شب‌های ۱۱۲، بخش پنجم

reference: pinterest.com
دفتر دوازدهم بارو ــ فرخ مرکز اطلاعات بود. در تهران شبکه‌ای ساخته بود که هرکس در هر مقام و هرجا به نحوی با تلویزیون یا سینما سروکار پیدا می‌کرد، او خبر داشت. این روش را شاید از لانگلوآ و همسرش آموخته بود. آنها نیز سخت به زندگی دیگران کنجکاو بودند. فرخ برخلاف فریدون از شبکه دوستان استفاده مثبت نمی‌کرد. فریدون تا مدت‌ها، مانند زمانی که در پاریس بود، یک حالت پسربچهٔ ساده را داشت. اما به مرور زمان، تهرانی‌ها و درباری‌ها را خوب شناخت و با روش سیاستمداران کارکشته، به بالادست‌ها احترام و به زیردست‌ها بی‌اعتنایی کرد. فرخ خیلی زود پی برد که ایرانی چاپلوسی را دوست دارد و چاپلوس شد. حتی در برابر رضا قطبی که من از جوانی می‌دانستم از تملق بیزار است، از احترامات بیجا کوتاهی نمی‌کرد.

شب‌های ۱۱۲
بخش پنجم

[بخش‌های قبلی]

پنجاه سال پیش فرخ غفاری به تهران رفت تا با ساختن فیلم‌های در سطح عالی، فیلم‌هایی که چشم و گوش توده مردم را باز کنند، نمونه بشوند و نفس تازه‌ای به سینمای ایران بدمند. فرخ با سرمایهٔ مادر شرکت «ایران‌نما» را تأسیس کرد و با همکاری سیاوش عماد، دوست باوفا و فداکارش فیلم «جنوب شهر» را ساخت. این فیلم موردپسند ممیزین ایران نبود و مدتی توقیف شد. من آن را بعدها دیدم. فرخ کوشیده بود که نظریات چپ‌گرای آن دوره‌اش را در این فیلم بگنجاند. متأسفانه در عالم هنر، حسن نیت کافی نیست. هرگاه توجه داشته باشیم که (به قول «لو روآ گوران» [۱] که استاد مردم‌شناسی ما بود) هر فیلمی مدرک مردم‌شناسی محسوب می‌شود، لازم است که سازندهٔ فیلم موضوعش را عمیقاً بشناسد و فرخ، جوانی که از کودکی در فرنگ و در ناز و نعمت بزرگ شده بود، چگونه می‌توانست جنوب شهر تهران را بشناسد و استتیک فیلم را با آن تطبیق بدهد؟

دومین فیلم او «شب قوزی» بود که برای یک نمایش خصوصی به کان آورد. این فیلم را دو بار دیدم. هدف فرخ ساختن یک فیلم پرماجرای کمیک بوده، اما کمدی آن به‌قدری غلیظ از آب درآمده است که در برابر صحنهٔ رقص شکم یک مردک نکره چشمم را بستم و وقتی شنیدم که «شب قوزی» در ایران هم موفقیت نداشته است تعجب نکردم. البته فرخ زیاد نگران شکست مادی فیلم نبود، چون که چه در پاریس و چه در کان، از اینکه دوستانش می‌دیدند که او هم عاقبت فیلمی را کارگردانی کرده است خشنود بود.

اما در سال ۱۹۶۵ به تهران که رسیدم فرخ را دچار کسالت روحی شدید یافتم. هیچ کاری را در دست نداشت و سر خودش را با کانون فیلم گرم می‌کرد؛ با این وجود، در خانه‌اش بزرگوارانه به روی دوستان ایرانی و فرنگی باز بود و با لطفی که به من داشت، در سالن کانون فیلم، شبی را به نشان دادن فیلم‌های مستندم اختصاص داد و در ضمن معرفیم، یادآور شد که برای نخستین بار هنر مینیاتورهای ایرانی همراه با موسیقی ایرانی به صورت فیلم درآمده است و اظهار تأسف کرد که به سازندهٔ آن، در ایران هرگز وسیلهٔ ساختن فیلم داستانی داده نشده است.

