چرا خواهان انقلاب بودیم؟
در سالهای بعد از انقلاب، زمانی که جوانان تحت فشارهای روزافزون جمهوری اسلامی روز به روز از آزادیهای کوچک نیز محروم میشدند، نسل ما مورد سؤال قرار میگرفت که چرا انقلاب کرده است؟ چرا جمهوری اسلامی؟ چرا ولایت فقیه؟ و حتا، زمانی که جمهوری اسلامی نوع پوشش جوانان را تعیین میکرد و به خاطر داشتن کمی آرایش، یا روسری که کاملاً موهای دختران را نمیپوشاند آنها را دستگیر میکرد و مورد آزار و شکنجههای روحی از قبیل بردن دستهای لاکزدهشان به داخل کیسهای پر از سوسک میکرد نسل ما مورد پرسش قرار میگرفت که چرا ما که میتوانستیم مینیژوپمان را بپوشیم، ما که میتوانستیم به پارتی برویم، ما که دانشگاههای مختلط داشتیم، چرا خواهان انقلاب بودیم؟
پاسخ به این سؤالها به نسل بعد از ما کار چندان مشکلی نبود، اما دوری از ایران، قطع هرگونه روابط بین آنان که مانده بودند و آنان که به ناچار رفته بودند، این امر را بسیار دشوار میکرد.
و این نهتنها به دلیل فاصلهٔ جغرافیایی بین ما بود، بلکه رژیم تمام توان خود را به کار گرفته بود تا تاریخ را بازنویسی و تحریف کند. قلم و امکانات در دست او بود و ما تبعیدیان، برای نوشتن حتا نامهای به خانوادهٔ خود از سیستم سانسور در امان نبودیم.
میخواستیم به نسل بعد از ما بگوییم که ما برای جمهوری اسلامی مبارزه نکردیم، ما برای رسیدن خمینی به قدرت مبارزه نکردیم. ما و بسیاری از آنان که دستگیر، زندانی، شکنجه شدند خمینی را حتا نمیشناختند. ما برای آزادی، ما برای عدالت برای همگان وارد مبارزه شدیم.
میخواستیم بگوییم آرزیمان این بود که روز مرگمان حتا بتوانیم این جملهٔ چهگوارا را که موقع دستگیری و قبل از اینکه کشته شود به سرباز جوان بولیویایی که در دستگیری او حضور داشت بگوییم. او از سرباز پرسید: چند سالته؟ سرباز به او پاسخ داد: بیست سال. چهگوارا گفت: شاید تو آیندهای را ببینی که ما برای آن مبارزه میکنیم.
او همهٔ امیدش به آیندهای روشنتر بود، هم چنان که ما. ما و تمام کسانی که پای در راه مبارزه گذاشتند آرزوی جامعهای بهتر، بازتر با انسانهایی آزادتر و مختارتر داشتند.
به قول لوییز سپولوِدا، نویسنده و فعال سیاسی شیلیایی که میگوید: من حتا برای آزادی مبارزه نکردم بلکه فقط میخواستم انسان آزادی باشم. من حتا برای عدالت مبارزه نکردم، بلکه چون انسان درستکاری بودم وارد مبارزه شدم.
بسیاری از مواقع خواسته بودم که اینها را به نسل بعد از خودمان بگویم. بگویم که من و یا جمعی از ما، خود قربانی نابرابری نبودیم، ما خود در فقر زندگی نکرده بودیم، اما از آنجا که سر در آخور جوالهٔ خویش نداشتیم، از آنجا که به اطرافمان توجه داشتیم، از آنجا که نابرابری را در تقسیم ثروت و امکانات در کشوری که روی ذخایر نفت نشسته بود میدیدیم نمیتوانستیم چشم خود را ببندیم و نوالهٔ خود را نشخوار کنیم. بگویم و بگوییم به نسلِ بعد از ما، درست که میتوانستیم مینیژوپ بپوشیم، اما اجازه نداشتیم مستقل فکر کنیم. اجازه بحث و انتقاد نداشتیم. حضور احزاب و افکار متفاوت در جامعه مجاز نبود. اجازه بر دانستن نداشتیم. اجازه بر فهمیدن و فهماندن نداشتیم. اجازهٔ پرسش نداشتیم.
و البته میخواستم بگویم به نسل بعد از ما، که دوران، دوران دیگری بود. که جهان به نوعی در حال زایمان بود. عصری بود که تمام جوامع خواهان تغییر بودند. عصر انقلابها بود. عصر همبستگی بود. در اسپانیا دیکتاتوری فرانکو، میتوانست با فراخوانی جمعیتی از مبارزین جهان را به همبستگی و شرکت در مبارزات ضدفاشیستی گردآورد. در مبارزه با حکومت سرهنگها در یونان جنبشهای انترناسیونالیستی وارد مبارزه میشدند. در امریکای لاتین، همزمان با انقلاب ایران، در نیکاراگوئه از تمام کشورهای امریکای لاتین، نیروهای مبارز بسیج شدند و به پیشبرد انقلاب یاری رساندند.
دوران، دوران دیگری بود. منظری را در مقابل چشمان ما گشوده بودند و ما به آن منظر دل بسته بودیم. منظری از جامعهای عاری از تبعیض، جامعهای که در آن قرار بود از هر کس به اندازهٔ توانش انتظار داشت و هر کس به اندازهٔ نیازش بهرهمند میشد. منظری زیبا در پیش رو بود و ما به آن دل بسته بودیم.
