قصهای به نام آینده
(اسماعیل شاهرودی)
آدمی در مقام قصه به شنیده شدن و روایت شدن نیاز دارد. او از طریق زبان در جهان جایی برای بودن مییابد، جایی برای پدیدار و ظاهر شدن، جایی برای زندگی و مرگ. قصهها (انسانها) باید شنیده و روایت شوند، باید از سوی دیگر انسانها فراخوانده شوند و «بودن»، به تعبیر بوبر، یعنی همین فراخوانده شدن. تنها آنگاه که از سوی «دیگری» فراخوانده میشویم و مورد خطاب قرار میگیریم از وجود خود در جهان آگاهی مییابیم. آن صدا که فرد را مورد خطاب قرار میدهد، صرفا یک صدا نیست بلکه امکان فرد است برای وصل شدن به زندگی و احساس تعلق پیدا کردن به جایی که هست. در غیاب چنین صدایی چگونه میتوان از وجود خود در جهان آگاه شد؟
قصهها به روایت شدن احتیاج دارند و دهانی باید باشد تا قصه را روایت کند، چرا که هر قصه تنها با روایت شدن زنده میماند. قصهها اگر بازگو نشوند، اگر جسمیت پیدا نکنند، اگر علنی و آشکار نشوند، دیر یا زود از بین میروند و خواهند مرد. قصهها نمیتوانند تا ابد مخفی بمانند چون زندگیشان در گرو دیده شدن و بیان شدن است. آغوش هر قصه به روی آینده باز است و به تمامی معنای خود را از گذشته و زمان «حال» نمیگیرد.
با این همه ذکر این نکته ضروری است که در جوامع استبدادی نه «قصهها» بلکه فقط «قصه» است که اهمیت دارد. به عبارت دیگر، استبداد تکثر را نمیپذیرد و تنها یک قصه را به رسمیت میشناسد و آن هم قصهای است که صدای رسمی روایت میکند و تلاش میکند آن را به «همه» تحمیل کند.
بسیاری از افراد سرکوبشده در ایران، یعنی روایتهای تکهتکه شده و قصههای بر زبان نیامده، افراد بیچهره و منزوی شده، مورد تجاوز قرار گرفته و تحقیر شده از سوی صدای حاکم مدتهاست که قصد روایت کردن خود را دارند (بیش از صدسال است). قصهها میل به علنی شدن و آشکار شدن دارند اما صدای حاکم همچنان میخواهد آنها مخفی بمانند و صدایی شنیده نشود. صدای حاکم آدمی را متنی تمام شده و بسته میداند نه گشوده و باز. او از هرگونه روایت تازه از آدمی وحشت میکند و خشونت میورزد. صدای حاکم از «صدا» میترسد، از چهره، از دهان، از روایت و از تفاوت وحشت دارد. چون هر یک از اینها قادر است ماهیت دروغین او را بر همگان آشکار کند.
ناگفته پیداست که صدای حاکم در روایتهای ما از یکدیگر و از خود حضور دارد. صدای حاکم آن بیرون نیست، در ماست و مدام ما را کنترل میکند. به همین دلیل است که بسیاری از ما گاه در بیان خود دچار لکنت میشویم یا خواسته و ناخواسته با دهان او حرف میزنیم. چون هربار که قصد بیان کردن و روایت کردن داشتهایم دهان بر دهان او گذاشتهایم و از زبان او استفاده کردهایم. در چنین شرایطی است که ساختن و ویران کردنِ مدام به امری ضروری تبدیل میشود، ویران کردن تمام آن چیزها که امکان سخن گفتن و شنیده شدن را از ما گرفتهاند و ساختن موقعیتها و فضاهای تازه با کلمات، مفاهیم و ارزشهای نو. از این طریق همچنان میتوان به آینده امیدوار بود که روزی رابطهی تازهای با خود، دیگری و جهان برقرار کنیم، رابطهای دور از هر گونه سلطه و اقتداری خاص، رابطهای بر اساس برابری و مکالمه نه تکگویی. آری سخن گفتن از رابطهی به دور از سلطه سخن گفتن از یک آرمان است. اهمیت این آرمان در نسبت داشتن آن با واقعیت موجود نیست بلکه اتفاقاً اهمیت آن در بریدن از واقعیت موجود است. اهمیت آن در این است که در آینده است و ما را به سمت خود فرامیخواند. این آرمان میتواند به رفتار و نگاه ما جهت بدهد و ما را همچنان امیدوار نگه دارد. و امید همان چیزی است که ما برای سر پا ماندن و ادامه دادن به آن نیاز داریم.