باید اعتراف کنم که من هم، به مثابه دوستان پاریسی، بی‌اختیار فکر وظیفه همکاری در راه پیشرفت سینمای میهن در مغزم وول می‌زد. نه‌تنها از مدرسه تحصیلات عالی سینما دیپلم گرفته بودم، بلکه شرکت تولید فیلمی در پاریس داشتم، در تلویزیون و استودیوهای پاریس کار کرده بودم، جوایز بین‌المللی گرفته بودم و خودم را مثل یک فرنگی استعمارچی در امور سمعی و بصری با صلاحیت می‌دانستم… و کسی هم نبود که برایم شیشکی ببندد!

برعکس. به محض ورود احضار شدم که معاون وزیر اطلاعات بشوم. به بندر پهلوی گریختم، گفتم آمده‌ام فیلم بسازم و نه وزیر و وکیل بشوم. احضار شدم وضع سینما را بررسی کنم. در بخش سینمای وزارت فرهنگ و هنر همه کارگردان بودند و متخصصین فنی نایاب. ارکستری به نظرم آمد متشکل از رهبر، بی‌نوازنده!

مدرسهٔ کوچکی تأسیس کردم در داخل همان وزارت فرهنگ و هنر و از دوستان و به‌خصوص از فرخ غفاری کمک خواستم. فرخ بهترین استاد تاریخ سینما بود. هیچ‌کس به پای او نمی‌رسید. به خاطر دارم که شبی در خانه‌اش بودیم، ژرژ سادول (استاد ما در ایدک و مؤلف بزرگترین کتب تاریخ سینما) تلفن زد و از او اطلاعاتی راجع به یک فیلم صامت گمنام خواست. و فرخ بی‌آنکه به یادداشت‌هایش نگاهی بکند به او جواب داد.

پس از پایان اولین دوره کلاس‌ها، خواستم برای نمونه کار حرفه‌ای، با چند نفر از شاگردانم به خارک بروم و فیلمی بسازم. با وزیر فرهنگ و هنر ملاقات کردم و ضمن صحبت، از روحیه افسرده فرخ گفتم. تعجب کرد. گفت قراردادی دارد که فیلمی از بندر بوشهر بسازد و بیش از یک سال است که کاری نکرده. به او قول دادم که اگر تشویق بشود حتماً فیلم را خواهد ساخت و پهلبد پذیرفت.

داستان به وجود آمدن تلویزیون ملی را در «عنکبوت گویا» نقل کرده‌ام بی‌آنکه یکی از نکات مربوط به فرخ را ذکر کرده باشم.

با اینکه قرار بود تأسیس و ادارهٔ تلویزیون ملی را به عهده بگیریم، مشکلاتی پیش آمده بود که طبق معمول می‌بایست به‌وسیلهٔ دربار حل بشود. البته رابط با دربار طبیعتاً رضا قطبی بود. روزی به دفترم در فرهنگ و هنر آمد و گفت برای جلب توجه آریامهر باید یک فیلم دلخواه او تهیه کنیم. من اهل چنین کاری نبودم. او اسم کارگردان باعرضه‌ای را شنیده بود. پرسید «کارگردانی را به اسم غفوری یا فاروقی می‌شناسی؟» فاروقی بی‌شک بهترین کارگردان فرهنگ و هنر بود و من در کمال شرمساری باید اعتراف کنم که از لحن مردد او استفاده کردم و گفتم: «نه. اسمش غفاریست.» به این ترتیب فرخ فیلم بازگشت شاه از امریکا را ساخت. اما این فیلم زیاد موردتوجه درباریان واقع نشد. با وصف این رضا مانند بیشتر کسانی که با فرخ آشنا می‌شدند، شیفتهٔ فهم، سواد و سخنان و شوخی‌های دلنشین فرخ شد و همکاری او را بی‌درنگ پذیرفت.

حالا، در طبقه‌بندی اداری و تلویزیون چه سمتی به او داده بشود؟ پیشنهاد کردم مدیر قسمت روابط عمومی باشد. خود او موافقت نکرد و مأمور برنامه‌ها شد.

فرخ خوش‌بیان، تودل‌برو، خنده‌رو، زیرک و آب‌زیرکاه بود و در تهران و در محیط دربار از این صفات به طرز شگفت‌انگیزی بهره‌برداری می‌کرد. فرخ با همه دوست بود. اگر می‌خواست برای کسی مایه بگیرد، هرگز عیوب او را ذکر نمی‌کرد. اما سر بزنگاه، با یک لبخند، یک متلک، یک سکوت بجا، ضربتی چنان کاری بر او وارد می‌کرد که از جایش بلند نشود.

