یادداشت اول
پیشدرآمد
اگر قرارست نویسنده از «مسأله»هایش بنویسد و آنچه برای او «مسأله» است که گاه گسترهی عمومی دارد و گاه هم حریمی شخصی (اگرچه که عمومی-شخصی دوگانهی چندان معناداری هم نیست برای نویسنده)، حالا و در این سه چهار سال، برای من یکی از مهمترینها، مسألهای ست به نام «پدر» که به ناچار، هم سبک زندگیِ امروزم را شکل داده و هم ذهن و روانم را حسابی مشغول کرده است. شش هفت سال پیش به بهانهی ویژهنامهای برای او، چیزی نوشتم در چند قسمت، که اگرچه چاپ شد اما یک سومِ آن و با سانسور و حذفهایی که گفتند به سهو بوده، اما از نوع همان «خطای انسانی» بود و قطعاً به عمد. با این حال وقتی شروع کردم به نوشتن، دیدم چه خبرهاست در دل و جانم ازین والدِ عمیق و ریشهدار. اینطور شد که این نوشتن تا مدتی ادامه پیدا کرد و جایی و زمانی هم ایستاد. و بعد که زندگی (یا سرنوشت؟!) راه مرا دوباره کج کرد به سمت پدر و برگشتم خانهی پدری و در مراودهی شبانهروز با او (پس از حدود هفده هجده سال)، دیگر حال دوران و احوالاتِ ما سنگینتر از آن بود (و هست) که بشود نوشت و بار سبک کرد. در این سه سال که با او زندگی میکنم چیز تازهای ننوشتهام از احوالات تازهی او و خودم، که امیدوارم این ستون و این «بارو» زبانم را راه بیندازد دوباره. پس آنچه فعلاً تا اطلاع ثانوی میخوانید مربوط است به دورانِ پیش از این (تا سال ۹۵)، که حالا نه پدر، پدرِ چهار سال پیش است حتا، و نه من او که مینوشت از پدر. حالا غباری نشسته است بر هم جان و هم زبان که امید است در این فرصتِ خوب به باد رود و هم از جان. در این میان و لابهلای این تکهنوشتهها هم شاید تکمضرابهایی بیاید از باقی «مسأله»ها و مقولات و مقامات. خوشا نوشتن و خوانده شدن. (دیماه ۹۹)
۱.
به گذشتهی خودم که نگاه میکنم، تکههایی از آنچه بودهام یادم میآید. اگر سختگیر نباشیم و تقدم و تأخرها را جدی نگیریم، میشود این تکههای به یادمانده را به دلخواه جابهجا کرد. از جوانی به کودکی رفت و از کودکی به امروز که دیگر میانسال شدهام و باید برای کودکِ خودم، اَدای یک پدرِ خوب را درآورم. در این جابهجا کردنها، کودکی دیگر یک مقطع زمانیِ دور نیست. میتواند یکباره حَی و حاضر شود، زنده شود و مرا به سمتِ خود بکشاند. بهخصوص که قرار باشد در این کودکیِ ناگهان ظاهرشده، پدر محورِ روایت باشد. و این پدر دو چهره دارد: یکی پدرِ من و یکی «محمدرحیم اخوت». اولی بخشی از هستیِ منست و دومی یک شخصیت فرهنگی که فقط نام خانوادگیمان مشابه است. اولی از آنچه بودهام و هستم جداناپذیر است و دومی جدا و بیرون از من، آنجا کنارِ نامهای دیگر قرار گرفته است. یکی که همیشه و همهجا با منست و یکی که گاهی اوقات ترکم میکند.
۲.
پنج، شش سالهام. با مامانِ خوشگلم در آشپزخانهایم. قدّم به پنجرهی رو به کوچه نمیرسد هنوز، اما نگاهم آنجاها دور میزند. مرتب نگاه میکنم به پنجرهی رو به کوچه که آفتاب را کشانده تو و نشانده روی تاقچهی پُشتِ پنجره. دو تا ماشینِ اسباببازیِ نو در دستهایمست. از هدیههای تازه رسیده، شگفتزدهام هنوز و دلم نمیآید کنارشان بگذارم تا بعد. مامان سرحال است و همینطور که دارد با من حرف میزند، این طرف و آن طرف میرود و خم و راست میشود. سراغِ «دادا» را میگیرم که کم پیش میآمد با هم نباشیم. میگوید با بابات رفته بیرون. بعد با یک آب و تابِ هوسانگیزی میگوید که بابا رفته ماشین بخره. میگویم بازم از اینا؟ من که دارم. میگوید نه از اینا. یه ماشینِ بزرگتر که ما چهارتا توش جامون میشه. سوارش میشیم و میریم مهمونی. میگویم چه شکلیه؟ میگوید مثل لاکپشته. سفید و خوشگله. اسمش فولکسه.