آینده همچون یک امکان
اسماعیل شاهرودی قصهای است ناتمام که صدای حاکم او را تمام شده میخواهد. او را در بیان خود دچار لکنت میکند و زبانش را میبندد. شاهرودی پس از ممنوع القلم شدن دچار افسردگی و اندوه شدیدی میشود و رفتهرفته زمینهی فروپاشی روانی او فراهم میشود. صدای حاکم با قطع کردن صدای او که حامل روایتهایی تازه و نو از آدمی است، عملاً او را در موقعیتی قرار میدهد که در آن، مرگ و جنون بیش از زندگی دسترسپذیر است. قرار دادن اسماعیل در موقعیتی که امکان روایت کردن خود و دیگری را ندارد، رها کردن او در موقعیتی کشنده است. در واقع او به عنوان شاعر از طریق نوشتن و روایت کردن و انتشار روایتهای خود به زندگی خود و دیگری معنا میدهد و این امر همچون پلی میان او و زندگی است و او را به جهان پیوند میدهد. نوشتن و روایت کردن، امکان اوست برای بودن و شدن. اما در همان سالها که به شاعری شناخته شده تبدیل شده بود، این بخش معنابخش و حیاتی را از اسماعیل میگیرند و او را ممنوعالقلم میکنند.
حال اما پس از گذشته این همه سال، اسماعیل شاهرودی با نام شاعری «آینده» همچون پرسشی پیش روی من ایستاده است. درست مثل این پرسش: در این جامعه چرا اغلب از امور نابهنگام، برنامهریزینشده، پیشبینیناپذیر و به طور کلی امر نو و غافلگیرکننده استقبال نمیشود و گذشته بر آینده ترجیح داده میشود؟
به گمان من، هر پاسخی به این پرسش، پاسخی به اسماعیل شاهرودی هم میتواند باشد، به او که خود را آینده نامید و انتخاب این نام از سوی شاعری نواندیش در سرزمینی که در آن گویی هرچیز مهم و با اهمیتی ارزش خود را از گذشته میگیرد، قابل بخشش نیست. این نام اشارهای به تفاوت است و اسماعیل از طریق این نام خود را از جماعتی گذشتهنگر متمایز میکند تا امکانی برای رهایی آنها از چنگ تاریکی باشد. این نام سمت دیگری را به جماعت نشان میدهد و به آنها پیام مهمی منتقل میکند و آن این است که امکان دیگری شدن برای تک تک شما وجود دارد، امکان متمایز شدن و ادامه دادن. اما همان جماعت پیش از دریافت پیام، اسماعیل شاهرودی را در تاریکی محو میکنند.
آینده و چهرهی پنهان او
چهرهای پنهان و نادیدنی وجود دارد که بیش از هر پدیدهی آشکاری ما را تحت تأثیر قرار میدهد، صدایی پنهان که تمام لحظهها را تحت تأثیر خود قرار میدهد. من هرگز بهتنهایی قادر به تغییر خود نیستم. آن امر ناآشکار و پنهان نیز باید حضور داشته باشد تا دستهای مرا بگیرد و مرا از جا بلند کند. صدای اوست که مرا وادار به حرکت میکند. او مدام مرا مورد خطاب قرار میدهد و باید خود را از طریق او خلق کنم. این امر نادیدنی جز «آینده» چه میتواند باشد؟ او در پیشرو ایستاده است و همواره چند قدم جلوتر حرکت میکند. لویناس مینویسد:
«من نیستم که در برابر نظام مقاومت میکنم، آنچنانکه کییرکگور میاندیشد؛ دیگری است که چنین میکند.» (علیا، ۱۲۲؛ ۱۳۹۵)
لویناس، آینده، یعنی «او» را دیگری مینامد. او ناتمامی مرا به رخ میکشد و مدام به من میگوید: «بیا. من اینجا هستم. بیا!» و پس از چند لحظه باز پنهان میشود. او برای آشکار شدن پنهان میشود. پیام او در من مقاومت ایجاد میکند و از من آدمی مبارز میسازد. نمیتوان آینده را از آدمی گرفت. هیچ حاکمی آنقدر قدرت ندارد که آینده را تحت کنترل خود دربیاورد و ترس و وحشت حاکمان نیز از آینده به مثابه امری نامعلوم و پیشبینیناپذیر از همین ویژگی بنیادین او نشأت میگیرد. او به هیچ قدرتی تن نمیدهد و از این جهت برای حاکمان مستبد بسیار خطرناک به نظر میرسد. به همین دلیل مستبدان همواره تلاش میکنند که با نظارتهای فراوان فضای عمومی را پیشبینیپذیرتر کنند تا مانع آن شوند که آن امر نادیدنی بدون هماهنگی وارد بازی شود. آنها جهانی دربسته را بر جهانی باز و روبه جلو ترجیح میدهند. و از طرفی تمام توان خود را به کار میگیرند تا هر امر نامعلوم و نامشخصی را از عرصهی زندگی عملی دور کنند. مقاومت در مقابل «او» مقاومت در مقابل تغییر است.