کمتر کسی می‌تواند شهادت بدهد که فرخ حسود بود. زیرا حسادت او با لطافتی ابراز می‌شد که گویی دشنهٔ آخته‌ای را در یک لفافه ابریشمی هدیه کنند. با اینکه فریدون هویدا و لانگلوآ این خوی او را خوب می‌شناختند و می‌نالیدند، هیچ‌یک گزکی به دست نمی‌آوردند.

فرخ مرکز اطلاعات بود. در تهران شبکه‌ای ساخته بود که هرکس در هر مقام و هرجا به نحوی با تلویزیون یا سینما سروکار پیدا می‌کرد، او خبر داشت. این روش را شاید از لانگلوآ و همسرش آموخته بود. آنها نیز سخت به زندگی دیگران کنجکاو بودند. فرخ برخلاف فریدون از شبکه دوستان استفاده مثبت نمی‌کرد. فریدون تا مدت‌ها، مانند زمانی که در پاریس بود، یک حالت پسربچهٔ ساده را داشت. اما به مرور زمان، تهرانی‌ها و درباری‌ها را خوب شناخت و با روش سیاستمداران کارکشته، به بالادست‌ها احترام و به زیردست‌ها بی‌اعتنایی کرد. فرخ خیلی زود پی برد که ایرانی چاپلوسی را دوست دارد و چاپلوس شد. حتی در برابر رضا قطبی که من از جوانی می‌دانستم از تملق بیزار است، از احترامات بیجا کوتاهی نمی‌کرد.

اما چرا که نه؟ مگر نه اینکه با چاپلوسی و اطوارهای مجلس‌آرا می‌شد وزیر و وکیل شد؟ سفره گسترده بود و بادمجان‌های دورقاب‌چین روی دست همدیگر بلند می‌شدند. فرخ می‌خواست فیلم بسازد؟ می‌بایست ابتدا با لبخند ملیح حریفان را دک کند و بعد، با کرنش‌های مؤثر محبوب بشود تا به مقصودش برسد. گویی داستان سبعهٔ زمان هدایت و فرزاد و علوی تکرار شده بود: عده معدودی، بی‌آنکه حتی شایستگی همدیگر را پذیرفته باشند، بر سینما و تلویزیون و جشن‌ها و فستیوال‌ها حاکم شدند.

بنابراین عجب نبود که فرخ با سرمایه تلویزیون ملی ایران، فیلم رنگی «زنبورک» را بسازد. این بار علاوه بر وظیفه کارگردان، نقش اول فیلم را هم به عهده گرفت. این فیلم را در سینماتک پاریس دیدم و در نامه‌ای که برایش فرستادم نوشتم که «زنبورک شاهکار است، شاهکار فیلم‌های کشورهای عقب‌مانده است، چون که تمام صفات فرآورده‌های چنین کشورهایی را دربردارد.»

اما موفقیت اجتماعی فرخ در مدیریت جشن‌های شیراز بود. در آنجا بود که می‌توانست اصلاحات چپ‌گرایش را به منصه ظهور برساند: تعزیه، تئاتر روحوضی، پرده‌داری، نقالی… و گاهی هم برای اینکه نگویند توجهش فقط به این مفاخر توده‌ای است، دعوت ــ همراه با چک‌های درشت ــ از تئاترهای انگلیسی و امریکایی و مخصوصاً آوانگاردهای لهستانی (برای باز کردن چشم و گوش بچه‌بازاری‌های شیراز). تأثیر این شناساندن عظمت باستانی، همراه با مدرنیت کشور شاهنشاهی به حدی بود که نه‌تنها فرنگی‌های هنردوست بیلیت‌های درجه اول هواپیما و اتاق و هتل‌ها و اغذیه مجانی را با جان و دل می‌پذیرفتند، بلکه کورگراف و رقاص نامداری چون موریس بژار [۲] به اسلام گروید و دایره و دنبک و کمانچه خودمان در رادیوهای اروپا طنین انداخت.

ادامه دارد…

[بخش‌های قبلی]

 


 

[۱]. André Le roi-Gourhan

[۲]. Maurice Béjart

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.