هفت خاج رستم
کنون زین سپس هفتخوان آورم
سخنهای نغز و جوان آورم
– نرد با خامدست میبازی یا ایمون اضافه داری که باز مثل دیشب همین مجال هی اشبوس ادبوس میکنی؟ آخه گردندوک تو کجا قمهقمهکشی دیدهای که حالا آهوی دشت میبخشی که اگه یه چقوکش به هفت اقلیمه اشکبوسه و بس علاگنگه پدرسگ! تا به عزتِ خودتی پاسورهات را دربیار هفتخاجی بزنیم کم گزوگوز بکن. میگم ترا به همین ماهِ دوهفته بچهای یا بالاخونهات را دادهای اجاره که همین کلپترهها را میگی؟ اگه عمارت دنیا از خشت پخته بود و فلک کژ به پرگار نمینهاد که پدرداری مثل مو نباید ناطور این چاه شماره یک ویلیامدارسی باشه و از سرِشب تا چاکِ روز بگرده و شیتوشات کنه. اون زمان که چرخ عمرم سهدهسال گشته بود و کباب از مازه شیر میخوردم و نقشِ نعلم به سنگ چخماق مینشست و گرز که میجنبوندم خون تا خودِ زانو قُلقل میکرد اشکبوسی که میگی کجا بود تا به چرم خاقان چین بدوزمش تا یهوقت دَمِ چک و نهیبام دست به جیب و چقو نبره؟
چنان بود یکچند و اکنون چنین*
عرض دارم: یه غروب که بهشت پیش چشمم خوار بود و خورده بودم تا خرخره، لول از لعل و پیاله از کافه سوکیاسچارمحالی زدم بیرون و افتاده بودم به دراز رهِ شط و فلکناز میخوندم که دیدم طیب اهواز چی گرازی که ندونه تله پیش پاشه گردن به تکبر گرفته و داره میاد. گفتم بارحقسبحانلله اگه همین شتر فحل بشینه سرِ سینه یکی تا یه طاس از خونش نخوره نگمونم بو از مرگش برداره که دیدم مثل گلمیخی برابرمه و خون چی قطرهچکون ز شاخ سبیلش چکه میکنه. از لفظ سرد و چین ابروش فهمیدم که دنبال بلوا میگرده.
گفتم: نه تو شیر جنگی نه من گورِ دشت
بدینگونه برما نشاید گذشت*
گفت: اگر با تو یک پشه کین آورد
ز تختت به روی زمین آورد*
گفتم: مرا تخت زین باشد و تاج، ترگ
قبا جوشن و دل نهاده به مرگ*
گفت: راست میگی نه دروغ پس زیپ
شلوارت چرا بازه آدم بدمست!
یه رگ غیرتی دارم که همینجا پشتِ گوشمه که اگه شروع کرد به تکوپوک دیگه نه جناغ پلنگ میشناسم و نه کام نهنگ و اشکبوس که هیچ، شغاد آهنینقبا هم که باشه و مو اسیر چاه تا به درخت ندوزمش ولش نمیکنم.
