«این خاک استخوان است و بلم شکسته و جنازۀ نی. زیبایی دشمن شتاب است و آدمی حریص هر دو، دچار تناقضی ابدی. هرگاه بلمی از آنها از میان زیبایی نسیم و نیزار و دریا و آسمان و غروب و رنگ و پرنده عبور می‌کرد، شتاب از یاد می‌برد و تا شب درنگ می‌کرد و وقتی ظلمتْ زیبایی را به خواب می‌کشید، او گویی تازه از خواب برمی‌خاست و حیرانْ خود را گم‌شده در تاریکی دریایی بی‌کران می‌دید؛ زمان‌ازدست‌داده و شتاب‌فروگذاشته و مستی‌اختیارکرده... اگر شتاب را ارج نمی‌نهاد و او هم با دریا و نسیم و نیزار می‌خوابید شاید نجاتی در کار می‌بود اما او هراسان در تاریکی چنان سرگردان می‌شد که خود را به هلاکت می‌رساند. کم‌کم آدم‌ها پی به راز خیالِ این منطقه بردند و داس‌ها با خود آوردند و نیزار را گردن زدند. نسیم طوفان شد و دریا گرداب و آسمان باران و غروب مه.»

در آغاز سکوت بود. سکوتی که شبیه هیچ سکوتی نبود. نه مثل سکوت دشت‌های خالی، نه مثل سکوت ماندن به انتظار مرگ زیر آوار سفید برف، نه مثل سکوت کمینگاه ببر، نه مثل سکوت مخفی‌گاه گوزن. سکوتی به چگالیِ به نطفه درافتادن هیاهو. آنگاه که هنوز هر نالۀ آدمی از سر عشق برای گستردن خود بر پهنۀ هستی به جهان سرازیر نشده بود. سکوت زیبا بود اما چیزی کم داشت؛ جهانی که از هیاهو خسته شده باشد و به او پناه بیاورد و آغوش او را زیبا کند. نجوایی که او را و هستی‌اش را به شک دچار کند، که توجیه زندگی‌اش شود. پس دست به آفرینش زد.گلویی که گذرگاه فریاد باشد. زبانی که کلمه را از مغز بگیرد، به خرد مرطوبش کند، به نفَس معطرش کند و به دروازۀ دندان و لب بسپاردش تا پا بیرون بگذارد و سوار بر موج صدا بتازد. اما هنوز چیزی کم بود، هنوز صدا آواره بود و بی‌هدف. از دهان برمی‌آمد و آن‌قدر در هوا می‌رفت تا به ته می‌رسید و خاموش می‌شد و این تکرار سکوت بود. پس سکوت-خدا دوباره دست به آفرینش زد. گوشی که جان‌پناه فریاد باشد تا صدا در خود فرونمیرد و به سوراخ گوش‌ها برسد، از کانال‌هایش سُر بخورد و برود بکوبد به پردۀ صماخ و برسد به قشر مخِ آن دیگری و کلمات او را به زبانش یا قلبش بغلتاند. این‌گونه بود که همهمه آغاز شد و سراسر هستی را گرفت. دیگر جایی نه برای سکوت ماند و نه برای خرد و نه برای نفَس. جهانْ خسته و ازپای‌درآمده به آغوش سکوت-خدا پناه برد و گریست.

خواست که جهان را به روز آغاز بازگرداند و گلو  و صدا و گوش را از میان بردارد. گفت که از خراش و خشم خسته است. گفت که دیگر تاب شنیدن صدای ضجۀ مادران را ندارد. گفت که از شنیدن نعره‌های جهل طاقتش سوخته و فقط سکوت می‌خواهد، حتی اگر به سپیدی ماندن زیر آوار برف باشد، حتی اگر به آتش تنهایی جهان را بسوزاند، حتی اگر انکار غرور باشد.

سکوت در آغوشش گرفت و از غم او چنان گریست که هق‌هقش از تمام امواج فراتر رفت و مرزهای عالم را چنان لرزاند که هستیِ دیگری از گسستن آن پدیدار شد که آغازش همهمه بود، همهمه‌ای که شبیه هیچ همهمه‌ای نبود. نه مثل همهمۀ برخورد شمشیر و سپر در جنگ‌های قدیم، نه مثل همهمۀ برخورد واژه و کاغذ در چاپخانه‌ها، نه مثل همهمۀ چکش و سندان، نه مثل همهمۀ آژیر و نور. همهمه گواهِ بودن بود، شاهد زندگی، دور از مرگ؛ اما چیزی کم داشت، نیرویی که چکاچک شمشیرها را از تن فلز جدا کند و به زه و مضراب بسپارد، کلیک دکمه‌های کیبوردهای شتاب‌زده را در کیسه‌ای بریزد و با سرانگشتی صبور یکی‌یکی درآورد و به رشتۀ تحریر آواز بکشد. تق‌تق چکش‌ها را از زیر زبان سندان بیرون بکشد و بیندازد به پای رقاصی خوش‌تن که ضرب بگیرد بر پوست زمین تا به عشق واداردش. آژیر را از نور بگیرد و به رنگ بچرخاندش و تلخی سیاه زندگی را بر بومِ بودن بشوید. پس دست به آفرینش زد و هنر را آفرید تا سازی را کوک کند و گلویی را به آواز تر و تنی را به رقصْ پیچان و ذهنی را به خیال غرقه.

