قلم
قلم در جیبِ توییِ کُتم
ملامتی فلزی
یقین مردمانی بر سر آنِ سر خود به باد دادهاند
در اینجا که اما، نه کسی این چنین میمیرد
قلم زدن به زحمتش نمیارزد
با این همه قلم تمنای آن دارد
که بر سطحی که میگیردش لغزانده شود
بر دستمالی کاغذی که با آن
دهانت را پاک میکنی
و لکهای جوهری باقی گذارد
لکهای که خون کسیست