گفتم: گفتی چه؟
گفت گفتم چمچاره و دست یازید به قمه. رگ پشت گوش افتاد به بیقراری و نفهمیدم کی دستم رفت به چقو ضامندارم که سه تیغه داشت و دکمهشو که میزدی سه خنجر هندی ازش میجِست بیرون و زدم پی و بیخ و پیوند طیب اهواز را بریدم و چی گوشت قربونی بهرش کردم پیش دال و کفتار و برگشتم منزل و سی توشهره دار و ندارم را که دوتخته قالی جوشقونی و یه دست آفتابهلگن کار بروجرد و دو تا آیینه سیودوگره دور ورشو و یه شعله چراغ پایهمرمر انباربلور بود نهاد به کول و بردم بازار شوشتریها فروختم به بیست یا ایخدا بیستوپنج دینار کویتی و زین بستم به آهو طرفِ خرمشهر و جهاز بر باد بیجهت راندم… خدا خوب کرولالت کرده علاگنگه از حالا دغلبازی درنیار! پاسورها را قشنگ بُر بزن!… خروسخون به خاک کویت رسیدیم جایی که روبرومون نخلستون بود. ناخدا که یه بغدادی لوچ بود حکم کرد همینجا بزن به آب! یه خدایا به امید تویی گفتم و از خوف کوسهها به کردار قزلآلا شنا کردم تا نخلزار. یه روز و یه چارک بیسازوبرگ به برهوتی که دیار بش وادیدار نبود پا کوفتم و سی سدِرمق جای فطیر و تره جویبار نخاله با گِل میسرشتم که دیدم یه جیپ ارتشی داره از غبار میاد. دور تا دورم چی کف دست نه اشکفتی بود و نه خندقی. قلبم چی دهل گرمباگرمب میکرد و گفتم همین الانه که OFF میکنه. از لابدی دمر افتادم به خاک و چشمامو بستم تا بلکه خدا خودش یه عاقبتِ خیری بنه پیش پام. شرطهها رسیدن و شاد از بیداد چی بیژنی که بیفته به چاه منیژه بردنم به زندان شهر احمدی. زندان؟ بگو لونه سگ! یه هفته گذشت، شد دو هفته، خدایا این هفته سومه که اسیرم به این دیار عرب! یه شب که چیسنگ خوابیده بودم خواب دیدم: آبدارباشیام به GUEST HOUSE و مدیرش یه امرکایی نحسه که حرام کلام خوشگوار به لحنش نمیگرده و از بس شکارچی ناحقیه که گمونم دینوگناه پازنهایی که کشته بود و مو نبودم که بزنم سرِ دستش بعدها سرِ یکی ز پسراشو به همین جنگ ویتنام داده بود به باد. یه روز اومد گفت: مستر مهرعلی هیشکی میگن چی شما GOOD این ولایت را چی کف دست نمیشناسه.
گفتم: خاب بفرما فرمایشت چنه مستر کلارک؟
گفت: من میخوام GO شکار پازن.
نشستم پشت رل و راندم سمت زاگرس و از پیچ یه پیچ که دادم دست شاگرد یه پازن دشتگلی دیدم که چی سیمرغی به ستیغه. دنده هوایی زدم و جیپ چی پَرِ کاه که ور باد بیفته از جاده مالرو کشید بالا تا رسیدیم به صخره نامسکون.
تیررس، چشم نهادیم به مگسک و پیش که بزنیم پسِ سرِ گلنگدن مو که جلودار بودم دیدم نخجیر خندید ــ ای امان خنده پازن دیدن داره! ــ بالفور تفنگمو انداختم به خاک و برگشتم طرف کلارک و زدم سرِ دستش که تفنگش افتاد و گفتم: هی خارجی پدرسگ به دنیا و عالم کی دیده و شنیده که شکارچی تیر بندازه به پازنی که میخنده؟
با غیظ گفت: NO GOOD کار شما مهرعلی NO GOOD!
گفتم: میذاشتم بکُشیش و تا هفت سال نسل پشت و بر پشتت آواره میشد GOOD بود مردکه؟
او یکی گفت و مو یکی که دیدم پازن سر به سرازیری نهاد و روبرو کلارک که رسید چی رخش سرِ دوپا شد و زد زیر شیهه. خارجی ز ترس دست برد که تفنگ را از زمین برداره که پا نهادم سر قنداق و سینه دادم پیش:
به خرما چه یازی چو ترسی زخار*
بز و همون کوه و کمر که دیدن این مرام امین به خائن نمیفروشه به امر بارحقسبحانلله بز مامور شد بیاد پاهامو ببوسه و پیش که برگرده دشتگل پدر مرحومم ته گوشم بنگ کنه: این خواب خیر را اوردم به خوابت و تعبیرش یعنی: مهرعلی رونت بریده یا زندان شهر احمدی از فلکالافلاک سرکشیدهتره که دست نهادهای رو دست؟
از خواب که پریدم دیدم ظلمت غلیظه و یه بهر و نیم هم از شبگار گذشته و نگهبانها دارند درها را با قفلهای سه منی آکبند میکنند. باز خودمو زدم به خواب و گذاشتم تا خوب مست خروپف شدند. بعد یواش دست بردم به ریشم و تارمویی کَندم و انداختمش به قفل و اوراقش کردم و اخیر که اومدم تا از درِ حیاط زندان بزنم صحرا عربستون به صدای قیژوقاژ لولا یه هنگ شرطه عین لشکر اسکندر نهادند دنبالم و بوی باروت تا صد فرسخ بال گرفت. به تاریکی چی گربه از نخلی رفتم بالا و تا قشون شرطه ناامید برنگشتند زندان همونجا موندم به کمین… سور یکی علاگنگه پدرسگ!… ماه به خطالراس بود که اومدم پایین و افتادم به کورهراهی و صبح صالحین رسیدم بیشهای که پرتاپرش بز و باز بود. چی روزهدار که به طلعت هلال و تشنه به آب زلال، غزالی دیدم که حنا و بند و وسمه و سرمه و سرخاب و بزک کرده داشت از سر چشمه برمیگشت و تا دیدم رنگ به نگارش نموند و پشتاپشت رفت.
