یادداشتی بر داستان کوتاه و رمان ایرانی

reference: pinterest.com
دفتر دوازدهم بارو ــ بسیاری برآن‌اند که حال و روز داستان کوتاه در ایران بهتر از رمان است. آفرینش انبوه داستان کوتاه به بهبود کیفیِ آن نیز انجامیده است. دلیل این برتری چیست؟ آیا سخن کسانی را بپذیریم که باور دارند تنبلی نویسنده‌های ما سبب شده ا‌ست تا به داستان کـوتاه روی آورند یا حــرف کسانی را بـاور کنیم که می‌گویند نوشتنِ داستان کوتاه از نوشتن رمان دشوارتر است؟ برای بررسی درست این موضوع بهتر است ویژگی‌های رمان و داستان کوتاه را به‌اجمال برشمریم و سپس ببینیم که چرا رمان در ایران کمتر از داستان کوتاه رونق دارد؟ در پاسخ بهتر است از تفاوت‌های بنیادین رمان و داستان کوتاه سخن بگوییم.

یادداشتی بر داستان کوتاه و رمان ایرانی

بسیاری برآن‌اند که حال و روز داستان کوتاه در ایران بهتر از رمان است. آفرینش انبوه داستان کوتاه به بهبود کیفیِ آن نیز انجامیده است. دلیل این برتری چیست؟ آیا سخن کسانی را بپذیریم که باور دارند تنبلی نویسنده‌های ما سبب شده ا‌ست تا به داستان کـوتاه روی آورند یا حــرف کسانی را بـاور کنیم که می‌گویند نوشتنِ داستان کوتاه از نوشتن رمان دشوارتر است؟ برای بررسی درست این موضوع بهتر است ویژگی‌های رمان و داستان کوتاه را به‌اجمال برشمریم و سپس ببینیم که چرا رمان در ایران کمتر از داستان کوتاه رونق دارد؟ در پاسخ بهتر است از تفاوت‌های بنیادین رمان و داستان کوتاه سخن بگوییم. همواره کلیشه‌ای در ذهن ما بوده است که نمونۀ داستانیِ خود ـ اعم از داستان کوتاه یا رمان ـ را مطابق الگوی غربی آن بسازیم. همین‌جا بگویم در غرب نیز رمان ـ و حتی داستان کوتاه ــ بسته به اوضاع و احوال تاریخی ــ اجتماعی، با تغییراتی در شکل و نحوۀ بیان روبه‌رو بوده‌ است. از این رو تعریف‌های گوناگونی از رمان و داستان کوتاه کرده‌اند. با مقایسۀ این تعریف‌ها می‌توان دلیل وجود رمان‌های گونه‌گون را بازشناخت. دغدغۀ اصلیِ کوندرا در رمانْ «شناخت» است. فلوبر بر «ناشناخته‌ها» در زندگی روزمره تأکید دارد. بالزاک، جویس، پروست، تالستوی، ویرجینیا وولف و لوکاچ به‌ترتیب بر «پا گرفتن انسان درون طبقه»، «حالِ گریزپا»، «گذشتۀ فرّار»، «تأثیر عامل غیرعقلی بر رفتار انسان»، «مـرگ‌آگـاهی» و «داستان جــانی که می‌رود تا خود را بیابد» تأکید می‌ورزند. بدین‌سان رمان بسیار فراتر از گزارش‌های ژورنالیستی است. می‌توان گفت: رمــان، خودِ زندگی است. با همۀ چیزهایی که برای زندگی لازم است. تمـامیت زندگی. جادویی است که کل هستی را معنا می‌کند یا زنــدگی را باز می‌سازد. بدین‌سان، رمان چیرگی بر مرگ است. کاری است برای پیوند زدن زندگی با زندگی‌های دیگر. منزلگاهی همیشگی است. از این رو در تقابل با همۀ مرگ‌آوران و مرگ‌باوران است!

