریبه و آشنا، قدیمی و جدید به احترام میایستادند، از در ورودی اتاق بازرسی تا اتاق ضبط استودیو. نرم و سبک، انگار روی برف پا میگذاشت، اما بالابلند و راست قامت بود و با فروتنی و خوشرویی با یکایک دوستداران و همکارانش به کلامی یا لبخندی ابراز محبت میکرد. معمولاً در حضورش خودنمایان گوشهنشین و سرکشها خاموش میشدند. همه عفت کلام را رعایت میکردند و شوخیها تر و تمیز میشد. نه اینکه با طنز ناآشنا بود یا در سخنوری جا میماند، با نگاه و رفتارش محدودهٔ گفتگو و سطح روابط را تعیین میکرد. شوکت و وقاری در وجودش موج میزد که در حضورش جو حاکم بر محیط تغییر میکرد و این ویژگی فردی در محیط کار بعد از انقلاب قدر و ارزش بسزایی یافته بود؛ محیط کار جدیدی که تا حدی تلطیف شده بود و رفتارهای جنسیتیِ آشکار و خشونتهای کلامی شدید را برنمیتابید. با اینکه دینامیک گروه متعادل شده بود، اما تفکر غالب همچنان مردسالار و در سیطرهٔ روابط درهمتنیده و خانوادگی بود و پذیرش یک مدیر دوبلاژ زن مستقل، ولو زنی با قدمت و منزلت ژاله علو هنوز برای بسیاری دشوار بود.
خانم ژاله برای شاهنقش اوشین، مریم شیرزاد، گویندهٔ مستقل و مستعد جدیدی با پیشینهٔ کار در گروه کودک رادیو را برگزید. انتخاب جسورانهای که به مذاق گویندگان قدیمی دوبلاژ خوش نیامد و بسیاری از گویندگان، بخصوص خانمها با اعتراض و انتقاد، دعوت خانم ژاله را در قسمتهای اول سریال نپذیرفتند و خانم ژاله ناگزیر از گروه گویندگان جدیدِ گزینششدهٔ سازمان دعوت به همکاری کرد. زمانه عوض شده بود و رادیو و تلویزیون که حالا صداوسیما نام داشت و از بسیاری جهات دگرگون شده بود، انحصار دوبلاژ را شکسته و گروهی از جوانان را بدون واسطهٔ سندیکای گویندگان و سرپرستان دوبلاژ و بر اساس معیارهای جدید و صلاحدید خود گزینش و تربیت کرده بود. گروه بزرگی از جوانان هماندیش که بیشترشان یا جذب نشدند یا حضور تأثیرگذاری نداشتند و در حاشیه ماندند، و تعداد اندکی که بهمرور و بهشایستگی به بدنهٔ حرفه افزوده شدند.
سریال بهسرعت محبوب و همهگیر شد و اوشین، دختر فقیر روستایی ژاپنی ستارهٔ روز تلویزیون، الگوی زندگی و قهرمان دلها شد تا جایی که در زمان نمایش سریال تهران خلوت میشد و شهر در سکوت فرو میرفت. اتفاقی که بهگفتهٔ قدیمیها در تاریخ تلویزیون تنها در زمان پخش سریال «مراد برقی» افتاده بود. بهمرور گویندگان قدیمیِ گلایهمند از بکارگیری یک گویندهٔ جدید در نقش اول، گلایهها را فروخوردند و با اشتیاق دعوت خانم ژاله را برای هر نقش کوچک یا بزرگی پذیرفتند تا فرصت حضوری هرچند کوتاه در پربینندهترین سریال تلویزیون را از دست ندهند. مجموع گویندگان سریال، ترکیب متنوعی از گویندگان قدیمی و جدید دوبلاژ و هنرپیشگان تئاتر و رادیو بود، کسانی مثل شمسی فضلالهی و ثریا قاسمی و احمد آقالو. من از اولین مواجههام با هنرپیشگان رادیو احساس کردم نوع اجرایشان از جنس دیگری است و بر تصویر نمینشیند. آن موقع توجیه و استدلالی برای احساسم نداشتم ولی بعدتر به نتایجی رسیدم. صدایشان پخته و قوامیافته بود اما لحنشان چارچوب نمایشی محکمی گرفته بود و معانی ارجاعی مشخصی داشت که در جهان فیلم جای نمیگرفت و روی صورت بازیگر انعطاف نداشت. تنها صدا و اجرای شمسی فضلالهی بود که مثل خیال از یک جهان به جهان دیگر در رفت و برگشت بود.