هنوز سالها بعد، سالها بعد از زندگی در تبعید، وقتی داستانها، خاطرات مبارزین سابق کشورهای مختلف جهان، از الجزائریها گرفته تا شیلیاییها را میخوانم، انگار خواهران و برادران مناند، انگار رفقای هم تشکیلاتی ما هستند که از خود میگویند. در آن دوران، همهمان ماکارنکو، سرمشقمان بود و کتابهای فانون را میخواندیم. از اریک فروم حرف میزدیم و چگونه فولاد آبدیده شد را در پستوهای خانهمان مخفیانه و با جلد روزنامهای میخواندیم.
تاریخ جنبشِ MIR* میر شیلی را از بر بودیم. از جنبش استقلالطلبانه الجزایر میآموختیم. خواستههای باسکهای* فرانسه و اسپانیا را دنبال میکردیم چرا که در همهٔ این جنبشها یک خواستهٔ مشترک وجود داشت: رسیدن به آن منظر زیبا. محقق کردن جامعهای آزاد تا انسان به اختیار خود و نه با پذیرش تقدیرِ از پیش تعیین شده، جهان را متحول کند.
ما همگی انسان را غول میخواستیم و در کتابی به نام چگونه انسان غول شد* به دنبال درک ریشههای تحول جهان بودیم. اما فارغ از وقایع پشت پردههای آهنین. بیخبر از درگیریها و اشغال کشورهای بالکان بودیم.
ما با عشق به فردای بهتر سینه سپر کردیم و پیش رفتیم. شورمان را حدی نبود اما شعورمان تا همان اندازه بود که زندگی تحت خفقان رژیم پهلوی اجازه میداد. ما خواهان تغییر بودیم بی آن که زوایا و گوشه گوشهٔ این تغییر برایمان شناخته شده باشد. بی آن که بر روشها و ابزار این تغییر تسلط کافی داشته باشیم.
بی آن که مردمان خودمان، فرهنگ و تاریخ خودمان را به خوبی بشناسیم. بی آن که از گذشتهمان درس گرفته باشیم. بی آن که نقش مذهب را در جامعه ایران برآورد کرده باشیم. ما سینه سپر کردیم بی آن که بدانیم در این پیش رفت تنهاییم. ما تنها بودیم. نه بریگاد سیمون بولیوار به کمکمان آمد، نه چپهای فرانسه و نه حتا همسایهٔ شرقیمان که قرار بود الگوی این تحولات باشد. ما تنها بودیم چرا که نفهمیده بودیم عصر همبستگیها به پایان رسیده است،
نفهمیدیم معنی پیروز شدن فرانکو و مهاجرت و مبارزین و مخالفین اسپانیایی را. نفهمیدیم معنی سرنگون شدن آلنده را و چشممان را بستیم به این حقیقت که مبارزین شیلی یا در زندانها پوسیدند، یا ناچار به تبعید رفتند. نفهمیدیم معنی حملهٔ شوروی به پراگ و اشغال چکسلواکی با زور تانکها را. نفهمیدیم معنی دادگاههای استالین و حذف فیزیکی بلشویکها را. نفهمیدیم معنی تبعید تروتسکی را.
از پیمان آلمان/شوروی درست قبل از جنگ جهانی دوم هیچ گاه سخنی نشنیدیم.
شوروی در حال فروپاشی بود و کاش چند سال زودتر و پیشتر فرو ریخته بود تا جهان، ما را به جرم همسایگی با او به مسلخ تاریخ نمیفرستاد. تا وحشت از سرخ، سرِ سبز ما را بر باد بدهد و در قبال آرزوهای بربادرفتهمان کمربند سبزی به دور کشورمان کشیده شود و قاتلی را به گمان ظهور گاندی دیگری به جهان معرفی کنند و او را تا رسیدن بر تخت همراهی کنند.
ما تنها بودیم و حتا همسایهمان انگشتی تکان نداد تا مانع از ورود ابلیسِ سبز شود. ما تنها بودیم چرا که تاریخ را با ناآگاهی دنبال کردیم و نفهمیدیم که قطار همبستگی بینالمللی مدتهاست از ایستگاه تاریخ خارج شده و منافع اقتصادی و سیاسی، موتور اصلی تاریخ گشته است.
دوران، دوران دیگری بود. دوران برقراری سیستمهای دیکتاتوری و حکومتهایی که تکیه بر یک فرد داشتند. اما در این دوران، ما به دلایل موقعیت ژئوپولیتیکی ایران، همسایگیاش با اتحاد جماهیر شوروی سابق، وحشت شاه و همپالکیهای امریکایی- اروپاییاش از کمونیسم، و طرح ایجاد کمربند سبز در منطقهٔ خاورمیانه، خواست عدالت و آزادیِ ما را به بیراههٔ انتخاب نیرویی مذهبی در ایران توسط قدرتهای غالب آن زمان کرد.
و چنین شد که انقلاب ایران راهی را سپرد که هیچ یک از مبارزین آن دوران گمانی بر آن نمیبردند. و صد البته، ناآگاهی اندیشمندان، روشنفکران، سیاسیون و مبارزین و فعالین از اندیشههای مذهبی و عدم شناخت آنان از جامعهای که در آن زندگی میکردند در این پیامد بیتأثیر نبود.
اما باز برمیگردم به عامل این ناآگاهی که همانا، رژیم پهلوی بود که دست در دست فقها داشت و خود تظاهر به اسلام میکرد و از قدرت مخرب مذهب برای تحکیم حکومت خویش استفاده میبرد فارغ از این که مار در آستین خود میپرورد و روزی این مار تبدیل به اژدهایی میشود که اول از همه سر خود شاه را با تاج و تختش برباد میدهد.
و چنین شد که ما، علیرغم از دستدادن عزیزترینهایمان، سرافرازترین جوانان نسلمان، علیرغم فداکاریهایمان برای تحقق جامعهای آزاد و منظری زیبا نتوانیم به نسل بعد از خودمان با غرور بگوییم: «ما مبارزه کردیم تا شما زندگی بهتری داشته باشید.»