اما داستان کوتاه، عملی ناتمام است. قوس کوچکی از زندگی. در بهترین شکل نشان می‌دهد که چه چیزهایی را ننوشته‌ایم. داستان کوتاه نَفَسیست که می‌کشیم. هر لحظه از زندگی‌مان را به لحظۀ دیگر می‌پیوندد. داستان کوتاه لحظۀ مرگ است و گریز از مرگ. کاری برای نمردن. استراحتگاهی موقت است برای رسیدن به منزل بعدی. به داستان کوتاهی دیگر و داستان‌های کوتاه دیگر. مجموعه‌ای که چهرۀ ما را در جامعه و چهرۀ جهانِ ما را در فضای خاصی که در آنیم، بازمی‌نمایاند. دردِ زخمی مرگبار را که بر ما وارد می‌شود در قالبی تند و قاطع بازمی‌گوییم تا آن‌کس که پشت‌ سر یا در کنار ماست و از آوار فاجعه جان به در برده است، گواهی باشد برآنچه بر ما رفته است. چون هر زمان که آمده‌ایم چیزی بگوییم، یا بسازیم، زلزله‌ای دیوارها و اتاق‌ها را لرزانده بر سر ما آوار کرده است. و مــا تنها توانسته‌ایم در ویرانۀ به‌جامانده از چیزی سخن بگوییم که بسیار اساسی بوده است. اما گاهی نیز از دردی مهم‌تر چشم پوشیده‌ایم. این نانوشته‌ها هستند که ما را به نوشتن فرامی‌خوانند. نوشته‌ها پر از دلهره و رنج‌اند. چه روزها و شب‌ها که فکــر کـرده‌ایم صبح کسی غضبان و سَبُع از راه می‌رسد و ما را زیر پای خود له می‌کند. چه ساعت‌ها زیر تازیانۀ کسانی از جنس خود بوده‌ایم. دیگری، از راه رسیده و نرسیده، سیلی سختی به ما زده است. پیش از آنکه به این هجوم اعتراض یا حتی عادت کنیم، یکی دیگر می‌آید و با پوتین‌های دهشتناکش به ساق‌های آسیب‌پذیر ما می‌کوبد. هر دشنامی که توانسته‌اند به ما گفته‌اند چندان‌که نام و دشنام از هم بازنشناخته‌ایم. ردّ تیرۀ خونینی را که از خــود بر جا می‌گذاریم، شعر یا داستان‌کوتاه می‌نامیم. ردّ دلهره است. چیزی از حیثیت مـا که خالی می‌شود و بر صفحۀ سپید کاغذ یا بر برگ و بــاد نقش می‌بندد.