استودیوی تاریک هر روز میزبان صداهای رنگارنگی بود که هر کدام از جایی پیوند عمیقی با ذهن و وجود من داشتند و حالا میتوانستم از قبل هم به آنها نزدیکتر باشم. من هم در آن تاریکی، در سکانسهای شلوغ و پرهمهمه، از گوشهای داد و فریاد میکردم و گهگاه لرزان و خیس از عرق تکجملهای پشت میکروفون میگفتم.
شبکهٔ دو بعد از یکیدو سال کارآموزی حسی از خانه داشت. همهٔ پستوهایش را میشناختم و تمام راهروهایش را با خانم ژاله قدم زده بودم. قرار و وقار خانم ژاله ضامن آسودگی و اعتمادبهنفس تازهواردان خجالتی بود. هرچند باید اعتراف کنم هنوز هم خجالتی هستم، مثلاً وقتی کارگردان یا غریبهای خارج از جمع خودمان در استودیو حضور دارد از صدایم میدزدم و اجرایم متزلزل میشود. اما در عوض احساس میکنم صداهای آزرمگین دعوتگرند و تأثیر ماندگارتری در ذهنم میگذارند. به لایههای درونیتری از وجودم نفوذ میکنند، من را در بر میگیرند و به فانتزیهایم میپیوندند. به همین دلیل که خجالتی هستم در تاریکی اجراهای بهتری دارم و جرأت میکنم وجوه نیازمودهای از خودم ارائه بدهم. بهگمانم بسیاری از گویندگان دوبله همین احساس را دارند. حتی آنها که در زندگی حقیقی بیپرواترند یا آنها که اسیر قالبهای مشخص و تعریفشدهای هستند که توان شکستنش را ندارند یا از آن ناآگاهند، در تاریکی از دایرهٔ امنشان بیرون میخزند و تجربه گرا میشوند.
ما، درواقع جمع گویندگان، وقتی در اتاق ضبط هستیم قادریم یکدیگر را نبینیم، صدا و ریتم نفسها هدایتگر است. بهترین حالت وقتی است که هیچ غریبهای در اطراف نیست، حتی مدیر دوبلاژ هم پشت به ما نشسته است و گویندگان و نقشها بیواسطه در خلأ و تاریکی با هم یکی میشوند.
و رازی در این پردهپوشی هست که اغیار از آن بیخبرند.
خانم ژاله تمام این ظرایف حسی را درک و مهیا میکرد. بهگمانم خودش هم عمیقاً انسان محجوب و حساسی است. در طول سالها هر وقت بهندرت پشت میکروفون مینشست و گویندگی میکرد احساس میکردم علیرغم شهرت افسانهای و زیبایی زبانزد و پیشینهٔ رنگارنگش، شرمگین و خجالتی است و ظرایف روحی تودرتویی دارد. آقای ربیعی میگفت دههها پیش، وقتی ژاله بر پردهٔ سینماها میدرخشیده، بارها و بارها پشت سر هم به تماشای فیلمهایش رفته اما هرگز داستان فیلم را متوجه نشده، تنها به ژاله خیره بوده. یکی از همکاران از خال لبش میگفت و دیگری از گره ابرویش. اما تصور یک فمفتل خجالتی سخت است. فمفتل بلندبالای خجالتی که روسری ململش را زیر چانه سنجاق کرده، پوشش بلند سادهٔ نخی بر تن دارد و آغوشش بوی عطر گل محمدی میدهد ترکیب شگفتانگیزی است.
قدیمیها او را یک شهرآشوب میشناختند و من یک صوفی میدیدم.
معمولاً کار تا غروب یا کمی دیرتر طول میکشید. در تاریکی شب ساختمان نیمی روشن و نیمی خاموش، خالی و سوت و کور بود. درها نیمهباز، عروسکها در اتاقهای گریم و رختکن روی زمین رهاشده و شیر و فیل و پلنگِ توخالی از جالباسی آویزان بودند.
خانم ژاله با آداب همیشگیاش اتاق ضبط را مرتب و کاغذها را جمع و جور میکرد. آخر کار صفحاتی از دیالوگ فیلم را انتخاب میکرد، به من میداد و میگفت: «عزیزم در خانه با خودت تمرین کن ولی زیادی تمرین نکن، حقیقت زندگی اینها نیست.»