او همان صدایی است که در طول تاریخ هر حاکم مستبدی را از پا درآورده و هرگز اجازهی یکهتازی به هیج حاکمی نداده است. «او» زنگ خطری برای افراد مستبد است. آنچه در تاریخ ایران هرگز به زیرکشیده نشده است و هیچ ارادهای نتوانسته آن را در اختیار خود بگیرد همان آینده است و تجلی این نیرو را میتوان در دورهی مشروطه دید. مشروطه محلی است برای نمایش «او». این صدای جهتدهنده و در عین حال فعال که سرچشمهی هر حرکتی در جامعه محسوب میشود، از من گرفته نمیشود. حتی بدون من هم او خواهد ماند و صدای هر مستبدی را به زیر خواهد کشید. این من هستم که با او زندهام اما او بی من هم میتواند ادامه دهد و راه نجاتی برای دیگری باشد. این صدا هشداری است به تمام کسانی که شعار «بازگشت به خویشتن» سر میدهند. هشداری است به تمام افرادی که زندگی آدمی را بدون آینده میخواهند و جهانی دربسته را بر جهانی روبه جلو ترجیح میدهند. این صدا نشان میدهد که شعار «بازگشت به خویشتن» کسانی چون جلال آلاحمد و شریعتی و شایگان و فردید و حتی براهنی در کتاب تاریخ مذکر، سراسر پوچ و بیمعنی بوده است. «او» از بازگشت به خویشتن سخن نمیگوید بلکه از ترک خود سخن به میان میآورد. برعکس افراد ذکر شده، او مرا به پیش رو دعوت میکند نه پشتسر. پشتسر چیزی وجود ندارد جز تاریکی و جهانی بسته که «من» بر آن تاریکی فرمانروایی میکند. او مرا به بیرون از این تاریکی دعوت میکند و نهایتاً مرا از این ظلمت بیرون خواهد کشید… ترک کردن خود ترک کردن جهانی بسته و محدود است که چون چاهی عمیق همهچیز را میبلعد.
او یگانه نیروی سرکش و شکستناپذیری است که همواره در طول تاریخ موجب تغییر و تحول جوامع بشری شده است. او دلیل تغییر است. او همواره در پیش رو است و مرا صدا میزند. انسان را صدا میزند. این نیروی عظیم و حیاتبخش است که موجب رهایی ما میشود و آدمی را از چنگ هرآنچه علیه تغییر و حرکت است رها میکند. اوست که ما را از چنگ خود رها میکند و به نگاه ما سمت دیگری میدهد. همواره اوست که پس از ویرانیهای بسیار از زیر خاک بیرون میآید و از دل ویرانی، راهی بیرون میکشد تا بتوان در آن قدم گذاشت و شکل دیگری به جهان داد. او شکل دیگر این جهان است. شکلی تجربهنشده که اغلب امور تجربهشده به مرگ تهدیدش میکنند. اما او از مرگ نیز میگریزد و تنها اوست که زندگی را ستایش میکند. راه رفتن و رفتن را ستایش میکند. به تاریخ جوامع بنگرید. به سالها جنگ، قحطی، مرگ، بیماری، غارت و استثمار و جنون حاکمان و مردم نگاه کنید. از دل این خونی که در تاریخ هرکشوری سرازیر است تنها یک نیروی شگفت وجود دارد که وعدهی شکل دیگری از حیات را به بشر میدهد. «او» وعدهای است به آدمی.
