ورزای اصم

 

جهان همیشه روبرویش بود. همه چیز در بی‌نهایتی وصف‌ناشدنی، در سکوتی مطلق، در ژرفای ذهن. مثل حل شدن در تابلوی نقاشی و پیش رفتن در آن. مثل خوابیدن وسط کویر و تماشای آسمان، مثل راه باز کردن میان جنگلی از گیاهان خودرو در فیلمی صامت، مثل تفرج در باغ‌های ایرانی؛ بی صدای آب.

 

آنچه جهان او را چنین از جهان دیگران متمایز کرده بود، چند میلی‌متر میِلین بود.

 

***

 

نوع اول کری را که بر اثر اختلال حلزون یا عصب شنوایی ایجاد می‌شود معمولاً تحت نام «کری عصبی» طبقه‌بندی می‌کنند و نوع دوم را که بر اثر اختلال مکانیسم‌های هدایتِ صوت به درون حلزون پدید می‌آید معمولاً به نام «کری هدایتی» می‌شناسند.

 

***

 

سویل زیبا بود، شکوهمند. آبیِ گوادل‌کیویر، کناره‌های زیتون‌زار، سبز.

 

مکان جایی نبود که یک بعدش صدا باشد. تصویر بود. محض. چشم‌هایش را بست؛ بهشت.

 

نشست میان تماشاچی‌ها. پهنای آسمان آبی بر فراز این میدان‌گاه گرد، انگار کشتی نوحی بود شناور، عبورکرده از همۀ دنیا. زمینْ اخراییِ کم‌مایه و حصارْ اخراییِ پُر. ورزا دوید وسط میدان. سیاه و باابهت. دو ماتادور از دو کنار. با لباس‌های زرین و جوراب‌های ارغوانی. پارچۀ سرخِ تحریکِ ورزا در دست. بازی آغاز شد. ورزا میان ماتادورها دست‌به‌دست؛ از نفس‌افتاده. ماتادور می‌جهد، نیزۀ سبز را بر کتفش فرود می‌آورد. نه صدای دست زدن و تشویق و نه صدای هی و واهِی کشیدن‌ها. خون ماسیده بر تن سیاه. اشک‌های ورزا را فقط او می‌بیند که ولوله با خود نبرده‌اش به اوج افتخار. زانوهای ورزا خم. پهلو بر زمین. غبار بر هوا. سکوت تلخ است. اشک‌هایش به دهان می‌رسد، شور. تیر بر پهلوی کی نشسته است؟ چشم‌هایش را می‌بندد؛ برهوت.

 

***

 

باید برگردد.

 

***

در هر یک از سطوح دستگاه عصبی از قشر شنوایی تا حلزون مسیرهای بازگشتی نشان داده شده است. مسیر نهایی عمدتاً از هستۀ زیتونی فوقانی به خود سلول‌های مژکدار در اندام کرتی است. این فیبرهای بازگشتی مهاری هستند. در واقع دیده شده که تحریک مستقیم نقاط مشخصی از هستۀ زیتونی، نواحی خاصی از اندام کرتی را مهار می‌کند و حساسیت آنها را کاهش می‌دهد.

 

***

 

کاشان یک بعد دیگر هم داشت؛ بوی خاک، بوی آب. دیوارهایش گِلی و نرم نشسته میان کوچه‌های باریکِ لم‌داده تا ‌وسط، با تک‌درخت‌هایی جدامانده از باغ‌ها که خم و مصمم پا به ماندن استوار کرده بودند تا تصویر کوچه‌باغ کج و نرم و باریک و خوش‌هیبت در میانه برقصد.

 

در باغ فین از کنار باغچه راه گرفت و دستش را کشید بر شمشادها و سر سوی آسمان؛ آبی ملایم در نهایتِ صلح، نشست پای حوض و انگشت‌هاش را گرفت روی فواره‌های کوچک؛ خنکی آب دوید روی پوستش و توی مغزش و آن بُعد دیگر را لمس کرد. همه چیز زیبا شد، زیتون‌زارِ سویل رسیده بود به باغ، نگاه که می‌کردی انگار عکسش افتاده بود توی حوض و حوض انگار در میانۀ گوادل‌کیویر. فکر کرد که ابعادش دارد کامل می‌شود. به فواره‌ها زل زد. زانو زد لبۀ حوض، چند قطره از آب را ریخت روی زبانش، شیرین. چشمش را بست، بهشت. لبه‌های مردد جهانش داشت به یقین نزدیک می‌شد، طعمی کم داشت، یاد کودکی افتاد و برگ‌های شمشاد که می‌کَنْد و می‌جوید و تف می‌کرد و فرار. دلش غنج زد. شمشادها پشت سرش بودند.

 

بلند شد سمت شمشادها چرخید عقب، محکم خورد تو سینۀ یک نفر. مشتی تو پهلوش. پرت شد زمین. لگد یکی تو صورتش. غلت زد لب حوض. صورتش در انعکاس آب. خون. چکه‌چکه در حوض و در دهان؛ شور. برگشت و نگاه کرد، چند نفر گلاویز. دست راستش به پهلو. درد داشت. چشم‌هایش را بست. برهوت. دست چپش را حائل کرد و بلند شد. زنی جلویش. دستمالی. چشم‌هایی نگران، دهانی که می‌جنبید، تندتند. سکوت. دستمالْ سرخ از خونِ لب پاره‌اش.

 

***

 

باید برگردد؟

 

***

 

اصل مکان یعنی تعیین آن قسمت از غشاء قاعده‌ای که بیش از همه تحریک شده است که روش اصلی شناسایی فرکانس‌های مختلف صوتی است.

 

***

 

آتنا گفت برای نجاتت از هلاکِ آوازهای بنیان‌برانداز جهان مصمم شده‌ام؛ پس میان این سازی که افسارش را به دست تو خواهم سپرد و عصبی که از گوش‌هایت خواهم کَند، یکی را انتخاب کن.

پرسید راه سومی نیست؟

گفت تقدیرت این است که یا بر قله باشی یا ته دره، یا در بهشت یا در برهوت، یا در همهمۀ سازی جهانگیر یا در سکوتی بی‌انتها. جای‌گاه سومی بر تو مقدر نیست.

پرسید در کدام انتها تنهاترم؟

گفت بر قلۀ هنر.

پرسید در برهوت سکوت چه؟

گفت اگر جان به هیاهوی رنگ‌ها بسپاری، در آرامش خواهی بود.

پرسید و تنها؟

گفت در برهوت این به‌اختیار توست.

تصمیمش را گرفت و در یک آن لب‌های آتنا در میانۀ حرکت به سکوت نشست و جهان از هیاهو افتاد و رنگ‌ها به غوغا برخاستند.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.