زندگیِ من و حضور واضح پدر، آنطورکه یادم میآید، اینطورها آغاز شد. با یک غیاب. با همان دو تا ماشینِ اسباببازی و آن پنجرهی آفتاب و آن ماشینِ بزرگی که هنوز شکل نداشت، اما خیلی بزرگ بود و اسمِ عجیبی هم داشت. زندگی برای هر شخصی، شاید همینطورها آغاز شده باشد. با یک بیشکلی. با یک ضربهی ناگهانی که از یاد نمیرود و با یک شگفتیِ عظیم. برای من هم، جهان اینطور آغاز شد: چیزی درخشید اول، بعد حتماً مات شده بودم به پنجرهی رو به کوچه. پنجرهی آفتاب. پنجرهای رو به بیرون. در کنارِ مادری که کار خود میکرد اما همهی حواس و نگاهش به من بود. دنبال برادرِ یک سال بزرگترم که قرار بود همبازیام باشد و بابا اصرار داشت به او بگویم «دادا». و در انتظار پدری که به جهانِ بیرون راه داشت، همیشه در حالِ آمدن از بیرون بود و از آن زمان به بعد، همهی نگاهِ مرا به سمتِ خود کشاند. قلبم آنجا پیش مادر جا خوش کرد و نگاهم اینجا، به سمتِ پدر خیره ماند.
۳.
بسیار وقتها، با دخترِ سیزده سالهام که میخواهم حرف بزنم، از آن حرفها که معمولاً باباها باید بزنند؛ صدای بابا را لابلای صدای خودم میشنوم. و آن انگشتِ اشاره که برای تأکید و فهماندن به کار میرود. میرفت. عملکردِ آن انگشت در گذشتههای دیروز، با امروزها متفاوت است. آن روزها، انگشتِ اشارهی بابا وقتی راست میشد که بخواهد خط و نشان برایم بکشد. که بخواهد بگوید «اگر یک بارِ دیگه ببینم…» و من میدانستم که اگر یک بارِ دیگر مرتکب خطا شوم، نتیجهاش دردیست که مدتِ کوتاهی میماند و بعد از یاد میرود. یا وقتی در مهمانیها بیش از حد کودکی میکردم، با همان انگشت، گُلِ قالی را نشان میداد و میگفت «بیا بشین اینجا… اون جا نه. این جا». معنای دیگری هم داشت این انگشتِ راستشده. که بفهماند آنچه را که خودش به آن مطمئن بود و من نبودم. ابزاری برای فهماندن و حَک کردنِ یک مفهوم در ذهنِ نورَس. به قولِ خودش «تفاهم، نه لزوماً توافق». بعدها این انگشتِ اشاره، اشارهای شد به سمت و سوهای تازه. سمتی فراتر از مدرسه و درس و اتاقِ من و دادا. بهسمتِ کتابخانه و به طبقهی بالای خانه که پُر بود از کتاب و موسیقی و خط و نقاشی. لبریز از ادبیات و هنر. اتاقی وسیع و بیانتها. اتاقِ رؤیا. دنیایی شگفتانگیز. بعدتر یکبار سرِ سفرهی ناهار، همین انگشت، خسته و عصبانی از جوانیهای دردسرسازِ من، سرش چرخید بهسمتِ پایین و در هوا دایرهای کشید و گفت «از حالا به بعد یه خطِ قرمز میکشم دورت و کاری بهت ندارم». و همینطور هم شد. از آن روز به بعد من در حاشیهی ارتباط پدر و فرزندی قرار گرفتم. ارتباط هیچوقت قطع نشد اما چیزِ دیگری شد که نه پدر-پسری بود، نه معلم-شاگردی، نه رفاقت؛ ضمن اینکه بهجز رفاقت همهی اینها بود. ارتباطی پیچیده و غیرقابلِ تعریف که دستاوردها و جاخالیهایی داشت. امروزها و مدتهاست که آن انگشتِ سِحرآمیز، دیگر قاطعیت و محکمیِ گذشته را ندارد. کمتر بلند میشود و سوار شدن بر قلم را به راست شدن در کلام ترجیح میدهد.