به گمان من، اسماعیل حامل چنین وعدهای بود و شاید به همین دلیل پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ ممنوع القلم شد و در دههی چهل پس از بازجویی و تهدید شدن از سوی ساواک دست به خودکشی زد و بعدها بر اثر همان تهدیدها دچار جنون شد و تا پایان عمر در بیمارستان و تیمارستان به سر برد.
ای آفریدگار!/ بگذار تا دوباره بکارم/ در سرزمین شعر/ بذر امید را/ بگذار تا ز سینه بر آرم/ صبح سپید را! ای آفریدگار!/ در سالهای پیش که در روبروی ما/ دریا نشسته بود/ من با سرود خویش/ بسیار ساختم/ زورق برای مردم جویای آفتاب/ اینک طناب دار ببافم من؟/ ـ ای دریغ! (شاهرودی، ۱۹۶؛ ۱۳۹۰)
اغلب در سرزمین ما هر نگاه نو و هر شاعر و نویسندهی نونویسی نوعی تهدید محسوب شده است. شاعر کسی است که در اجتماع همواره نقش یک بیگانه و غریبه را بازی میکند. او بیگانه است و بیگانه خواهد ماند. به قول زیمل، روشنفکر اساساً غریبه است. او بدون فاصله با اجتماعی که در آن زندگی میکند قادر به دیدن نیست. برای او دیدن، فهمیدن، کشف کردن و خلق کردن و… بدون این فاصله ناممکن است و با ادغام شدن در موقعیتهای اجتماعی امکان دیدن را از دست میدهد. کار شاعر خلق جا و موقعیت تازه است. خلق جای تازه یعنی خلق مناسبات تازه، یعنی خلق راه و رسم تازه و روابط تازه با جهان. به همین دلیل او برای مدافعان شرایط موجود، موجودی خطرناک است و هر لحظه ممکن است که در این راه جان خود را از دست بدهد. آنچه او را بیش از هرچیز دیگری تحملناپذیر میکند، همان نقشی است که برعهده گرفته است. او بیگانه است و در اجتماعی که همه باید یک چهره و صدا داشته باشند، چه چیزی خطرناکتر از صدای یک بیگانه است؟ در اجتماعی که تنها راه زنده ماندن منطبق شدن بر خود است، در جایی که نظم موجود و ایدهها از جان آدمی هم مهمتر هستند، شاعر موجودی تحملناپذیر و خطرناک است و به همین دلیل است که به محض دیده شدن از سوی صدای حاکم یا به بند کشیده میشود یا کشته میشود. این سرنوشت شاعر در جهانی است که بیگانه را خطرناک قلمداد میکند. سرنوشت بیگانه در چنین جهانی مرگ است و تبعید. از هر طرف که به موقعیت شاعر در این جهان نگاه کنیم، مرگ را دیدهایم. او اگر نقش خود را به عنوان یک بیگانه از دست بدهد، دیگر نمیتوان او را شاعر نامید و به نوعی خواهد مرد، چرا که دیگر قادر به خلق «جا» و مناسبات تازه نیست و از طرف دیگر، اگر بیگانه باقی بماند، صدای حاکم او را خواهد کشت. غریبه مثل آینده پیشبینیناپذیر است، در قالبها و تعاریف از پیش مشخص جا نمیشود و به همین دلیل طرز مواجهه با او راحت نیست. غریبه چهره و صدایی متفاوت دارد و آنچه اسماعیل را به طعمهای برای صدای حاکم تبدیل میکند، همین امر است. او با وجود صدایی که هیچ صدای متفاوتی را تحمل نمیکرد و تنها صدای مسلط بر جامعه بود و امکانات فراوانی هم برای سرکوب صداها در اختیار داشت، چگونه میتوانست سلامت خود را حفظ کند؟ در وضعیتی غیرطبیعی چگونه میتوان طبیعی رفتار کرد؟ اصلاً طبیعی رفتار کردن در وضعیتی غیرطبیعی، طبیعی است؟ آیا جنون اسماعیل نوعی پاسخ طبیعی به وضعیتی غیرطبیعی نیست؟
منابع و مآخذ:
علیا، م (۱۳۹۵). کشف دیگری همراه با لویناس، تهران، نشر نی، چاپ دوم.
شاهرودی، ا (۱۳۹۰). مجموعه اشعار اسماعیل شاهرودی، تهران، نشر نگاه، چاپ اول.