اما رمان را از آن رو می‌نویسیم که می‌توان به یاریِ آن امکان تکرار هستی را تجربه کرد. زندگی موارد فراوانی برای اثبات خود دارد اما چه‌بسا همۀ آن‌ها مورد توافق ما نیست. از این رو ما در رمان همۀ ویژگی‌های هستی را آرمانی می‌کنیم و به‌ویژه نقص هستی را نیز. بدینسان در رمان دو نیروی اساسی متضاد را به جان هم می‌اندازیم تا امکان پیشرفت به زندگی بدهیم. و همۀ این کارها را در آشوبی ناگفتنی می‌‌کنیم. همه‌چیز نوسانی و آشفته و بی‌آغاز و بی‌انجام است. از جایی راه می‌افتیم. حرکت به ما تحمیل می‌شود. نمی‌توانیم جایی را برگزینم و آرام بنشینیم. می‌خواهیم به شهر (الـــف) برویم، اما مسیرمان را برمی‌گردانند می‌رویم به شهر (ب). با سدّی که جلوِ ما می‌بندند یا به ضرب دگَنک می‌ایستیم یا پیش می‌رویم. دستمان به جایی بند نیست. انگشت‌هامان در هم گره می‌خورند. با پـاهـامـان قیقاج می‌زنیم. کسی که از دور می‌بیندمـان فکر می‌کند تلوتلو می‌خوریم. از جای گرم به یخبندان می‌رسیم یا برعکس. تن، نیروی هماهنگی‌اش را از دست می‌دهد. لرز می‌گیریم. آکنده از هراسی پایان‌ناپذیر اشیا را لرزان می‌بینیم. تعبیری که برای هر چیز داریم با ذات آن چیز بیگانه است. رنگ و جنس و جنم اشیا را تشخیص نمی‌دهیم. همه‌چیز بر مــا وارد می‌شود. ما می‌خواهیم هم این ضربه را دفع کنیم و هم با آن سر کنیم. اما هرگاه اندک فرصتی یافته‌ایم، نشسته‌ایم و همچون دانای کل هر کاری که خواسته‌ایم کرده‌ایم. شخصیت‌های داستان را به هر جا کشانده‌ایم بی‌آنکه ردّپایی از خـود بر جا بگذاریم. این‌طور می‌شود که در حملۀ بی‌پروای بعدی نیز که چند روز یا چند ساعت بعد رخ می‌دهد، به فکر پاره کردنِ نوشته‌هامان نمی‌افتیم. فرصتش را نداریم. فرصت بازخوانی‌اش که حرفی دیگر است! ما خود که نیستیم! مسئولیتی نداریم. بنابراین، تنها چیز مهمی که برای ما می‌مانَد داستان است. مــا نیز مثل شهرزاد همۀ قصه‌ها، همۀ تقصیرها را به گردن قهرمــان‌های داستان می‌گذاریم تا بتوانیم جان خود را از امروز به فردا بکشانیم بی­‌آنکه ردّ خونمان بر سنگفرش بر جا بماند. حتی بی‌آنکه ردّ خونمان برملافۀ سپید شهریار برجا بماند!

زندگی شاد و طبیعی از محرّمات ماست. پس نمی‌توانیم آن را به کمال بازسازیم. در رمان ما همین وجه نیز ساخته می‌شود. در خفا، با استعاره، سریع و کوتاه. گویی شیوۀ خود را باید از داستان کوتاه بگیرد! در رمان ایرانی چیزهای زیادی پشت پرده می‌مانَد. با آنکه قرار است رمان، پرده‌ها را بردرَد، درونی‌ها را آشکار کند، به شناخت برسد، وارد ماجراها شود ــ و این همه تابـوهای مایَند ــ اما ناگزیر پشت پردۀ عادی‌ترین پدیده‌های زندگی می‌ماند؛ پدیده‌هایی که همچون خـوردن، خوابیدن و قضای حاجت بدیهی‌اند. شخصیت مـرد رمان (یا فیلم) سراغ همسرش می‌رود؛ نمی‌تواند به او دست بزند. مــرد با فاصله با او عشق­بازی می‌کند. در همـــان فاصله، بی هرگونه تماس بچه‌دار می‌شوند و شما نمی‌توانید بــرای آن‌ها حرف درآورید. واژه‌های لازم را می‌توانید برای داستان کوتاه نگه دارید. چون جنبۀ موقت دارد. خیلی هم جدی نیست. می‌توان هر لحظه از آن دست کشید. داستان کوتاه می‌تواند بگوید: مرد در همان آستانۀ در یا فوقش کنار تخت همسر (توجه کنید، همسر عقدی خـودش) می‌ایستد و از پشت پشه‌بندمانندی ــ که کمی هم تیره و کلفت است ــ با فوتی که می‌دمد ـ البته معلوم نیست به کجای زن ــ زن را آبستن می‌کند. نوزاد برهنه را می‌بینید، صدای گریه‌اش را می‌شنوید؛ اما مادرش را نمی‌بینید. شیر خوردن و ساکت شدن نوزاد را می‌بینید، اما زن را نمی‌بینید. نـوزاد انگار به هوا مِک می‌زند! بچه‌هایی زاده می‌شوند و زندگی را هم‌چنان با تجربه‌های پدرمادرهاشان با فوت و فاصله و فضاحت پِی می‌گیرند. بله! رسم این است که اگر مجالی باشد همۀ چیزهای بی‌پرده را در پرده بنویسیم!

اهمیت داستان کوتاه در این نکته‌ها نهفته است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.