یک ستون نمک و همهٔ فرشتههای تاریخ
کنستانسیا قصهٔ تناظرهاست. راوی داستان، پزشک ۶۹سالهٔ آمریکایی، مردی اهل ادب و کتاب است: یک آمریکایی آرام که سخت به کتابخانهٔ خودش چسبیده، به حزب دموکرات رأی میدهد، در «شهری مخفی» زندگی میکند، با زنی اندلسی ازدواج کرده، با مردی روس دربارهٔ مرگ حرف میزند، بازیگر سالخوردهای که روز مرگش به سراغ راوی میآید و میگوید: «سالها خواهد گذشت و من (یعنی راوی) روز مرگ خودم به دیدار او خواهم رفت» و راوی مدام به تناظرها میاندیشد: شهری که او در آن زندگی میکند ساواناست که گرمای ماه اوتش مانند «خواب بریدهبریده» است. ساوانا همزاد سویل است، ساوانا در ایالت جورجیا واقع است که متناظر با اندلس است، این ایالت در جنوب آمریکاست که متناظر است با اسپانیا و بهزعم راوی، اسپانیا، روسیهٔ غرب است و روسیه اسپانیای شرق («دو کشوری که فاصلهٔ ریلهایشان استاندارد نیست»). کنستانسیا، زن اندلسی راوی، نهتنها متناظر است با دلسینئا، معشوقهٔ خیالیِ دن کیشوت و گالاتیا معشوقهٔ پیگمالیون، پادشاه افسانهای قبرس[i]، بلکه در ضمن متناظر است با هنی گورلاند، عکاسی که با والتر بنیامین سوار قطار پورت وندرس شد تا از خاک فرانسهٔ افتاده به دست ناتسیها بگریزند، از خاک اسپانیا بگذرند و از پرتغال با کشتی به آمریکا پناه ببرند. هنی بعدها در آمریکا با اریش فروم ازدواج میکند. او تنها شاهد مرگ والتر بنیامین بر اثر خودکشی بود. راوی یک بار در فصل چهارم داستان، خود را «خوانندهٔ کهنهکار داستانهای پلیسی» میخواند و از لایهٔ بسیار نازکی از غبار سرخ بر کفشهای کنستانسیا سرنخی پیدا میکند که او را به تناظر جورجیا و اندلس راه مینمایاند. در اواخر داستان، بار دیگر سروکلهٔ این «خاک سرخ» پیدا میشود: مرد نزدیکبینی با موی آشفته که پای پیاده از کوه و کمر و از تاکستانهای پوشیده از خاک قرمز خودش را به مرز فرانسه و اسپانیا رسانده همان والتر بنیامین است که همراه با هنی گورلاند و پسر خردسال هنی میخواهند از مرز بگذرند. اما اسپانیا پناهندگانی را که ملیتشانمعلوم نیست نمیپذیرد». این مرد ۴۸ سالهٔ یهودی و آلمانی چمدانی سیاه دارد حاوی آخرین نوشتههایش که به هیچ قیمتی نمیخواهد دست ناتسیها بیفتد. او چمدان سیاهش را زیر بغل فشار میدهد و نگاهی به کفشهایش میاندازد، کفشهایی پوشیده از «خاک سرخ». در همین چمدان است که تزهای بلندآوازهٔ بنیامین دربارهٔ مفهوم تاریخ منتظرند تا خوانده شوند و از آن میان، تز نهم که تفسیر بینظیر بنیامین است از نقاشی آبرنگ (و کمرنگ) فرشتهٔ عصر جدید پل کله (۱۹۲۰). راوی وقتی سوار در هواپیما از فراز آتلانتیک میگذرد توصیف بنیامین را از فرشتهٔ مذکور (و به تعبیر بنیامین، «فرشتهٔ تاریخ») میخواند و به این سان، یکی از شگفتترین تناظرهای داستان شکل میگیرد: هواپیما بدل میشود به «فرشتهٔ تکنولوژیک جدید» و راوی میکوشد خود را به جای بنیامین بگذارد که اینبار انگار سوار بر بالهای آهنی فرشتهٔ تکنولوژیک تاریخ دربارهٔ ویرانههای مدیترانه تأمل میکند و اینبار نه به «ویرانهها» (که به قول بنیامین «استمرار تاریخ» و آشکارکنندهٔ حقیقتند، چون در آنها میتوان گوش به پژواک صداهایی سپرد که اکنون خاموش گشتهاند) بلکه به «جریانی بیپایان» میاندیشد: «سیل مهاجرانی که از آزار و شکنجه فرار میکنند»: آنان که از فلسطین به مصر میگریزند، یهودیانی که از اسپانیا به گتوهای بالتیک فرار میکنند، روسهایی که به آلمان، اسپانیا و آمریکا پناه میبرند… راوی به «همسرایی عظیم پناهندگان» گوش میسپارد.