***

هنر شعله‌ای شد، کوبید بر استخوان چکشی و رفت به استخوان سندانی و از آنجا به استخوان رکابی رسید و افتاد به دل لابیرنت غشایی و امواج را بر دوش خود به حلزون گوش برد و وقتی از لوله‌های مارپیچ می‌گذشت لالۀ گوش فریادی از سر حیرت کشید و گفت: «چقدر مارپیچ به رنگ شعله زیباست!» مایع گوش مثل جریان مذاب در طبقات دهلیزی عقب‌جلو رفت و ستونک‌ها لرزیدند و رخوت لذت آواز در رگ‌ها خزید.

***

مولْپه به آگلائوفونه گفت:

«زمین اینجا چرا این‌قدر ناهموار است؟ در هر قدم انگار چند بلمِ شکسته ناله می‌کند. نکند اینجا نیزاری بوده باشد که صاحبش آنها را ریخته که برداشت کند اما غیبش زده باشد؟»

آگلائوفونه جواب داد:

«اینجا زمانی نیزاری بود وسیع و انتهایش به چشم ناپیدا. سرش سبز و تنش استوار. نسیم که دست بر شانه‌اش و سینه بر سینه‌اش می‌گذاشت و آرنج در کمرش می‌انداخت، همۀ پهنه تا دریا رقص می‌شد و آواز. دریا موج برمی‌داشت و اوج می‌گرفت و هنگام فرود انگشت‌هایش را بر کلاویه‌های ساحل می‌کوبید و موسیقی آبی را به آسمان هدیه می‌داد و ابرها سرمست می‌شدند و  پرنده‌ها را بر پشت نرم خود می‌گذاشتند و ساعتی به‌زمزمه گفتگو می‌کردند. پرنده‌ها در سرخی غروب پهلو می‌گرفتند و رنگ پرهاشان را در آب و رمق کم‌جان آفتاب می‌ریختند و از شدت خیال‌انگیزی تصاویر، نسیم از هوش می‌رفت و از پی آن نیزار به خواب و دریا به خانه و آسمان به دل شب و پرنده به لانه.»

مولپه به زیر پایش نگاه کرد و به پهنه‌ای که تا دریا مملو از نی‌های شکسته و خرد و افتاده کشیده شده بود. بی هیچ نسیمی و آوازی و رقصی و تصویری.

پرسید:

«چه بر سرش آمد؟»

آگلائوفونه سر به زیر انداخت، ابرو در هم کشید، چشم‌ها را چند لحظه بست و دوباره باز کرد و خم شد و مشتی خاک سپید برداشت و سر بلند کرد و مشتش را گرفت جلوی صورت مولپه و گفت:

«این خاک استخوان است و بلم شکسته و جنازۀ نی. زیبایی دشمن شتاب است و آدمی حریص هر دو، دچار تناقضی ابدی. هرگاه بلمی از آنها از میان زیبایی نسیم و نیزار و دریا و آسمان و غروب و رنگ و پرنده عبور می‌کرد، شتاب از یاد می‌برد و تا شب درنگ می‌کرد و وقتی ظلمتْ زیبایی را به خواب می‌کشید، او گویی تازه از خواب برمی‌خاست و حیرانْ خود را گم‌شده در تاریکی دریایی بی‌کران می‌دید؛ زمان‌ازدست‌داده و شتاب‌فروگذاشته و مستی‌اختیارکرده… اگر شتاب را ارج نمی‌نهاد و او هم با دریا و نسیم و نیزار می‌خوابید شاید نجاتی در کار می‌بود اما او هراسان در تاریکی چنان سرگردان می‌شد که خود را به هلاکت می‌رساند. کم‌کم آدم‌ها پی به راز خیالِ این منطقه بردند و داس‌ها با خود آوردند و نیزار را گردن زدند. نسیم طوفان شد و دریا گرداب و آسمان باران و غروب مه. سوگواری گذشت، خشم چیره شد، دریا به زمین پیوست و فرزندی متولد شد که فورکوس نامش نهادند و او که زادۀ خشم بود بر خواهر خود برآمد و ما… ما، تمام سیرن‌ها حاصل این پیوند نامبارکیم… هدف ما انتقام است. هر آدمی بر هر بلمی و در هر کشتی کوچک و بزرگی از اینجا بگذرد محکوم به مرگ است. نسیم آواز ما را به پرده‌های صماخ‌شان می‌کوبد و هوش از سرشان می‌پراند و به آغوش دریا می‌اندازدشان و دریا هم با دندان‌های فشرده، استخوان‌هاشان را خرد می‌کند و به‌رسم یادبود بر مزار نیزار می‌اندازد.»

آگلائوفونه خاک سپید را از مشتش خالی کرد. گرد استخوان و نی و بلم بر پاهای مولپه نشست. مولپه چشم‌هاش را بست و نیزار را تصور کرد. دست بر شانه‌اش و سینه بر سینه‌اش گذاشت و آرنج در کمرش انداخت و جهان رقص شد و آواز. آگلائوفونه تکانش داد و گفت:

«نگاه کن، یک کشتی نزدیک می‌شود. باید آواز بخوانیم.»

مولپه دست‌ها بر دو طرف گوش‌ها گذاشت و هم‌صدا با آگلائوفونه آواز سر داد. ساعتی بعد استخوان‌هایی بر مزار نیزار اضافه شد.

آگلائوفونه پیروزمندانه خندید.

مولپه با خود فکر کرد که نیزار دو بار مرده است، یک بار با داس و یک بار زیر استخوان‌های انتقام، یک بار بر زمین و یک بار در خیال.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.