گفتم: سی چه لپ انار رنگ لیمو شد رودم؟
گفت: جلوتر نیای که خودمو میکشم همینجا!
گفتم: میترسی بخورمت یا بکشمت مادینه؟
اومد پاپستر بذاره که افتاد و نشست و زد زیر طره:
– چطور دلت میاد سرمو ز پشت بِبُری کافر؟
گفتم: تو اول بذار خوب پوز بذارم به کوزهات تا ز تشنگی درنگشتهام، باقیش با خودم.
گفت: بی اسب و ساز و بنه از کجا میای تشنه لب؟
گفتم: از اشرق تا مشرق دل به رهنت نهادهام بیبی!
گفت: چه نامت باشه؟
گفتم: نعل پوزارت مهرعلی عیار.
چی ملکه ممالک تیسفون قری به شلیته داد و با ناز و نشاط دست اورد سی کوزه پتی.
گفتم: دستکم بذار برات پرش کنم ظالم!
نقش از چادر شرم گرفت و صاحباختیاری گفت که هوش و توشم رفت و تا بیام به انجام سر بخارونم کوزه لببهلب شد و وقوق یه گروهان سگ تازی از دور اومد. گره بر بند زره سفت کردم و گوش خوابوندم به زمین و فهمیدم که شرطهها به رسم شبیخون رخ به رهِ بریده گذاشتهاند و دیگه نه این تنگنا محل درنگه و نه شهر سمنگان رباط سی رستم. یه بازوبند جداندرجدی داشتم که بیدروغ سه سیر اشرفی بش جرنگجرنگ میکرد.
گفتم: اگه تخم رنجم نر بود این را ببند به بازوش و اسمشو بذار مهراب.
چشمای زن عرب شد جیحون و بازوبندمو بوسید و نهادش به لیفه شلوار و بانگ شیون را گذاشت به همون صحراصحرا.
گفتم: ای زنی که نمیدونم چه نامته چرا نقش به اشک و خاک شوخگن میکنی؟
گفت: پس بیشیرینیخورون میخوای بذاری بری خداشناس؟
گفتم: ز رفتن که باید برم ولی یه روز برمیگردم اگه خدا زندگی داد.
گفت: یعنی به پسرعموم شو نکنم؟
گفتم: ز مهره پدرم نیستم اگه بعد از تو فراش به کوشک بیارم تهمینه!
تا سرپادستی نقش هم ببوسیم قشون رسیده بود بگیر تا دم همین MAIN OFFICE. چی باد صرصر سر و ته کردم سمت شط و از ترس اینکه فشنگی نخوره به ملاجم زیرآبی اومدم و اومدم و اومدم که دیگه نفسم داشت خلاص میشد. سر اوردم بالا تا دم چاق کنم که دیدم هیهات، زیر پل اهوازم و صد و ده پونزه شونزه تا پاسبون بالا سرم منتظرند که به جرم قتل طیب اهواز بگیرند ببرند تحویل دادگاه آستانداری پاسگاه حمیدیه بدهند. اما چه کردم؟ دادم سه تا وکیل نمرهیک از پایتخت کرایه کردند اوردند برام. روز محکمه ــ ای بهقربون مرام هرچی تهرانیه ــ وکیلام چی پروانه دورم چهچهه میزدند. یکی رفت یه دست کباب مخصوص با ریحون و دوتا فانتا سرد از پول خودش خرید گذاشت واپیشم. یکی سیگار کونپنبهای تش کرد نهاد گوش لبم. یکی بادم میزد. رییس دادگاه که خط یه چقو چپ صورتش بود با چکش کوفت رو میز و گفت:
– ای حضرات! نظر به اینکه در تاریخ فلان مهرعلی تف کرده به گرز دهمنی و زده طیب اهواز را به هونگ کوبیده فلذا دادگاه براش حکم به اعدام میده و لاغیر.