راوی کنستانسیا افتخار میکند به اینکه میانجی واقعیتهایی است که درکشان نمیکند، چه رسد به اینکه مهارشان کند. فوئنتس کنستانسیا را در تابستان ۱۹۸۷ (در ماه ژوئیه) به رشتهٔ تحریر کشید، زمانی که السالوادور درگیر جنگ داخلی خانمانسوزی بود که از ۱۹۸۰ تا ۱۹۹۲ جان ۷۵ هزار تن را گرفت. هنگامی که راوی سرانجام درمییابد سالهاست با اشباحی زندگی میکرده که طلبکار زندگان بودهاند و از سفر دراز خود به اروپا به ساوانا بازمیگردد در زیرزمین خانهٔ خود با خانوادهٔ السالوادوری روبهرو میشود ـــ خانوادهای متناظر با خانوادهٔ موسیو پلوتنیکوف (بازیگر روس)، کنستانسیا همسر او و فرزندشان (او در بایگانی شهر سویل متوجه میشود کنستانسیا بائوتیستا به همراه بازیگر روس در ۱۹۲۹ از روسیه به اسپانیا آمده بودند ـــ فرار از اوضاع سیاسی نظام استالینی ـــ و در ۱۹۳۹ میخواستند از اسپانیا فرار کنند ـــ فرار از جنگ داخلی اسپانیا، یک مرد، همسرش و بچهٔ ۱۶ ماههشان: در خیابان به دست نیروهای ناسیونالیست کشته میشوند): راوی به خانوادهٔ السالوادوری که از جنگ داخلی گریختهاند، پناه میدهد تا آن خانوادهٔ جانباختهٔ روسی در اسپانیای ۴۹ سال پیش به حیات خویش ادامه دهند: مردی تیرهپوست با پوتینهای کهنه به همراه زن جوانش با چشمهای آهوانه و کودکی در بغل (۱۵ یا ۲۰ ماهه) و در انتظار بچهٔ دوم.
راوی کنستانسیا به تأسی از نویسندهٔ تز چهاردهم «تزهایی دربارهٔ مفهوم تاریخ» میداند که تاریخ را باید ساخت و تعبیر کرد، آن هم در عرصهای که به هیچ روی زمانی همگن و تهی نیست بلکه سرشار است از حضور «زمان اکنون». او میداند که در این مسیر، به تعبیر کارل کراس، مبدأ و مقصد یکی است، میداند که مبدأ حرکتش در مسیر ساختن تاریخ همان منتهای راه است، میداند که رستگاری در این معنا در حکم رجعت به بهشتی گمشده است، بهشتی که شاید هرگز وجود نداشته اما جهان هبوطکرده چارهای جز برساختن خیال آن ندارد، او میداند که رستگاری در گرو بازگرداندن سلامت به کل جهانی است که خرد گشته و خراب گردیده است، او میداند که بازساختن تاریخ به سفری زیارتی به دل ویرانههای گذشته میماند و از این جهت نقش او مانند بیلی پیلگریم (Pilgrim یعنی «زائر») است، راوی شاهکار کورت ونهگات، سلاخخانه شمارهٔ ۵ (۱۹۶۹)، همو که در بعد زمان، چندپاره شده است». بیلی پیلگریم سربازی آمریکایی است که با سمت دستیار قاضی عسکر به جبههٔ جنگ میرود، سربازی که از جنگ بدش میآید، او نیز «مسافر بیارادهٔ زمان است و بر گشتوگذارهای خود تسلط ندارد». او کتابی دربارهٔ جنگ مینویسد که به نظر خودش کتاب موفقی از کار درنمیآید، چراکه آن را «یک ستون نمک نوشته است». یک ستون نمک؟ در فصل اول کتاب ونهگات، راوی بهتصادف در اتاق یک متل، کتاب مقدس را باز میکند و به دنبال داستانهایی میگردد که از نابودیهای بزرگ سخن میگویند. در آنجا به داستان مشهور سدوم و عموره برمیخورد که خداوند «جمیع سکنهٔ شهرها و نباتات زمین» شان را از بین میبرد. اما در آنجا هم فرشتهٔ تاریخ مؤنثی هست از تبار ائوریدیکه همسر اورفئوس: «لوط به زنش گفته بود پشت سر خود را نگاه نکند تا چشمش به جایی که زمانی خانه و کاشانهٔ آنهمه مردم بود نیفتد. اما زن لوط برعکس پشت سر خود را نگاه کرد و به ستونی از نمک تبدیل شد». شاید برای همین است که اورفئوس (بزرگترین شاعر افسانهای یونان) را دوست داریم، همو که از زئوس اجازه گرفت تا به «جهان مردگان» برود و همسرش را به روی زمین برگرداند. اورفئوس با نوای چنگ خود دیوان دوزخی خشم را دمی خاموش میسازد و زنش را از چنگ میرهاند، اما خدایان با او شرط گذاشتهاند که پیش از رسیدن به جهان زندگان به سیمای او نظر نکند. اورفئوس در آستانهٔ درهای دوزخ سر برمیگرداند تا یقین کند که ائوریدیکه به دنبالش میآید، بدینسان بود که ائوریدیکه تا همیشه از برابر او ناپدید شد…
شاید از همین روی است که ادبیات را دوست داریم و همهٔ فرشتههای تاریخ را که درست در آستانهٔ درهای دوزخ و در آستانهٔ ورود دوباره به جهان زندگان از فرمان خدایان سرمیپیچند و بدل به ستونهایی از نمک میشوند، فرشتههای تاریخ میدانند که در گذشته لحظههایی هست که هرگز نمیگذرند و به قصد بازیافتن آن لحظههاست که سر برمیگردانند و درحالیکه بالهاشان گشوده است و با توفان پیشرفت به جلو رانده میشوند همچنان در ویرانههای گذشته خیره میمانند، بهقصد بیدارکردن مردگان و مرمت خرابهها، کاری که خدایان قدرت و زمان خطی به ایشان رخصتش را نخواهند داد و همین است که راوی-زائران گذشته را در بعد زمان پارهپاره میکند…
۱. به نظر من، افسانهٔ گالاتیا یکی از کلیدهای راهیابی به جهان شاهکارهای فوئنتس و به ویژه آئورا (۱۹۶۲) و کنستانسیا (۱۹۸۷) است. پیگمالیون، مجسمهسازی چیرهدست بود که همسری نداشت و از عشق بینصیب بود. او تندیسی از دختری جوان و زیبا میسازد و دل به او میبازد. به آفرودیته ایزدبانوی زیبایی متوسل میشود تا زنی «واقعی» همانند او پیدا کند. پیگمالیون بهتعبیری کاری میکند که کمال مطلوب هر اثر والای هنری است: تولید رونوشتی که اصلی برای آن وجود ندارد. از این حیث، گالاتیا نمونهٔ اعلای رونوشت گرانبهایی است که «اصل» ش گم شده است. در روایت ژانژاک روسو از افسانهٔ پیگمالیون، تندیسساز قبرسی مدهوش آفریدهٔ زیبای خویش میشود و این را که همانند و همتایی برای ساختهٔ دست او در طبیعت نیست مایهٔ ننگ طبیعت میداند و از آفرودیته میخواهد این ننگ را از دامان طبیعت پاک کند. به این سان، پیگمالیون بر آن میشود تا هستی و حیات خویش را به تندیس خویش ببخشد تا خود بمیرد و در زیبایی مخلوق خویش به زندگی ادامه دهد، او میخواهد به تملک مملوک خویش درآید… آفرودیته برای اجابت خواستهٔ او، در پیکر گالاتیا جان میدمد ـــ تجربهای نظیر جان یافتن پینوکیو ـــ و پیگمالیون با او پیمان زناشویی میبندد.