تا گفت اعدام وکیلام دست بردند به جیب تا یه خط هم طرف راست صورتش بندازند و پاسبونها هم ریختند وسط تا چقو را از دست تهرانیها بگیرند.
گفتم: بشینین بیحرف بشینین!
وکیلالوکلا وکیلام گفت: این اندوه میگه اعدام، اونوقت تو میگی بشینیم بیحرف سرکارسرهنگ مهرعلی؟
گفتم: بشین خودم میخوام حرف بزنم.
از رییس تا مرئوس بگیر تا پاسبونهایی که دورتادور محکمه ایستاده بودند لام تا کام نشستند بیحرف.
رییس دادگاه گفت: پس چته چپچپ نگام میکنی متهم؟
گفتم: جوری محکومت بکنم که پاسبونهات هم بگن: ناز شستت مهرعلی!
بعد رو کردم به یکیک پاسبونها و پرسیدم :
– هی آقای سرکار؟
گفتند: بله.
گفتم: کیتون دیده که مو بزنم طیب اهواز را بکشم؟
این گفت نه. اون گفت خیر. سومی ایضاً. چارمی NOTHING. پنجمی ششمی هفتمی گفتند: نه والله ماهم ندیدیم.
برگشتم طرف رییس دادگاه رو در رو.
گفتم: تو که رای به اعدام میدی خودت با چشما خودت دیدی مهرعلی بزنه طیب اهواز را بکشه؟
گفت: مگه حکماً مو باید ببینم؟
گفتم: تو نباید ببینی؟
گفت: نه.
گفتم: تو که نه خودت دیدی و نه پاسبونهات خوشه سر بیگناهی که سرش تو حساب نیست بره بالا دار؟
گفت: نه.
گفتم: آدمیزادی که اخیر بالینش مزاره و میراثش چلوار خوبه حکم نامربوط بده؟
گفت: البت نه.
گفتم: نه؟
گفت: نه و هرگز نه.
گفتم: یه چیزی بگم دیگه نمیگی نه و هرگز نه؟
گفت: نه.
گفتم: پس خودت کشتیش و خودت کشتیش و خودت کشتیش!
پاسبونها که گفتند ناز شستت مهرعلی، رییس دادگاه دو پا داشت و دو تا هم قرض کرد و زد به چاک محبت. سه راه جندیشاپور رسیدند بهاش و با کلاه بوقی کشوندش به میدون تیر. بین راه زن و بچهاش افتادند به خاکپام که: هی مهرعلی واگذارمون کن به آقاسلیمون غریب که قبله مومنین و مومناته رضایت بده ! هی مهرعلی دخیل دخیل مهرعلی!
دل صاف و نازکم زیر بار نرفت که رخ به آشتی نشوره. امربر فرستادم دنبال ملاحفیظ کاتب و دادم دستعهدی بنویسه که شخص رییس دادگاه ملزم باشد راس هر چلوپنج تابستون به چلوپنج تابستونی سه راس قوچ کدخداپسند و سه میش پابهماه جای خونبها ببره بده دم منزل مادر طیب اهواز و امروز و فردا ــ فردا بازار قیامت ــ چنانچه عذر آورد این دستخط در حکم کاغذ جلبش باشد… خدا خوب کرو لالت کرده، دولو خوشگله با هشت میورداری الدنگ؟ بذارش جا که بختت به مشتمه و هفتخاج هم خودمم علاگنگه پدرسگ:
پیاده مرا زان فرستاد طوس
که تا اسب بستانم از اشکبوس[۱]
۱. همهٔ ابیات از فردوسی است.